فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرامش
تحفه ای گرانبها
با رنگ عشق است
از جانب خدا
به زیبا اندیشی تو
امشب این هدیه را
برای همه شما دوستانم
آرزو میکنم
"شبتون پراز آرامش"
@Shahidgomnam
#حسین_من💔
گم شده هويتم بس كه #گنهكار شدم
المُثناى مرا با كَرَمَت صادر كن...
@shahidgomna
شب زیارتی😭✋
هدایت شده از ❤...شهیــــدگمنـــام...❤
اسم رمان: من با تو
نویسنده؛ لیلی سلطانی
چند قسمت: ۷۱ قسمت
با ما همـــراه باشیـــــن😊👇
@shahidgomnam
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #پنجاه_و_سوم
و دستہ گل رز سفیدے 💐ڪہ دستش بود باعث میشد صورتش رو نبینم خواستم سلام بدم ڪہ با شنیدن صدایے خشڪم زد:😳
_ببخشید اینا رو ڪجا بذارم؟!
صداے سهیلے بود ڪہ سرش رو بلند ڪردہ بود و رو بہ مادرم حرف مے زد!
مرد😁 خندید و گفت:
_خانم ڪہ گفتن دستہ گلو بدہ ، ندادے!! منتظر عروسے!
گونہ هاے سهیلے سرخ شد☺️ چیزے نگفت
هاج و واج😳 بہ منظرہ ے رو بہ روم خیرہ شدہ بودم!
سهیلے،اینجا،خواستگارے!😟😳
مگہ قرار نبود حمیدے بیاد خواستگارے؟!
پس سهیلے اینجا چے ڪار مے ڪرد؟!
مغزم قفل ڪردہ بود،سهیلے اومدہ بود خواستگاریم!😟
شاید حمیدے واسطہ بود! پس چرا چیزے نگفت؟🙁😟😳
مغزم داشت منفجر مے شد!
اگر فڪرش رو هم نمے ڪردم حمیدے بیاد خواستگاریم بہ صحنہ ے پیش روم هم میگفتم خواب!
آرہ داشتم خواب میدیدم!😟
یاد چند روز پیش تو دانشگاہ افتادم،ڪلمات بعدے توے ذهنم ردیف شد:
💭دانشگاہ،من،بهار،زن ڪنہ،گیر،سهیلے شنیدہ!
لبم رو بہ دندون گرفتم،احساس سرما میڪردم!
خواستم برگردم آشپزخونہ ڪہ نگاہ سهیلے رو من افتاد!😊
سریع برگشتم بہ آشپزخونہ،سینے رو محڪم گذاشتم روے میز و دستم رو گذاشتم روے قلبم!💓
چادرم از سرم لیز خورد و افتاد روے شونہ هام!
صداے پدرم اومد:😊
_هانیہ جان!
محڪم ڪوبیدم روے پیشونیم، هانیہ چرا فقط بلدے گند بزنے؟!😬😣 آخہ اون حرف ها چے بود درمورد مادرش زدے؟!واے بهار گفت شنیدہ!😥 پس اینجا چے ڪار میڪنہ؟ حمیدے پس چے؟
ذهنم پر از سوال بود،
محڪم لبم رو گاز گرفتم و آروم با حرص گفتم:😣😬
_خاڪ تو سرت هانیہ خاڪ! دیگہ نمیتونے پاتو دانشگاہ بذارے!
مادرم وارد آشپزخونہ شد و آروم گفت:
_دو ساعتہ صدات میڪنیم نمے شنوے؟ بیا دیگہ!😬
چیزے نگفتم،مادرم زل زد بہ صورتم و گفت:😟
_چرا رنگت پریدہ؟
نشستم روے صندلے و گفتم:
_مامان آبروم رفت!😥
مادرم با نگرانے نشست رو بہ روم:😨
_چے شدہ؟ آخہ الان؟ حالا پاشو زشتہ!
با حرص گفتم:
_مامان هرچے از دهنم دراومد بہ مامانش گفتم شنید!😥
+چے میگے تو؟😟
عصبے پاهام رو تڪون مے دادم شمردہ شمردہ گفتم:
_من نمیام بگو برن!😥😣
مادرم با چشم هاے گرد😳 شدہ زل زد توے چشم هام:
_این مسخرہ بازیا چیہ؟!
پدرم وارد آشپزخونہ شد و گفت:🙁
_چرا نمیاید؟!
مادرم با عصبانیت گفت:😠
_از دخترت بپرس!
