سلام✋
برای یه بنده خدا مشکل پیش اومده التماس دعا داره لطفا هر چقدر در توانتون هست صلوات هدیه کنید
اجرتون با خدا🌹
سلام بر شهدا 🌷
سلام بر آنهایی که از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم
🌷قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم
به خاک افتادند تا ما به خاک نیفتیم
🌷سلام بر آنهایی که رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند
سلام و درود خدا بر امام شهدا و شهدا و خانواده معظم شهدا......
ما مدیونیم تا قیامت....😔
💐 و سلام برشما رهروان راه شهدا 😍♥️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
♥️شهدای عزیز! حال که پای جسممان بسته است، با پای دل به زیارتتان می آییم👇👇👇
🌷زیارت "شــهــــــداء"🌷 میخوانیم.
🌱 بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🍃
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ🚩
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ🚩
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ🚩
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ🚩
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَاَمیرِالمُومِنینَ🚩
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِنِسآءِالعالَمینَ🚩
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّالوَلِےّ النّاصِحِ🚩
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...🚩
روز شما منور به نور شهدا 😍
شادی روح شهدا صلوات 🌷
@Shahidgomnam
خیالِ خوبِ تو،
لبخند مي شود به لبم
وگرنه اين منِ ديوانه غصه ها دارد!!
رفتی و
دل رُبودی
یک شهر مبتلا را
تا کی کنیم بی تو ،
صبری که نیست ما را ...
#حاج_قاسم_سلیمانی
#صبحتون_شهـدایی
💕#عاشقانه_های_شهدایی
معتقد بود که خانم خانه نباید سختی بکشد .
هیچ وقت اجازه نمیداد خرید خانه را انجام بدهم .
به من میگفت:
فکر نکن من تو را در خانه اسیرکرده ام، اگر میخواهی بروی در شهر بگردی، برو؛ ولی حاضر نیستم تو حتی یک کیلو بار دستت بگیری و به خانه بیاوری .
وقتی می آمد خانه من دیگر حق نداشتم کار کنم . لباس بچّه را عوض میکرد . شیر براش درست میکرد،سفره را
می انداخت و جمع میکرد . پا به پای من می نشست لباس ها را می شست، پهن میکرد، خشک میکرد و جمع میکرد .
🌷شهید محمد ابراهیم همت🌷
یاد شهدا با صلوات🌷
🦋 #ثواب_یهویی 🦋
رقم آخر شارژ گوشيت چنده؟
واسه اون شهید بزرگوار ۱۰ شاخه گل صلوات بفرست...🍃
0=شهیدقاسم سلیمانی🌿
1=شهید محسن حججی🌸
2=شهید احمد مشلب🌈
3=شهید بابک نوری🍂
4=شهید حمید سیاهکالی مرادی🌻
5=شهید جهاد مُغنیه🌨
6=شهید هادی ذوالفقاری🌹
7=شهید هادی طارمی📿
8=شهید عباس دانشگر🎀
9=شهید ابراهیم هادی🌙
@Shahidgomnam
یـآدمون باشهـ یهـ روزی هَمَـمون بـآید بهـ این سُوال جـوآب بدیم{جَوونـیت چجـوری گُـذشتـ؟}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مزار شهید سید احمد پلارک در میان سی هزار شهید آرمیده در گلزار شهدا از ویژگی بارزی برخوردار است.تربت پاک این بسیجی شهید همیشه معطر به رایحه مشک است و این عطر همواره از مرقد او به مشام میرسد.
شهید سید احمد پلارک در زمان جنگ در یکی از پایگاه های پشت خط به عنوان یک سرباز معمولی کار میکرد. او همیشه مشغول نظافت توالت های آن پایگاه بوده و همواره بوی بدی بدن او را فرا میگرفت. تا اینکه در یک حمله هوایی هنگامیکه او در حال نظافت بوده، موشکی به آنجا برخورد میکند و او شهید و در زیر آوار مدفون میشود.
