#خاطره ایی از 🌷شهید ردانی پور🌷
کارت دعوت برای همه مهمانها نوشته بود.
سه تا کارت دعوت هم جدا گذاشته بود برای مهمانهای ویژه اش !
یکی را فرستاده بود برای امام رضا (ع) مشهد .
یکی را برای امام زمان (ع) قم .
یکی را هم خودش انداخته بود توی ضریح حضرت معصومه (ع) قم .
درست قبل عروسی ، حضرت زهرا (ع) آمده بودند به خوابش ، گفته بودند :
چرا دعوت شما را رد کنیم ؟ چرا به عروسی شما نیاییم ؟ کی بهتر از شما ؟!
ببین همه آمدیم ، شما عزیز ما هستی .
(یادگاران ، ج ۸. ص ۸۳)
@Shahidgomnam
📎 ابراهیم همیشه قبل از مسابقات
دو رکعت نماز میخواند .
ازش پرسیدم چه نمازی میخوانی ؟
گفت : دو رکعت نماز میخوانم و از خدا میخوام یوقت تو مسابقه حال کسی نگیرم . 🌻🌻
#یادش_باصلوات
@Shahidgomnam
کرامتشهید
يك بار جسد مطهر شهيدى را به گلستان شهداى اصفهان آوردند. به دليل عدم شناسايى شهيد، سنگ قبر «شهيد گمنام » براى او تهيه و پس از دفن در قطعه ثامن الائمه بر روى قبر او نصب گرديد.
چهار سال پس از دفن اين شهيد هيچ كس از مشخصات و خانواده او اطلاعى در دست نداشت. شبى مادر اين شهيد در خواب می بيند، از طرف قبرستان خيابان فيض وارد گلستان شهداى اصفهان شده است. بعد از ورود به قبرستان در قسمتى كه مرقد آيت الله فاضل هندى و آيت الله خراسانى است، پله هايى در جلوى او نمايان مى شود و او از آن پلّه ها پايين می رود و به باغى وارد مى شود. در باغ محفلى نورانى می بيند كه عده اى از علماى بزرگ از جمله مرحوم آيت ا لله ارباب و آيت الله خراسانى در آن جلسه تشريف دارند. وقتى مادر شهيد به اينمحفل وارد و به حضور علماى حاضر در جلسه مى رسد آنان راقسم می دهد كه قبر فرزندش را به او نشان بدهند. مرحومآيت الله خراسانى كه سال ها قبل از انقلاب وفات يافته است بهاين زن مى گويد محل قبر فرزند شما را آقاى مكی نژاد میداند.
به ايشان بگو شهيد گمنامى را كه در نزديكى آيت الله اشرفىاصفهانى مدفون شده به شما نشان بدهد. آن مادر شهيد پس ازاين خواب به گلستان شهدا براى ديدن من مراجعه كرد. ولى مندر آن زمان در مشهد به زيارت امام رضا)ع( رفته بودم. او اينقضيه را به يكى از خانواده هاى شهدا كه حاج آقا ناظم نام داردگفته بود.
او هم در مشهد تا مرا ديد ضمن ذكر خواب مادر شهيد از منپرسيد: آيا چنين شهيدى را به ياد داري؟ و من تأييد كردم.وقتى از مشهد به اصفهان مراجعت كردم، سنگ قبر شهيدگمنام را از روى آن قبر برداشته و سنگ جديدى به نام شهيدمهدى شريفى فرزند احمد تهيه كرديم و به جاى سنگ قبر قبلىنصب نموديم.
____________
شهيد مهدى شريفی در سال 1339 در نجف آباد اصفهان متولد شد. پس از دوران تحصيل به شغل نقاشى ساختمان روى آورد. بعد از اتمام دوران خدمت سربازى در كرمان و سيستان در سال 1361 بعنوان بسيجى به جبهه رفت و در عمليات والفجر مقدماتى حضور يافت و در همان عمليات مفقود شد. پيكر مطهرش پس از 12 سال در مورخه 17 / 8/ 1373 به زادگاهش برگشت و در گلستان نجف آباد به خاك سپرده شد.