پدرم خواست حرف بزنہ ڪہ صداے سهیلے اجازہ نداد:😊
_آقاے هدایتے!
پدرم نگاهے بہ من انداخت و از آشپزخونہ خارج شد،مادرم بلند شد.😥
_پاشو آبرومونو بردے!
با بے حالے گفتم:😞
_مامان روم نمیشہ امروز...
صداے پدرم اجازہ نداد ادامہ بدم.😥😔
_آخہ ڪجا؟ الان میان!
صداے سهیلے آروم بود:
_صلاح نیست جناب هدایتے!😐
ادامہ داد:
_مامان،بابا لطفا پاشید.😒
مادرم چشم غرہ اے😠 بہ من رفت و از آشپزخونہ خارج شد.
مادر سهیلے با تحڪم گفت:
_امیرحسین!😐
آب دهنم رو قورت دادم
و از آشپزخونہ بیرون رفتم،روم نمے شد وارد سالن بشم،اون از ماجراے دانشگاہ اینم از خواستگارے!😞😣
روے پلہ ها پشت دیوار ایستادم.
صداے سهیلے رو شنیدم:
_مامان جان میگم بہ صلاح نیست،مے بینید ڪہ دخترشون نمیاد!😒
مادرم ڪلافہ گفت:😔
_نمیدونم هانیہ چش شدہ! اصلا سر درنمیارم.
سهیلے گفت:😔
_با اجازہ تون خدانگهدار!
لبم رو گزیدم،پدر سهیلے گفت:🙁
_آخہ چے شدہ؟!
پدرم بلند گفت:🗣
_هانیہ!
با عجلہ از پلہ ها بالا رفتم
و وارد اتاق شهریار شدم.نفس نفس مے زدم، صداهاے نامفهومے از پایین مے اومد. دستم رو گذاشتم روے پیشونیم هانیہ این بچہ بازے چے بود؟!😞😣خب مے رفتے یہ سلام مے ڪردے، بعد بہ سهیلے توضیح میدادے!
با صداے باز شدن در رفتم بہ سمت پنجرہ.
سهیلے ڪنار در بود و دستش روے در بود،خواست خارج بشہ ڪہ مڪث ڪرد! پشتش بہ من بود،نمیتونستم نگاهم رو ازش بگیرم.
برگشت سمت حیاط و دستہ گل 💐رو گذاشت روے زمین!
نفسے ڪشید و در رو بست. رفت!😔🚶♂
🌺🍃ادامه دارد....
🌸✍نویسنده:لیلے سلطانے🌸
@Shahidgomnam
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #پنجاه_و_چهارم
پدرم عصبے😠 زل زدہ بود بہ فرش، مادرم با اخم نگاهم مے ڪرد.😠👀
بند ڪیفم👜 رو فشردم و گفتم:
_من میرم دانشگاہ 🏢خداحافظ!
پدرم سرش رو بلند ڪرد و با لحن عصبے گفت:😠
_ بابا جون،برو دخترم،برو عزیزم!
لبم رو بہ دندون گرفتم،😞
پدرم بلند شد و ایستاد رو بہ روم.😠
_ڪے میخواے بزرگ شے هانیہ ڪے؟
ساڪت سرم رو انداختم پایین.😞
_جوابمو بدہ.😠
آروم لب زدم:
_بے عقلے ڪردم اصلا اون لحظہ...
پدرم اجازہ نداد ادامہ بدم:😠✋
_توجیہ نڪن آبرو ریزے تو توجیہ نڪن!
پوفے ڪرد و گفت:
_سر شڪستہ م ڪردے،ڪم غصہ تو خوردم؟
اشڪ بہ چشم هام😢 هجوم آورد چشم هام رو روے هم فشار دادم تا اشڪ هام سرازیر نشہ!
💭یڪ لحظہ پنج سال ↪️پیش اومد بہ ذهنم .....
روزے عروسے💍👰 امین بود مثل دیونہ هام دست بہ سینہ دور خونہ راہ میرفتم، اولش اشڪ 😢مے ریختم چند لحظہ بعد گریہ م شدت گرفت و چند دقیقہ بعد بلند هق هق
مے ڪردم.😭
نشستم روے زمین و زار مے زدم😭😫 پدرم با نگرانے اومد سمتم،صداش رو مے شنیدم:😰
_هانیہ بابا!
🌺🍃ادامه دارد....
