eitaa logo
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
1هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
6.7هزار ویدیو
86 فایل
•بسم‌رب‌الشهداء• زنده نگه داشتن یاد #شهدا کمتر از #شهادت نیست تازنده ایم‌رزمنده ایم✋ 🌷إن‌شاءالله‌شهادت🌷 #شهید_گمنام 🌹خوش‌نام‌تویی‌گمنام‌منم 🌹کسی‌که‌لب‌زد‌برجام‌تویی 🌹ناکام‌منم😔✋️ 🌹گمنام‌منم😔✋ ⛔کپی ممنوع⛔ بیسیمچی: @shahidgomnam313
مشاهده در ایتا
دانلود
Narimani-13941108-007-1-www.Baradmusic.ir.mp3
5.79M
🎵 ★تا کی باید نگاه کنم ❣به قاب عکس این ★ مدافع حرم ★بذار برم تا ❣تا که یکم اروم بگیره ★این غصه های تو دلم 🎤🎤 🍃🌹🍃🌹 @Shahidgomnam
🌺🌺 #بـــســـــــــــم_الـلــه_الـرحـمــن_الـرحـــیـــم 🌺🌺 🍂🍂 #عــــــاشـــــقــــانــــه_حــــــلال 🍂🍂 🍁🍁 #رمــــان_مـــدافـــع_عــــشـــــق 🍁🍁 ❤️❤️‌ #مـــذهــــبـــے_ــها_عاشـــــــــــــــقــتـــــرنـــد ❤️❤️ 🌸🍃 #محـــیا_ســــادات_هــــاشمے 🌸🍃
مدافع عشق / قسمت 11 مادرم تماس گرفت... حال پدربزرگ بد شده... و ما مجبور شدیم بیا اینجا( منظور یکی از روستاهای اطراف تبریز است) چند روز دیگه معطل ای داریم... برو خونه عمه اینها خلاصه جملاتی بود که گفت و تماس قطع شد چادر رنگی فاطمه را روی سرم مرتب می کنم و به حیاط سرک می‌کشم. نزدیک غروب است و چیزی به اذان نمانده. تو لبه ی حوض نشسته آستین‌ها را بالا زده و وضو میگیری.پیراهن چهارخانه سرمه ای مشکی و شلوار شش جیب! میدانستم دوستت ندارم فقط ...احساسم به تو ‌..‌.احساس کنجکاوی بود... کنجکاوی راجع به پسری که رفتارش برایم عجیب بود. اما چرا حس فضولی اینقدر برام شیرینه؟! مگه میشه کسی اینقدر خوب باشه؟ می ایستی دستت را بالا می آورید تا مصح بکشیدکه نگاهت به من می‌افتد و به سرعت روی بر می گردانی و استغفار الله می گویی... اصلا یادم رفته بود برای چه کاری اینجا آمده ام ... _ ببخشید ظهر خانوم گفتم بهتون بگم مسجد رفتید به اقا سجاد گوشزد کنید امشب زود بیان خونه ... _ همانطور که آستین هایت را پایین می کشیی جواب میدهی: بگید چشم! سمت در میروی که من دوباره می‌گویم : _ گفتن اون مسئله هم از حاجی پیگیری کنید... مکث می کنی: _بله، یا علی زهرا خانم ظرف را پر از خورشت قورمه سبزی می کند و به دست هم می‌دهد _ بیا دخترم... ببر بزار سر سفره.... _ چشم. فقط اینکه من بعدشام میرم خونه عمه ام! .... بیشتر از این نمی شوم. فاطمه سادات از پشت بازو مرا میگیرد _چه معنی داره !نخیر شما هیچ جا نمیری! دیر وقته... _ فاطمه راست میگه... حالا فعلا به بعد غذاها را یخ کرد... هر دو از آشپزخونه بیرون و به پذیرایی می رویم همه چیز تقریباً حاضر است صدای یا الله مردانه کسی نظرم را جلب کند. پسری با پیراهن ساده مشکی شلوار گرم کن قد بلند و چهره بی نهایت شبیه تو! ازذهنم مثل برق می‌گذرد_ آقا سجاد! _ پشت سرش را داخل می آیی علی اصغر چسبیده به پای تو کشان کشان خودش را به صبح می رساند .... خنده ام می گیرد که این بچه به تو وابسته است... نکنه اگه یک روز هم من مانند این بچه به تو ... ادامه دارد... نویسنده این رمان: محیا سادات هاشمی
