⚘﷽⚘
🖇مهدی_جان...🌼
میگویند صاحب زمانے
صاحب تمام ثانیه ها و دقیقه ها
چه بد است ...
این که زماڹ حاضر باشد
و صاحبش غایب😔
چه زماڹ پوچ و بی معنایی
پس ای صاحب بیـا
که زمانت سخت به تواحتیاج دارد....
🌼 الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ 🌼
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلمی زیبا از داخل ضریح امام حسین(ع)
بفرستید برای عاشقان ارباب
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
👌یــــ❗️ــــک تلنـــ⚠️ــگر
👈گفتم ...
⁉️اگر در کربلا بودم ،تا پای جان برای حسین ( ع ) تلاش میکردم 😢
👈گفت ...
👌یک حسین ( ع ) زنده داریم
✅نامش مهدی (عج ) است 😭
⁉️تاحالا برایش چه کرده ای😔 #تلنگر
مدتی است یادمان رفته😔
پسری مانده از تبار علی 😞
اوکه برای سپاه بی سردار خود سال هاست به دنبال ۳۱۳ نفر میگردد
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعا
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
روے دیوار هر ڪوچه اے ڪه نگاه مےڪنے
عڪس یه شهید رو زدن
اماچند نفراز آدماے این شهر
دلشون رو زدن←به نام شهدا...💔
#شهدا_دستمان_رابگیرید✋
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
#یاد_تـو حس قشنگے ستــــ
که در دل دارمــــ....
یاد تـو خاطره اے ستـــ
که بـر #جان دارمـــ ....
ندهمـــ یاد تـو را بر کس دیگر #هرگز
نه که من ندهمـــ یاد تـو را
جانشینے که پُر کند
#جاے_تـو را
هرگز نیستـــ....
#رفیقشهیدم❤️
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
#عاشقانه_شهدا🌷
💞 به حمید گفتم: چی شده امروز بدون #عجله صبحونه میخوری ؟ [ حمید چون #تعقیبات نماز صبحش طولانی می شد برای اینکه به سرویس محل کارش برسه، با عجله صبحونه می خورد ]
💕گفت: امروز با سرویس نمیرم سر کار. با تعجب پرسیدم چرا ؟! حمید جواب داد: بخاطر #چادری که دادی به همکارم بدم برا خانمش !!!
💕نمیخوام حتی به اندازه سنگینی یک چادر از #بیت_المال (سرویس) #استفاده_شخصی کنم.
📚 کتاب یادت باشد
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#به_روایت_همسر
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢🌟💢🌟💢
چه کسانی سوختند که من و تو امروز وایسادیم اینجا.⁉️⁉️⁉️⁉️
❣ #مظلومترین_مادر_شهید_در_ایران⁉️😢
(حتما حتما گوش دهید و نشر دهید.)👌
( ما مدیون قطره قطره خون شهیدانیم ❣❣❣)
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه ای با سردار دلها
آماده جنگ باش
#سردار_قاسم_سلیمانی
لحظه ای با سردار دلها
آماده جنگ باش
#سردار_قاسم_سلیمانی
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظاتی کمتر دیده شده از شهید مدافع حرم #محسن_حججی
یک ساعت قبل از اینکه محسن اعزام بشود، مادرم با من تماس گرفت و گفت که محسن دارد به #سوریه می رود، همان لحظه اشک از چشمانم جاری شد و فوراً خودم را به منزل پدرم رساندم.
تا با محسن خداحافظی کنم، ما خیلی گریه و زاری میکردیم؛ اما محسن واقعاً #صبور بود و عاشقانه بهسوی #شهادت رفت.
نقل: (خواهر شهید)
#شادی_روح_شهید_صلوات
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این بیانات امام ره راهم ببینید
وانگاه
نقش ولی امر راخوب حس کنید
آی #شترامپ که هم تهدید میکنی، هم میترسی هم میانجی میفرستی
حضرت امام(ره) برای تو هم پیغام گذاشته
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتماببینید
📹 نماهنگ | هفت پاسخ قاطع رهبر انقلاب به نخست وزیر ژاپن
#اللهم_احفظ_قاعدنا_الامام_خامنه_ای
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
تو در زمین ترک خورده ها نمی مانی
و در پریدن از پیله جا نمی مانی🌺
من از حوالی شهر شما جدا ماندم
تو از مسیر خدایی جدا نمی مانی🌸
نشان سنگر پروانه ها برای شما
سکوت و بغض گلو مانده در هوای شما🌹
🌷شهید هادی ذوالفقاری🌷
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
🍃🌸
🔸در محضــــر شهیــــد.....
✍ده سال با محمد زندگی ڪردم
هیچوقت یاد ندارم بی وضـو باشه
غیر ممڪن بود یه شب نماز شبش ترڪ بشه
به نمــاز اول وقــت فوق العاده اهمیت می داد
مسافرت ڪه می رفتیم تا صدای اذان رو می شنید ، توی بیـابـون هم بود می ایستاد
بارها بهش می گفتم ، مقصد ڪه نزدیکه ، نمازتون رو شکسته نخونین
بذارین برسیم خونه ، نمازتون رو کامل و با خیال راحت بخونین
محمد می گفت: شاید توی همین راه ڪوتاه #عمـرمـون تموم شد و به خونه نرسیدیم، الان می خونم تا تکلیفم رو انجام داده باشم، اگه رسیدیم خونه ، کامل هم می خونم...
#سردارشهید_محمد_بروجردی
#خاطره
#راوی :همسرشهید
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
💖🍃🌼
🍃🌼
🌼
#داداشـــــموپسمیدے...؟؟
رو کرد به سوریـــــه و گفت:
بیا عروسکـــ🎠هایم مال تو
حالا داداشمو پس میدے...