راوى: اسدالله مكّى نژاد(نماينده بنياد شهيد در گلستان شهداى اصفهان)
منبع: لحظه های آسمانی کرامات شهیدان(جلد اول)، غلامعلی رجائی 1389
@Shahidgomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اونکه میگه شهدا از جوانی و دنیا دل بریده بودن
به دنیا علاقه نداشتن
و سعی میکنه ازشون شخصیت های ماورایی و دست نیافتنی بسازه
بدونه که شهدا یه آدمای عادین
هم اهل خوشین
هم اهل خوشگذرونی
هم عاشق خانواده و اطرافیان
هم عاشق جوانی کردن،
تنها فرق شهدا با ما اینه که ...
همه این عشقارو بخاطر خدا دارن و بخاطر خدا هم دل می کنن و میرن!
#شهیدحسین_معزغلامی
@Shahidgomnam
❇یادم هست کلاس چهارم٬ توی کتاب فارسیمون یک پسر هلندی بود که انگشتش رو گذاشته بود توی سوراخ سد تا سد خراب نشه!!
❇قهرمانی که با اسم و خاطره اش بزرگ شدیم!!
"پطروس"
❇توی کتاب، عکسی از پطروس نبود و هیچ وقت تصویرش را ندیدیم...!!
❇همین باعث شد که هر کدام از ما یک جوری تصورش کنیم و برای سالها توی ذهنمان ماندگار شود!!
❇پطرس ذهن ما خسته بود٬ تشنه و رنگ پریده، انگشتش کرخت شده بود و...!!
❇سالها بعد فهمیدیم که اسم واقعی پطروس٬ هانس بوده است!!
❇تازه هانس هم یک شخصیت تخیلی بوده که یک نویسنده آمریکایی به نام "مری میپ داچ" آن را نوشته بود!!
❇بعدها، هلندیها از این قهرمان خیالی که خودشان هم نمیشناختنش، یک مجسمه ساختند!!
❇خود هلندیها خبر نداشتند که ما نسل در نسل با خاطره پطروس بزرگ شدیم!!
❇شاید آن وقتها اگر میفهمیدیم که پطروسی در کار نبوده، ناراحت میشدیم!!
*💟اما توی همان روزها٬ سرزمین من پر از 🔹قهرمان🔹 بود!!*
*💟قهرمانهایی که هم اسمهاشون واقعی بود و هم داستانهاشون!!*
*❤شهید ابراهیم هادی:*
جوانی که با لب تشنه و تا آخرین نفس توی کانال کمیل ماند و برای همیشه ستاره آنجا شد؛ کسی که پوست و گوشتش، بخشی از خاک کانال کمیل شد!!!
*❤شهید حسین فهمیده:*
نوجوان سیزده ساله ای که با نارنجک، زیر تانک رفت و تکه تکه شد!!!
*❤شهید حاج محمدابراهیم همت:*
سرداری که سرش را خمپاره برد...!!!
*❤شهیدان علی، مهدی و حمید باکری:*
سه برادر شهیدی که جنازه هیچکدامشان برنگشت!!!
*❤شهیدان مهدی و مجید زین الدین:*
دو برادر شهیدی که در یک زمان به شهادت رسیدند!!!
*❤شهید حسن باقری:*
کسی که صدام برای سرش جایزه گذاشت!!!
*❤شهید مصطفی چمران:*
دکترای فیزیک پلاسما از دانشگاه برکلی آمریکا، بی ادعا آمد و لباس خاکی پوشید تا اینکه در جبهه دهلاویه به شهادت رسید!!!
*❤شهيد محمد قنبرلو*
كسي كه خبر شهادتش رابه اسم شكار بزرگ دراخبار بغداد اوردند
*💙کاشکی زمان بچگیمان لااقل همراه با داستانهای تخیلی، داستانهای واقعی خودمان را هم یادمان میدادند!!*
*💙ما که خودمان قهرمان داشتیم!!!*
🔶یه روزی یه لره...
🔶یه روزی یه ترکه...
🔶یه روزی یه عربه...
🔶یه روزی یه قزوینیه...
🔶یه روزی یه آبادانیه...
🔶یه روزی یه اصفهانیه...
🔶یه روزی یه شمالیه...
🔶یه روزی یه شیرازیه...
*✳مثل مرد جلو دشمن ایستادن تا کسی نگاه چپ به خاک و ناموسمان نکند!!!*
💠لره............. شهید بروجردی بود!
💠ترکه........... شهید مهدی باکری بود!
💠عربه........... شهید علی هاشمی بود!
💠قزوینیه........ شهید عباس بابایی بود!
💠آبادانیه........ شهید طاهری بود!
💠اصفهانیه...... شهید ابراهیم همت بود!
💠شمالیه........ شهید شیرودی بود!
