eitaa logo
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
1هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
6.7هزار ویدیو
86 فایل
•بسم‌رب‌الشهداء• زنده نگه داشتن یاد #شهدا کمتر از #شهادت نیست تازنده ایم‌رزمنده ایم✋ 🌷إن‌شاءالله‌شهادت🌷 #شهید_گمنام 🌹خوش‌نام‌تویی‌گمنام‌منم 🌹کسی‌که‌لب‌زد‌برجام‌تویی 🌹ناکام‌منم😔✋️ 🌹گمنام‌منم😔✋ ⛔کپی ممنوع⛔ بیسیمچی: @shahidgomnam313
مشاهده در ایتا
دانلود
باز ڪردن راهِ ڪربلا . . . سهـمِ شما بود و دعا ڪنید . . . تا خدا ، براے باز ڪردن راهِ قدس . . . انتخابم ڪند #راہ_قدس_از_ڪربلا_مے‌گذرد #القدس_لنا @Shahudgomnam
همه ی افلاک تـو را بحر حقایق گویند اهل تفسیر ، تـو را مصحف ناطق گویند پدر علم بـه هر رشته تویی در عالم نه مـن،این را همه جا،مومن و فاسق گویند قال صادق همه جا،راه گشای علماست کـه بـه هرعلم،تـو را،منبع واثق گویند شیعه ي جعفری ات را متخلق بنما کـه جهانی بـه تـو مـا را متعلق گویند #ولادت_امام_صادق(ع) #صادق_آل_محمد #یا_جعفر_بن_محمد #التماس‌شهادت @Shahidgomnam
شهربرکات است ربیع المولود🍃🌹 پرزحسنات است ربیع المولود🍃🌹 میلادپیمبر وامام صادق🍃🌹 ماه صلوات است ربیع المولود...🍃🌹 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمدو عجل فرجهم🌹🍃 🍃🌹میلادباسعادت محمدمصطفی(ص) مبارک🌺🍃 @shahidgomnam
بیسیم‌چی گردان حنظله حاج همت رو خواست حاجی اومد پای بیسیم و گوشی رو به دست گرفت صدای ضعیف و پر از خش‌خش رو از اون طرف خط شنیدم که میگه: "احمد رفت، حسین هم رفت، باطری بیسیم داره تموم میشه عراقی‌ها عن‌قریب میان تا ما رو خلاص کنن من هم خداحافظی می کنم..." حاج همت همانطور که به پهنای صورت اشک می ریخت، گفت: "بیسیم رو قطع نکن… حرف بزن هر چی دوست داری بگو، اما تماس خودت رو قطع نکن" صدای بیسیم‌چی رو شنیدم که می‌گفت: "سلام ما رو به امام برسونید از قول ما به امام بگید همانطور که فرموده بودید حسین‌وار مقاومت کردیم، ﻣﺎﻧﺪﻳﻢ و ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﺟﻨﮕﻴﺪﻳﻢ..." و صدای بیسیم قطع شد... #شهید_حسینعلی_یاری_نسب ❤️ پ.ن تکمیلی: این مکالمه جانسوز مربوط به عملیات #والفجر_مقدماتی است که بچه ها از فرط تشنگی در ریگزارهای #فکه جان می دادند... بعد از انجام عملیات فرماندهان گزارش عملیات را پیش امام بردند و امام بعد از شنیدن مقاومت بچه ها در فکه فرمودند: رزمندگانی که آنجا بودند جزء ملائک هستند... ناله ی شعله ورم شعله زده پرها را زده آتش جگرم بال کبوترها را روزگاریست که از دوریشان می چینم از سر شاخه ی غم تلخی نوبرها را... راوی: #حاج_محمد_نیک‌نفس #غواص_لشکر_عاشورا #روایتگر_انجمن_راویان_دفاع‌مقدس @shahidgomnam
