eitaa logo
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
1هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
6.7هزار ویدیو
86 فایل
•بسم‌رب‌الشهداء• زنده نگه داشتن یاد #شهدا کمتر از #شهادت نیست تازنده ایم‌رزمنده ایم✋ 🌷إن‌شاءالله‌شهادت🌷 #شهید_گمنام 🌹خوش‌نام‌تویی‌گمنام‌منم 🌹کسی‌که‌لب‌زد‌برجام‌تویی 🌹ناکام‌منم😔✋️ 🌹گمنام‌منم😔✋ ⛔کپی ممنوع⛔ بیسیمچی: @shahidgomnam313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ارزشش رو اونوقت فهمیدم😍❤️☝️ #چادرم #مادرم #حضرت_زهرا(س) @Shahidgomnam
... به فکر "مثل شهدا مُردن" نباش!!!🍃💔 به‌ فکر "مثل شهدا زندگی‌کردن" باش !!!💚🍃 @Shahidgomnam
#یااباعبدالله پایان شعبان رسیده مراپاک کن حُسین این دل برای ماه خُدا رو بِراه نیست.. 💔 @shahidgomnam
بخت امسال چه با من یار است عطشت را عطشم غمخوار است به فدای لب عطشان اولین ذکر پس از افطار است @shahidgomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️پسر نوح⛔️ ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل اول» قسمت: سوم قم – هیئت کلب الائمه عجب شور عجیبی گرفته بودند. فکر کنین چیزی حدود چهارصدتا جوون نیمه برهنه، شلاقی سینه میزدند و تعجبم از این بود که چطور درد و سوزش سینه زنی به اون سبک را اصلا متوجه نمیشن و کل مدت سه ساعتی که سینه میزدند، از انرژی و میزان شدت سینه زنی شون کاسته نشده بود! ساعت تقریبا از یک بامداد گذشته بود و همینجور سینه میزدند و داد و بیداد و شور و حروله و بالا و پایین پریدن! ینی فکر کنین منی که آروم سینه میزدم و یه کنار وایساده بودم داشتم از پا درمیومدم اما اونا نه! دیگه آخرش اینو خوندن: شادی هر دو جهان بی تو مرا جز غم نیست جنّت بی تو عذابش ز جهنّم کم نیست در دم مرگ اگر پا به سرم بگذاری عمر جاوید به شیرینی آن یکدم نیست بگذار آدمیان طعنه زنندم گویم هر که خود را سگ کوی تو نخواند آدم نیست بعد از سه چهار ساعت سینه زنی، اونم در جلسه ساده هفتگیشون، نه حالا شهادت و ایام محرم و صفر و فاطمیه، اونم با اون وضعیت، تو همون تاریکی، میون دارشون پاشد و همه را نشوند سر جاشون و خودشم وایساد وسط! من که فکر کردم شعر درباره حضرت شهدا و آقا و یا امام زمان میخوان بخونن و مثل بقیه هیئت ها نشستم رو به قبله! اما دیدم نه! میون دارشون وایساد و دو سه دقیقه شعر خوند و همه با صدای بلند به به میکردن و لذت میبردن: من خام بودم غصه و غم پخته ام کرد این پخت و پزهاى محرم پخته ام کرد میبینم اینجا پنج تا نور مقدس این آشپزخانه ست یا طور مقدس اینجا همانجایی ست که مولا میاید زینب میاید، بیشتر زهرا میاید پخت و پز آقاى بى سر را به من داد درکارهایش کار مادر را به من داد من عالمى دارم در اینجا با رقیه هروقت دستم سوخت گفتم یا رقیه منت ندارم بر سرت...