مدافع عشق/ قسمت 12 پتو را کنار می زنم ,چشمهایم را ریز و به ساعت نگاه می کنم " سه نیمه شب " خوابم نمیبرد... نگران حال پدربزرگم... زهرا خانوم آخر کار خودش را کرد و مرا شب نگه داشت... به خود می پیچم ... دستشویی در حیاط را من از تاریکی میترسم! تصور عبور از راه پله ورفتن به حیاط لرزش خفیفی به تن می‌اندازد بلند می شوم شالم را روی سرم می‌اندازم و با قدم های آهسته از اتاق فاطمه خارج می‌شوم در اتاقت بسته است حتمن آرام خوابیده ای! یک دست را روی دیوار با احتیاط پله ها را پشت سر می گذارم. آقا سجاد بعد از شام برای انجام باقی مانده کارهای فرهنگی پیش دوستانش به مسجد رفت. تو علی اصغر در یک اتاق خوابیدید و من هم همراه فاطمه. سایه های سیاه کوتاه و بلند اطرافم تکان میخورد قدم هایم را تند می کنند و وارد حیاط می شوم چند متر فاصله است یا چند کیلومتره ؟؟ زیر لب ناله میکنم: ای خدا چقدر من ترسوام ....! ترس از تاریکی را از کودکی داشتم چشمهایم را می بندم و میدوم سمت دستشویی که صدای سر جا میخکوبم می‌کند! صدای پچ پچ ...زمزمه!!... نکنه... جن!!... ترس به دیوار می چسبند و سعی می کنم اطرافم را در آن گنگی و سیاهی رصد کنم! اما هیچ چیزی نیست جز سایه حوض، درخت و تخته چوبی!! زمزمه قطع می‌شود و پشت سر صدای دیگر... گویی کسی دارد پاروی زمین می کشد قلبم گروپ گروپ میزند گیج از خودم می پرسم: صدا از چیهه!! سرم را بی اختیار بالا می گیرم.. روی پشت بام سایه یک مرد!!! ایستاد و به من زل زده !!! نفسم در سینه حبس می شود یه دفعه مینشیند و من دیگر چیزی نمیبینم بی اختیار با یک حرکت سری از دیوار کنده می شوم به سمت درمیدوم صدای خفه در گلویم را رها می کند: _دززززززززززددددد.......دزد رو پشت بومههه...!! دزدددد....! خودم را از پله ها بالا می کشم گریه و ترس رو با هم ادغام می شوند.. _ دزد!!! در اتاق باز می‌شود وتو سراسیمه بیرون می‌آید!! شوکه نگاهت به چهرهام میدوزی!!! سمتت می آیم و دیوانه وار تکرار می‌کنم :دزددد......الان فرااااار میکنهههه _کو به سقف اشاره میکنم و با لکنت جواب می‌دهم: رو...رو...پش... پشت ...بوم....م فاطمه و علی اصغر هر دو با چشم نگران اتاقشان بیرون می‌آیند... وتو با به سرعت از پله ها بالا می دوی... ادامه دارد .... نویسنده این رمان: محیا سادات هاشمی
مدافع عشق /قسمت 13 دستم را روی سینه ام می گذارم. هنوز به شدت می تپد . فاطمه کنارم روی پله نشسته و زهرا خانم برای آروم شدن من صلوات می فرستد اما هیچ کدام مثل من نگران نیستند به خودم که آمدم فهمیدم هنگام دویدن و بالا آمدن از پله شالم افتاده و تو مرا با این وضع دیده ای!!!! همین آتش به جانم میزند !! علی اصغر شالم را از جلوی در حیاط می آورد و دستم می دهد. شالم را سر می کنم و همان لحظه تو با مردی میانسال داخل می آیی.. علی اصغر همین که او را می بیند با لحن شیرین می گوید: حاج بابا!! انگار سطل آب یخ را روی سرم خالی می کنند مرد با چهره شکسته