شب عیدے یاد کنیم از 😍👇 الهـے‌لاتڪلنے‌الے‌نفسےطرفة‌‌عین‌ابدا خدایا حتی به اندازه چشم بر هم زدنی مرا به خودم وامگذار...😔 @Shahidgomnam
😍😍😍😍😍😍😍😍😍 عیدتــــــــــــــــــــون مبارکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــا 😍😍😍😍😍😍😍😍😍 @Shahidgomnam
اعمال روز هفدهم😍👆 🌷لطفا ماروهم دعا کنید که محتاج دعای خیر شما هستیم🌷 @Shahidgomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هرڪسی با هر #شھیدے خو گرفت روز محشر آبرو از او گـرفت....❤️ #شبتون_شهدایی ✨ 🍃🌙 @shahidgomnam
یَا رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ ؛ به ... أَشْهَدُ أَنْ لا إِلَهَ إِلَّا الله ... آمدی که ... أَشْهَدُ أَنَّ عَلِيّاً أمِيرَ المُؤمِنينَ وَلِىُّ الله ... ❤️ @shahidgomnam
مـے شــود نـگــاهے بــر دل 💓 مـــن بیندازے؟!.... #شهید_حمید_سیاهکالی #روز_شهادت #شهادتت_مبارک 💔 @shahidgomnam
گفتم کجا؟گفتا به#خون🕊 گفتم سبب؟گفتا#جنون🕊 گفتم چه وقت؟گفتا#کنون🕊 گفتم نرو...خندید و رفت😞 🌹#پاسدار_مدافع_حرم #شهید_حمید_سیاهکالے_مرادی🌷 🌷#تاریخ_شھادت:۱۳۹۴/۰۹/۴🕊 💐#سالروز_شهادت🕊 🆔 @shahidgomnam
عاشقانه‌ای به سبک شهید مدافع حرم😊 #یادت_باشد کتابی است به روایت همسر شهید مدافع حرم، حمید سیاهکالی مرادی🌷 هزینه ارسال #رایگان ازطریق آدرس زیر جهت خرید کتاب به این آدرس مراجعه کنید⤵ yadat-bashad.ir/ketab @shahidgomnam
اسم رمان: من با تو نویسنده؛ لیلی سلطانی چند قسمت: ۷۱ قسمت با ما همـــراه باشیـــــن😊👇 @shahidgomnam
🌸🍃رمــان ... 🌸🍃 قسمت آروم به سمت عاطفه و مریم رفتم، سرکوچه ایستاده بودن، هفته ی قبل رفتیم خواستگاری عاطفه، ☺️فردا عقد شهریار و عاطفه بود،💞💍عاطفه از من و مریم خواسته بود برای خرید لباس محضر کمکش کنیم! عاطفه با دیدنم تعجب کرد، 😳با هردوشون دست دادم و سلام کردم! به سمت بازار راه افتادیم، عاطفه با تردید پرسید: _هانی برای همیشه چادری شدی؟!😟 نگاهش کردم و گفتم: _آره!😌 دیگه چیزی نگفت،مشغول تماشا کردن مغازه ها شدیم،مریم با ذوق گفت: _عاطفه اون لباسو ببین!😍 عاطفه نگاهی به لباس انداخت و گفت: _لباس جشن رو باید آقامون بپسنده، یه چادر و شال برای محضر پسند کنید همین! مریم با شیطنت گفت: _بله!بله!😉 با خنده سرفه مصنوعی کردم و گفتم: _اینجا مجردم هستا!😄 عاطفه دست مریم رو گرفت و گفت: _دخملمون چطوله؟😍 مریم لبخندی زد و گفت: _خوبه!☺️ با تعجب گفتم: _مگه جنستیش معلوم شده؟!😳 مریم با شرم گفت: _چهارماهمه!استرس داشتم،با امین تصمیم گرفتیم بعد از گذشتن سه ماه اول خبر بدیم! آهانی گفتم و از فکرم رد شد که دوست داشتم بچه اول من و امین دختر باشه!😒سریع از فکر اومدم بیرون،رو به مریم گفتم: _خدا حفظش کنه! باید برای همیشه فراموش می کردم،امین فقط دوست برادرم و همسایه بود!