تو لطف کردى حالا که هستم نوکرت تو لطف کردى یک شب غذاى خواهرت را بار کردم یک شب غذاى دخترت را بار کردم باید که دست از هرچه غیرکربلا شست دیگ تو را شستم خدا روح مرا شست ... شعرش طولانی تر از این چیزا بود اما اون تیکه ای که خداییش جانسوز هم میخوند و شعرش هم توپ بود و دوباره کربلا کرد وسط مجلس، این بود که: اى کاش بین ایستادن ها بمیرم آخر میان آب دادن ها بمیرم خوب است نوکر آخرش بى سر بمیرد خوب است بین نوکرى نوکر بمیرد خوب است ما هم گوشه اى عطشان بیفتیم در زیر پاى این و آن عریان بیفتیم ... اینا رو نگفتم که صفحه پر کنم. خواستم بگم چقدر اعتقاد داشت و تونسته بود با حالت خاص خودش و سوز عجیبی که داشت و حافظه ای که ماشالله کل شعر را از حفظ کرده بود، جمعیت را تحت تاثیر خودش قرار بده! من همش منتظر دعای آخر جلسه بودم که دیدم از این خبرا نیست ... تازه نشستن رو به قبله و همون میون داره شروع کرد و یه دعای عربی را با شور و حرارت خوند و همه هم انگار از حفظ بودند و یا بعضی جاهاش بلد بودند و باهاش میخوندند. بغل دستیمم که انگار تازه وارد بود، آروم ازم پرسید این چه دعایی هست؟ آروم بهش گفتم: فکر کنم دعای صنمی قریش باشه! با تعجب پرسید: جان؟! گفتم: صنمی قریش! یه دعای خاص ایناست که از دم همه را از اول تا آخر لعن و نفرین میکنه و میشوره میبره پایین! آقا تا اینو گفتم، چنان احساسی برش غلبه کرد و درست و دو زانو نشست که انگار سالها تعریفش شنیده بوده و فقط مونده بوده متنش! گفتم: جسارتا میشناسین این دعا چیه و از کجاست؟ جوابش خیییییلی برام جالب بود! گفت: آره بابا ! تو ماهواره صد دفعه تبلیغش شنیده بودم اما نمیدونستم چیه؟ تا اینکه بالاخره توفیق شد و ... همینجوری که حرف میزد، چشم از روی اون میون دار برنمیداشتم و با نگاهم تعقیبش میکردم. تا دیدم به فراز «اللّهُمَّ العَنهُما» رسید و همینجوری که مردم داشتن میگفتن و تکرار میکردن، میون داره میکروفن را وسط تاریکی محضی که بود به بغل دستیش داد و ... فهمیدم که میخواد بی سر و صدا بره بیرون! زود کفشمو برداشتم و از در جلویی آروم و خمیده خمیده خودمو رسوندم پشت سرش و مثل ماشینایی که میندازن پشت سر آمبولانس که تندتر برن، پشت سرش تند تند رفتم و از در هم خارج شدیم. دو سه تا گنده ای که دم در بودند وقتی منو با میون داره دیدند، فکر کردن باهاش کار دارم و با خودش هستم و دیگه چیزی نگفتند. وگرنه ظاهرا رسمشون اینه که کسی نباید از اون در خارج میشد! من نشستم رو زمین و مثلا داشتم بند کفشمو سفت میکردم که دیدم میون داره با سه چهار نفری که دورش بودند شروع کرد حرف زدن. من سرم پایین بود و مثلا به خودم مشغول بودم اما میشنیدم که داشتن برنامه فرداشبو برای یکی از محله های حاشیه ای قم هماهنگ میکردند! حرفشون که تموم شد، مشخص بود که داره تند تند لباساشو میپوشه که سریع بره! کفشمو پوشیدم و راست ایستادم!
دیدم لباساشو کامل پوشیده و حتی عمامه هم بر سر گذاشته و داشت عباشو میپوشید که از پشت سر بهش نزدیک شدم و آروم بغل گوشش گفتم: آسید رضا جان دم در منتظرتونم! برگشت و با چشمای گرد نگام کرد و با ته لهجه عربی که داشت گفت: سلام علیکم! شما؟ گفتم: مکالمه تلفنیمون ناقص موند! گفتم شخصا خدمت برسم و عرض ادب کنم! دهنش نیمه باز و چشماش هم تقریبا گرد! فقط نیگام کرد ... راهنماییش کردم به طرف در ... ادامه دارد...