و لبخندی که لابه لای تارهای نقر ریشش گم شده جلو می آید: _ سلام دخترم خوش اومدی!! بهت زده نگاهش می کنم بازم گند زدم!!! آبروم رفت!!! بلند میشوم سرم را پایین می اندازم... _ سلام ...! ببخشید من ....! من نمی دونستم که... زهرا خانم دستم را می گیرد عیب نداره عزیزم ما باید بهت می گفتیم که اینطور این نترسی حاج حسین گاهی نزدیک اذان صبح میره روی پشت بوم برای نماز.... وقتی دلش میگیره یا هم و یا دهم و زمانش میفته! دیشب مهمون یکی از همین دوستاش بوده فکر کنم زود برگشته یه راست رفته اون بالا... با خجالت عرق پیشانی ام را پاک می کنم به زور به زور تنها یک کلمه می‌گویم: _ شرمنده... فاطمه به پشتم می زند : _نه بابا منم بود می ترسیدم!!! حاج حسین با لبخندی که حفظ کرده می‌گوید: _ خیلی بد مهمون نوازی کردم! مگه نه دخترم!!! و چشمهای خسته اش را به من می دوزد نزدیک ظهر است گوشه چادرم را با یک دست بالا را می‌گیرم و با دست دیگر ساکم را برمیدارم زهرا خانم صورتم را می بوسد _خوشحال میشدم بمونی! اما قابل ندونستی! _نه این حرفا چیه ؟؟؟دیروز کلی شرمندتون شدم فاطمه دستم را محکم می فشارد: _ رسیدی زنگ بزن علی اصغر هم با چشم‌های معصومش می‌گوید: خداحافظ آله خم می‌شوم و صورت لطیفش را می‌بوسم ... _اودافظ عزیز خاله خداحافظی می‌کنم حیاط را پشت سر می گذارم و وارد خیابان می شوم توجلوی در ایستاده کنارت که می ایستن همانطور که به ساک نگاه میکنی میگویی _خوش آمدید... التماس دعا... قرار بود تو مرا برسانی خانه عمه جان . اما کسی که پشت فرمان نشسته پدرت است . یک لحظه از قلبم این جمله می گذرد دلم برایت... این کلمه به زبان می‌آید: _ محتاجیم.... خدانگهدار
مدافع عشق/ قسمت 14 چند روزی خانه عمه جان ماندگار شدم در این مدت فقط تلفنی با فاطمه سادات در ارتباط بودم عمه جان بزرگترین خواهر پدرم بود و من خیلی دوستش داشتم تنها بود در خانه ای بزرگ و مجلل مادرم بالاخره بعد از ۵ روز تماس گرفت... صدای گوش خراش زنگ تلفن گوشم را کر میکند: بشقاب میوه ام را روی مبل می گذارم و تلفن را بر می دارم. _بله؟ _ مامان توییی؟!..... کجایی شما خوش گذشته موندگار شدی ؟؟؟ _چرا گریه می کنی ؟؟؟ _نمیفهمم چی میگیـ.... صدای مادرم در گوشم می پیچد! بابا بزرگ مرد! تمام تنم سرد میشود ! اشک چشم هایم را سوزاند... بابایی... یاد کودکی و بازی های دسته جمعی و شلوغ کاری در خانه با صفایش!... چقدر زود دیر شد حالت تهوع دارم! مانتوی مشکی ام را گوشه ای از اتاق پرت می کنم وخودم را روی تخت می اندازم دودو ماه است چه رفته ای بابا بزرگ! هنوز رفتنت را باور ندارم !همه چیز تقریبا بعد از چهلمت روال عادی به خود گرفته اما من هنوز....... رابطه هر روز با فاطمه بیشتر شده و بارها خود او مرا دلداری داده با انگشتر طرح گل پتو را روی دیوار میکشم و بغض می کنم چند تقه به درد می خورد _ ریحانه مامان _ جان ماما!... بیا تو !!! مادرم با یک سینی که روی یک فنجان شکلات داغ و چند تکه که در پیش دستی چیده شده بود داخل می آید روی تخت می نشیند و نگاهم می کند _ امروز عکاسی چطور بود؟ می‌نشینم یک برش بزرگ کیک را در دهان و شانه بالا میندازم یعنی بد نبود دست دراز می‌کند و دسته ای از موهای لخت و مشکی ام را از روی صورتم کنار میزند با تعجب نگاهت تعجب می کنم: _ چقدر یهو احساساتی شدی مامان _اهوم دقت نکرده بودم چقدر خانم شدی! _واع ...چیزی شده؟! _ پاشو خودتو جمع و جور کن خواستگارت منتظر ما زمان بدین بیاد جلو و پشت بندش خندید کیک به گلوی می‌بپرد به سرفه می‌افتد و ببین سرفه‌های می‌گویم : _چی... چی... دارم ؟؟ _خب حالا خفه نشو هنوز چیزی نشده که؟! _ مامان مریم تو رو خدا... من که بهتون گفتم فعلا قصد ندارم _ بیخود میکنه پسره خیلی هم پسر خوبیه _عخی حتما یه عمر با هم زندگی کردی _زبون درازیا بچه _ خا کی هس این پسر خوشبخت _ باورت نمیشه... داداش دوستت فاطمه! با ناباوری نگاهش می کنم! یه درست شنیدم گیج بودم و می دانستم که منتظرت می مانم.... ادامه دارد... نویسنده این رمان: محیا سادات هاشمی
مدافع عشق/قسمت15 خیره به آینه قدی اتاقم لبخندی ازرضایت مےزنم.روسری سورمه ای رنگم رالبنانـےمےبندم وچادرم راروی سرم مرتب میڪنم!صدای اِف اِف واین قلب من است ڪه مےایستد!سمت پنجره میدوم،خم میشوم وتوی ڪوچه رانگاه میڪنم.زهراخانوم جعبه شیرینی رادست حاج حسین میدهد.دختری قدبلند ڪنارشان ایستاده حتمن زینب است! فاطمه مدام ورجه وورجه میڪند! "اونم حتمن داره ذوق مرگ میشه" نگاهم دنبال توست!ازپشت صندوق عقب ماشینتان یک دسته گل بزرگ پراز رزهای صورتی وقرمز بیرون مےاوری.چقدر خوشتیپ شده ای قلبم چنان درسینه میڪوبد ڪه اگر هرلحظه دهانم رابازکنم طرف مقابل میتواند ان رادرحلقم بوضوح ببیند! سرت پایین است وباگلهای قالی ورمیروی!یک ربع است که همینجور ساکت وسربه زیری! دوست دارم محکم سرم رابه دیوار بکوبم بلاخره بعدازمکث طولانـےمیپرسی: من شروع ڪنم یاشما؟ _ اول شما! صدایت راصاف وآهسته شروع میڪنـے _ راستش...خیلـےباخودم فکر کردم که اومدن من به اینجادرسته یانه! ممکنه بعدازین جلسه هراتفاقی بیفته...خب...من بخاطراونیڪه شما فڪر میڪنید اینجا نیومدم! بهت زده نگاهت میکنم,, _ یعنی چی؟؟؟ _ خب."مِن ومِن میڪنی" _ من مدتهاست تصمیم دارم برم جنگ!..برای دفاع!پدرم مخالفت میڪنه..وبهیچ عنوان رضایت نمیده. ازهردری وارد شدم.خب...حرفش اینکه... بااسترس بین حرفت میپرم: _ حرفشون چیه؟!! _ ازدواج کنم!بعد برم.یعنی فکر میکنه اگر ازدواج کنم پابند میشم ودیگه نمیرم... خودش جبهه رفته اما.نمیدونم!! جسارته این حرف،اما...من میخوام کمکم کنید....حس میکردم رفتارشما بامن یطور خاصه.اگر اینقدرزوداقدام کردم...برای این بود که میخواستم زود برم. "گیج وگنگ نگاهت میکنم." _ ببخشید نمیفهمم! _ اگر قبول کنید...میخواستم بریم و بخانواده بگیم اول یه صیغه محرمیت خونده شه...موقت!اینجوری اسم من توی شناسنامه شما نمیره. اینطوری اسمن ،عرفاوشرعا همه مارو زن و شوهرمیدونن.. اما...من میرم جنگ.و ... وشما میتونید بعدازمن ازدواج کنید! چون نه اسمی رفته...نه چیزخاصی! کسی هم بپرسه.