eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19.4هزار دنبال‌کننده
65 عکس
452 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
این بغض ٬ بغض دلتنگیم بود ! بغض ِهیزی کردن مجید بغض ِحرفای علیرضا بغض فروش خونه ُ قهر کردن بابا !آرش یه گوشه نگه داشت دستمو گرفت! تموم حسم اشک شد .. ریخت تا آروم شه ... تنها کسی که میتونست آرومم کنه همون کسی بود که دلمو بُرده بود زندگیمو نابود کرده بود بابامامانمو پیرتر کرده بود...  خالی میشدم تا آروم بشم .. خالی میشدم تا جای ِخالی شده پر شه از عذاب دوباره .. آرش هیچی نمیگفت آروم میگفت : همش تقصیر منه ! فکر کنم اونم بغضشو خفه میکرد با این جمله ! خیلی آروم شدم .. آرش میگفت همون تصمیم قبلی بهتره میگفت بیا عروسی کنیم بدون اطلاع خونوادش ! بعد بهشون میگه که کار از کار گذشته !! میگفت بعده ها آروم میشن ! میگفت مامانش خیلی دوس داشته من ُ اما شرایطمو  نپسندیده که اونم درست میشه ! بهش گفتم میخوام فکر کنم ...اونشب رفتم خونه اما یه روحیه ی دیگه ای داشتم چقدر سبک شده بودم .. بازم مجبور بودم بدقلقی بابا رو ببینم اما همون َم با وجود آرش واسم شیرین بود.بابا زیر لب غرولند کرد : معلوم نیس صبح تا شب کجا خودش علاف میکنه به فکر هیچی َم نیس ! تموم فکر و ذکرش این بود که برم دست بوسی ِ آقا مجید ُ برگردم سر کارم ...اهمیتی ندادم رفتم بخوابم ُ به آرش فکر کنم ! به کسی که تموم سختیا رو با دیدنش آسون میدیدم.چند روز بعد باید خونه رو تخلیه میکردیم ُ هیجا رو پیدا نکرده بودیم هنوز .. بابا با اینکه باهام سرد رفتار میکرد اما روزا با هم میرفتیم خونه ببینیم واسه رهن ِکامل ! با اینکه پول کمی واسمون مونده بود اما چون رهن کامل میخواستیم شرایط سختی بود ! اما مامانم از یه طرف گیر داده بود با این چندرغاز یه جایی رو بخریم !! میگفت آدم یه خشت خونه داشته باشه بهتره ... اما با ده پونزده میلیون کجا بهمون یه خشت به اسم خونه میدادن ؟؟؟!!! یه جایی رو رهن کردیم ُ اسبابای ِزیادی نداشتیم تا اسباب کشی واسمون سخت باشه  روزا هم یه چند دقیقه ای آرش بهم میزنگید و کم و بیش از هم خبر داشتیم همین واسه من پر از امید بود ! همین که هست با هم خوبیم ُهنوز عاشق!!شرایط همونطور که انتظار می رفت خیلی واسمون سخت شده بود ... مامانم دنبال کار بودُ بالاخره از طریق آرش تونست کار پیدا کنه ! تو دانشگاه تو قسمت آشپزخونه ش کار میکرد ! هر چند دل خوشی از آرش نداشت ُ نمیخواست زیر بارش باشه اما شرایط بدمون ایجاب میکرد که هر منتی رو قبول کنه ! بابا خبر نداشت از طریق آرش مامان مشغول به کار شده.منم که در به در دنبال کار بودم ُ شبا باید غرغرای بابا رو تحمل کنم اینکه بیخودی دنبال کار نباشم ُمن آدم ِکاری نیسم ! تا یکی بهم پخی کنه بدوبیراه کنون میام بیرون !! تحمل میکردم همه ی بدخلقیاش ُ همه ی نق نقاش ُ به امید اینکه راضی بشه آرش بدون ِخونوادش پا جلو بذاره !!یه روز بابا که رفته بود تموم حساب کتابا رو با خریدار خونه بکنه خریداره گفته آقایی(مجید) زنگ زده بوده با ما کار واجب داشته٬ خریدار گفته از اینجا رفتن و هیچ شماره ای ازشون ندارم ... بابا بدخلق تر از قبل اومد خونه ٬گفت رفته پیش مجید ُگفته بهش اگه من برنمیگردم سرکارم یکی دیگه رو جایگزینم کنه ! اینکه هنوز چشم به راهه که برم سرکارم ُ اون شب فقط بابا کتکم نزد !!! کلی بدوبیراه بهم گفت٬ دارم ول ول بی هدف واسه خودم میچرخم ُ به فکر هیچی نیستم ! میگفت بدبخت بودن من بدبخترشون کردم ! میگفت به آبروشون زدم سرمایه شون رو از زیر پاشون کشیدم حالا هم بی خیال راست راست واسه خودم میرم و میام ...حرفای اونشب بابا بدجور دلمو سوزوند. کاش باد کتکم کرده بود اما اینجوری زخم زبون نمیزد .حرفای اونشب بابا بدجور دلمو سوزوند. کاش باد کتکم کرده بود اما اینجوری زخم زبون نمیزد .. خودمم کم نکشیده بودم ! خودمم کم حسرت و غبطه اینو اون ُ نکشیده بودم اما دم نزده بودم .. نگفتم چرا ؟؟ اگه هم میگفتم بعدش بلافاصله عذرخواهی میکردم ُدلشون رو بدست می ُوردم . حرفاش زخمی بود رو زخمای دیگه م !!! تازه با این شرایط چه جوری بهشون میگفتم آرشم میخواد پا جلو بذاره خودش تک ُتنها !! انگار زمین ُ زمان ُ فلک ُآسمون دست تو دست هم میخواستن نابودم کنن میخواستن کاری کنن من بی آرش زندگی کنم !با آرش مشورت کردم ُ گفت باید برم سرکار تا بابا آروم بشه .. چون میبینه تو این اوضاع بیکارم از طرفی َم میبینه کار واسم پخته و آمادس عصبانی میشه.میگفت برم تا شرایطمون رو سخت تر از اینا نکنم .. میگفت تنها امید رسیدن به هم مامان بابای منن ! اگه اوناهم مخالفت کنن که دیگه هیچی .... ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بگه الان هاله و فرشید کجا هستن و پلیس چطوری به موقع سر رسید ،پیمان چی شدآرش گفت بهتره همه چی رو فراموش کنی و بزاری یه مدت بگذره گفتم آرش من حقمه همه چیزو بدونم، یادته روزی که افتادم دنبال هاله و پیمان گفتی یه چیزهایی از گذشته ی هاله به دست آوردی، دوست دارم بدونم چی بود اون خبرها و چی فهمیده بودی، آرش گفت فقط اینو بهت بگم که هاله پدر و مادرو خانواده داره، یه خانواده ی بی بند و بار که پدرشون معتاده و و یکی از برادر هاش مواد میفروشه، هاله هیچ وقت خارج از کشور نرفته بود و مدارکی که به ما ارائه داده بود تقلبی بود و ما با توجه به اعتمادی که به دوست پیمان که دوست مشترک منو عباس بود داشتیم زیاد رو مدرک هاله دقیق نشدیم و به راحتی استخدامش کردیم گفتم آخه مگه همچین چیزی ممکنه ، مگه میشه یه آدم پدر و مادر داشته باشه، فک و فامیل داشته باشه اما بگه من بی کس و کارم، آخه چرا، مگه چه ایرادی داشت راستشو میگفت، آرش گفت دقیق نمیدونم، منم خیلی دلم میخواد بفهم چرا این کارو کرده و چرا آدم صاف و ساده ای مثل تو رو به بازی گرفته ،مگه یه زن از زندگی چی میخواد همه آرزو دارن یه آدم پاستوریزه ای مثل تو گیرشون بیفته و دو دستی بهش بچسبنو ولش نکنن، بعد خندید و گفت اون حرفها رو ول کن بگو ببینم برامون سوغاتی چی آوردی، گفتم تو رو خدا آرش برای یکبار هم که شده مثل بچه ی آدم حرف بزن و جدی باش، آخه تو چرا اینطوری هستی، چرا موقعیت رو درک نمیکنی ، از هر فرصتی برای لودگی استفاده میکنی.عباس گفت فقط دعا کن خدا شفاش بده و تو این کله ی پوکش یه چیزی بخوره و زن بگیره ،بلکه اون بتونه اینو آدم کنه ما که نتونستیم.آرش گفت مگه مغزمو خر گاز گرفته زن بگیریم، از خدا میخوام اگه یه وقت خل شدم و خواستم همچین غلطی کنم سریع یه چیزی بکوبه تو سرمو و بیدارم کنه و نذاره بنده ی خوب و پاکی مثل من گرفتار و بدبخت بشه.آرش که فکر میکرد من با شنیدن گذشته ی هاله بهم می ریزم، افتاده بود رو دور مسخره بازی.گفتم تو رو خدا بس کن فقط یک کلام بهم بگو الان هاله و پیمان کجا هستن ،من کاری به کارشون ندارم فقط میخوام کارهای طلاق رو زودتر انجام بدم تا هر چه زودتر از دستش خلاص بشم.آرش گفت هاله و چند نفر دیگه اونشب از یه در دیگه فرار کردن ،ولی پیمان دستگیر شد و به خیلی چیزها اعتراف کرده که از شنیدنشون شاخ در میاری.