هدایت شده از ❤...شهیــــدگمنـــام...❤
اسم رمان: من با تو
نویسنده؛ لیلی سلطانی
چند قسمت: ۷۱ قسمت
با ما همـــراه باشیـــــن😊👇
@shahidgomnam
🌸🍃 رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #سیزدهم
وارد ڪافے شاپ🍹 شدم،
بنیامین از دور برام دست تڪون داد،👋
هم ڪلاسے دانشگاهم، حدود چهارماہ بود باهم در ارتباط بودیم،
رفتم سمتش، بلند شد ایستاد.
_سلام خانم خانما!
دستش رو بہ سمتم دراز ڪرد، باهاش دست دادم و نشستم.
_چے میخورے؟
نگاہ سرسرے بہ منو انداختم و گفتم:
_فعلا هیچے! 😕
+چہ عجب حرف زدے!😊
بے حوصلہ گفتم:
_ڪش ندہ باید زود برم! 😐
بدون توجہ بہ من رو بہ گارسون گفت:
_دوتا قهوہ ترڪ لطفا! ☕️☕️
دوبارہ برگشت سمتم،دستم رو گرفت هے دستم رو فشار میداد!
دستم رو از تو دستش ڪشیدم بیرون.
_صد دفعہ نگفتم خوشم نمیاد اینطورے نڪن؟!😠
_نخوردمت ڪہ! 😄
با عصبانیت گفتم:
_نہ بیا بخور!😠
لبخند دندون نمایے زد و گفت:😁
_اتفاقا مامان و بابام چند روز خونہ نیستن!
پوزخند زدم و بلند شدم.
_دیگہ بہ من زنگ نزن!
سریع بلند شد!
_هانیہ!خب توام!! شوخے ڪردم.😕
ڪیفم👜 رو انداختم روے دوشم.
_برو این شوخے ها رو با عمہ ت ڪن!
با اخم نگاهم ڪرد.
_گفتم شوخے ڪردم دیگہ ڪش ندہ!😐
همونطور ڪہ میرفتم سمت خروجے گفتم:
_برو بابا دیگہ دور و بر من نباش!
+حرف آخرتہ دیگہ؟! 😕
_حرف اول و آخر! 😠
با لبخند بدے نگاهم ڪرد
_باشہ ببینم بابا و داداشت چے میگن! 😏
آب دهنم رو قورت دادم😧 ولے حرڪتے از خودم نشون ندادم ڪہ بفهمہ ترسیدم!
دوبارہ حرڪت ڪردم سمت خروجے،
دو تا از دخترهاے مذهبے ڪلاس داشتن نگاهم میڪردن و حرف میزدن!
با خودم گفتم ڪارت بہ حراست نڪشہ! از ڪافے شاپ خارج شدم، حضور ڪسے رو پشت سرم احساسم ڪردم،برگشتم، بنیامین بود.😬
_شنیدے چے گفتم؟!😏
بیخیال گفتم:
+آرہ،ڪر ڪہ نیستم! 😏
دخترهاے ڪلاس از ڪافے شاپ اومدن بیرون یڪے شون گفت:
_خانم هدایتے مشڪلے پیش اومدہ؟😟
بہ نشونہ منفے سرم رو تڪون دادم،با شڪ راہ افتادن سمت دانشگاہ، 🏫
خواستم برم ڪہ بنیامین بازوم رو ڪشید با عصبانیت گفتم:
_چتہ وحشے؟!برو تا ملتو سرت نریختم!😡
انگشت اشارہ ش رو بہ نشونہ تهدید سمتم گرفت:👈🙎
_ببین من دست بردار نیستم.😏
نگاہ چندش آورے بهم انداخت و گفت:
_چیزے ڪہ ازت بهم نرسید!
دیگہ نتونستم طاقت بیارم محڪم بهش سیلے زدم😡👋 خواست ڪارے ڪنہ ڪہ پشیمون شد!
چندتا از طلبہ هاے👳👳 دانشگاہ ڪہ بہ معرفے استادها براے واحدهاے دینے مے اومدن، بہ سمتمون اومدن، حتما ڪار دخترها بود!
یڪے شون با لحن ملایمے گفت:
_سلام اتفاقے افتادہ؟ 😐
بنیامین با عصبانیت گفت:
_بہ تو چہ ریشو؟! 😠
با لبخند زل زد بہ بنیامین:😊
+چہ دل پرے از ریش من دارے!
سریع گفتم:
_این آقا مزاحمم شدہ!😏
پسر بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ گفت:
_شما بفرمایید ما حلش میڪنیم! 😏
توقع داشتم اخم ڪنہ😕 و با عصبانیت بتوپہ بہ بنیامین بہ من هم بگہ خواهرم چادرت ڪو؟! 🙁
با تعجب راہ افتادم سمت دانشگاہ،
پشت سرم رو نگاہ ڪردم، داشت با لبخند با بنیامین حرف میزد!
🌺🍃ادامه دارد....
🌸✍نویسنده:لیلے سلطانے🌸
@shahidgomnam
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #چهاردهم
با عجلہ وارد دانشگاہ شدم،
در ڪلاس رو زدم و وارد شدم. پسرے ڪہ پاے تختہ بود برگشت بہ سمتم،
با دیدنش رنگم پرید😨 ڪمے استرس گرفتم!همون پسرے بود ڪہ با بنیامین صحبت ڪرد،بے اختیار دستم رو بردم سمت مقنعہ م،همونطور ڪہ برگشت سمت تختہ گفت:
_بفرمایید بشینید!