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️پسر نوح⛔️ ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل اول» قسمت: چهارم قم – بعد از هیئت – تو ماشین سید رضا که غافلگیر شده بود، وقتی با دستم به طرف بیرون راهنماییش کردم، هیچ حساسیتی به خرج نداد و اومد بیرون. در ماشین را باز کردم و نشستیم تو ماشین. بهش گفتم: حاج آقا با خانواده هستید؟ با یه کم حالت نگرانی پرسید: مگه اونا هم باید بیان؟! گفتم: کجا؟ گفت: با ما دیگه! با اونا چیکار دارین؟! یه لبخند زدم و گفتم: آهان! فکر کنم سوتفاهم شده. قرار نیست جای خاصی بریم. میتونیم خانوادتون اگه همراهتون هستند برسونیم منزل و خودمون دقایقی تو ماشین با هم حرف بزنیم. گفت: ینی ما امشب جایی نمیریم؟ بازم لبخند زدم و گفتم: نه آقا سید. خیالتون راحت. همین جا گپ میزنیم. خیالش راحت شد و گوشیشو آورد بیرون و تماس گرفت و گفت که تو فلان ماشین کوچه بغلی نشسته و بیان سوار شن تا با هم بریم. که دیدم دو تا خانم و یه دختر بچه اومدن و سوار شدند. خانما و حتی دختر بچه خردسالی که باهاشون بود چادری و حتی با پوشیه بودند. من به رسم ادب سلام کردم و جواب شنیدم. حرکت کردیم. حدودا نیم ساعت تو راه بودیم اما حتی صدای نفس کسی درنمیومد چه برسه که کسی بخواد با کسی صحبت کنه. حسابی جوّ سنگین بود. خونشون اواخر چارمردون بود. شاید سه چهار تا کوچه با دفتر اون حاج آقاهه که دو سه روز قبلش رفته بودم فاصله داشت. خانما و بچه خدافظی کردند و پیاده شدند. من موندم با آسید رضا ! گفتم: خب حاج آقا ! حالتون چطوره؟ گفت: الحمدلله! کاش زود میرفتیم سر اصل ماجرا. دیر وقته. گفتم: چشم. حق با شماست. اما اولش باید اعتراف کنم که شما از معدود افرادی هستید که تونستید اشک منو توی روضه و سینه زنی دربیارید. میدونم شاید از تمجید خوشتون نیاد اما نقاط نورانی شخصیت افراد را باید گفت. یه نفس عمیق و راحتی کشید و گفت: کار من نیست. کار خود امام حسینه. بعضی وقتا خودمم احساس میکنم یه کسی دیگه داره حرف میزنه و برای مردم میخونه اما مردم از گلو و سینه من میشنون. گفتم: بالاخره تا کسی متصل نباشه و ذره ای از نمک روضه بهش نرسیده باشه، محاله بتونه اینجوری مردمو تحت تاثیر قرار بده. قدر این نمکو بدونید. شما حالا حالاها باید بخونید و دست چارتا جوون بگیرید و چراغ روضه روشن نگه دارین. گفت: خواهش میکنم. منم گیرم. منم مشکلات زیادی دارم. بعضی وقتا برای فرار از مشکلاتم میام اما در مجلس که میرسم، وقتی حسّ حضور حضر ت زهرا را دم مجلس پیدا میکنم، همه چی یادم میره. بگذریم. گفتم: بگذریم. خیره ان شاءالله. حقیقتشو بخواید ما فقط مامور به این نیستیم که بخوایم اجازه بدیم مردم مخصوصا بچه های ارزشیمون توی هچل و مشکل بیفتند و بعدش بریم واسه مچ گیری! اگه واقعا و راست و حسینیش بخوایم عمل کنیم، باید پیشگیری هم کنیم و نذاریم کار به جاهای باریک بکشه و پرونده کسی سنگین تر بشه. ببین آسید رضا جان! من و شما خیلی اختلاف سنی نداریم و بچه های یک نسل محسوب میشیم اما قبول کن که اشراف من و همکارام به مسائل دور و برمون و چیزایی که داره اتفاق میفته، خیلی بیشتر و عمیق تر از افراد عادی جامعه است. بالاخره طبیعی هم هست و ما هم ابزارشو داریم و هم خیلی چیزا که میتونیم چپ و راست و زیر و بم یه ماجرا را دربیاریم. قبول دارین؟ آسید رضا هم سری تکون داد و گفت: بله! گفتم: حالا میخوام مثل یه داداش بهتون بگم که دیگه ماجرای پرونده شما از ضرب و شتم وسخنرانی های مثلا تند و شاکی خصوصی و این چیزا داره خارج میشه و بنظرمون داری وارد مراحلی میشی که اصلا به نفع خودت و جامعه مذهبی و کشور و انقلاب و این چیزا نیست. به چشمام نگا کرد و گفت: مگه چیکار کردم؟! هیئت و سبک عزاداری خاص خودمون و لعن و سبّ چیکار کشور و انقلابتون داره؟ یه لبخند زدم و گفتم: آقا سید! عزیزدلم! قربون جدّت بشم! قرار نشد آدرس عوضی بریما. من الان گفتم بالاخره اخبار و ابزار ما چندان خطای فاحش نمیکنه و اصلا اگه قرار بود به خاطر این چیزا و لعن و سینه زنی شلاقی و لطمه و ... با شما برخورد بشه، کار من نبود و به قول خودت، به انقلابمون هم برنمیخورد! و کسان دیگه باید میومدن سراغ شما! فورا گفت: پس چی؟ دیگه چه صفحه ای پشت سرم گذاشتند؟ گفتم: حالا عرض میکنم. شما جدیدا سبک ها و روضه های عربی و اشعاری که الان دارین بین گروه های مجازیتون بین مداحان و روضه خون های سراسر کشور پخش و تمرین میکنین، از سایت و شخص میگیرین؟ رنگ از چهرش پرید و گفت: ما فقط توی یه گروه ده دوازده نفری داریم تمرین میکنیم و کارای فرهنگی میکنیم! جرمه؟ گفتم: جرم نه! من گفتم جرمه؟ گفت: پس چی؟ داری میگی گروه مجازیمون و هک کردین و واسمون به پا گذاشتین! به چه جرمی؟ دیگه جدی تر شدم و با قیافه خیلی جدی بهش گفتم: اگه جرم محقق شده بود که الان اینجا نبودی! سکوت کرد و فقط به چشمام نگا کرد. معلوم بود که حسابی جا خورده.
گفتم: درسته؟ از شخص خاصی میگیرین؟ توی سایت خاصی براتون بارگذاری میکنن؟ گفت: بعضیاش که کار خودمه. بعضیای دیگش هم از اینترنت میگیریم. گفتم: من دقیقا با همون بخشی کار دارم که شما از اینترنت میگیرین. کدوم سایت؟ گفت: یه سایت و دو سایت نیست! تبلتم آوردم بیرون و گفتم: بفرمایید! میخوایم چندتاشو با هم مرور کنیم. منظورم اشعار هفتگی نیست. همین اشعار و روضه هایی که دارین برای فاطمیه آماده میکنین! گفت: مثلا کدومش که راحتتر یادم بیاد! گفتم: باشه! قبول میکنم که یادتون رفته! یادتون میارم. مثلا همون شعری که میگه: «اگه هر دو جهانم بدهند اما از من بخوان یه لحظه دست از سبّ و دشنام بردارم دو جهان را به آتش خواهم کشید!» یا مثلا همون شعری که میگه: «ولایت با هر بی سر و پایی معنی نمیشه وگرنه هر مجتهدی که اسمش کنار پیامبر آورده بشه، مسلمان نیست!» و این شعرها دیگه ... لحظه به لحظه به تعجبش افزوده میشد و فکرش نمیکرد این چیزا یه روز بشه اسباب زحمتش! گفت: چون هر شب میرم سراغش، دیگه اسم سایتو وارد نمیکنم