گفتم خوب بگو ببینم چی شده بخدا جون به لبم کردی، وقتایی که ازت میخواییم حرف بزنی سکوت میکنی و طفره میری ،وقتاهایی هم بهت میگیم بسه دیگه ،ول کن ماجرا نیستی و با آب و تاب تعریف میکنی، آرش گفت بهنام میدونی چیه پیمان اصلا پسر خاله ی هاله نیست ، پیمان و هاله از بچگی تو یه کوچه بزرگ شده بودن و یه جورایی بهم علاقه داشتن ، تا اینکه هر دو بزرگ شدن و تو تصمیمشون برای ازدواج مصمم ولی از اونجایی که خانواده ی هاله تو محل گاو پیشونی سفید بودن هیچکس راضی به وصلت باهاشون نبوده و خانواده ی پیمان هم از این قضیه مستثنی نبودن و مخالف سرسخت ازدواج هاله و پیمان بودن، پیمان چند باری پیشنهاد فرار به هاله میده که هاله قبول نمیکنه. تو این گیر و دار هاله دانشگاه قبول میشه ولی خانواده اش به هیچ عنوان رضایت نمیدادن و میخواستن شوهرش بدن.هاله سرسختانه جلوشون ایستاده بود برای ادامه ی درس خوندن و خلاصی از اون خونه ولی چاره ای جز تسلیم نداشت.تا اینکه برادر هاله که تهران کار میکرد از کارش اخراج میشه و موقع برگشت به شهرشون تو راه تصادف میکنه و یه پاش رو از دست میده ، برادرش هاشم تو رو مقصر و باعث و بانی اخراج و تصادف و نقص عضو شدنش میدونه و هاله وقتی میفهمه چون وابستگی زیادی به هاشم داشته برای انتقام از تو با پیمان شرط می ذاره که اگه دوسش داره و رو حرف قبلیش برای فرار هست فرار کنه باهم بیان تهران،پیمان قبول میکنه و با هاله میاد تهران بعد هم دانشگاه ثبت نام میکنه و با پیمان هم خونه میشه، از اونجایی که پیمان جنم کار کردن نداشته کم کم پیشنهاد کارهای خلاف رو به هاله میده ، اونم چون پول نداشتن کاریهایی که پیمان میگه رو انجام میده و کم کم با یه گروه خلافکار آشنا میشن،هاله هم تو فکر انتقام از تو بوده و طبق آدرسی که از برادرش گرفته بود و پرس و جو پیدات میکنه و زیرنظرت میگیره ، بعد هم که خودت میدونی با چه ترفندی خامت کرد و نقشه اش رو عملی کرد ، همون موقع هم که با تو دعواش شد خونه و همه چی رو فروخته و فعلا هم‌که گم و گور شده.گفتم آرش بخدا اینا همش شبیه فیلم و قصه اس آخه من تا الان آزارم به یه مورچه هم نرسیده چه برسه باعث شده باشم یه نفر از نون خوردن بیفته این هاشم که میگی کجا کار میکرده من اصلا کسی به اسم هاشم نمیشناسم ، آرش گفت وقتی پیش حاج غفور کار میکردی به غیر از تو شاگرد دیگه ای نداشت؟ یه کم به ذهنم که فشار اوردم یادم افتاد.. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
همینکه در خانه را باز کرد نیما را حاضر در وسط هال دید.سریع به سمتش آمد -چه وقت اومد نه..می دونی ساعت چنده.. مگه ساعت چند تعطیل می شی...این مدرسه وا مونده مگه کجاست کمی نگاهش کرد.نیما که امکان نداشت نگران او شده باشد -وسط راه تاکسی خراب شد.سرد بود تاکسی گیر نمی یومد..همه راه رو پیاده اومدم صدایش را بلند کرد -پس موبایلو برا چی ساختن هان.این وقت شب پیاده راه افتادی اومدی...یه زنگ بزن خبر بده فاخته که از سرما چشمانش هم یخ زده بود همانجور سیخ ایستاده بود و نیما ی همیشه طلبکار را نگاه می کرد -منکه گفتم موبایل ندارم...موبایلم داشتم شماره ای ازت نداشتم زنگ بزنم.نیما همانجا وا رفت.فراموش کرده بود فاخته موبایل ندارد.دهانش برای گلایه بیشتر بسته ماند.آرام دولا شد و کفشهایش را در آورد.جورابش خیس شده بود.همانجا جورابهایش را هم در آورد. نگاهی به سایز کوچک پاهایش انداخت.انگشتانش از سرما قرمز شده بود.از مانتویی که می پوشید و برایش گشاد بود خوشش نمی آمد. حالا چرا آنقدر دمغ بود.کمی خنده به چشمهای زیبایش می آمد.همانجا کوله اش را زمین گذاشت و جلو آمد.کاش سرش را بلند می کرد و نگاهش می کرد.اینجور که بی تفاوت و یخ میشد نیما بیشتر نسبت به احساسش عقب نشینی می کرد.تصمیم گرفت حرفی بزند تا ببیند نگاهش می کند یا نه. -دارم می رم به مادرم سر بزنم گویا حالش خوب نیست.موفق شد بالاخره! سریع سرش را بالا آورد و نگاهش را به نیما داد.باز هم جادوی نگاهش قلب نیما را به بازی گرفت.نگران به نیما چشم دوخت -طوریش شده..مادر جون طوری شده نیما فقط در امواج چشمهای فاخته غوطه می خورد.نگاهش را از فاخته گرفت.... -قندش بالا رفته بود امروز.برم بینم چشه.. .آخر شب بر می گردم.داشت سمت در می رفت.کاش فاخته حرفی می زد -نیما خودش ایستاد یا قلبش نفهمید .اصلا خود این روزهایش را نمی شناخت. برگشت و دوباره در دام چشمهایش افتاد -منم بیام،به انگشتانش که درهم گره می خورد و سرش که پایین بود نگاه کرد.از درون لبخند زد.هر چند می دانست از ترس از تنهایی با او می آید اما همین هم خوب بود.احساس خطر می کرد او را در خانه تنها بگذارد.دیگر از اعتماد چشم بسته به کسی می ترسید.از پسر همسایه روبه رویی اصلا خوشش نمی آمد -بریم طرح لبخند روی لبهایش را باید موزه می گذاشت. از این دختر لبخند ندیده بود که آنهم امروز دید.سریع به اتاقش رفت و به ثانیه نکشید بیرون آمد. چشمش به جورابهای پایش افتاد.دوباره می خواست همان کفشها را بپوشد.زنهای خوش پوش را که به خودشان می رسیدند را دوست داشت.فاخته هیچ چیزش به خواسته های او نمی خورد.هیچ چیزش...اما پس ان چشمهای غمگینش..آن گیسوان شبرنگ..آن پوست مهتابی ..آن ظرافت دخترانه و آن معصومیت از جانش چه می خواستند که دائم خودنمایی می کردند.وارد خانه پدر که شدند .نازنین هم آنجا بود .در راه دو سه کلمه ای بیشتر از دهانشان خارج نشد.نازنین فاخته را در آغوش گرفت -اصلا سر نزن یه وقتا -ببخشید تایم مدرسه خوب نیست ..نمیشه جور در نمی یاد.با نیما هم روبوسی کرد -پس کو این داماد عظیم الشان ......هنوز تشریف نیاوردن از سفر نازنین آهی کشید. -نه نیومده هنوز....میگه اسباب کشی مادر شو مریض کرده.اخمهای نیما در هم رفت.هیچ وقت از این مردک خوشش نیامد.فاخته زودتر از نیما وارد اتاق مادر جان شد.حاج آقا هم آنجا کنار سجاده نشسته بود.داخل رفت و سلام کرد.خود را به دستان باز حاج خانم انداخت -چتون شده.خوب نیستین -خوبم مادر.شما رم دیدم بهتر شدم دست نوازشگونه ای بر سر فاخته کشید.چشمش بر قامت پسرش افتاد که به چهارچوب در تکیه داده بود. -بیا مادر...قربونت بشم چه عجب فاخته بلند شد و سمت حاج آقا رفت و روبوسی کرد.نیما با سلام آرامی داخل شد و کنار مادر نشست -خوبی ...خدا بد نده -خوبم مادر...تو رو دیدم الان عالیم.من دلم زود زود تنگ میشه..تند تند سر بزن.جواب حرفش را خود مادر می دانست.او بخاطر پدرش نمی آمد.نادیده گرفتن پدر سخت بود.اما مثل قبل بودن سخت تر.نیم نگاهی به او انداخت -شما چی....خوبی حاجی دستانش را به آسمان بلند کرد -شکر بد نیستم.به سوال مادرش به سمتش برگشت -شام خوردی مادر -راستش..خب...نه....تا فاخته اومد برش داشتم اومدم . ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