آروم رفتم بہ سمت یڪے از صندلے هاے خالے،بنیامین با اخم نگاهم 😠مے ڪرد توجهے نڪردم!
نگران بودم چطور برخورد ڪنہ،نڪنہ بخاطرہ اون روز سر درس ها ڪارے ڪنہ یا بہ دوست هاے حراستیش بگہ؟!😰
محمدے،یڪے از پسرهاے ڪلاس دستش رو برد بالا و گفت:😏✋
_ببخشید برادر،بہ خانم هدایتے نذرے ندادین!
با تعجب 😳نگاهشون ڪردم،پسر برگشت سمتش و گفت:
_بعداز ڪلاس بدید!
محمدے با پررویے گفت:
_اول وقتش فضلیت خاصے دارہ! 😏
بیشتر بچہ هاے ڪلاس باهم گفتن صحیح است صحیح است!
پسر لبخندے زد و گفت:
_مگہ نمازہ؟ 😊
محمدے شونہ اے بالا انداخت و گفت:
_نمیدونم والا!ما از ایناش نیستیم! 😕
و بہ یقہ پسر طلبہ اشارہ ڪرد،پسر قد بلند و متوسط اندامے ڪہ شلوار پارچہ اے مشڪے با پیرهن یقہ آخوندے سفید پوشیدہ بود،ریش ها و موهاے قهوہ ایش مرتب بود و هروقت صحبت میڪرد سفیدے دندون هاش مشخص میشد!
ملایم اما جدے گفت:
_ما حق سلیقہ داریم درستہ؟سلیقہ اے ڪہ بہ جامعہ مون آسیب نزنہ؟ 😊
ڪسے چیزے نگفت!
یقہ پیرهنش رو گرفت و گفت:
_همونطور ڪہ شما دوست دارین مدل یقہ پیرهنتون اونطور باشہ من هم این مدل یقہ رو دوست دارم! یقہ پیرهن من براے شما مشڪلے ایجاد میڪنہ؟من حق انتخاب ندارم؟ 😊
دیس خرما رو از روے میز برداشت و اومد بہ سمتم،همونطور ڪہ دیس رو جلوم گرفتہ بود رو بہ بچہ ها گفت:
_مطمئن باشید من اینطورے استخر نمیرم نگرانم نباشید! 😄🏊
همہ باهم گفتن اووووو، 😯 خرمایے برداشتم و تشڪر ڪردم.
یڪے از دخترها با خندہ گفت:
_برادر مگہ استخر رفتن حروم نیست؟ 😄
بچہ ها شروع ڪردن بہ خندیدن! 😄😀😃
برگشت ڪنار تختہ،با خندہ گفت:
_شما برید اگہ گناهے داشت اون دنیا گردن من! 😄
با تعجب 😳نگاهش ڪردم،این رفتار، رفتارے نبود ڪہ من از طلبہ ها میدونستم! 🙁😟
یڪے از دخترها ڪہ دید هنوز متعجبم گفت:
_خرما ڪار بچہ هاست!مثلا خواستن سر ڪلاس معارف مزہ بریزن!😊
مثل بقیہ نبود!
🌺🍃ادامه دارد....
🌸✍نویسنده:لیلے سلطانے🌸
@shahidgomnam
چند روز بود اومده بودیم اردو و از خانواده دور شده بودیم
روز اول دوری و احساس نمیکردم ولی ...
روز دوم به بعد احساس دلتنگی میکردم
همش فکر میکردم
خدایا واقعا رزمنده ها و مدافعان حرم
چطور این دلتنگی رو تحمل میکردن یا شایدهم ..
اونها به جز زیبایی چیزی نمیدیدند و نمیشنیدند ..🌹🌹🌹
خدایا از این حول حالنا نیز نصیب ما هم کن
الهیییی امییییییین
پیام یکی از دانش آموزان همراه در اردوی راهیان نــــــــــــــور😍☝️
@shaidgomnam
در تپه سلام که بودیم
یک دفعه اسمون شروع به باریدن کرد
اسمان ببار بر این خاک
تو هم میدانی اینجا مدفن لاله های بی سر و بی دست و بی سپر است
اسمان میخواهد با ورود ما به شلمچه
به خود ببالد که دارد مطهر میکند این خاک را و بگوید
هان ای جوان
با وضو وارد شووو اینجا محل شهادت
لاله های گلگون است 😭😭😭
پیام دانش اموز همراه در اردوی راهیان نــــــــــــور
@shaidgomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرزند همیشه دوست می دارد
#پدراورادراغوش بکشد اماگاهی تقدیر
#سنگ_قبرپدرراهم اغوش فرزند میکند😢
ای شهیـد ...
دستـی بـر آر ،
نفْس ما را هم تخریب کن
تا معبرِ آسمـــان
به روی مـا هـم باز شود ...
#خاک_از_عکس_رخ_ماه_پدر_میگیرد
#نازدانه_های_شهید_حاج_محمد_اقا
#روحانی_شهید_مدافع_حرم_محمد_پورهنگ
#دختران_بابایی_اند😭
@shahidgomnam