و همیشه تو کامپیوترم ذخیره است. اجازه بدید برم از بالا لب تاپمو بیارم. چند لحظه سکوت کردم و فقط به چهرش زل زدم. نگاهش به لبم بود و منتظر بود اجازه بدم از ماشین پیاده بشه و به بهانه لب تاپش بره بالا ! گفتم: لازم نکرده! اصلا سایتی در کار نیست. تو هر شب و همیشه فقط با تلگرام و اینستا کار میکنی و میزان مراجعت به جستجوگر و سایت خیلی محدوده! هیچی نگفت. چون فهمید که با آوردن اسم سایت و این چیزا امتحانش کردم و داشتم راستی آزماییش میکردم. گفت: جناب! آقا ! برادر! مامور! الان که چی؟ چیکار کنم؟ چرا ولم نمیکنی برم؟ بابا زن و بچم دارن از نگرانی میمیرن! بذار برم مسلمون! گفتم: سید داری اشتباه میری! این آخرین هشداره! تو در طول بیست روز قبل، بیش از پنجاه شعر با سبک های خاص بین بیش از پنجاه مداح و منبری پخش کردی که آمار اونا هم داریم. اما کاش فقط شعر بود. مستقیم داری رو خط قرمزها پا میذاری و بلکه زیر پات له میکنی. فقط به خاطر این باهات برخود نکردم، چون هنوز امیدوارم کار خودت نباشه و یا وصل به جایی نباشی. از عمد هم اومدم سراغت و دارم بهت میگم. وگرنه میتونستم صبر کنم خط و ربطت دربیارم و یه پرونده گنده ازت کشف کنم که نشه کاریش کرد. اما سید اولاد پیغمبر! مواظب باش. این شماره منه! با من در ارتباط باش. الان هم برو خونه و استراحت کن. اما من تا دو سه روز دیگه یه جواب ازت میخوام. لطفا منو امتحان نکن. منو نمیشناسی و نمیدونی که نمیشه امتحانم کرد. بفرمایید. منتظرم. خدافظی کرد و پیاده شد. در ماشینو بست و رفت به طرف خونشون. کلیدو انداخت و میخواست در را باز کنه که دیدم برگشت به طرف ماشین! شیشه را کشیدم پایین ببینم چی میگه؟ که گفت: آقا لطفا دیگه سراغ بیت حاج آقا نرین! ربطی به اونا نداره! من و شما خودمون با هم حلش میکنیم. به چشماش زل زدم و گفتم: بعله ... ربطی نداره به اونا ... البته تا جایی که بلندگوی افکار تکفیری اونا نشی و در مصاحبه با شبکه امام حسین نگی که ما باید جوون ها را نجات بدیم که مثل باباهاشون گول نخورن! میشه بپرسم باباهای این جوون ها را کی گول زده؟! دیگه رنگش رسما زرد شد. جوابم نداد. خدافظی کرد و رفت! ادامه دارد...
🔴»دفتر مقام معظم رهبری: هلال ماه مبارک رمضان رؤیت نشد فردا (دوشنبه) روز آخر ماه شعبان است ✍»متن اطلاعیه: بسم الله الرحمن الرحیم به اطلاع ملت مؤمن و شریف ایران می رساند، با توجه به اهمیت تعیین روز اول ماه مبارک رمضان گروههای زیادی در سراسر کشور به استهلال پرداختند و هیچگونه گزارش اطمینان بخشی از رؤیت هلال واصل نشد. لذا بر اساس موازین شرعی برای مقام معظّم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای (مدظله العالی) رؤیت هلال در شب دوشنبه به اثبات نرسید و روز دوشنبه 16 اردیبهشت 98 روز آخر ماه شعبان است. دفتر مقام معظم رهبری 💥»بنابراین مؤمنینی که مایل به درک ثواب روزه آخرین روز ماه شعبان هستند، می‌توانند به عنوان روزه مستحبی و یا قضا، روزه بگیرند.