_گفته من و مادرش كه از خدا مي خواهيم. چه بهتر از اين. ولي اجازه بدهيد نظر خود دختر را هم بپرسيم . _خوب، چه عجب كه نظر خود دختر را هم پرسيديد! دختر مي گويد نه . مادرم از جا بلند شد _خوبه،خوبه، لوس نشو! بازارگرمي هم حدّي دارد. مثالً مي خواهي زن كي بشوي؟ مي داني پسر عطاالدوله كه تو برايش ناز كردي با كي عروسي كرده؟ با دختر عبدالعلي خان شريف التجّار. دختره مثل پنجۀ آفتاب. بچه سال. با فضل و كمال. ثروت پدرش هم از پارو بالا مي رود. تازه با اين همه محاسن، آن قدر هول شده بودند كه سر مَهربُرون كم مانده بود يك چيزي هم دستي بدهند و آن ها براي داماد مهريه تعيين كنند.... _خوب، خوش به حال پسر عطاالدوله . مادرم با غيظ گفت؛ _آن وقت جنابعالي چه اداها در آورديد؟! بچه دارد، مادرش از عروس مرحومش زياد حرف مي زند، من بايدپسره را ببينم. بعد هم كه يارو را كشيدي خانۀ نزهت و خوب سبكش كردي، گفتي نه. اين هم شد كار؟ من كه نميفهمم اين اداها يعني چه و بعد، مادرم، انگار نه انگار كه من جواب رد داده ام، مثل اين كه روياي شيريني را با خودش مزه مزه مي كند گفت _كاش مي شد كاري كنيم كه عروسي تو و خجسته يك شب باشد . به اعتراض گفتم _خانم جان! _آره، اين طوري بهتر است. خريد عروسي را براي هر دوتان با هم مي كنيم. هر دو يك جور. _براي جهاز از هر چيز دو تا. انگشتر يك جور. مَهريۀ هر دو برابر. آره، عمو جانت راست گفته. سه تا شادي در يك سال. يك پسر و دو تا داماداصالً فايده نداشت. بايد فكر ديگري مي كردم. پدر و مادرم تصميم خود را گرفته بودند. اين دفعه موضوع جدّي بود. بايد به آن ها مي گفتم. ولي چه طور؟ جرئت نمي كردم. غوا به پا مي شد. ولي شايد بعد، وقتي پدرم رحيم را ببيند. _خطّ و ربط او را ببيند. وقتي بداند كه او مي خواهد صاحب منصب بشود، سر و شكل او را ببيند _ آن طور كه من ميديدم مهر او در دلش جا بگيرد. شايد دل آقا جان به حال من بسوزد. شايد مرا به عقد او در آورد و او را به خانه بياورد و كمكش كند. تا وقتي كه وارد نظام شود. تا وقتي كه دستش به دهانش برسد و بتواند روي پا بايستد. آن وقت خانه اي براي خودمان مي خريم... راستي كه عجب خام بودم. روياپردازي مي كردم. نمي دانستم اگر بشود كاغذ را با پارچه پيوند زد مي توان خوان اشرافي پدرم را نيز با خون عاميانۀ رحيم نجّار مخلوط كرد. فكرش هم گناه بود. فكرش هم جنون بودچندين شبانه روزم به فكر كردن گذشت. چه كنم؟ چه طور موضوع را آفتابي كنم؟ به كه بگويم؟ هيچ راه حلّي به نظرم نمي رسيد. نمي توانستم محرمي پيدا كنم. مشكل بزرگ تر از آن بود كه عقل جوان من از عهدۀ آن برآيد. صدبارپشيمان مي شدم، منصرف مي شدم، و دوباره همين كه اسم منصور به گوشم مي خورد، دل شوريده ام هوايي ميشد. انگار كه نام منصور با تجّسم چهرۀ جواني كه در دكان نجّاري سر گذر ارّه كشي مي كرد نسبت مستقيم داشت سر شام پدرم شاد و شنگول بشقاب خود را از پلوي زعفراني و خورش قرمه سبزي و ته ديگ پر كرد و گفت: _داداش از ما دعوت كرده اند.و ليوان دوغ خود را سر كشيد. قلب من از جا كنده شد و فرو افتاد. تا بناگوش سرخ شدم. سرم را پايين انداختم. نيش مادر هم تا بناگوش باز شد. پنهاني اشاره اي به طرف من كرد و گفت:كجا؟ _به باغ شميران. هم فال است و هم تماشا.. _شماها به هواخوري، من و داداش و منصور به شكار كبك . مادرم خنده كنان گفت: _آقا، شما كه سال هاست شكار خود را زده ايد... محبوبه چرا برنج نمي كشي؟ سير بودم. از خورد و خوراك افتاده بودم. از زندگي سير بودم. دلم مي خواست بلند شوم و فرار كنم. ولي به كجا؟ فكر فرار تكانم داد. مرگ يك بار و شيون يك بار. مي گويم و جانم را خلاص مي كنم تمام شب فكرهايم را كرده بودم. آن قدر بيدار ماندم كه نور سحرگاه را ديدم كه از شيشه هاي رنگين پنجره بر روي ديوار و قالي، نقش هاي رنگارنگ مي افكند. آنگاه به خواب رفتم و صبح ديرتر از معمول بيدار شدم. بوي نان سنگك تازۀ دو آتشه، غلغل سماور، كره و پنير، دنگ و دانگ استكان و نعلبكي كه به اتاق رو به حياط مي بردند؛ صداي پاي دده خانم؛ گفت و گوي بي خيال و شاد او با مادرم؛ و صداي نق نق منوچهر از خواب بيدارم كرد. مادرم، دايه جان و دده خانم همه مهربان بودند. همه در تدارك سفر بودند. خواهرم خجسته شاد و شنگول از يك هفته ماندن در شميران كه عالمي داشت. مخصوصاً كه باغ، باغ بزرگ و پر درخت عمو جان باشد. نه آن تكّه زمين قلهك آقا جان كه بيشتر به صورت مزرعۀ گسترده اي بود كه در آفتاب داغ تا چشم كار مي كرد دشت را در دامن سبز خود مي گرفت و براي ما گوجه فرنگي و خيار و بادنجان به سوغات مي فرستاد. زميني كه پدرم به تازگي نيمي از آن را درختان ميوه كاشته و قصد محصور كردن و ساختمان در آن را داشت..... ادامه‌ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
زبونم بند اومد در همین حین صدای مرتضی اومد که پسر عمه هاشو صدا میکرد.چادرمو سرم کردم زود رفتم در و باز کردم مرتضی منو دید و گفت عه عروس خانمم که اینجاس.پسر عمه هاشم رسیدن و با کمک اونا وسایل و آوردن پایین عمه هم زودرفته بود بساط اسپندو آماده کرده بودوبا سلام و صلوات وسایل و ریختن توحیاط و وانتی رفت.عمه گل بس سینی شربت به دست اومد تو عجب زن فهمیده ای بود از تشنگی زبونمون خشک شده بود با کمک عمه ها خونه رو چیدیم دوتا فرش لاکی رنگ ‌خریده بودیم که اونا رو تو اتاق بزرگ پهن کردیم با پشتی های همرنگش خیلی خوشگل شده بود مرتضی یه کمد بزرگ لباس با یه کمد ویترینی هم خریده بود که چینی هامو توش چیدم وکمدم گذاشتم انتهای اتاق آینه و شمعدونمونم گذاشتم رو طاقچه ای که درست کرده بودن.عمه هم رفت از تو خونشون یه قرآن اورد و گذاشت رو طاقچه و گفت قران حافظ خودتون و خونتون باشه همیشه یخچال و گاز و هم بردیم آشپزخونه که کنار اتاق بزرکمون بود و درش به ایوون باز میشد .بی بی گفت دو دست رختخواب براتون درست کردیم برا پا تختی میخواستیم بیاریم زودتر میاریم و خندید و رفت خونش و با کمک عمه ها دو دست رختخواب بزرگ اوردن با پارچه های خوشرنگی هم رویه کرده بودن از عمه ها تشکر کردم و گفتم من کسی رو ندارم شما برا منم مادری کردین و گریه ام گرفت دلم خیلی وقت بود پر بود زدم زیر گریه .عمه ها بغلم کردن و یه دل سیر گریه کردم اونا فکر کردن به یاد مادرم که مرده گریه میکنم اما من به یاد همه بدبختی هایی که با حضور مادرم کشیدم گریه کردم.بعد رفتن عمه ها مرتضی اومد کنارم و تو دستش یه پارچه بود گرفت سمتم گفتم چیه گفت باز کن ببین باز کردم یه تاج تلی خوشگل بود که پر بود از گلهای سفید و صورتی پارچه ای که از دو طرف ریسه گل بود چند تا اونموقع اونا مدبودن .گفتم وای مرتضی تو چقد بفکر بودی من اصلا یادم نبود گفت زنه گفت اینا جدید مد شده برات خریدم و تابی به سیبیلهاش داد و دستشو انداخت دور شونمو من و چسبوند به خودش اولین بار بود که انقد نزدیکش بودم مثل یه بچه کنارش گم شده بودم.مرتضی گفت هزار بار گفتم گذشته رو فراموش کن بچسب به الان فردا عروسیمونه خانم چش مشکی با اون چشات دلم و بدجور بردی بلند و شد و همزمان که از در خارج میشد نگاهی بهم کرد و گفت دلم و بدجور بردی اقدس خانم دلم بدجور براش رفت برا زبون بازی هاش شاید من از بس مورد توجه کسی نبودم برا کوچیکترین تعریفی دلم میلرزید.مرتضی صدام کرد رفتم پیشش گفت اقدس برو لباس بپوش لباس خوشگلاتو ها بریم جایی .گفتم کجا اخه من باید برم حموم نمیتونم .گفت آبگرمکن خریدم امشب میارن فردا همینجا میری حموم با ذوق گفتم باشه و رفتم خونه عمه لباس پوشیدم و به عمه گفتم داریم میریم بیرون.