😐 مشغول تماشا کردن ویترین مغازه ها شدم،عاطفه و مریم هم کنارم صحبت می کردن! سرم رو برگردوندم که سهیلی رو دیدم چند قدم دورتر از من کنار دختری چادری مشغول صحبت و تماشای 👀👀ویترین مغازه ای بودن! با دیدنش تعجب کردم، 😳سهیلی تهران چی کار می کرد؟! حسی بهم گفت حتما باید بهش سلام بدی، این مرد عجیب وادارت میکرد براش احترام و ارزش قائل باشی! چند قدم بهشون نزدیک شدم و با صدایی رسا گفتم: _سلام! سهیلی سرش رو برگردوند،نگاهش سمت من بود ولی پشت سرم رو نگاه می کرد! _سلام خانم هدایتی! با لبخند دستم رو گرفتم سمت دختری که کنارش بود و گفتم: _سلام! دختر با تعجب دستم رو گرفت😳 و جوابم رو داد،به چهره ش میخورد تقریبا همسن خودم باشه. سریع گفتم: _من شاگرد آقای سهیلی هستم! صدای عاطفه رو شنیدم:🗣 _هانیه! برگشتم سمتش،با تعجب نگاهم کرد، شونه ش رو داد بالا و لب زد اینا کین؟! _الان میام،شما انتخاب کنید!😊 دوباره برگشتم سمت سهیلی و همسرش،با لبخند گفتم: _از دیدنتون خوشحال شدم! دختر با کنجکاوی گفت: _چی میخواید بخرید؟ از این همه راحتیش جا خوردم،سهیلی با سرزنش گفت: _حنانه!😬 حنانه بدون توجه به سهیلی گفت: _ناراحت شدی فضولی کردم؟من موندم برای مادرم چی بخرم!😊 _نه،نه!فضولی چیه؟! برای خرید عقد برادرم اومدیم!😊 حنانه با ذوق گفت: _آخی،مبارکه،من که دوتا داداش دارم یکی از یکی مجردتر!😄 از حرف هاش خنده م 😀گرفت، سرم رو انداختم پایین و آروم خندیدم! سرم رو بلند کردم و گفتم: _خدا متاهلشون کنه!😄 حنانه با اخم مصنوعی گفت: _خدانکنه!همینطوریش آش دهن سوزی نیستن وای بحال اینکه زن بگیرن!😁 سهیلی با تعجب نگاهش کرد و ابروهاش رو داد بالا. _حالا زن نداشته ی من چه هیزم تری به تو فروخته؟!😀 با تعجب😳 نگاهشون کردم،خواهر و برادر بودن! حنانه با تاسف رو به من گفت: _میبینی تو رو خدا؟!حالا خوبه زن نداره و اینه!😆 از حالت هاش خنده م 😄گرفت،چادرم رو با دست گرفتم و گفتم: _من دیگه برم خداحافظ! حنانه لبخند مهربونی زد و گفت:😊 _خوشحال شدم اسمت هانیه بود دیگه؟ سهیلی با لحن سرزنش آمیزی گفت: _حنانه این چه طرز صحبت کردنه؟! حنانه توجهی نکرد و گفت: _خداحافظ هانیه! با لبخند گفتم:😊 _خداحافظ. رو به سهیلی گفتم: _خدانگهدار استاد! خواستم برم که سهیلی گفت: _خانم هدایتی! برگشتم سمتش،قبل از اینکه چیزی بگم سریع گفت: _متوجه شدید که حنانه خواهرمه سوتفاهم نشه!🙂 و سریع با حنانه به سمت مغازه دیگه ای رفتن،با تعجب زیر لب گفتم: _مگه من چی گفتم؟! 🌺🍃ادامه دارد... 🌸✍نویسنده:لیلی سلطانے🌸 @shahidgomnam
