eitaa logo
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
1هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
6.8هزار ویدیو
87 فایل
•بسم‌رب‌الشهداء• زنده نگه داشتن یاد #شهدا کمتر از #شهادت نیست تازنده ایم‌رزمنده ایم✋ 🌷إن‌شاءالله‌شهادت🌷 #شهید_گمنام 🌹خوش‌نام‌تویی‌گمنام‌منم 🌹کسی‌که‌لب‌زد‌برجام‌تویی 🌹ناکام‌منم😔✋️ 🌹گمنام‌منم😔✋ ⛔کپی ممنوع⛔ بیسیمچی: @shahidgomnam313
مشاهده در ایتا
دانلود
اسم رمان: من با تو نویسنده؛ لیلی سلطانی چند قسمت: ۷۱ قسمت با ما همـــراه باشیـــــن😊👇 @shahidgomnam
🍃🌸رمـــان ... 🍃🌸 قسمت آروم پاهام رو،روے برگ هاے خشڪ گذاشتم،ڪوچہ خلوت بود و چادرم رو باد 🌬بہ بازے گرفتہ بود. ڪلید رو انداختم داخل قفل🔐 و چرخوندم، در خونہ باز بود،بہ نشونہ تاسف سرم رو تڪون دادم و همونطور ڪہ وارد خونہ مے شدم گفتم: _مامان خانم خودت هے بہ ما گیر مے دے پاییزہ درو خوب ببندید اونوقت خودت درو تا آخر باز گذاشتے؟😕 چادرم رو درآوردم و آویزون ڪردم، مادرم جواب نداد! در رو بستم و بلند گفتم: _مامان!🗣 جوابے نگرفتم، وارد آشپزخونہ شدم،هروقت بیرون مے رفت روے در یخچال برام یادداشت مے ذاشت، اما خبرے از یادداشت نبود!😨حس بدے بهم دست داد، دلشورہ! سریع موبایلم 📱رو درآوردم و شمارہ موبایلش رو گرفتم،صداے زنگ موبایلش از اتاق خواب مشترڪش 🎶با پدرم اومد! وارد اتاق شدم،در ڪمد باز بود و لباس ها روے زمین پخش شدہ بود!😨😳 نگران شدم،حتما اتفاقے افتاد بود! موبایل رو از ڪنار گوشم پایین آوردم و در همون حین علامت قرمز رو لمس ڪردم! با عجلہ رفتم بہ سمتم در و چادرم رو برداشتم،در رو باز ڪردم، داشتم چادرم رو سر مے ڪردم ڪہ شهریار 😒وارد شد! ڪمے آروم شدم، نگاهش افتاد بهم،صورتش درهم بود! مطمئن شدم اتفاقے افتادہ! رو بہ روش ایستادم و گفتم: _داداش چیزے شدہ؟ 😟 چیزے نگفت و وارد خونہ شد! ڪلافہ دنبالش رفتم.🚶♀ _شهریار،داداشے دارم با تو حرف میزنم! چرا مامان نیست؟ نگو نمیدونے!♀ برگشت سمتم، دستش رو برد بین موهاش و پوفے ڪرد! با نگرانے نگاهش ڪردم اما چیزے نگفتم! لب هاش بہ هم خورد: _مریم تصادف ڪردہ! گنگ نگاهش ڪردم فڪرم رفت سمت هستے دوماهہ! گفتم: _چیزیش شدہ! اتفاقے براے هستے افتادہ؟😨 سرش رو بہ نشونہ منفے تڪون داد: _نہ هستے همراهش نبودہ!😔 با تردید نگاهم ڪرد و ادامہ داد: _هانیہ،مریم درجا تموم ڪردہ!😞 چشم هام رو بستم، سخت نفسم رو بیرون دادم! خبر برام عجیب و نامفهوم بود!مریم، مرگ، هستے، امین، علاقہ! همش توے سرم مے چرخید! احساس عجیب و بدے داشتم! چشم هام رو باز ڪردم: _بگو شوخے میڪنے!😥 سرش رو تڪون داد و اشڪے😢 از گوشہ چشمش چڪید! گذشتہ نباید برمے گشت! 🌺🍃ادامه دارد... 🌸✍نویسنده:لیلے سلطانے🌸 @shahidgomnam