مرتضی یه ماشین پیکان آجری رنگ آورد دم در گفتم اینو از کی گرفتی گفت مال خودمونه گفتم دروغ میگی کی خریدی گفت امروز خریدم که راحت بریم شهر بیاییم با اتوبوس که نمیتونیم .سوار شدم اون موقع ماشین خوبی حساب میشد پیکان.رفتیم تهران و مرتضی یکراست رفت دم یه عکاسی نگه داشت و رفتیم تو چند تا عکس گرفتیم با هم و مرتضی هم یه دوربین عکاسی کرایه کرد گفت باید فردا ازت عکس بگیرم که بچه هامون ببینن مادرشون چه عروس خوشگلی بودبعد هم رفتیم شام جیرکی و شب حدودای ۹ بود که رسیدیم .رفتیم خونه بی بی پسر عمه مرتضی گفت عصر آبگرمکن و آوردن بردیم گذاشتیم تو حیاط مرتضی گفت بریم نصبش کنیم .باهم رفتن آبگرمکن و درست کردن با نفت کار میکرد مرتضی گفت صبح خواستی حموم بری بگو یادت بدم چطور روشن میشه .اون شبم خونه عمه موندم و صبح مرتضی در زد بیدار شدم گفت حموم نمیخواستی مگه بری گفتم اره گفت پاشو بیا حوله ای که بی بی بهم داده بود رو برداشتم و با لباسهام رفتم مرتضی آبگرمکن و روشن کرد و رفتم حموم حموم نو و تازه ببا کاشی های تمیز دلم میخواست ساعتها اونجا بمونم ولی باید موهام خشک میشدن قرار بود ساعت ۱۱ دختر رقیه خانم بیاد آرایشم کنه.مرتضی همراه پسر عمه هاش رفته بود دنبال خرید میوه و شیرینی .عمه ها هم مشغول پخت شام بودن همه به یه کاری مشغول بودن.مرتضی چند تخته فرش امانت گرفته بود پهن کرد تو حیاط که مردا تو حیاط هستن و خانمها هم تو خونه .کل حیاط و ریسه کشیده بودن و چراغانی کرده بودن بعد حموم آبگرمکن و خاموش کردم و نگاهی به خونه کردم که مرتب باشه و رفتم پیش عمه ها.عمه ها با صلوات و گاهی هم با ترانه خونی مشغول پخت و پز بودن .ساعت ۱۱ شد که دختر رقیه خانم که اسمش ملیحه بود اومد عمه آورد تو اتاق منو گفت عروسمون ایشونن .موهام و باز گذاشته بودم نیمه مرطوب بود که گفت بزار اول موهاتو بیگودی ببندم بعد آرایشت کنم گفتم میشه موهامو باز بزاری دوست ندارم جمع کنی گفت باشه تاجمم نشونش دادم و کلی ذوق کرد که اینو از کجا خریدی اینا خیلی گرونن ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
نگاهى به حسين كردم كه داشت به سارا لبخند مى زد، بعد روكرد به من و گفت شنيدى كه چى گفت خانمم؟ گفتم بله اطاعت مى شه قربان.بعد سارا گفت راستى مامان ديروز رفتى خريد چى خريدى؟دوباره ياد مجيد افتادم،اصلا دلم نمى خواست بپوشمشون،گفتم يه تاپ و به تى شرت. سارا گفت ببينم؟ گفتم خريدم بعد پشيمون شدم مى خوام ببرم عوضشون كنم.حسين گفت خوب ما كه كارى نداريم بيارشون بريم سر راه عوض كنيم، استرس افتاد به جونم و گفتم اخه دو دل شدم شايدم نگهشون دارم.سارا گفت مامان بپوش ، لطفاً.با بى ميلى رفتم تى شرتمو پوشيدم، حسين گفت خيلى قشنگه ياسى چرا مى خواى عوضش كنى؟ گفتم اگه خوبه نگهش مى دارم، سارا گفت اره مامان اون يكى رو بپوش ببينم؟ رفتم سراغ تاپه، ياده مجيد افتادم، بهم گفته بود اينو جايى نپوش، فقط برا من بپوش، رفتم تاپ و اوردم و دلم نيومد بپوشمش،همين جورى نشون دادم و گفتم ايناهاش،حسين گفت نپوشيدى چرا؟گفتم دير مى شه بابا الان مى خوايم بريم ديگه، همينه ديگه، حسين گفت قرمز! رنگ مورد علاقت! عمراً عوضش كنى، حالا بعدا بپوش ببينم چطوره؟فكر كنم يقش خيلى باز باشه ولى تو دوست دارى مى پوشى حالا نگهش دار لازم مى شه.تو دلم بهش خنديدم و گفتم اينم يعنى ته غيرته اقاى ما!بعد دوباره به مجيد فكر كردم، وقتى حرف از غيرت و مى زد،رگ گردنش ناخداگاه برجسته مى شد و چشاش حالت عصبى مى گرفت و من دلم قنج مى زد،حسين گفت اى بابا چرا وايستادين؟اماده نمى شينا،بعد يه سيب ورداشت و اومد سمتم دستمو گرفت و گفت بيا بريم امادت كنم،سارا برو بابا بپوش دير مى شه.اون شب با هم رفتيم بيرون و حسابى به سه تاييمون خوش گذشت و باعث شد چندساعتى به مجيد فكر نكنم.شام رو هم در رستورانى شيك نوش جان كردين و برگشتيم خونه.ساعت يازده شب بود و من يك ماه تموم هرشب اين موقع با صدايى دلنشين مى خوابيدم.صدايى كه با حرفاش مثل لالايى مادر براى بچه ى نوزادش بود.حسين گفت نمى خوابى ياسم؟ گفتم چرا عزيزم.گفت ياسى اگه همه چيز اونطورى كه بخوام پيش بره،تا يكسال ديگه براى هميشه بر مى گردم تهران.و فقط گهگاهى به تبريز سر مى زنم، اونم سعى مى كنم وقتايى باشه كه سارا مدرسه نداره و با هم بريم،گفتم ان شالله همينطوره.گفت بيا تو بغلم ببينمت!مى خواى برى رژيم بگيرى مانكن كى بشى؟گفتم تو.گفت قربونت بشم من،خودتو اذيت نكنى ها! تركا تپل دوست دارن.گفتم الكى.از كى تا حالا؟ گفت از وقتى كه با اون لباس گلى و شلخته تو رودخونه ديدمت.گفتم حسين خيلى دوست دارم.گفت منم همينطور.خوابيديم و گرماى تن حسين باعث شد بازم مجيدو از ياد ببرم،چه خوب مى شد اگر هميشه پيشم بود،و مثل امروز انقدر حواسش بهم بود،اگه هميشه بود،شايد ديگه هيچوقت احساس كمبود نمى كردم. صبح همگى بيدار شديم و سارا رو راهى مدرسه كرديم،حسين هم رفت سركار خودمم لباس ورزشى هامو ورداشتم و رفتم سمت باشگاه، توى راه چند بار وسوسه شدم باهاش تماس بگيرم ولى ياده حسين و محبتاش مى يوفتادم و عذاب وجدان ميومد سراغم. امروز قرار بود من توى باشگاه مجيد با مربى خصوصى خودم باشم، ولى الان جاى ديگه مى رفتم، چون قرار بود مجيدو براى هميشه از دلم بيرون كنم!كلاس شروع شدو منم طبق برنامه ى غذايى كه گرفتم مى تونستم هر ده روز دو كيلو كم كنم، اين عالى بود، نمى دونم چرا ولى مى خواستم خوش اندام تر باشم، شايد ته قلبم مجيد نقش داشت ولى چيزى بود كه سال ها مى خواستم انجامش بدم.بعد از كلاس رفتم دم مغازه ى حسين ، حسين گفت اينجا اومدى چرا؟گفتم اومدم پيشت، گفت خوش اومدى عزيزم خسته نشى؟! گفتم نه يه چند ساعت ديگه مى رم دنبال سارا مدرسه، گفت ببينم اگه كارام تموم شد خودمم ميام باهات، اصلا نتونستيم با هم حرف بزنيم همش حسين بدو بدو داشت و همش به اين و اون دستور مى داد ولى ما بينشم از منم غافل نمى شد و ميومد مى گفت چيزى لازم ندارى عزيزم؟ ببخشيد توروخدا،ان شالله جبران كنم.بعد خودش مى رفت برام چايى مى اورد و بهم مى رسيد،اونجا هم همه مرد بودن، ولى چطور حسين غيرت نداشت و من و مى ذاشت و مى رفت بيرون و ميومد؟ولى مجيد مرد واقعى بود چون حتى به خاطر وجود يه پسره هجده ساله تو مغازشم رو من حساس بود، اين يعنى اينكه از ته دل دوسم داشت. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