💠شیرازیه....... شهید عباس دوران بود!
*💚و..... مردان واقعی اینها بودند!!!*
*💛ای کاش، گاهی از این مردان واقعی و بی ادعا هم یادی کنیم...!!!😔*
*روحشان شاد و يادشان گرامی*🥀
یازهـرا((سلام الله علیها))
@Shahidgomnam
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_چهل_و_ششم 💠 گوشی را روی زمین پرت کرد و فقط دعا میکردم خاموش کرده باشد تا دیگر
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهل_و_هفتم
💠 از چشمانشان به پای حال خرابم خنده میبارید و تنها حضور حرم حضرت_زینب (علیهاالسلام) دست دلم را گرفته بود تا از وحشت اینهمه نامحرمِ تشنه به خونم جان ندهم که در حلقه تنگ محاصرهشان سرم پایین بود و بیصدا گریه میکردم.
ایکاش به مبادلهام راضی شده بودند و هوس تحویلم به ابوجعده بیتابشان کرده بود که همان لحظه با کسی تماس گرفتند و مژده به دام افتادنم را دادند.
💠 احساس میکردم از زمین به سمت آسمان آتش میپاشد که رگبار گلوله لحظهای قطع نمیشد و ترس رسیدن نیروهای مقاومت به جانشان افتاده بود که پشت موبایل به کسی اصرار میکردند :«ما میخوایم بریم سمت بیمارستان، زودتر بیا تحویلش بگیر!»
صدایش را نمیشنیدم اما حدس میزدم چه کسی پشت این تماس برای به چنگ آوردنم نرخ تعیین میکند و به چند دقیقه نکشید که خودش را رساند.
💠 پیکرم را در زمین فشار میدادم بلکه این سنگها پناهم دهند و پناهی نبود که دوباره شانهام را با تمام قدرت کشید و تن بیتوانم را با یک تکان از جا کَند.
با فشار دستش شانهام را هل میداد تا جلو بیفتم، میدیدم دهانشان از بریدن سرم آب افتاده و باید ابتدا زبانم را به صلّابه میکشیدند که عجالتاً خنجرهایشان غلاف بود.
💠 پاشنه درِ پشت بام مقداری از سطح زمین بالاتر بود و طوری هلم میدادند که چشمم ندید، پایم به لبه پاشنه پیچید و با تمام قامتم روی سنگ راهپله زمین خوردم.
احساس کردم تمام استخوانهایم در هم شکست و دیگر ذکری جز نام حضرت_زینب (علیهاالسلام) به لبهایم نمیآمد که حضرت را با نفسهایم صدا میزدم و میدیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است.
💠 دلم میخواست خودم از جا بلند شوم و امانم نمیدادند که از پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند. شانهام را وحشیانه فشار میدادند تا زودتر پایین روم، برای دیدن هر پله به چشمانم التماس میکردم و باز پایم برای رفتن به حجله ابوجعده پیش نمیرفت که از پیچ پله دیدم روی مبل کنار اتاق نشسته و با موبایلش با کسی حرف میزند.
مسیر حمله به سمت حرم را بررسی میکردند و تا نگاهش به من افتاد، چشمانش مثل دو چاه از آتش شعله کشید و از جا بلند شد.
💠 کریهتر از آن شب نگاهم میکرد و به گمانم در همین یک سال بهقدری خون خورده بود که صورتش از پشت همان ریش و سبیل خاکستری مثل سگ شده بود.
تماسش را قطع کرد و انگار برای جویدن حنجرهام آماده میشد که دندانهایش را به هم میسایید و با نعرهای سرم خراب شد :«پس از وهابیهای افغانستانی؟!»
💠 جریان خون به زحمت خودش را در رگهایم میکشاند، قلبم از تپش ایستاده و نفسم بیصدا در سینه مانده بود و او طوری عربده کشید که روح از بدنم رفت :«یا حرف میزنی یا همینجا ریز ریزت میکنم!»
و همان تهدیدش برای کشتن دل من کافی بود که چاقوی کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشید، هنوز چند پله مانده بود تا به قتلگاهم برسم و او از همانجا با تیزی زبان جهنمیاش جانم را گرفت :«آخرین جایی که میبرّم زبونته! کاری باهات میکنم به حرف بیای!»
💠 قلبم از وحشت به خودش میپیچید و آنها از پشت هلم میدادند تا زودتر حرکت کنم که شلیک گلوله پرده گوشم را پاره کرد و پیشانی ابوجعده را از هم شکافت.