🍃🌸رمـــان ... 🍃🌸 قسمت مادرم آروم گریہ مے ڪرد،😔😢 من هم گوشم رو سپردہ بودم بہ صوت قرآن📖 و گریہ ے هستے، 👶آروم اشڪ مے ریختم!😢 مادر مریم، هستے رو محڪم در آغوش گرفتہ بود و گریہ مے ڪرد!😭 عاطفہ و خالہ فاطمہ هم با گریہ میخواستن هستے رو ازش جدا ڪنن! احساس ڪردم هستے دارہ خفہ میشہ، سریع بلند شدم و رفتم بہ سمتشون! آروم دست هاے مادر مریم رو گرفتم و گفتم: _هستے رو بدید بہ من دارہ اذیت میشہ!😣😞 صورتش رو چسبوند بہ صورت هستے و هق هق ڪرد!😩😭 نالہ ڪرد: _دخترم! قطرہ اشڪے از گوشہ چشمم چڪید 😢با دست زیر چشمم رو پاڪ ڪردم! خالہ فاطمہ و عاطفہ هم حال خوبے نداشتن! تو این بین حال خودم نامفهوم تر بود، احساس مے ڪردم هر لحظہ ممڪنہ مریم از در وارد بشہ و مثل همیشہ با لبخند بگہ سلام هانیہ جون!😢 صورت مریم اومد جلوے چشمم، دفعہ اول ڪہ دیدمش! آرزوے مرگش رو نڪردہ بودم! نگاهے بہ عڪس خندونش ڪہ تو بغل خالہ فاطمہ بود انداختم،زل زدم بہ چشم هاش،👀 با چشم هام گفتم: قرار بود جاے من خیلے دوستش داشتہ باشے نہ اینڪہ داغونش ڪنے!😒 بغضم شدت گرفت، دوبارہ نگاهم رو چرخوندم روے هستے، طورے گریہ مے ڪرد ڪہ احساس ڪردم هر لحظہ ممڪنہ از حال برہ! با لحن آروم گفتم: _خالہ جون هستے یادگار مریمہ، ترسیدہ، نمیخواید ڪہ اتفاقے براش بیوفتہ؟😟😔 نگاهے بہ هستے انداخت و پیشونیش رو بوسید، دست هاش شل شد! هستے رو بغل ڪردم،مادرم با تعجب 😳بهم خیرہ شدہ بود! چشم هام رو باز و بستہ ڪردم تا خیالش راحت بشہ خوبم!😊 خالہ فاطمہ با گریہ گفت: _هانیہ جان ببرش یہ جاے آروم،دلم ریش میشہ،تو مجلسِ...😒 نتونست ادامہ بدہ و نشست ڪنار مادر مریم! عاطفہ خواست هستے رو ازم بگیرہ ڪہ آروم گفتم: _عاطے تو حالت خوب نیست، مراقبشم، منم عمہ ے دومش!😊 باید روے حرف هام تاڪید مے ڪردم، تا متوجہ بشن قصد و منظورے ندارم! متوجہ بشن اون هانیہ ے شونزدہ سالہ نیستم!😏 صداے شیون و زارے زن ها قطع نمے شد، وارد حیاط شدم و در رو بستم، حیاط آرومتر بود! چادرم رو پیچیدم دور هستے ڪہ سرما نخورہ، گریہ ش بند اومد اما آروم نالہ مے ڪرد، دلم لرزید! لبم رو گزیدم و چند قطرہ اشڪ😢 از چشم هام روے صورتم سر خورد! با انگشت اشارہ م شروع ڪردم بہ نوازش صورت ڪوچولوش، چشم هاش رو بست و تبسم ڪم رنگے روے لب هاش نقش بست! آروم گفتم: _توام از شلوغے خوشت نمیاد؟😊 چشم هاش رو باز ڪرد، دهنش رو هے باز و بستہ مے ڪرد، انگشتم رو ڪشیدم روے لب هاش و گفتم: _گشنتہ؟ نمیتونستم قوربون صدقہ ش برم اما دوستش داشتم، خواستم برم داخل شیشہ شیرش رو بگیرم ڪہ در حیاط باز شد، امین خستہ و ناراحت وارد شد! آب دهنم رو قورت دادم و نگاهم رو ازش گرفتم! دستم رفت سمت دستگیرہ ے در ڪہ صداش متوقفم ڪرد: _دخترمو بدہ!😞 صداش آروم بود، غمگین، عصبے، خستہ! صدایے ڪہ هیچوقت ازش نشنیدہ بودم! برگشتم سمتش، بے حال نشستہ بود روے تخت، نگاهش مثل شبے بود ڪہ از خواستگارے برگشت، همون غم! سرد گفتم: _میخوام برم شیشہ شیرش رو بیارم!😐 دست هاش رو بہ سمتم دراز ڪرد: _خب هستے رو بدہ! بدون حرف رفتم سمتش و بہ جاے اینڪہ هستے رو بدم بهش گذاشتم ڪنارش روے تخت! خواستم برم داخل ڪہ گفت: _دل شڪستہ ت ڪار خودشو ڪرد!😖 حرفش عصبیم ڪرد،😠 نباید گذشتہ رو پیش مے ڪشید! نباید ڪسے فڪر مے ڪرد فقط نشستم آہ و نفرینش ڪردم! من فراموش ڪردہ بودم چرا نمیخواستن بفهمن؟! با صداے خش دار ادامہ داد: _ببین... نشستم روے همون تختے ڪہ شب خواستگاریم نشستہ بودم بہ پنجرہ مون اشارہ ڪرد: _از بالا نگاهم مے ڪردے مثل همیشہ!😒 الان عزادار اون زنم! همدمم، مادر بچہ م!😞 زل زد بہ صورت هستے، چشم هاش قرمز بود اما جلوے من گریہ نمے ڪرد! نفسے ڪشیدم و گفتم: _دل من ڪے ڪارہ اے بود ڪہ این بار باشہ؟!😒 رفتم بہ سمت در، همونطور ڪہ پشتم بهش بود گفتم: _بچگے ڪردم امین!چرا هیچوقت نگفتے چرا؟!😟😒 نمیدونم چرا بے اختیار اسمش رو بردم! چیزے نگفت، نگفت ڪدوم چرا؟! چون خوب میدونست ڪدوم چرا منظورمہ! وارد خونہ شدم! 🌺🍃ادامه دارد.... 🌸✍نویسنده:لیلے سلطانے🌸 @Shahidgomnam