❀↓ایـنجا ݐایـگاهِ شـღــداست❀↓ ❥ اینجا‌میتونے رفیقِ‌شـღـیدتو ݐیـدا ڪنے✓ ❥مداحے سیـدرضا‌نریـمانے♪✓ ❥زندگیــنامہ‌شـღــدا✓ ❥موسیقـے‌اجتماعـے❴حامــدزمانے❵♫✓ ❥بسیجیانِ‌سیــدعلے✓ ❥پروفایل‌هاےمذهبــے✓ و.... ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~• اینجا‌بہ‌دعوت‌شــღــدا میاے عُضو شدن در ڪانالے ڪہ دَم از شـღــدا میزنه یه سعادته↓↓ ⇝jõiñ↓ ➩➩➩ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
می گفت: مانسل غیرت"روخواهر"و روشنفکری روی دوست دختریم... نسل کادوی یواشکی 🎁 نسل پول ماهانه "VPN" نسل شینیون زیر روسری، نسل دردودل باغریبه👱نسل سوخته!! حال من برایت می گویم: ما نسل غیرتیم روی وطن،ناموس، دین نسل نماز "شب یواشکی" نسل پول ماهانه ((صدقه)) نسل چادر روی روسری نسل دردودل با بی بی 😔 🌹 نسل شکفتن 🌺 . یواشکی هایی داره...!!! بعضی ها جوان که بودند یواشکی یک کارهایی می کردند! یواشکی و جمع میکردن... یواشکی شناسنامه هاشونو دست کاری میکردند... یواشکی میرفتند ... یواشکی میرفتند خط و شب میرفتند ... یواشکی میخوندند... یواشکی میکردند... یواشکی نامه و مینوشتند... آخرشم یواشکی تیر میخوردند و میشدند... ؛ چقدر فرقِ بین یواشکی های من با شما... شماکه صدایتان به خدا میرسد! به او بگویید خلوت های ما را نگاه نکند… "خیلی یواشکی هایمان عوض شده است" @Shahidgomnam
🍃🌸🍃 عاشقان وقت است اذان مے گویـــــــــند 🍃🌸🍃 التماس دعای فرج آقا امام زمان عج
🔆﷽🔆 #سݪام_بر_شھـــــدا در طالع خویش می‌زنم خنده هنوز کز بهر شهـــــادت، نیَّم ارزنده هنوز گشتند عزیـــزان به شهـــــادت نائل شرمنده منم که مانده‌ام زنده هنوز #ســــــلامــ ... #صبحتــــــون_شهــــدایــــے🌼 @shahidgomnam
💟 #شهید_مصطفی_چمران ماه رمضان بود. روزی یک تومان بِهش می دادند تا نان برای افطار بخرد. بعدازظهر، در مسجد، فقیری به او مراجعه می کند و از فقرش می گوید، او هم تنها سکّه اش را به او می دهد. موقع افطار بدون نان به خانه بر می گردد. کتک مفصلی می خورد ولی نمی گوید که پول را به فقیر داده است. نمی خواست حتّی در غیاب او، منّتی بر سرش بگذارد. @shahidgomnam
دم افطارشد...باز هم هوای کرببلایت در من شوری به پا کرده است ابا عبدالله... به فدای لب عطشانت التماس دعا
آمد رمضان و مقدمش بوسیدم در رهگذرش طبق طبق گل چیـدم من با چه زبان شکر بگویم که به چشم یک بار دگر ماه خدا را دیدم . . . 🌙 ماه پرازرحمت رمضان بر همگی مبارک💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️پسر نوح⛔️ ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل اول» قسمت: پنجم قم – حرم حضرت معصومه با یکی از همکارام که این پرونده را شروع کرده بودیم با هم رفتیم حرم. حوالی ساعت 5ونیم صبح بود. خلوت و باحال. اینقدر باحال که آدم دلش میخواست فقط صورتشو بذاره رو ضریح و تا شب برنداره. نشستیم یه گوشه و بعد از زیارتنامه و چند رکعت نماز، با هم صحبت کردیم. بهش گفتم: «دیشب باهاش حرف زدم و بهش هشدار دادم.» داوود: «بخاطر همین کلا دیشب آفلاین بود و تا همین حالا حتی یک دقیقه هم آن نشده؟!» گفتم: «آره لابد. بررسی کردم. راه ارتباطی دیگه ای نداره. یا باید هول میشد و دیشب از همه چیز و همه جا دلیت اکانت میکرد و یا باید حداقل تا یکی دو روز آن نشه تا مثلا حساسیتمون روش کمتر بشه.» داوود: «حرکت بعدی چیه؟» گفتم: «مشخصه دیگه! همیشه اولین حرکت پس از ترس، تعیین کننده خیلی مسائل هست. باید صبر کنیم ببینیم چیکار میکنه؟» داوود: «به هر باهوشی هم که باشه، بازم نمیتونه دورش دیوار بکشه!» گفتم: «دقیقا ! اگه واقعا به راهش اعتقاد داره، نباید از چیزی بترسه و باید ادامه بده! اگه هم غیر از اینه، وای به حالش! چون دیگه میفهمیم که با یه حرفه ای روبرو هستیم و احتمال داره آموزش دیده باشه.» داوود: «حالا چرا از بین این همه سوژه ناقص و کامل، دست گذاشتی رو این؟ این پرونده سوژه های دیگه ای هم داشته و داره.» گفتم: «چون بررسی کردم و دیدم این یکی از همشون حساب شده و پیچیده تره و فقط یه آخوند معمولی و احساساتی نیست. دم اینو که ببینیم، بقیش علی برکت الله!» داوود: «نمیدونم. شاید.» همون لحظه گوشیم زنگ خورد: [بفرمایید! سلام حاج آقا ! صبحتون بخیر! سلام جان! تشکر. بفرمایید. پسر حاج آقا از بیتشون داره با دو سه نفر دیگه میره سمت خونه آسید رضا. جالبه! کله سحر اونجا چی میخواد؟ والا چه عرض کنم! باشه. هنوز خونه آسید رضا پاکه؟ بچه های ما که عمل نکردند. حالا بازم هر چی صلاحه. باشه. گوشی آسید رضا روشنه؟ اجازه بدید ... نه! خاموشه. امری داشتین؟ آیفونش فعال میشه یا نه؟ امتحان نکردم. اما اپل و سامسونگ نباید مشکلی داشته باشه. ببین میتونی فعالش کنی؟ چشم حاج آقا. اگه موفق شدم با زنگ بعدی، ینی فعال شده. بسیار خوب. تلاشتو بکن. منم حرم دعاگوتم. بزرگی میکنی حاجی جان. یاعلی.] داوود: «فهمیدن که زیر نظرن و دیگه اینبار شوخی بردار نیست. یحتمل داره میره اونجا حضوری ببندند.» لبخندی زدم و گفتم: «آره بندگان خدا . دلم میسوزه. اینا باید بشن پناهگاه مردم ... اما شدن بلای جون ... باید بشن پرچم وحدت ... شدن عامل وحشت ... همینا را که میبینم، میفهمم که وقتی بچه بودم اشتباه فکر میکردم که اگه کسی آخوند بشه، حتما عاقبت به خیر میشه! همیشه دلم میخواد و میخواست که بچه هام آخوند و طلبه و هیئتی بشن. اما الان ترجیح میدم دعا کنم عاقبت به خیر و انقلابی و شهید بشن.» داوود: «آره والا به خدا . به قول امام خدا بیامرز: [مُلا شدن چه سهل و آدم شدن محال است!] نشستن وسط امنیت و گل و بلبل ... اونوقت واسه بقیه جاها نسخه وحشت میپیچن! » همون لحظه گوشیم زنگ خورد. خودش بود... [خوبی الحمدلله؟ شکرا . قدم رنجه کردید. یادم نیست آخرین بار کی قدم رو چشمای ما گذاشتید؟ ما که هر روز برای درس و بحث و امور جاریه همدیگه را میبینیم. دیگه نخواستم بیشتر مزاحم بشم. خواهش میکنم. گفتم عیال صبحونه و قلیون را آماده کنه. خیره. زحمت شد. عرض کنم بالاخره اومدن سراغت؟ بله. اما خیلی جا خوردم. چطور؟ چون برخلاف انتظارمون منو جایی نبردن. دیشب اومد هیئت کلب الائمه و بعدش خیلی یهویی خفتم کرد. خب؟ چی شد؟ هیچی. عیالات را رسوندیم خونه و نشستیم تو ماشینش و با هم حرف زدیم. چی میگفت؟ تهدیدت کرد؟ تهدید نه! اما فهمیدم کلا زیر و رومو درآوردن. حسابی تحت نظرشونم. منم همینطورم. تحت نظرم. اشکال نداره. خدا بساط ظلم را نمیذاره بمونه. نمیخواستم باعث مشغولیت ذهن شما بشم. شاید اشتباه از من بوده. نه. اصلا. خودتو اذیت نکن. شما فاطمیه جایی وعده نکردی؟ نه آقا جان. قرار شد با شما هماهنگ کنم. بسیار خوب. از کویت تقاضای شما را کردند. بنظرم برید و یه کم از اینجا فاصله داشته باشین بهتره. هر چی شما امر کنید. کدوم حسینیه است؟ حسینیه عراقی ها. هجده شب به عدد عمر حضرت برنامه دارن. احسنت. چشم. راستی چطور ارتباط بگیرم؟ چطور؟ چون حتی حساب های مجازی و این چیزامم دارن و کنترل میکنند. یه خط کویتی بگیر. خودشون هماهنگند. بهت میدن. من نگران این چیزا نیستم. میتونم بپرسم نگران چی هستید؟ نگران اذیت شدن حضرات کویتی و بحرینی هستم که قراره بیان قم و تهران. خوف این دارم که بندگان خدا را اذیت کنند...]