میشه گفت برای اشنایی بوده و بهم خورده!! یچیز مثل ازدواج سوری " باورم نمیشود این همان علـےاکبراست! دهانم خشک شده وتنها باترس نگاهت میکنم..ترس ازینڪ چقدرباان چیزی که ازتو درذهنم داشتم فاصله داری!!" _ شایدفکر کنید میخوام شمارومثل پله زیرپابزارم وبالابرم!اما نه!. من فقط کمک میخوام. " گونه هایم داغ میشوند.باپشت دست قطرات اشکم راپاک میکنم" _ یک ماهه که درگیراین مسعله ام!..که اگربگم چی میشه!؟؟؟ " دردلم میگویم چیزی نشد...تنهاقلب من شکست!...اماچقدرعجیب که کلمه کلمه ات جای تلخی برایم شیرین بود! تومیخواهےازقفس بپری!پدرت بالت رابسته!و من شرط رهایـےتوام!... ذهنم انقدردرگیرمیشودکه چیزی جز سکوت درپاسخت نمیگویم!! _ چیزی نمیگید؟؟...حق دارید هرچی میخواید بگید!!...ازدواج کردن بدنیست!فقط نمیخوام اگر توفیق شهادت نصیبم شد...زن و بچم تنها بمونن.درسته خدا بالاسرشونه! اما خیلـےسخته...خیلی!... منکه قصدموندن ندارم چراچندنفرم اسیرخودم کنم؟؟ " نمیدانم چرا میپرانم: _ اگر عاشق شیدچی؟؟!!! جمله ام مثل سرعت گیرهیجانت راخفه میکند!شوکه نگاهم میکنی! این اولین باراست که مستقیم چشمهایم رانگاه میکنی ومن تاعمق جانم میسوزم! بخودت می آیـےونگاهت رامیگردانـے. جواب میدهیـ: _ کسی که عاشقه...دوباره عاشق نمیشه! " میدانم عاشق پریدنـے!اما..چه میشود عشق من درسینه ات باشد وبعدبپری"  گویـےحرف دلم راازسڪوتم میخوانـے.. _ من اگر ڪمڪ خواستم...واقعا کمک میخوام!نه یه مانع!....ازجنس عاشقـے! " بـےاختیارلبخندمیزنم... نمیتوانم این فرصت راازدست بدهم. شاید هرکس که فکرم رابخواندبگوید ..اما...امامن فقط این رادرک میکنم!که قراراست مال من باشـے!!...شاید کوتاه...شاید... من این فرصت را... یا نه بهتراست بگویم من تورا به جان میخرم!! ادامه دارد.... نویسنده این رمان: محیا سادات هاشمی
مدافع عشق/قسمت 16 چاقوبزرگےڪه دسته اش ربان صورتےرنگےگره خورده بوددستت میدهندوتاڪیدمیڪنندڪه باید ڪیڪ را ببرید. لبخندمیزنـےونگاهم میڪنے،عمق چشمهایت انقدرسرداست ڪه تمام وجودم یخ میزند... . _ افتخارمیدی خانوم؟ وچاقوراسمتم میگیری... دردلم تڪرارمیڪنم خانوم خانومِ تو!...دودلم دستم راجلو بیاورم.میدانم دروجودتوهم اشوب است.تفاوت من باتوعشق وبـےخیالیست‌❣نگاهت روی دستم سرمیخورد.. _ چاقو دست شما باشه یامن؟ فقط نگاهت میڪنم.دسته چاقورادردستم میگذاری ودست لرزات خودت راروی مشت گره خورده ی من!... دست هردویمان یخ زده.باناباوری نگاهت میڪنم. اولین تماس ما..! باشمارش مهمانان لبه ی تیزش رادرڪیڪ فرومیبریم وهمه صلوات میفرستند. زیرلب میگویـے: یڪےدیگه.!وبه سرعت برش دوم را میزنے.اماچاقوهنوز به ظرف کیک نرسیده به چیزی گیرمیڪند بااشاره زهراخانوم لایه روی ڪیڪ راڪنارمیزنـےوجعبه شیشه ای ڪوچڪےرابیرون میڪشـے.درست مثل داستانها. مادرم ذوق زده بمن چشمڪ میزند ڪاش میدانست دخترڪوچڪش وارد چه بازی شده است. درجعبه رابازمیڪنـےوانگشترنشانم رابیرون میاوری.