با چهار تا بچه، دیگه مستاجری رو نمیتونستم قبول کنم حسین تصمیم گرفت که پول پیش رو بگیره و خونه‌ی جدید رو با دوبرابر نیرو با سرعت بیشتری به اتمام برسونه وسایل رو تو یکی از اتاقهای همون خونه مستاجری گذاشتیم و خودمون رفتیم پیش آقام که هم نیمتاج و هم محمد تنها نباشند تا خونمون تموم شه... تازه یه هفته تو خونه‌ی آقام مونده بودیم که دوباره کارهای نیمتاج رو اعصاب بود و مدام بچه‌هارو اذیت میکرد و یه کاری میکرد که صداشون در بیاد و آقام از دست ما شاکی و ناراحت بشه و مارو از خونه‌اش بیرون کنه‌... گلبهار هم حامله بود و نزدیکه زایمانش... بعد از مراسم آنا موند که هم زایمان کنه هم پیش ما باشه... با تمام اذیتهای نیمتاج مجبور بودم که با بچه‌ها همونجا بمونم چون جایی رو برای رفتن نداشتم... هنوز چهلم آنا نگذشته بود که زمزمه‌ی ازدواج دوباره‌ی آقام به گوشمون رسید منو گلبهار ناراضی بودیم و میگفتیم اول بذار محمد و نیمتاج ازدواج کنند بعد تو زن بگیر ولی انگاری آقام تصمیمش رو گرفته بود و از اینکه ما مخالفت میکردیم ناراحت بود و مدام بهونه‌گیری میکرد با اینکه منو گلبهار هر روز لباسهاش رو اتو میزدیم و به خورد و خوراکش می رسیدیم ولی به هر کسی از همسایه‌ گرفته تا دوست آشنا میرسید از ما شکایت میکرد و میگفت؛ بچه که واسه من زن نمیشه، لباسهامو نمیشورند و به من توجهی ندارند... هر بار که لباسش رو اتو میزدیم، لباس رو تو دستش له و چروک میکرد و میپوشید که بره بیرون و آبروریزی و جلب ترحم کنه... نیمتاج هم این وسطا زیر آبی میرفت و از اونجا موندن ما ناراحت بود ولی نمیتونست مستقیم چیزی بگه... نیمتاج یه خواستگاری داشت که منو گلبهار راضی نبودیم و بودن ما اونجا باعث میشد که راحت نتونه خواستگار هارو راه بده اداره بهداشتی که نیمتاج کار میکرد تو یکی از دهات اطراف بود با خواستگارش که اسمش احمد بود توی مینی‌بوس همون دهات آشنا شده بود بعدها فهمیدیم که زمان آنا هم یه بار خواستگاری کرده بودند ولی بعد از فوت آنا هنوز اجازه‌ی خواستگاری پیدا نکرده بودند و نیمتاج در تلاش بود که پای خواستگار رو به خونه باز کنه... احمد توی شرکت تعاونی روستایی کار میکرد و از یه خانواده پرجمعیت بود بجز منو گلبهار و محمد هم راضی به این ازدواج نبود و مدام مخالفت میکرد ولی این وسط آقام از این وضعیت خوشحال بود بخاطر اینکه اونم با ازدواج کردن نیمتاج زودتر به مقصودش میرسید... زیرآبی رفتن‌های نیمتاج و پر کردن آقام توسط اون، به ضرر من تمام شد و تمام کاسه کوزه ها سر من بیچاره شکست و انگاری صبر آقام تموم شد و با تمام بی‌رحمی توی اون برف و هوای سرد زمستونی و ساعت ۸ شب منو بچه‌هام رو از خونه بیرون کرد...حسین با برادرش دربستی برده بودند و سه روز دیگه قرار بود برگردند آواره‌ی کوچه و خیابون شدم مونده بودم چه کنم تصمیم گرفتم برم خونه‌ی خانوم در حالیکه اشک تو چشمام حلقه زده بود بچه هارو برداشتم و راهی شدیم و توی راه.در حالیکه اشک تو چشمام حلقه زده بود بچه هارو برداشتم و راهیه خونه‌ی خانوم شدیم توی راه داشتم به بچه‌ها سفارش کردم که داریم میریم خونه‌ی آقا ولی یهویی بهشون نگید که بیرونمون کردند، بگید خودمون اومدیم.سیامک و سالومه گریه میکردند و مجبور شدم تو اون هوای سرد وایستم و یکم دلداریشون بدم.برف بی‌مهابا می‌بارید و هر لحظه شدیدتر میشدخونه‌ی آنا تا خونه پدرشوهرم که ۱۰ دقیقه بود برام به اندازه‌ی یک ساعت طولانی شد.وقتی رسیدیم همه خونه بودندشوکه شده بودند و همش میگفتند چرا این موقع شب اومدید؟بچه ها طبق گفته‌ی من، بهشون گفتند که دلمون واسه شما تنگ شده بود و چند روز بعد روز چهلم آنا رسید روز مراسم، مثل غریبه‌ها رفتم و بعدش دیگه تصمیم گرفتم که پا توی اون خونه نذارم بعد از آنا دیگه اون خونه هیچ صفایی نداشت ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
رفتم جلو و سلام کردم اونم پیاده شد و سلام کرد ... گفتم : برادرم‌ بهروز ؛؛... .آقای دکتر بشیری ... دکتر اومد خیلی مودب با بهروز دست داد و گفت : ببخشید من چند روز پیش خانم تهرانی رو چون بارون میومد رسوندم خونه ....بهروز گفت : می دونم آقای دکتر واقعا زحمت کشیدین بهاره همه چیز رو تعریف کرده .... گفت : می دونین خواهرتون حالا برای من یک درد سر درست کرده؟ توی بیمارستان همه دارن برای من و خواهر شما داستان درست می کنن و هر کسی هم هر طوری خودش دلش می خواد قصه رو تعریف می کنه باور کنین من هفت ,هشت جورشو تا حالا شنیدم .... الانم اومدم کت شما رو بدم که دیگه نرین تو بیمارستان سراغ کت رو از پرستار ها بگیرین بعدم باید با من بیاین و جلوی همه دوتایی موضوع رو روشن کنیم .. من تنهایی بگم شما نباشین حرفمو باور نمی کنن ... تا حالا نگذاشتم کسی برام حرف درست کنه که به لطف شما اینم شد ...... سرمو انداختم پایین و نمی دونستم چی بگم .. اون حق داشت ... بهروز گفت : خودشم الان چند روزه از این موضوع ترسیده ولی من فکر نمی کردم اینطوری بشه خوب اگر بهاره قصدی داشت که نمی رفت و به پرستار بگه چرا مردم این طوری شدن آخه یک کم آدم فکر می کنه ... دکتر گفت : شما نباید کاپشن منو می دادین به منیژه اون فتنه ی دو عالمه ازش هر کاری بر میاد .... ممکن بود کس دیگه ای باشه حرف در نیاد ولی اون با سرعت نور همه جا پخش کرده ... بهروز گفت : حالا می خواین چیکار کنین می خواین منم بیام فکر میکنین اگر باشم بد نیست ؟ گفت : نه من از پسشون بر میام زیاد مهم نیست ... ولی نمی خوام برای خانم تهرانی بد بشه ... هر چند ایشون حقشونه چون فکر نکرده کاری رو انجام میدن مثل اون روز توی بارون ..... بهروز دستشو گذاشت تو پشت منو گفت : نه خواهر من هیچوقت کار نادرستی نمی کنه .... اونا فکر شون خرابه تقصیر این نیست .......با همون سادگی خودم پرسیدم گفتین کت منو آوردین ؟ خنده اش گرفت و گفت : بله و رفت و از تو ماشین اونو آورد داد به من ....... خشک شویی رفته و مرتب و لای کاغذ ... خجالت کشیدم که کاپشن اونو همین طور مچاله برده بودم ... سرمو تکون دادم و گفتم ممنونم که ثابت کردین من آدم بی فکری هستم ....به جای اون بهروز پرسید چرا ؟ گفتم دکتر کت منو دادن خشک شویی ولی من کار احمقانه ای کردم ...... گفت : پس میشه امروز بیاین بیمارستان ؟جبران کنین ؟ گفتم اصلا من داشتم می رفتم بیمارستان امروز استثنا کلاس دارم .... گفت : پس بیان با هم بریم ....و خودش با بهروز دست داد و رفت توی ماشین ...من فورا کت بهروز رو در آوردم و دادم بهش و کت خودم رو پوشیدم .. بهروز رو بغل کردم و بوسیدم و خدا حافظی کردم همون طور که توی بغل بهروز بودم در گوشش گفتم تو رو خدا حالا بپوش که سرما نخوری ... و رفتم و کنار دکتر نشستم ....تا راه افتاد شروع کرد به خندیدن .... و باز خندید ...یک کم رفت و باز خندید ....... ولی حرفی نمی زد ...رفتم تو هم و پرسیدم ... به چی می خندین ؟ گفت : به تو ... گفتم برای چی مگه من خنده دارم ؟ گفت : آره ..خیلی حالا بازم می خوام تو رو قضاوت کنم ....بازم عقیده ام عوض شد ....باور می کنی از اون روز که دیدمت صد بار عقیده ام عوض شده ..... داشتم میومدم در خونه ی شما که باهات دعوا کنم و بگم چرا کاپشن منو دادی به منیژه و حرف درست کردی ؟ و فکر کردم تو عمدا این کارو کردی که خودتو به من بچسبونی .. و همه تو بیمارستان فکر کنن که با منی .... گفتم خوب این چه افتخاریه که من خبر ندارم ؟ شاید هم شما داری این کارو می کنی ....چون اصلا من فکرشم نکرده بودم و نخواهم کرد خاطرتون جمع باشه ....اولا من در مورد این طور چیزا اصلا فکر نمی کنم ... تا برم سر کار و مستقل نشم به هیچ عنوان ... ... دوما چرا شما اینقدر از خودتون راضی هستین ...بدم اومد که در مورد من همچین فکری کردین .... گفت : تو متوجه نیستی تو بیمارستان چقدر دخترا دلشون می خواد من بهشون توجه کنم ؟ فقط توجه کنم ... همین .....گفتم ...حالا من در مورد شما قضاوت می کنم .... دلیل اون ژست ها و حرکات اضافه ای که از خودتون در میارین تا دوتا بچه رو ویزیت کنین همینه که جلب توجه کنین .... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