خیلے دلتنـــــگشم😔
#حنین_خواهر_شهید_مشلب
#اللهمالرزقناتوفیقشهادتفیسبیلک
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
#عاشقانه_حلال
مدافع عشق/قسمت22
با چهره ای درهم پشتت را به من می کنی و می روی سمت نیمکتی که رویش نشسته بودی. در ساق دستم احساس درد می کنم. نکند بخیه ها بازشده اند؟ احساس سوزش می کنم و لب پایینم را جمع می کنم. مچ پایم هم درد گرفته! زیر لب غر می زنم: بی اعصاب!
فاطمه به سمتم می آید و درحالی که با نگرانی به دستم نگاه می کند می گوید: دیدی گفتم سوار نشیم!؟ علی اکبر خیلی غیرتیه!
– خُب هیچ کس اینجا نبود!
– آره نبود. اما دیدی که گفت اگه کسی میومد…
– خُب حالا اگه… فعلاً که کسی نیومده بود.
می خندد و می گوید: چقدر تو لجبازی… دستت چیزیش نشد؟
– نه یه کم می سوزه. فقط همین.
– ان شاءالله که چیزیش نشده. وقتی پاتو کشیدا گفتم الآن با مُخ می ری تو زمین…
با مشت آرام به کتفم می زند و ادامه می دهد: اما خوب جایی افتادیا!
لبخند تلخی می زنم. مادرم صدا می زند: دخترا بیاید غذا! علی آقا شما هم بیا مادر. این قدر کتاب می خونی خسته نمی شی؟
فاطمه چادرم را می کشد و به سمت بقیه می رویم. تو هم پشت سرمان آهسته تر می آیی. نگاهم به سجاد می افتد. با خودم می گویم “کمی قلقلک غیرتت چطور است؟” چادرم را از دست فاطمه بیرون می کشم. کفش هایم را در می آورم و یکراست می روم کنار سجاد می نشینم! نگاهم به نگاه متعجبت گره می خورد. سجاد از جایش ذره ای تکان نمی خورد. شاید چون مثل خواهر کوچکترش مرا می داند. رو به رویم می نشینی و فاطمه هم کنارت. مادرت غذا می کشد و همه مشغول می شویم. زیر چشمی نگاهت می کنم که عصبی با برنج بازی می کنی. لبخند می زنم و ته دیگم را از توی بشقاب برمی دارم و می گذارم در ظرف سجاد.
– شما بخورید اگر دوس دارید.
– ممنون! نیازی نیست.
– نه من خیلی دوس ندارم، حس کردم شما دوس دارید…
و اشاره به تیکه ته دیگی که خودش برداشته بود می کنم و لبخند می زند.
– درسته. ممنون.
زهرا خانوم می گوید: عزیز دلم! چقدر هوای برادر شوهرشو داره… دخترمونی دیگه. مثل خواهر برای بچه هامه.
مادرم هم تعارف تکه پاره می کند که: عزیزی از خانواده خودتونه.
نگاهت می کنم. عصبی قاشقت را در دست فشار می دهی. می دانم حرکتم را دوست نداشتی. هر چه باشد برادرت نامحرم است. آخر غذا یک لیوان دوغ می ریزم و می گذارم جلوی سجاد. یک دفعه دست ازغذا می کشی و تشکر می کنی. تضاد در رفتارت گیج کننده است. اگر دوستم نداری پس چرا این قدر حساسی!؟
فاطمه دست هایش را بهم می مالد و با خنده می گوید: هوووراااا! امشب ریحان خونه ماست.
خیره نگاهش می کنم: چرا؟
– واا خُب نمی خوای بعد از ده روز بیای خونه مون؟ شب بمون با هم فیلم ببینیم.
– آخه مزاحمم…
مادرت بین حرفم می پرد: نه عزیزم. اتفاقاً نیای دلخور می شم. آخر هفته ست. یه ذره هم پیش شوهرت بیشتر می مونی دیگه. درضمن امشب نه سجاد خونه ست و نه باباشون. راحت ترم هستی.
***
گیره سرم را باز می کنم و موهایم روی شانه ام می ریزد. مجبور شدم لباس از فاطمه بگیرم. شلوار و تیشرتش برایم جذب است. لبه تختش می نشینم.
– به نظرت علی اکبر خوابیده؟
– نه. مگه بدون زنش می تونه بخوابه؟
– خُب الآن چی کارکنیم؟ فیلم می بینی یا من برم اون ور؟
– اگه خوابت نمیاد فیلم ببینیم.
– نه. خوابم نمیاد.
فاطمه جیغ کوتاهی از خوشحالی می کشد، لب تابش را روی میز تحریرش می گذارد و روشنش می کند.
– تا تو روشنش کنی من برم پایین کیف و چادرمو بیارم.
سرش را به نشانه تایید تکان می دهد. آهسته از اتاق بیرون می روم و پله ها را پاورچین پاورچین پشت سرمی گذارم. تاریکی اطراف وادارم می کند که دست به دیوار بکشم و جلو بروم. کیفم و چادرم را در هال گذاشته بودم. چشم هایم را ریز می کنم و روی زمین دنبالشان می گردم که حرکت چیزی را در تاریکی احساس می کنم. دقیق می شوم. قد بلند و چهارشانه. تو اینجا چه کار می کنی؟ پشت پنجره ایستاده ای و در تاریکی به حیاط نگاه می کنی. کیفم را روی دوشم می اندازم و چادرم را داخلش می چپانم. آهسته سمتت می آیم. دست سالمم را بالا می آورم و روی شانه ات می گذارم که همان لحظه تو را درحیاط می بینم پس..
ادامه دارد....
نویسنده این رمان:
محیا سادات هاشمی