نگاه سردت میچرخد روی صورت خواهرت زینب. اوهم زیرلب تقلب میرساند:دستش کن! اماتو بـےهیچ عڪس العملےفقط نگاهش میڪنـے.. اڪراه داری ومن این رابه خوبـےاحساس میڪنم. زهراخانوم لب میگزد وبرای حفظ آبرومیگوید: _ علـــےجان!مادر!یه صلوات بفرست وانگشتررو دست عروست ڪن من باززیرلب تکرارمیکنم.عروست!عروس علی اکبر!صدای زمزمه صلواتت رامیشنوم. رومیگردانـےبایڪ لبخندنمایشـے،نگاهم میڪنے،دستم رامیگیری وانگشتر دادردست چپم میندازی.ودوباره یڪ صلوات دسته جمعی دیگر  فاطمه هیجان زده اشاره میڪند: _ دستش رونگه دارتو دستت تاعکس بگیرم. میخندی وطوری ڪه طبیعـےجلوه کند دستت راکنار دستم میگذاری... _ فکر کنم اینجوری عکس قشنگ تربشه! فاطمه اخم میکند: _ عه داداش!...بگیردست ریحانو... _ توبگیر بگو چشم!..اینجوری توکادر جلوش بیشتره... _ وا!...خب عاخه... دستت را بسرعت دوباره میگیرم و وسط حرف فاطمه میپرم _ خوب شد؟ چشمڪی میزند ڪه: _ عافرین بشما زن داداش... نگاهت میکنم.چهره ات درهم رفته.خوب میدانم که نمیخواستـےمدت طولانـےدستم رابگیری... هردومیدانیم همه حرڪاتمان سوری وازواقعیت به دور است. امامن تنهایڪ چیزرامرور میڪنم.آن هم اینڪه توقراراست 3ماه همسرمن باشـے!اینڪه 90روز فرصت دارم تاقلب تورا مالڪ شوم. !! اینڪه خودم رادراغوشت جاکنم. باید هرلحظه توباشـےوتو! فاطمه سادات عڪس راکه میگیردباشیطنت میگوید:یڪم مهربون تربشینید! ومن ڪه منتظرفرصتم.سریع نزدیڪت میشوم..شانه به شانه, نگاهت میڪنم.چشمهایت رامیبندی ونفست راباصدا بیرون میدهـے. دردل میخندم ازنقشه هایـےبرایت ڪشیده ام.برای توڪه نه! ادامه دارد... نویسنده این رمان : محیا سادات هاشمی
ای کاش بعضی ها بدانند و بفهمند که بعضی ها برای چه رفتند رفتند و هیچگاه جسمشان نیامد رفتند و تکه تکه برگشتند رفتند و بعد از سال ها با جسم و جان خسته برگشتند رفتند و مادران وهمسران و فرزندان را به انتظاری جان کاه اجبار کردند سالم رفتند و وقت برگشتن دیگر نفسی نداشتن از نیرنگ دشمن راستی برای چه رفتند⁉️ شما میدانید⁉️ 🌷
از حال و روز کوفه پریشان شدم حسین گفتم بیا به کوفه پشیمان شدم حسین😭😭😭 5 شوال سالروز ورود حضرت مسلم به کوفه @shahidgomnam
#حلیمه_خاتون_خانیان همسر گرامی سید شهدای بخش رودهن شهید #سید_حمزه_سجادیان و مادر بزرگوار چهار شهید #داود_ابوالقاسم_کاظم_کریم روز گذشته، پس از سالها مجاهدت و صبر و مقاومت در سن ۹۰ سالگی به همسر و فرزندان شهیدش پیوست. 🌹🍃 #روحش_شاد_بذکر_صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌸🍃 @Shahidgomnam
‍ 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 از شهدا آموختم: نمازشب را پهلوانی را... اخلاص را... گمنامی را... امر به معروف را... فداکاری را... توسل را... سادگی را.. جوانمردی و خوشرویی را... خسته نشدن و تواضع را... دوری از گناه را... نماز اول وقت را... از شهدا عشق و ایمان را آموختم... بااین همه نمیدانم چرا، موقع عمل که میرسد، وامانده ام !!! بجای شرمندگی و تنبلی باید بلند شوم و کاری کنم... در اردوگاه سربازان مهدی (عج) بی حوصلگی و نا امیدی راه ندارد... خدایا همانند شهدا مرا بخواه... @shahidgomnam https://eitaa.com/Shahidgomnam