گفتم : دستت درد نکنه این بود نتیجه ی اعتماد من؟ .. تو مگه نمی خواستی اموال برادرت رو نگه داری که دست کسی نیفته ؟ چی شد پس ؟ به زور منو وادار کردی زنت بشم که چی بشه ؟ حالا چرا فرار می کنی فرهاد ؟ حرف بزن ببینم برای چی زمین ها رو فروختی ؟ .. یکم به من نگاه کرد و نشست لب حوض و چند تا مشت آب زد به صورتش ...و همینطور که دستهاشو تکون می داد که آب ها بریزه .. نشست لب ایوون و سرشو انداخت پایین وگفت : مگه من می خواستم اینطوری بشه ؟ خودم دارم دیوونه میشم ... گفتم : کی ؟تو دیوونه شده بودی من که ندیدم ؟عجیبه ؛؛ ندیدم تو حتی ناراحت باشی ... خوب می خوری,, راحت می خوابی ..با بچه ها بازی می کنی پیش مادرت میری براشون خرید می کنی ..تو به این کارا می گی دیوونه شدن ؟ همین بود آقا فرهاد مردونگی تو ؟ حالا بگی خودمم دارم دیوونه میشم ؟ جواب من این بود ؟ به من بگو زمین ها رو چرا فروختی؟ پولشو چیکار کردی ؟ اون همه ملک و املاک سالار دود شد رفت هوا؟ گفت : چرت و پرت نگو ..تو نمی دونی چی شده ؟ تو شکم تو بچه هات کردم ...زَر زیادی می زنی بهت میگم نمی خواستم اینطوری بشه ...... باز هی سالار رو تو سر من بزن .. گفتم : چه بخوای چه نخوای این زمین ها ارث پدر سالار نبود با زحمت و کار به دست آورده بود ..تو نباید از بین می بردی ..(خواستم به حرف ماه بی بی گوش کنم و درست و حسابی حرف هام بزنم)... با اعتراض دستم رو بلند کردم وگرفتم طرفش وبا تندی گفتم : من این حرفا حالیم نیست تو حق نداشتی بدون اجازه ی من زمین ها رو بفروشی ... بلند شد با حرص اومد طرف منو پشت گردنم رو گرفت و دستشو گذاشت روی دهنم و محکم فشار داد و با لحن خیلی بدی گفت : خفه شو ...خفه شو ..من حمال تو نیستم که به من دستور بدی .. نوکر باباتم نیستم ؛؛ خوبم حق داشتم مال داداشم بوده هر کاری دلم بخواد می کنم توام میای امضا می کنی صداتم در نمیاد و گرنه می زنم لت و پارت می کنم ..و پرتم کرد روی زمین .. چنان با شدت افتادم که یک لحظه نفسم بند اومد ... انگشتش رو به من نشون داد و گفت : دیگه اگر از این غلطا بکنی من می دونم و تو ... و با عصبانیت از خونه بیرون رفت . و من همون طور که پرتم کرده بودم از جام تکون نخورم .... دلم می خواست بمیرم ..حتی قدرت بلند شدن رو هم نداشتم ...نمی دونم شاید اونجا اولین باری بود که میمُردم ... که مردن فقط به نفس نکشیدن نیست وقتی روح آدم قدرت زندگی کردن نداشته باشه یکبار مردن رو تجربه می کنه... فاطمه داشت منو نگاه می کرد و اشک میریخت ... اومد جلو و زیر بغلم رو گرفت و بلندم کرد و گفت :وای دور دهنت کبود شد ... ول کن ماهنی بزار هر کاری می خواد بکنه نه اون زمین ها دست ما بود نه پولشو به شما می داد پس بزار هر کاری می خواد بکنه ... زیر لب گفتم : ماه بی بی همینو می خواستی ؟ این یک ذره احترامم از بین ما رو بره ؟احساس در موندگی چیزی نبود که من باهاش آشنا نباشم .. خودمو مقصر می دونستم .. باید بیشتر مقاومت می کردم ..چرا خودمو دادم دست فرهاد ..کاش تنها بودم و شش تا بچه نداشتم .. حالا اسیر و برده ی اون شده بودم و نه راه پس داشتم نه راه پیش .... اونشب ماه بی بی هم نیومد ...و فرهاد هم نیمه های شب برگشت ... کنار اتاق زانو بغل گرفته بودم .. آهسته اومد کنارم نشست ......معذرت خواهی کرد ؛التماس کرد و بالاخره به گریه افتاد و دست و پا مو بوسید ...و گفت : بهم فرصت بده دوباره همه چیز رو از نو می سازم تو باید یار و یاور من باشی وقتی احساس میکنم کنارم نیستی و دلت با من نیست .. از اینکه فکر کنم منو دوست نداری آتیش می گیرم ..من همون فرهادم که عاشق تو بودم و هستم .. تو ماهنی منی جون و عمرمنی ,, نفسم به نفس تو بنده ..اگر خرج کردم می خواستم تو رو خوشحال کنم .. تنهایی که جایی نرفتم با تو بچه ها بودم .... گفتم : تو مثل اینکه حالیت نیست ؛؛ نباید زمین ها رو می فروختی اینا آینده ی بچه هامون بود .. گفت : تو کار نداشته باش؛؛ من باید این زندگی رو بگردونم ..خودم فکرشو کردم نگران نباش خدا بزرگه ... قول میدم دوباره وضع مون از اولش هم بهتر میشه ...یک بار دیگه بهم اعتماد کن ؛ تو رو مایوس نمی کنم ... خلاصه اونقدر گفت و گفت تا منو راضی کرد رفتم و قولنامه رو امضا کردم ... چون فهمیدم بودم که چاره ای دیگه ندارم ... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
شما امشب زودتر بخوابین منو آیلینم عروس و مادرشوهر تا صبح غیبت میکنیم.دستم مشت شد و گفتم _با اجازه من برم اتاقم.هنوز یک قدم برنداشته بودم اهورا دستم و گرفت و گفت _حاضر شو... به بابات قول دادم امشب و اونجا بمونیم.مادرش متعجب گفت _چی؟پسرم نمیشه چنین چیزی.... چشمم که به مهتاب افتاد دلم سوخت.اون چه گناهی کرده بود؟با صدای آرومی گفتم _حق با مادرجونه... یه شب دیگه... بلند شد و بدون ول کردن دستم گفت _حاضر شو..سرم و پایین انداختم و دیگه مخالفتی نکردم.به اتاق رفتم و از توی ساکم مانتوم در آوردم.پیراهن تنم و در آوردم همون لحظه در اتاق باز شد.و اهورا اومد با مهربونی دستمو گرفت و خواست از دلم دربیاره.هنوز حرفش تموم نشده بود در باز شد و مادرش عین عزرائیل اومد تو.اهورا با حرص گفت _یه در نباید بزنی مامان زنیکه ی نحس بدون خجالت کشیدن از سنش اومد تو درو بست و گفت _این کارا چیه میکنی پسر تو میخوای منو سکته بدی اهورا خم شد.پیراهنمو برداشت و جلوم گرفت گفت _برو بیرون مامان.یه کار نکن بزنم به سیم آخر و برگردم تهران مادرش نگاه بدی بهم انداخت و گفت _دختری که اجاقش کوره و ترجیح میدی به دختری که قراره خان قبیله رو به دنیا بیاره؟تو می‌دونی رسم ما رو اهورا.زن واقعیت اونه نه یه دختر اجاق کور. اگه اون دختر خدایی نکرده از غصه بلایی سرش بیاد می خوای چی کار کنی اهورا نفسش و فوت کرد پشتمو کردم و لباسمو پوشیدم. صدای اهورا رو شنیدم _خیله خوب برو بیرون _بیای ها.تو هم کمتر بچسب بهش دختر...گناه داره اون دختر آهش می گیرتت. کم تو تهران با پسرمی حرفش و زد و از اتاق بیرون رفت برگشتم سمت اهورا و با صدای آرومی بدون نگاه کردن بهش گفتم _برو یه قدم نزدیک اومد و خواست دستمو بگیره که عقب رفتم و محکم تر گفتم _برو اهورا نفسش و با حرص فوت کرد. عقب گرد کرد و رفت لبخند تلخی زدم.در کمد و باز کردم و دلخون برای خودم جا رو پهن کردم. چراغ و خاموش کردم و زیر ملافه خزیدم. عیب نداره آیلین.میگذره. قد بلندی کردم و برای خودم یه دونه سیب سبز از درخت باغ ارباب کندم و دوباره به راهم ادامه دادم چه بهتر که برای ساعتی هم شده زدم بیرون. اهورا نبود زخم زبونای مادرش داشت دیوونم می‌کردگ دو شب بود که درست حسابی نخوابیده بودم انگار زهر ریخته بودن روی زندگیم که انقدر تلخ شده بود زیر سایه ی درخت نشستم و سرمو به درخت تکیه دادم کاش این روزای لعنتی زودتر تموم میشد.کاش صدای اهورا رو شنیدم که اسممو با نگرانی صدا میزد تند بلند شدم و گفتم _اینجام از روی صدام جامو تشخیص داد و در حالی که نفس نفس میزد گفت _یه ساعته دنبالتم روبه روم ایستاد و گفت _گفتم بمون تو خونه.