بعد از بمب باران، هنگامیکه امداد گران در حال جمع آوری زخمیها و شهیدان بودند، با تعجب متوجه میشوند که بوی گلاب از زیر آوار میآید. وقتی آوار را کنار میزدند با پیکر پاک این شهید روبرو میشوند که غرق در بوی گلاب بود.
هنگامیکه پیکر آن شهید را در بهشت زهرای تهران، در قطعه 26 به خاک میسپارند، همیشه بوی گلاب تا چند متر اطراف مزار مزار این شهید احساس میشود و نیز سنگ قبر این شهید پلارک رو خشك كنید، از طرف دیگر سنگ نمناک میشود.
🌷افتخار ما این بود و هست که در کشوری نفس میکشیم که تو بودی! سرباز کسی هستیم که تو افتخار سربازیاش را داشتی؛
پس دعا کن که #شهادت قسمتمان بشود
و در همان راهی هم شهید شویم که تو شهید شدی...🌷
گفت : دلت تنگ بشه چکار می کنی؟
گفتم : #برای_حسین (علیه السلام)،
گریه می کنم !
اونهایی که با موزیک
گریه می کنند را درک نمی کنم!
حیفِ اشک چشمها ...
کعبهی اهل زمین است خراسانِ رضا
هر چه داریم و نداریم به قربانِ رضا
السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا أنِیسَ النُّفُوس
#سلام_آقا
🌷🌷🌷
❤سرباز گفت: میشه برم دوستم رو که زخمی شده نجات بدم..؟
فرمانده گفت: ارزش نداره تا تو بری اون مرده...
ولی سرباز رفت و با جنازه دوستش برگشت.
فرمانده گفت؛ دیدی گفتم ارزش نداره..!
سرباز گفت: چرا داشت، وقتی رسیدم بالا سرش گفت میدونستم که میای رفیق..!
❤ رفیق روزت مبارک❤
بفرست برای رفیقای با معرفتت
ما که فرستادیم🌹
پرسیدنددوست بهتر است یا برادر؟
گفت:برادر مانند طلا است
و دوست مانند الماس
گفتند چطور؟
گفت طلا اگر بشکند درست میشود
اماالماس اگر بشکند هرگز درست نمیشود.
روز جهانی دوست خوب است
💞💞مبارک💞💞
این پیام را به تمام دوستان خوب خود بفرست حتــــی برای مـــــــن اگر لایق میدانی...
🌷
🌷🌷
🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
@Shahidgomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شنیدن صدای مناجاتت🌷
قلبمان را آتش می زند 🌷
و یادمان میاندازد🌷
چه گوهری را از دست دادهایم ..🌷
# شهید_سپهبد_حاجقاسم_سلیمانی🌷
@Shahidgomnam
#اهدا_خون_به_اسیری_که_به_ما_توهین_می_کرد!!
🌷یکی از افسران عراقی اسیر شده بود. به شدت احتیاج به خون داشت. چند تا بچه بسیجی آستین بالا زده بودن تا بهش خون اهدا کنن اما افسر عراقی قبول نمی کرد. می گفت: شما فارسید، شما نجس هستید. خون شما رو نمی خواهم.
🌷بچه ها ناامید شده بودن و آستین ها رو پایین می آورند. [شهيد] مهدی باکری وارد شد و با شنیدن ماجرا خندید و گفت: ما انسانیم! بهش خون تزریق کنین تا زنده بمونه. پزشک با زور به افسر عراقی خون تزریق کرد....
🌹خاطره ای به ياد سردار شهید مهدی باکری
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@Shahidgomnam
#طنز_جبهه
میخوام حال خدا رو بگیرم 😳
وقتی دید نمی تونه دل فرمانده رو نرم کنه مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید: « ای خدا تو یه کاری کن. بابا منم بنده ت هستم!...»😔
حالا بچه ها دیگه دورادور حواسشون به اون بود🙄 عباس ریزه یه دفعه دستاش پایین اومد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه تعجب کردن. عباس ریزه وضوگرفت و رفت به چادر😇
دل فرمانده لرزید. فکرکرد، عباس رفته نماز بخونه و راز و نیاز کنه.