🌸✍نویسنده:لیلے سلطانے🌸
@shahidgomnam
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #پنجاه_و_پنجم
اما توجهے نڪردم
و همونطور ڪہ دستم روے قلبم بود گریہ مے ڪردم،😭 نفس ڪم آوردہ بودم چشم هام سیاهے رفت و صداے فریاد پدرم رو شنیدم!
سرم رو تڪون دادم و از خاطرات اومدم بیرون!
نہ ڪم غصہ م رو نخوردہ بود!😥 ڪم اشتباہ نڪردہ بودم! حالا شدہ بودم اون هانیہ ے بے فڪر پنج سال پیش!😥😭
نفسم رو با صدا بیرون دادم:
_هیچے نمیتونم بگم.✋
سر بہ زیر از خونہ خارج شدم،😞
از خونہ بخاطرہ پدر و مادرم فرار مے ڪردم، از دانشگاہ ڪجا فرار مے ڪردم؟!😣 حتے فڪر رو بہ رو شدن با سهیلے سخت بود!
تاڪسے🚕 سر خیابون ایستاد،
نگاهے بہ دانشگاہ 🏢انداختم و مردد پیادہ شدم. بہ زور قدم بر مے داشتم، وزنہ هاے شرم😞😓 روے دوشم سنگینے مے ڪرد.
خواستم وارد دانشگاہ بشم ڪہ صدایے متوفقم ڪرد:
_خانم هدایتے!😊
برگشتم سمت صدا،حمیدے بود. چند قدم بهم نزدیڪ شدم همونطور ڪہ سرش پایین بود گفت:
_سلام.
آروم جوابش رو دادم.
دست هاش رو بہ هم گرہ زد و گفت:
_راستش اون روز میخواستم آدرس خونہ تونو بگیرم سهیلے صدام ڪرد نشد، میشہ آدرستونو بدید؟
مڪث ڪرد و آروم و خجول گفت:
_براے اون قضیہ!😊
سرم رو تڪون دادم:
_نہ آقاے حمیدے! فعلا شرایط مناسب نیست!😣
سریع وارد دانشگاہ شدم.
🌺🍃ادامه دارد...
🌸✍نویسنده:لیلے سلطانے🌸
@shahidgomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این شب پاییزی
من از عمق وجودم
خدایم را خواندم،
برای آرزوهای خوبت
برای رفع غمهایت
برای قلب زیبایت
برای شادیهایت
به درگاهش دعا کردم🙏
شبتون خوش🌙✨
@Shahidgomnam
هدایت شده از ❤...شهیــــدگمنـــام...❤
اسم رمان: من با تو
نویسنده؛ لیلی سلطانی
چند قسمت: ۷۱ قسمت
با ما همـــراه باشیـــــن😊👇
@shahidgomnam
🌸 🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #پنجاه_و_ششم
سهیلے ڪمے اون طرف تر
داشت با چندتا از دانشجوها 👥صحبت مے ڪرد. روزهاے آخرے بود ڪہ مے اومددانشگاہ،
چادرم رو ڪشیدم جلو و با قدم هاے بلند وارد ساختمون دانشگاہ شدم.
میخواستم ازش معذرت خواهے😔 ڪنم ولے نمیتونستم.
باید بہ بهار مے گفتم.👌
بهار با صورت گرفتہ😒 زل زدہ بود بهم نچ نچے ڪرد و گفت:
_هانیہ اینو نمیشہ جمع ڪرد؟
اخم ڪردم و زل زدم بہ دست هام.
_بهار چطور ازش معذرت خواهے ڪنم؟
+ببین تا چند دقیقہ دیگہ از دانشگاہ میرہ تا ڪلاس بعدے فرصت دارے از دانشگاہ ڪہ بیرون رفت برو دنبالش بهش توضیح بدہ ڪارت خیلے بد
بودہ!😒
_واے نگو روم نمیشہ!😞
+روت میشہ یا نمیشہ رو ول ڪن!
نگاهے👀 بہ پشتش انداخت و گفت:
_هانے بدو دارہ میرہ!
سرم رو بلند ڪردم،بهار ضربہ ے آرومے بہ شونہ م زد و گفت:😐
_بدو دیگہ عین ماست نگا نڪن!
نمیتونستم تڪون بخورم،
انگار پاهام بہ زمین چسبیدہ بود. بهار نگاهے بهم انداخت و گفت:
_خودت خواستے!😏
ازم فاصلہ گرفت و رفت بہ سمت سهیلے!
🌺🍃ادامه دارد...
🌸✍نویسنده:لیلے سلطانے🌸
@shahidgomnam