ديده در حسرت ديدار شما مانده هنوز... به تمناي نگاهت دل ما مانده هنوز فقرا پيش کريمان که معطل نشوند... منتظر بر سر راه تو گدا مانده هنوز در نبودت ز دلم صدق و صفا کم کم رفت... مهرت اما به دلم شکر خدا مانده هنوز ┄┅═✼🍃🌺🍃✼═┅┄ @shahidgomnam https://eitaa.com/Shahidgomnam 🕊 اَلّلهُمَّـ عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ الفَرج 🕊 ┄┅═✼🍃🌺🍃✼═┅┄
┄═❁๑🍃๑💗๑🍃๑❁═┄ 💫گر بگویم ڪه مرا با تو سر و ڪارے نیست... 💖در و دیـوار گواهے بدهند ڪارے هست. ●▬▬▬▬๑۩ #هادی_دلها_ابراهیم_هادی #کانال_شهید_گمنام @shahidgomnam https://eitaa.com/Shahidgomnam
بانو❤️ 👈با دست و دلبازی و جلوه گری در سطح جامعه، اولین کسانی که متضرر خواهند شد خود شما زنان هستید.💓 و 👈 در مرحله بعد این خانواده ها هستند که به شدت آسیب می بینند💔 پس 👈با رعایت حجاب، آرامش و آسایش را به جامعه هدیه دهیم. #پویش_حجاب_فاطمے #شهید_گمنام @shahidgomnam https://eitaa.com/Shahidgomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ #سلام_امام_زمانم❤️ 💚 #سلام_آقای_من💚 💝 #سلام_پدر_مهربانم💝 ای ڪه درظلمت دنیای دلم مهتابی تـــوتسلیِ دلِ غمـزده وبیتابی سالهافکرمن اینست وهمه شب سخنم مهدی فاطمه پس کی به جهان میتابی 🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹 ┄┅═✼🍃🌺🍃✼═┅┄ 🕊 اَلّلهُمَّـ عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ الفَرج 🕊 ┄┅═✼🍃🌺🍃✼═┅┄
#السلام_علی_الحسین 💕خالقم قلــب مرا وقف شما ڪرده و من 🌸خانه وقفی خود از همه پس میگیرم 💕تا سـلامت نڪنم زندگیم تعطیل ست 🌸باسلامی به شما اذنِ نفــس میگیرم #صبحت_بخیر_آقا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خبر آمد خبری در راه است😭😭😭 بوی پیراهن خونین کسی می آید😢😢😭😭 بازگشت پیکر شهید محمد جنتی(معروف به حاج حیدر) در راه بازگشت به کشورش ایران است جمله ی معروف خواهرا چیه؟؟؟؟ آخ امان از دل زینب(س) جمله ی معروف مادران چیه؟؟؟؟ امان از دل زینب(س) حالا تصورشو کن😢😢 داره تبرک حضرت زینب میاااااااد😭😭😭😭 بلند بگو امان از دل زینب(س) @shahidgomnam https://eitaa.com/Shahidgomnam
بی عشق مٙهـ❤️ـدی ... در دلم لطف و صفا نیست لایق بہ خاک است ... آن دلی که مبتلا نیست هرروز ... باید از فراقش ناله سرداد مٙهـ❤️ـدی فقط ... آقای روز جمعه ها نیست #شعر_مهدوی @shahidgomnam https://eitaa.com/Shahidgomnam
خبر آمدنتـ❤️ـ ... آمده از راه بیا سر بزن ... از دل یک جمعه و ... ناگاه بیا سلام صاحبـ❤️ـ جمعه ها .... #سلام #شعر_مهدوی @shahidgomnam https://eitaa.com/Shahidgomnam
عیدی ما رضایت و ... بخشیدن شمـ❤️ـاست ما را نمی شود بخری ... صاحبـ❤️ـ الزمان؟! #شعر_مهدوی @shahidgomnam https://eitaa.com/Shahidgomnam
دَردم به جان رسید و ... و طبیبـ❤️ـم پدید نیست دارو فروشِ خَسته دلان را ... دُکان کجاست..؟! سلام طبیبـ❤️ـ دلها .... #سلام #شعر_مهدوی @shahidgomnam https://eitaa.com/Shahidgomnam