آهسته در حالیکه چند نفر دیگه هم همراهیش می کردن به سمت چادر رفت🤨
اما وقتی چادر رو کنار زد، دید که عباس ریزه دراز کشیده و خوابیده، تعجب کرد ، صداش کرد: «هی عباس ریزه … خوابیدی؟ پس واسه چی وضو گرفتی؟»🤔
عباس غلتید و رو برگردوند و با صدای خفه گفت: «خواستم حالش رو بگیرم!»😤 فرمانده با چشمانی گرد شده گفت: «حال کی یو؟»🤭
عباس یه دفعه مثل اسپندی که رو آتیش افتاده از جا جهید و نعره زد: «حال خدا رو. مگه اون حال منو نگرفته!؟
چند ماهه نماز شب می خونم و دعا می کنم که بتونم تو عملیات شرکت کنم. حالا که موقعش رسیده حالم ومی گیره و جا می مونم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یک به یک!»💪🏻
فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد. بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شون روگرفته بودن و سرخ و سفید می شدن.😆
و زد زیر خنده و گفت: «تو آدم نمی شی. یا الله آماده شو بریم.»
عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت: «خیلی نوکرتم خدا. الان که وقت رفتنه. عمری موند تو خط مقدم نماز شکر می خونم تا بدهکار نباشم!»😁
بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین هایی که آماده حرکت بودن و فریاد زد: «سلامتی خدای مهربان صلوات!»😍
محفل انس ورفاقت باشهدا
🕊@Shahidgomnam
🍇 #دعای_کمیلش_ترک_نشد
✨ الهی و ربی من لی غیرک
خدایا، پروردگارا من چه کسی را دارم جز تو؟
🌷 #شهید_محمد_ایزد_پناه؛
💫 شب عروسی برادرش هم دعای کمیلش ترک نشد.
🍃بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
🏙مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
📖 برگرفته از safir70.blog.ir
و من روزی را سالی را
قرنی را می بینم که
مردم خوب اصفهان
به #مردان بزرگ
عصر امام خمینی (ره)
فراتر از میراث فرهنگی عصر صفویه مباهات ورزند🌺
یادشهدا باصلوات?
#خاطرات_شهدا
بچه که بود فلج شد
نذر حضرت زینب(س) کردمش
نذرم قبول شد
فرزندم خوب شد...
خوبِ خوب
آنقدر خوب که مهر نوکری عمه ی سادات روی قلبش حک شد
عاقبت هم فدائی بی بی شد..
#شهید_رضا_کارگربرزی
#سالروزشهادت
#یادش_باصلوات
@Shahidgomnam
شهید "تقوی" در جبهه دعای #ابوحمزه_ثمالی را از حفظ در قنوت نمازش میخواند.
همیشه نشسته میخوابید و پایش را دراز نمیکرد.☝️
یک بار از او پرسیدم:حاج حمید ، چرا این کار را انجام میدهید؟؟
جواب داد: در محضر چه کسی بخوابیم؟، ما اینجا با بهترین بندگان خدا زندگی میکنیم🌹.
من پایم را جلوی شما دراز کنم!!؟
#شهید_مدافع_حرم
و سردار دوران دفاع مقدس
حمید تقوی فر 🌺
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_چهل_و_دوم 💠 از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهانک
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهل_و_سوم
💠 مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم شد :«یا اینجا همهمون رو سر میبرن یا اسیر میکنن! یه کاری کنید!»