اینجا عقرب داره دختر خانوم با صندل اومدی. توی دلم گفتم _عقرب واقعی زبون مامانته که روزی صد بار نیش میزنه دستمو گرفت و گفت _بیا بریم دستمو از دستش کشیدم و گفتم _تو برو من یه کم دیگه قدم بزنم میام انگاری حال مهتابم خوش نیست. بهت نیاز داره کلافه نفسش و فوت کرد و گفت _حال بد مهتاب به من چه آیلین چرا طوری رفتار میکنی انگار برات اهمیتی نداره جوابی نداشتم بدم. پشتمو بهش کردم که بازوم و گرفت. لباشو به گوشم چسبوند و گفت _به محض اینکه ارباب تمام ثروتشو بهم واگذار کرد بی خیال همه میریم باشه پوزخند زدم و گفتم _همه ی اینا به خاطر پوله میدونی چیه اهورا حتی اگه تمام ثروت دنیا رو بهت بدن یه روزی ته میکشه چون از زندگی فقط خوش گذرونی و رفیق بازی و فهمیدی. همه چی پول نیست من حاضر بودم باهات تو یه کلبه ی خرابه زندگی کنم با یه لقمه نون و پنیر اما تو مال خودم باشی،خوشحال باشم. مجبور نباشم زن دیگه ای رو کنارت ببینم،مجبور به این همه بدبختی نباشم.میدونی چرا ساکتم چون دیگه برام اهمیتی نداره امشب با مهتابی یا دوست دخترات. دیگه برام اهمیتی نداری خان زاده حتی یه ذره. عصبی شد. بازوم و گرفت و غرید _مواظب حرف زدنت باش آیلین.سکوت کردم و اون با خشم ادامه داد _زیادی بهت بها دادم زبونت دراز شده.پرنسس خونه ی بابات نبودی که حالا مینالی بابات تو رو فروخت به ما.. به پول فروخت، حتی حاضر نیست یه شب توی خونش راهت بده. منی که می‌بینی این همه سنگ تو به سینه میزنم واسه اینکه دلم نمیخواد زن من،خان زاده،مدام نالون و گریون باشه.بازوم و ول کرد و گفت _اما انگار ارزش شما همون له شدن زیر دست و پاست.نگاهی با تحقیر و تمسخر بهم انداخت و بدون حرف دیگه ای راه اومده رو برگشت. با خشم نگاهش کردم. بهت نشون میدم ارزش زنا چیه! * * * * هر کی بهم تیکه می‌نداخت بی اهمیت فقط لبخند میزدم و جوابشو میدادم. هر چه قدر غرور و شخصیتمو خرد کردم کافیه.امروز روز موعود بود.کل اهالی از وارث ارباب باخبر شدن... ارباب به کل اهالی گوشت قربونی و شیرینی داد.همه سر از پا نمی‌شناختن و خوشحالی شونو با تیکه انداختن به من تکمیل کردن. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
این بار دیگر درنگ نکردم. همان لحظه شماره تلفن پدر فاطمه را گرفتم و گفتم: آقا محمد من شرمندتونم اما هیچ کسیو غیر شما پیدا نکردم. راستش.پدر فاطمه وسط حرفم پرید و گفت الان میام بیمارستان.چیزی لازم داری تو راه بگیرم؟گفتم میخوام تسویه کنم.گفت میدونم. گفتم که نگران نباش.میام.دوباره پدر فاطمه آمد و فرشته نجاتم شد.روی یک برگه میزان بدهی ام را نوشتم و گفتم قول میدم همشو پرداخت کنم. حواسم هست.فقط یه کم مهلت بدید.آقا محمد کاغذ را مچاله کرد و گفت این چه حرفیه میزنی؟مگه من گفتم پول میخوام که حرف زمانو میکشی وسط.بدون این که حرف دیگری بزند رفت و امیرعلی را از روی تخت بلند کرد. با لبخند گفت ماشین اوردم. وسایلاتو بردار بریم.کیفم را برداشتم و با خیال راحت، از بیمارستان بیرون آمدم. سوار ماشین شدم و تا خانه، بی دغدغه و با خوشحالی به درختانی که در مسیر بودند نگاه کردم. قبل از پیاده شدن گفتم خیلی زحمت کشیدید آقا محمد. خدا سلامتی بهت بده.آقا محمد با مهربانی و صبری که داشت گفت هر وقت هر چیزی لازم داشتی زنگ بزن.حتی اگه نتونستی زنگ بزنی فقط کافیه پیام بدی.در دلم گفتم درد و بلای تو بخورد سر پدر و پدر شوهر و شوهر بی غیرتم. چه قدر فرق داشت با مردهای اطرافم.وارد خانه شدم. طبق معمول شوهر خان در خانه نبود اما پدرشوهر و خواهرشوهرم بودند. ستایش با دیدنم از خوشحالی بالا و پایین می پرید اما از دیدن امیرعلی که پایش در گچ بود، حسابی دمغ شد. کنار امیرعلی خوابید و کمی با او بازی کرد.نه با پریسا حرف زدم و نه با پدرش! انقدر خسته بودم که توان بیرون کردن آن ها را هم نداشتم. منتظر بودم خودشان گورشان را گم کنند.لباس هایم را داخل لباسشویی انداختم و یک دوش جانانه گرفتم. در یخچال را باز کردم و دیدم، چیزی جز پیاز سرخ کرده و سیر و کمی گوجه در یخچال نیست.باز هم همه چیز را غارت کرده بودند.احمد و مادرش به خانه آمدند.رو به احمد کردم و گفتم: بچه ها گشنشونه! برو یه کم وسایل بخر یخچالو پر کن!احمد مستقیم به چشمانم نگاه کرد و گفت: به من چه! من یه ریالم ندارم. برو کوچه خیابون با مردها بخواب بهت پول بدن خرجش کنی!با شنیدن این حرف، دست و پایم لرزید. عرق سرد کردم. بی غیرتی تا چه حد؟به ستایش که آرام کنار امیرعلی خوابیده بود نگاه کردم. ترسیدم دعوا راه بیاندازم و دوباره ستایش از ترس، چند روزی را بدخواب شود. دلم نیامد. اما قلبم داشت می ایستاد.از آن بدتر این بود که چند دقیقه بعد، مادر احمد گفت: ساره برو یه چیزی برای شام بخر!گفتم: به پسرت بگو! به من چه. پرو پرو به چشمانم نگاه کرد و گفت: مگه نمی بینی میگه پول ندارم. خودت هر کاری می خوای بکن؟گفتم: به درک که پول نداره. منم ندارم.مادر احمد با چشمان از حدقه درآمده اش نگاهم کرد و گفت: پس ما باید گشنه تشنه بمونیم؟ بدون توجه به حرفش، از پذیرایی خارج شدم. در اتاق امیرعلی و ستایش را بستم و کنارشان دراز کشیدم.ستایش که بیدار شد گفت: مامان چه بوی غذایی میاد.کمی بو کردم. فهمیدم که خوراک لوبیا چیتی بار کرده اند. انتظار داشتم که به ستایش کمی غذا بدهند اما از یزید هم بدتر بودند. از کیفم دو تا کیک و یک آبمیوه کوچکی که در بیمارستان داده بودند را درآوردم و به ستایش دادم. به امیرعلی هم شیر دادم تا سیر شود.روز بعد دیدم که این ها قصد رفتن ندارند.روز بعد دیدم که این ها قصد رفتن ندارند.زورم نمیرسید بیرونشان کنم. اگر حرفی میزدم بدون شک زیر کتک های احمد دوباره جان می دادم. از آن بدتر این بود که ستایش همه چیز را می فهمید. همه چیز را می دید و کاملا درک می کرد اوضاع از چه قرار است.دلم گرفته بود. به ستایش قول داده بودم فقط زیبایی های این دنیا را ببیند. نه که مثل مادرش گرسنگی بکشد. پول داشتم اما ترسیدم چیزی بخرم و این از خدا بی خبرها دوباره تمامش کنند. از طرفی باید هر چهارشنبه امیرعلی را برای ویزیت به بیمارستان می بردم. ترسیدم برای چهارشنبه پول کم داشته باشم. برای همین من هم فقط سیب زمینی و پیاز و عدسی بار می کردم و به ستایش می دادم. خوراک خودم هم نصف شده بود.چهارشنبه شد و من باز هم نمی دانستم چطور امیرعلی را به بیمارستان ببرم. خیلی پرو بازی بود که دوباره به پدر فاطمه پیام بدهم اما چاره ای نداشتم. فقط گفتم: خدایا آبرومو حفظ کن. نگه این دختره چقدر گیره!پیام دادم و گفتم: آقا محمد میشه زحمت بکشید بیاید امیرعلی رو ببریم دکتر. البته اگه وقت داریدها. اگه نه رودربایستی نکنید.به دقیقه نرسید که جواب پیامم آمد.سلام. چه ساعتی بیام؟گفتم: ساعت 3 وقت دکتر داره. - ساعت 2 دم در خونه ام!وقتی رسید به مادراحمد گفتم که کمک کند امیرعلی را به پایین ببریم. از آن جایی که امیرعلی کاملا در گچ بود، وزنش سنگین شده بود. می ترسیدم تنهایی تا پایین از دستم بیفتد و زبانم لال باز هم دست و پایش بشکند! ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