از شدت وحشت رمقی به قدمهایم نمانده و با همان ضربی که به کتفم خورده بود، از پله آخر روی زمین افتادم. حس میکردم زمین زیر تنم میلرزد و انگار عدهای میدویدند که کسی روی کمرم خیمه زد و زیر پیکرش پنهانم کرد.
💠 رگبار گلوله خانه را پُر کرده و دست و بازویی تلاش میکرد سر و صورتم را بپوشاند، تکانهای قفسه سینهاش را روی شانهام حس میکردم و میشنیدم با هر تکان زیر لب ناله میزند :«یا_حسین!» که دلم از سوز صدای مظلومش آتش گرفت.
گرمای بدنش روی کمرم هر لحظه بیشتر میشد، پیراهنم از پشت خیس و داغ شده و دیگر نالهای هم نمیزد که فقط خسخس نفسهایش را پشت گوشم میشنیدم.
💠 بین برزخی از مرگ و زندگی، از هیاهوی اطرافم جز داد و بیدادی مبهم و تیراندازی بیوقفه، چیزی نمیفهمیدم که گلوله باران تمام شد.
صورتم در فرش اتاق فرو رفته بود، چیزی نمیدیدم و تنها بوی خون و باروت مشامم را میسوزاند که زمزمه مصطفی در گوشم نشست و با یک تکان، کمرم سبک شد.
💠 گردنم از شدت درد به سختی تکان میخورد، بهزحمت سرم را چرخاندم و پیکر پارهپارهاش دلم را زیر و رو کرد. ابوالفضل روی دستان مصطفی از نفس افتاده بود، از تمام بدنش خون میچکید و پاهایش را روی زمین از شدت درد تکان میداد...
ادامه_دارد
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهل_و_هشتم
💠 تازه میفهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن سپیدم همه از خونش رنگ گُل شده بود، کمر و گردنش از جای گلوله از هم پاشیده و با آخرین نوری که به نگاهش مانده بود، دنبال من میگشت.
اسلحه مصطفی کنارش مانده و نفسش هنوز برای ناموسش میتپید که با نگاه نگرانش روی بدنم میگشت مبادا زخمی خورده باشم.
💠 گوشه پیشانیاش شکسته و کنار صورت و گونهاش پُر از خون شده بود. ابوالفضل از آتش اینهمه زخم در آغوشش پَرپَر میزد و او تنها با قطرات اشک، گونههای روشن و خونیاش را میبوسید.
دیگر خونی به رگهای برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خیال شهادت سنگین میشد و دوباره پلکهایش را میگشود تا صورتم را ببیند و با همان چشمها مثل همیشه به رویم میخندید.
💠 اعجاز نجاتم مستش کرده بود که با لبخندی شیرین پیش چشمانم دلبری میکرد، صورتش به سپیدی ماه میزد و لبهای خشکش برای حرفی میلرزید و آخر نشد که پیش چشمانم مثل ساقه گلی شکست و سرش روی شانه رها شد.
انگار عمر چراغ چشمانم به جان برادرم بسته بود که شیشه اشکم شکست و ضجه میزدم فقط یکبار دیگر نگاهم کند.
💠 شانههای مصطفی از گریه میلرزید و داغ دل من با گریه خنک نمیشد که با هر دو دستم پیراهن خونی ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را میبوسیدم و هر چه میبوسیدم عطشم بیشتر میشد که لبهایم روی صورتش ماند و نفسم از گریه رفت.
مصطفی تقلّا میکرد دستانم را از ابوالفضل جدا کند و من دل رها کردن برادرم را نداشتم که هر چه بیشتر شانهام را میکشید، بیشتر در آغوش ابوالفضل فرو میرفتم.
💠 جسد ابوجعده و بقیه دور اتاق افتاده و چند نفر از رزمندگان مقابل در صف کشیده بودند تا زودتر از خانه خارجمان کنند.
مصطفی سر ابوالفضل را روی زمین گذاشت، با هر دو دست بازویم را گرفته و با گریه تمنا میکرد تا آخر از پیکر برادرم دل کندم و بهخدا قلبم روی سینهاش جا ماند که دیگر در سینهام تپشی حس نمیکردم.
💠 در حفاظ نیروهای مقاومت مردمی از خانه خارج شدیم و تازه دیدم کنار کوچه جسم بیجان مادر مصطفی را میان پتویی پیچیدهاند.
