🌹 شهیدی با دو مزار 🌹
شب ميلاد "مولا علي (علیه السّلام)" در كنار سنگر نشسته بود و "قرآن" مي خواند، مؤذن سنگر اطلاعات عمليات بود، و فرمانده ي يك تيم اطلاعاتي. چند دقيقه بيشتر به اذان نمانده بود كه خمپاره اي در آغوشش گرفت.
برای شهيد «سيد مهرداد نعيمي» دو مزار ساخته اند، يكي در محور مقدم طلائيه و ديگر در زادگاهش صومعه سرا، كه هر مزار، بخشي از بدنش را به يادگار در خويش مي فشارد.
من پاره هاي گوشت و حتي موهاي جو گندمي سيد را روز بعد از شهادتش در همان طلائيه ديدم؛ وقتي كه نصف سالم جسدش را شب پيش با خود به معراج برده بودند. دو _ سه روز بعد در وصيت نامه اش چنين خواندم: «خداوندا! از تو مي خواهم كه هنگام شهادت، پيكرم را هزاران تكه كني، تا هر تكه اي، تكه اي از گناهانم را با خود ببرد».
راوي : عبدالرضا رضايي نيا
#کرامات_شهدا
@Shahidgomnam
4_5927228849015226782.mp3
2.99M
#مـداحی_تایم♥️🎤
🍃|•غیرِ تو ڪے هوامو✋
داشت ارباب؟
🍃|•تو تنهایے صدامو🗣
داشت ارباب؟
#سیدرضانریمانی
#عالیه
@Shahidgomnam
🌹درخواست_نصیحت_حاج آقا دولابی(ره)_ از شهید ابراهیم هادی🌹
سال اول جنگ بود. به مرخصی آمده بودیم. با موتور از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم (شهید ابراهیم هادی)عقب موتور نشسته بود. از خیابانی رد شدیم. ابراهیم یک دفعه گفت: امیر وایسا! من هم سریع آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم. چی شده؟! گفت: هیچی، اگر وقت داری بریم دیدن یه "بنده خدا" ! من هم گفتم: باشه، کار خاصی ندارم. با ابراهیم داخل یک خانه رفتیم. چند بار "یاالله" گفت. وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند. پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالای مجلس بود. به همراه "ابراهیم" سلام کردیم و در گوشه اتاق نشستیم. صحبت "حاج آقا" با یکی از جوانها تمام شد. ایشان رو کرد به ما و با چهرهای خندان گفت: "آقا ابراهیم" راه گم کردی، چه عجب این طرف ها! "ابراهیم" سر به زیر نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده "حاج آقا"، وقت نمیکنیم خدمت برسیم. همین طور که صحبت میکردند فهمیدم ایشان، "ابراهیم" را خوب میشناسد "حاج آقا" کمی با دیگران صحبت کرد. وقتی اتاق خالی شد رو کرد به "ابراهیم" و با لحنی متواضعانه گفت: ""آقا ابراهیم" ما رو یه کم نصیحت کن! "ابراهیم" از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند کرد و گفت: حاج آقا تو رو "خدا" ما رو شرمنده نکنید. خواهش میکنم این طوری حرف نزنید بعد گفت: ما آمده بودیم شما را زیارت کنیم. "ان شاءالله" در جلسه هفتگی خدمت میرسیم. بعد بلند شدیم، "خداحافظی" کردیم و به بیرون رفتیم. بین راه گفتم: "ابراهیم جون"، تو هم به این بابا یه کم نصیحت میکردی. دیگه سرخ و زرد شدن نداره! با عصبانیت پرید توی حرفم و گفت: چی میگی امیر جون، تو اصلاً این "آقا" رو شناختی!؟ گفتم: نه، راستی کی بود!؟ جواب داد: این آقا یکی از "اولیای خداست". اما خیلیها نمیدانند. ایشون "حاج میرزا اسماعیل دولابی(ره)" بودند.
سال ها گذشت تا مردم "حاج آقای دولابی(ره)" را شناختند. تازه با خواندن کتاب #طوبی_محبت فهمیدم که جمله ایشان به "ابراهیم" چه حرف بزرگی بوده.
#پرچمداران
#ابراهیم_دلها
#سلام_بر_ابراهیم
@Shahidgomnam