. . . 🍃 شبتون امام زمـــــــــــــــــانے 🍃 . . . @Shahidgomnam
🍃🌹🕊 #شهید_مدرس: سیاست ما عین دیانت ما و دیانت ما عین سیاست ماست. دهم آذر سالروز شهادت ایت الله #مدرس است که به همین مناسبت #روز_مجلس هم نامیده می‌شود. امیدواریم مجلسیان ما این شهید را الگوی خود قرار بدهند و راه او را در حفظ عزت اسلام و انقلاب ادامه دهند. @shahidgomnam
#یا_مهدی بے قرار توام و در دل تنگم گلہ هاست آه، بے تاب شدن عادت ڪم حوصلہ هاست مثل عڪس رخ مهتاب ڪہ افتاده در آب در دلم هستے و بین من و تو فاصلہ هاست 💐 #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج 💐 @shahidgomnam
#نوڪرانہ←❤️ اولِ هفتہ بگوییـد جان بہ فـداےتوحـسین💕🌱 ڪہ اگرجان بہ لبت شـد بہ رهِ دوسـت شـود[💚] نمکِ شـورِتـویک عمـر زمیـن گیرم کرد♡🍃 مَـن بہ قربانِ تـو و نانِ حلالت ارباب❥°• #زندگےام_بہ_نامت_ارباب🖐 @shahidgomnam
🇮🇷 🇮🇷 ✍اوایل ازدواجمان بود نیمه های شب از خواب بیدار می شدم می دیدم مجید نیست می رفتم می دیدم در اتاق مشغول است.این رویه مجید بود، بسیار به ندرت اتفاق می افتاد نماز شب مجید قضا شود، به ویژه در ماه های اخیر به شدت در نماز شب گریه می کرد و صدای الهی العفو شبانه او همچنان در گوش من زنگ می زند. 🌷یادش با @Shahidgomnam
❌ گاهی یک نگاه حرام شهادت رابرای کسیکه لیاقت دارد سالها عقب می‌اندازد… چه برسد به کسیکه هنوز لایق شهادت بودن را نشان نداده❗️ شهيد #خرازی @shahidgomnam
✍ #وصیت_شهید 🌹 هـر « خــانـومــی » ڪہ « چــــادر » بہ سـر ڪـنـد و « عــفـت ورزد » و هـر « جــوانــی » ڪہ « نــمــاز اول وقـت » را در « حــد تـــوان » شـروع ڪـنـد . . . اگـر دسـتـم بـرسـد ، سـفـارشـش را بہ مـولایـم حـسیـن ( ع ) خـواهـم ڪـرد و او را دعــا مـی ڪـنــم . بـاشـد تا مـورد لطف و رحـمـت حق تـعالـی قـرار گیـرد . #شهید_مدافع_حرم 🕊 #شهید_حسین_محرابی #سالروز_شهادتش #نماز_اول_وقت #حجاب #عفت @shahidgomnam
✍چه بسیاری از بچه ها که در این ✍کانالها جانشان رادادند تا مادر امنیت ✍امروز بتونیم بندگی خدا را کنیم. ✍نکند مشغول کانالهای بشیم که ما را ✍از آن بچه ها دور و غافل کنه. @Shahidgomnam
#اشک و #لبخند ... #خاطره راوی #فاطمه 9‌ساله دختر دوم شهید : روزی که پدرم داشت میرفت 😔 یک‌ کاسه آب برداشتم و داخل آن نمک، گلاب، سبزی و عطر گل یاس ریختم! تا پدر را بدرقه کنیم. پدرم به‌ محض این که کاسه را دید خندید و گفت: «آش درست کردین؟!.» 😳😄 بعد محمدمهیار (3 ساله) را که خواب بود بغل کرد و آهسته دم گوشش گفت: «پسر خوبی باش .... خب. یار امام زمان (عج) بشی .... خب.» 😭 #فرزندان_شهدا_حلالمان_کنید... #شهدا_شرمنده_ایم... @shahidgomnam