صداشون لحظه لحظه دورتر شد و از اون مکان دور و دورتر شدند. خیلی هم خوب! کویت! حسینیه عراقی ها حضرات کویتی حضرات بحرینی پس بگو! مهمان داریم ... چه مهمانی! ادامه دارد...
دعای روز اول ماه مبارک رمضان😍☝️ التماس دعا @shahidgomnam
4_5850200186814464177.mp3
4.13M
💠 #تحدیر (تندخوانی) جزء اول قرآن کریم 🎙با صوت استاد معتز آقایی ⏱زمان : 33دقیقه @shahidgomnam
•••🍃••• و تویے⇩ آنڪه صبح به صبح باید پنجره ےِ دلـ♡ را رو بسوےِ مُحبتًش گُشود ... | السلامُ علیڪَ یا بقیةَ الله فے ارضه | | #صبحتون‌امام‌زمانے🌺🍃 #التمـــــــاس‌دعـا 🌈✨ @shahidgomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه معلم برای دانش آموزاش آهنگ‌هایی با عبارت مبتذل و جنسی میذاره تا بچه‌ها باهاش برقصن یه معلم هم با دانش آموزاش ، میشن نوکر ارباب ... تفاوت پدر‌ و مادرهای آینده که در این مدارس تربیت میشن چقدره ؟ @shahidgomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📝فرازی از وصیت نامه ❤️شهید سعید كاشانی معنی نماز را حتماً‌ یاد بگیر، در موقع برخورد با مشكلات كوچك و بزرگ است كه فواید بی‌شمار نماز را متوجه می‌شوی و درك می‌كنی كه نماز روح انسان را تغییر می‌دهد. البته مقدار تأثیر آن بر آدم بستگی به ایمان و توجه او دارد. @shahidgomnam
خبر رسید که ضدانقلاب با حمله به روستایی نزدیک سنندج ، دکتر جهاد سازندگی را به اسارت برده است. صبح اول وقت راه افتادیم. مصطفی، عمامه به سر، اما با بند حمایل و یک نوار فشنگ تیر بار دور کمر قوت قلب همه بود. پیش_مرگ های کرد که در کنار ما با دشمن می جنگیدند، چپ چپ به مصطفی نگاه می کردند . باور نمی کردند او اهل رزم و درگیری باشد همان صبح زود، ضد انقلاب دکتر را به شهادت رسانده بود امادرگیری تاعصر ادامه داشت، وقت برگشتن، پیش مرگ ها تحت تاثیر شجاعت مصطفی، ول کن او نبودند. یکی از آنها بلند، طوری که همه بشنوند گفت : - اینو می گن آخوند، اینو می گن آخوند! مصطفی می خندید. دستی کشید به سبیل های تا بناگوش آن کاک مسلح و گفت : اینو میگن سبیل. اینو می گن سبیل 😂 🌷 🌷یادش با ذکر @shahidgomnam