🌸🍃رمــان ... 🌸🍃 قسمت با بهار وارد ڪلاس شدیم، بهار خواست چیزے بگہ ڪہ صداے زنگ موبایلم بلند شد، 📲با دست زدم روے پیشونیم و گفتم: _واے!چرا خاموشش نڪردم؟! 😬 سریع از تو ڪیفم موبایل رو درآوردم و جواب دادم. _جانم مامان. _هانیہ جان دارم میرم بیرون ڪلید برداشتے؟ انگار هول بود! با شڪ گفتم: _آرہ،چیزے شدہ؟😟 مِن مِن ڪنان گفت: _خب...خب... 😥 نگران شدم،با عجلہ از ڪلاس بیرون رفتم،بهار هم پشت سرم اومد! _مامان چے شدہ؟براے بابا یا شهریار اتفاقے افتادہ؟😨 _نہ عزیزم نہ! با حرص گفتم: _پس چے؟!قلبم اومد تو دهنم!😨 خندہ اے ڪرد و گفت: _نہ دختر!😄 فاطمہ و مریم اینجا بودن،مریم دردش گرفت بردنش بیمارستان🏥💨🚙 منم دارم میرم! قلبم یخ زد، احساس ڪردم یہ نفر با پتڪ بہ سرم ڪوبید اما... من فراموشش ڪردم؟نہ؟باید ڪامل فراموش میڪردم باید میگذشتم از احساسم... با سردے تمام ڪہ خودم یخ زدم گفتم: _آهان!خداحافظ!😕 مادرم متوجہ حال بدم شد با ملایمت گفت: _هانیہ!😟 +مامان جان ڪلاسم دارہ شروع میشہ، خداحافظ!😐 سریع علامت قرمز رنگ رو لمس ڪردم! بهار با نگرانے گفت: _چے شدہ؟!😟 برگشتم سمتش،شونہ هام رو دادم بالا و گفتم: _هیچے بابا،دختر امین دارہ بدنیا میاد!😐 _ناراحت شدے؟😕 سرم رو بہ نشونہ منفے تڪون دادم و گفتم: _خوشحالم نشدم! بے اختیار قطرہ اشڪے😢 مزاحم از گوشہ چشمم بہ زمین سرد افتاد، سقوطش صداے مرگبار سقوط احساسم💔 رو میداد! بهار بغلم ڪرد و گفت: _گریہ ندارہ ڪہ خل!مگہ مهمہ؟! با صداے لرزون گفتم:😢 _نہ!خداڪنہ دل دخترشو پسر همسایہ نبرہ! _خانم هدایتے! صداے سهیلے بود!سریع از بهار جدا شدم و دستے بہ صورتم ڪشیدم. همونطور ڪہ زمین رو نگاہ مے ڪرد گفت: _مشڪلے پیش اومدہ؟ +نہ! بازوے بهار رو گرفتم تا بریم سر ڪلاس ڪہ سهیلے گفت: _خانم هدایتے چند لحظہ!✋ بهار نگاهے بهمون انداخت و وارد ڪلاس شد، سهیلے چند قدم بهم نزدیڪ شد،دست بہ سینہ رو بہ روم ایستاد. _عظیمے مشڪلے پیش آوردہ؟😠 منظورش بنیامین بود،سریع گفتم: _نہ!نہ!اصلا ربطے بہ دانشگاہ ندارہ! همونطور ڪہ دیوار پشت سرم رو نگاہ مے ڪرد گفت: _میخواید امروز ڪلاس نیاید؟😐 مطمئناً نمیتونستم سر ڪلاس بشینم، قلبم بہ ڪمے آرامش احتیاج داشت،جاے زخم هاے قدیمے تیر مے ڪشید!😔💔آروم گفتم: _میشہ؟😒 سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد و گفت: _یاعلے!✋ رفت بہ سمت ڪلاس،زیر لب گفتم:خدا خیرت بدہ! راہ افتادم بہ سمت نمازخونہ! بہ آغوشش احتیاج داشتم!✨ 🌺🍃ادامه دارد.... 🌸✍نویسنده:لیلے سلطانے🌸 @shahidgomnam
🍃 دوست دارید قبرستون نشین نشید..؟؟⚘🍃 دوست دارید قبرتون بوسیدنی بشه..؟؟🍃 (شهید بشید) ..😔 ..🍃😔 @Shahidgomnam
« کسی می‌تواند از سیم خاردارهایِ دشمن عبور کند که در سیم خاردارهایِ نفس خود گیر نکرده باشد » #شهید_علی_چیت_سازیان @Shahidgomnam
گُم نام.. یعنی کسی که دنیا را حتی به اندازه یک نام هم نمی‌خواهد! #گمنامی‌بجویید ... @shahidgomnam
دلگیر نباش... آزاد بودن شرط #شهادت است... #شهیدگمنام @Shahidgomnam
خلاصه اگه من یروزی برم خندوانه شادی برنامَرو تقدیم میکنم به امام زمان (عج)‌ + :) @shahidgomnam