دستم در دست مادر مصطفی لرزید و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد و حال مصطفی را بههم ریخت که رو به همان مرد نهیب زد :«نمیبینی زن و مادرم چه حالی دارن؟ چرا بیشتر تنشون رو میلرزونی؟»
💠 ابوالفضل تلاش میکرد با موبایلش با کسی تماس بگیرد و کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود که در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید :«فکر میکنی سه ماه پیش چجوری ۴۸ تا زائر ایرانی رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟ هنوزم هیچکس ازشون خبر نداره!»
ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و بیتوجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود، رو به مصطفی صدا رساند :«بچهها تا سر خیابون رسیدن، ولی میگن جلوتر نمیتونن بیان، با تک تیرانداز میزنن.»
💠 مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود که کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندی انداخت، چند قدم بین اتاق رژه رفت و ابوالفضل ردّ تیرها را با نگاهش زده بود که مردّد نتیجه گرفت :«بنظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن.»
و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چرخید و سینه سپر کرد :«اگه یه آرپیجی باشه، خودم میزنم!»
💠 انگار مچ دستان مردانهاش در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد و تنها یک جمله گفت :«من میرم آرپیجی رو ازشون بگیرم.»
روحانی دفتر محو مصطفی مانده و دل من و مادرش از نفس افتاد که جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد :«در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز میزنه!»
💠 و ابوالفضل موافق رفتن بود که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد :«شما کلتت رو بده من پوشش میدم!»
تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجرهها و دیوار ساختمان میخورد و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر میشد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد.
💠 مصطفی با گامهای بلندش تا پشت در رفت و طنین طپش قلب عاشقم را میشنید که به سمتم چرخید، آسمان چشمان روشنش از عشق ستاره باران شده بود و با همان ستارهها به رویم چشمک میزد.
تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد و ندید نفسم برایش به شماره افتاده که از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد. یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود که به سمت نفر بعدی رفت و او بیآنکه تقاضا کند، کلتش را تحویل داد.
💠 دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال میزدم که او هم از دست چشمانم رفت.
پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم و نمیخواستم مقابل اینهمه غریبه گریه کنم که اشکهایم همه خون میشد و در گلو میریخت، چند دقیقه بیشتر از مَحرم شدنمان نگذشته و دامادم به قتلگاه رفته بود.
💠 کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی میکرد که کولاک گلوله قلبم را از جا کَند.
ندیده تصور میکردم مصطفی از ساختمان خارج شده و نمیدانستم چند نفر او را هدف گرفتهاند که کاسه صبرم شکست و همه خون دلم از چشمم فواره زد.
💠 مادرش سرم را در آغوشش گرفته و حساب گلولهها از دستم رفته بود که میان گریه به حضرت_زینب (علیهاالسلام) التماس میکردم برادر و همسرم را به من برگرداند.
صدای بعضی گلولهها تک تک شنیده میشد که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد :«ماشاءالله! کورشون کرده!»
💠 با گریه نگاهش میکردم بلکه خبری از مصطفی بگوید و ظاهراً مصطفی در میدان دیدش نبود که بهسرعت زیر پنجره نشست و وحشتزده زمزمه کرد :«خونه نیس، لونه زنبوره!»
خط گلولهها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته و حس میکردم کار مصطفی را ساختهاند که باز به جان دفتر رهبری افتادهاند و هنوز جانم به گلو نرسیده، مصطفی از در وارد شد.
💠 هوا گرم نبود و از گرمای جنگ، از میان مو تا روی پیشانیاش عرق میرفت، گوشهای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفسنفس میزد.
یک دستش آرپیجی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک که خمیده به سمت پنجره رفت. باورم نمیشد دوباره قامت بلندش را میبینم، اشکم از هیجان در چشمانم بند آمده و او بیتوجه به حیرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روی زمین زانو زد.
💠 آرپیجی روی شانهاش بود، با دقت هدفگیری میکرد و فعلاً نمیخواست ماشه را بکشد که رو به پنجره صدا بلند کرد :«برید بیرون!»...