نمیدانم مصطفی با چه دلی اینهمه غم را تحمل میکرد که خودش سر پتو را گرفت، رزمنده دیگری پایین پتو را بلند کرد و غریبانه به راه افتادیم.
💠 دو نفر از رزمندگان بدن ابوالفضل را روی برانکاردی قرار داده و دنبال ما برادرم را میکشیدند. جسد چند تکفیری در کوچه افتاده و هنوز صدای تیراندازی از خیابانهای اطراف شنیده میشد.
یک دست مصطفی به پتوی خونی مادرش چسبیده و با دست دیگرش دست لرزانم را گرفته بود که به قدمهایم رمقی نمانده و او مرا دنبال خودش میکشید.
💠 سرخی غروب همه جا را گرفته و شاید از مظلومیت خون شهدای زینبیه در و دیوار کوچهها رنگ خون شده بود که در انتهای کوچه مهتاب حرم پیدا شد و چلچراغ اشکمان را در هم شکست.
تا رسیدن به آغوش حضرت_زینب (علیهاالسلام) هزار بار جان کندیم و با آخرین نفسمان تقریباً میدویدیم تا پیش از رسیدن تکفیریها در حرم پنهان شویم. گوشه و کنار صحن عدهای پناه آورده و اینجا دیگر آخرین پناهگاه مردم زینبیه از هجوم تکفیریها بود.
💠 گوشه صحن زیر یکی از کنگرهها کِز کرده بودم، پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی کنارمان بود و مصطفی نه فقط چشمانش که تمام قامتش از اینهمه مصیبت در هم شکسته بود.
در تاریک و روشن آسمان مغرب صورتش از ستارههای اشک میدرخشید و حس میکردم هنوز روی پیراهن خونیام دنبال زخمی میگردد که گلویم از گریه گرفت و ناله زدم :«من سالمم، اینا همه خون ابوالفضله!»
💠 نگاهش تا پیکر ابوالفضل رفت و مثل اینکه آن لحظات دوباره پیش چشمانش جان گرفته باشد، شرمنده زمزمه کرد :«پشت در که رسیدیم، بچهها آماده حمله بودن. من و ابوالفضل نگران تو بودیم، قرار شد ما تو رو بکشیم بیرون و بقیه برن سراغ اونا.»
و همینجا در برابر عشق ابوالفضل به من کم آورده بود که مقابل چشمانم از خجالت به گریه افتاد :«وقتی با اولین شلیک افتادی رو زمین، من و ابوالفضل با هم اومدیم سمتت، ولی اون زودتر تونست خودش رو بندازه روت.»
💠 من تکانهای قفسه سینه و فرو رفتن هر گلوله به تنش را حس کرده بودم که از داغ دلتنگیاش جگرم آتش گرفت و او همچنان نجوا میکرد :«قبل از اینکه بیایم تو خونه، وسط کوچه مامانم رو دیدم.»
چشمانش از گریه رنگ خون شده بود و اینهمه غم در دلش جا نمیشد که از کنارم بلند شد، قدمی به سمت پیکر ابوالفضل و مادرش رفت و تاب دیدن آنها را هم نداشت که آشفته دور خودش میچرخید...
#ادامه_دارد
📢به گوش عالم برسانید..
💠خبـر آمد خبـری در راه است
💠عـــید مولایم علی در راه است
🌷غدیری ام
🌸تبلیغ غدیر بر همه واجب است
°^ حاج حسین یڪتا:
چند تا قَلب براۍ
#امام_زمانت شڪار ڪردی؟!
چَندتامون غصه خورِ امام زمـٰانیم؟!
.
(((:
سلام بر شهدا 🌷
سلام بر آنهایی که از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم
🌷قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم
به خاک افتادند تا ما به خاک نیفتیم
🌷سلام بر آنهایی که رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند
سلام و درود خدا بر امام شهدا و شهدا و خانواده معظم شهدا......
ما مدیونیم تا قیامت....😔
💐 و سلام برشما رهروان راه شهدا 😍♥️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
♥️شهدای عزیز! حال که پای جسممان بسته است، با پای دل به زیارتتان می آییم👇👇👇
🌷زیارت "شــهــــــداء"🌷 میخوانیم.
🌱 بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🍃
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ🚩
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ🚩
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ🚩
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ🚩
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَاَمیرِالمُومِنینَ🚩
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِنِسآءِالعالَمینَ🚩
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّالوَلِےّ النّاصِحِ🚩
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...🚩
روز شما منور به نور شهدا 😍
شادی روح شهدا صلوات 🌷
@Shahidgomnam
🌹صفات شخصی ابومهدی خیلی شبیه حاج قاسم بود
✍در مقایسه با ارتباط برقرار کردن دیگر کشورها و احزاب و سرویسهای اطلاعاتی ، این نوع فرماندهی را نمیتوان یافت. در زمان امام خمینی و امام خامنهای این کشور و این دولت و نظام را این چنین هدایت میکنند و این را مسئولیت خود در حمایت از مردم مستضعف و مظلوم میدانند و حتی تقدیر و تشکر را از ما نمیخواهند.
تنها چیزی که از ما میخواستند این بود که دفاع کنیم و استقامت بورزیم. حاج قاسم فرماندهی اسلامی بود. او ژنرال بود اما برادری بود که در خط مقدم در خاکریزهای میدان حاضر بود.
صفات شخصی ابومهدی خیلی شبیه حاج قاسم بود. روابطش با حاج قاسم روابط دوستانه بود و او خودش را سرباز حاج قاسم میدانست. در مرحله مبارزه با داعش، این دو با هم بودند، اصلا دوست داشتند با هم شهید شوند. آیا این تصادفی است که با هم شهید شدند؟
🔺زمانیکه حاج قاسم قرار بود به بغداد بیاید تماس گرفت و به استقبال او رفت با آنکه میدانست خطر وجود دارد. این شهادت ابعادی دارد چه در ایران چه در عراق. مردم عراق میبینند که فرماندهانشان با فرماندهان ایرانی شهید میشوند.
✍سردار قاسم سلیمانی:
امروز در عرف های نظامی در کشور ما کلمه سردار و امیر عرف شده، اما حقیقتا یک سردار به معنای واقعی شهید عماد مغنیه بود. یک سرداری که شاید بتوانم بگویم شبیه ترین صفات را در صحنه جنگ به مالک اشتر داشت. و در شهادت او همان عبارات و حالی که بر آقا امیرالمومنین در شهادت مالک حادث شد و اتفاق افتاد و یک حالت حزن و اندوه فوق العاده ای امام را گرفت و به تعبیری بر بالای منبر گریست و فرمود مثل مالک برای من مانند مثل من برای رسول الله بود.
(عماد) یک چنین توصیفی و چنین شخصیتی داشت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گفتگوی کوتاه سال گذشته با شهید ابومهدی المهندس در مناطق سیلزدهی خوزستان
شهید ابومهدی: مردم ایران و عراق یکی هستند. حاج قاسم و شهدای ایرانی در عراق خیلی به مردم ما کمک کردند و ما هم اینجا در ایران در خدمتتان هستیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اعتراض شدید خبرنگار شبکه خبر به وضعیت قیمتها و زیر کولر نشینی بعضی مسئولان: گفتند عروسی نگیرید چون کرونا آمده، گفتیم اطاعت؛ جهیزیه هم نگیرند؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥⭕️روحانی؛ شرایط ما بعد از برجام در مورد هسته ای بهتر شده!!!!
#برجام_نافرجام #کلاه_گشاد
#سرطان_اصلاحات_آمریکایی
دریادار سیاری: وحدت و مودت میان ارتش و سپاه ناگسستنی است
معاون هماهنگ کننده ارتش در نشست هماهنگی فرماندهان ارتش و سپاه:
🔹وحدت و مودّت بین برادران ارتش و سپاه یک مسیر دو طرفه ناگسستنی است.
🔹دشمن هوشمندانه به دنبال مخدوش کردن اتحاد و انسجام بین نیروهای مسلح به ویژه ارتش مقتدر و سپاه سرافراز انقلاب اسلامی ایران است و تلاش میکند به این وحدت آسیب برساند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی فهمید ایرانی هستم گفت :ایران رو میشناسم همون کشوری که دیروز نوعی موشک از زیر زمین برای اولین بار در دنیا پرتاب کرد ، درود بر ایران
نکته جالب اینه که تا حالا معمولا برزیلیا اطلاعی از ایران نداشتن ولی حمله موشکی ایران به پایگاه آمریکاییها و اینجور اخبار باعث شناخت ایران شده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ باورتون میشه اسدبیگی ها به جای نیشکر رفتن تو #هفت_تپه گوجه کاشتن؟