او که نیامده گناهی نداشت. -من کاردارم شیوا. -بابا بیخیال، دوروز دیگه باید بری خونه ی شوهر، این چیزها که به کارت نمیاد که،باید عشوه یاد بگیر خانم. همان لحظه صدای آهنگ بلند شد. سرم را میان دست هایم گرفتم. هر باری که من مقاومتم را بیشتر می کردیم، آن ها ضربه هایی محکم تر وارد می کردند. -بیا دیگه شیرین. -من باید برم بیرون، کار دارم.می دانستم طاقت نمیاورم و اشک هایم دوباره روان می شوند. باریدن اشک هایم هم برابر بود با تمسخرهای دوباره و نیش هایی که در برابر هیچ سپری کوتاه نمی آمدند. - ای بابا، برو، تو هم که خدای بی ذوقی. از جایم بلند شدم. بغض به دیواره ی گلویم فشار می آورد و اگر لحظاتی دیگر گره اش را باز نمی کردم به یقین خفه ام می کرد. حالم از این همه ضعفم به هم می خورد، از این همه کوتاه آمدن و حرف نزدن، از این همه سکوتی که دربرابر همه می کردم. اما تقصیر خودم نبود که اینگونه آرام تربیت شده بودم. مانند آن زن ها نبودن افتخار هست و من این افتخار را تنها مدیون عزیزجان بودم، اگر او نبود شاید من هم الان بازیچه ی آن ها نبودم.نفهمیدم لباسم را چطوری پوشیدم و چطور از آن خانه بیرون زدم. آن قدر سرگرم رقص بودند و صدای آهنگ را زیاد کرده بودند که اصلا متوجه ی رفتن من نشدن، من هم میلی به خداحافظی با آن ها نداشتم.پیاده روی آرامم می کرد. یک سالی می شد که برای آرام کردن حالم به دنبال چاره گشتم. و راهی هم جز فرار کردن از آن خانه که از در و دیوارش حرف می بارید نداشتم.تنها امیدم در آن خانه پدر بود.اویی که بی هیچ ریایی دوستم داشت، اویی که ساعت ها با لذت نگاهم می کرد بی آنکه در صورتم دنبال موردی برای جذب شوهر بگردد، اویی که دلش می خواست تا آخر در کنارش بمانم و من را دوست داشت... برای خودم.. نه برای شوهر نداشتنم.چقدر خوب بود که زن ها را دوست داشت... بی آنکه آن ها را وسیله دانست، به آن ها ارزش می داد، بی آنکه قیمتش را به شوهر داشتنش می دانست.نگاهی به پارک رو به رویم کرد. همیشه خلوت بود و همین سکوتش را دوست داشتم. روی همان نیمکت همیشگی نشستم و دوباره به فکر فرورفتم.به فکرزن هایی که گرفتار ظلم شده بودند و حتی توان بیرون آمدن را هم نداشتند. آن هایی که سال هاست قربانی شدند... قربانی خودخواهی مردها. «- علی، پسرم چرا شیرین رو اذیت میکنی عزیزجان؟ - آخه میگه من اول باید چشم بذارم. - -خب اشکالش چیه؟ شیرین بچه ست، یکم مراعاتش رو کن پسرم. -نمیخوام عزیزجون، من مردم مثلا، همیشه هم مردها اولا... اصلا دخترا حق بازی ندارن، برو شیرین خانم، برو تو خونه. - عه، این حرف ها رو از کجا یاد گرفتی عزیزجان. یادت باشه، اگه یه دختر نبود تو اصلا نمی تونستی به دنیا بیای که الان اینجا بایستی و منم منم کنی.»نگاه مات علی هنوز هم یادم است. کم پیش می آمد عزیزجان دعوایمان کند.اصلا من که یادم نمی آمد اخم هایش را نثارم کند. همه ی مان دوستش داشتیم، بیشتر از مادرهایمان هم دوستش داشتیم.دلخوری اش برایمان بزرگ ترین تنبیه بود، و آن روز علی تنبیه بدی هم شده بود.ای کاش همه ی آدم ها مانند عزیزجان بودند، آنقدر خوب بودند که بدترین تنبیه برای اطرافشان، گرفتن خودشان بود. من هم سعی کردم مانند او باشم اما... -همیشه میاین اینجا؟با ترس سرم را بلند کردم و به فرد رو به رویم نگاه کردم. کمی طول کشید تا بتوانم فرد روبه رویم را بشناسم. به سمتم برگشت و دوباره همان لبخند همیشگی را نشانم داد. -ترسوندمتون؟سرم را به نشانه ی منفی تکان دادم. او برای چه آمده بود؟ از او بدم نمی آمد اما، حال حاضر نبودم تنهایی ام را کس دیگری شریک شوم. حال من تنها به سکوت و فکر کردم احتباج داشتم تا تمام دردهایم را فراموش کنم و بشوم دوباره همان دختر ساکت و آرامی که همه گمان می کردند توجهی به هیچی ندارد.دست به مانتویم زدم و آن را مرتب کردم. خودش در دور ترین قسمت نیمکت نشسته بود. همین که فاصله ها را رعایت می کرد خوب بود دیگر. -اون روز که اومدید توی مغازه حس کردم قبلا دیدمتون، ولی یادم نبود.به روبه رو خیره بود و به راحتی می توانستم به نیم رخش خیره شوم.ولی من هیچ گاه او را ندیده بودم. شاید که آنقدر سرم پایین بود و در خیال های خودم سفر می کردم که توجهی به او نکردم. -میخواین برم؟ترسیده نگاهش کردم. نکند فکرم را خوانده باشد. -نه.لبخندی زد و دوباره به روبه رو خیره شد. با آن حالت صورتم به یقین فهمید که دروغ می گویم. هرچند که از حضورش راضی نبودم اما نمی خواستم با دلخوری برود.با کنجکاوی نگاهش کردم. این پارک تا مغازه اش فاصله ی زیادی داشت. -خونه تون اینجاست؟لبم را به دندان گزیدم. آخر این چه سوالی بود یک مرتبه به سرم زد. شاید نخواهد جواب دهد. اه، اصلا به من چه مربوط بود؟ ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
از پنجره دور شدنشو نگاه کردم محرمم با بقچه لباس به طرف حموم میرفت و تو دلم خنده ام گرفت که بخاطر نبود حموم خصوصی همه از کار دیشبت با خبر میشدن دستی به صورتم کشیدم و پیراهن مخمل قهوه ای رو تنم کردم و جوراب های کلفت مشکی،تا مچ پاهام بیرون نباشه،یه روسری مخمل سه گوشم سر کردم و از دیدن وسایل اتاق لـذت میبردم من نمیدونستم که سارا خبر نداره وسایل خـریدیم برای رفتن به توالت که اومد خدمه داشت اتاق رو جارو میزد و در باز بود محمود رفته بود پیش مادرش و منم تا آماده شدن صبحانه خودم آماده میشدم که چشمش به اتاق افتاد در جا خشکش زد و رو به خدمه گفت:اینا رو کی اورده اینجا؟منو نمیدید که پشت پنجره نگاهش میکنم پرده گل دار توری مانع دید اون بود.خدمه چادر دور کمرش محکمتر بست و گفت:مگه خبر نداری خانم؟ دیروز محمود خان خـ.ریده اورده.سارا خدمه رو کنار زد و به خیال اینکه منم بالا هستم با حرص اومد داخل حتی دمپایی هاشم در نیاورد.چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:دمپایی هاتو در بیار مگه نمیبینی چقدر داخل تمیزه؟با چشم هاش میخواست منو بکـ.شه و گفت:تو لیاقت نداری ببین چه به روزت بیارم فقط بشین و نگاه کن تـ.وف به این اتاقت هـر*ه.حتی توالت هم نرفت و به طرف بالا رفت از اون همه ناراحتیش خوشحال شدم.خدمه برام قیافه میگرفت وقتی سارا اونطور کرد انگار اینم دم در آورده بود با صدای عصبی گفتم:حواست به کارت باشه زودباش میخوام در رو ببندم برم بالا، معصومه از پشت سرم خندید و گفت:اینا نتیجه زن محمود خان شدنه؟غضب ناک بودن!دوتایی خندیدیم و چی بهتر از اینکه مریم رو بغل گرفتم و رفتیم برای صبحانه.راهی خونه مش حسین شدیم البته فقط ما زنها به همراه عمو تا محرم و محمود بعدا بیان.راهی نبود تو کوچه و خیابون هر کی مارو میدید یجوری به بغلیش حالی میکرد من کیم که انگار هیـ.ولا دیده.وای چه خونه با صفایی داشتن دوتا اتاق سمت راست ودوتا سمت چپ،وسط هم یه آشپزخونه جمع و جور از در که داخل میرفتیم همش مرغ و خروس بود و اردک..چه استقبال گرمی چه آرامشی عجیب اونجا بود، واقعا حق داشتن بهش سید میگفتن مثل روحانیون بود از بس تو خونه عبادت کرده بودن در و دیوارهاش انگار بهت قوت قلب میداد.ناهار مرغ و رشته پلویی گذاشته بود، معصومه زحمت پذیرایی رو میکشید و من که نمیتونستم از جام تکون بخورم سارا انقدر بهم چپ چپ نگاه میکرد داشتم دیوونه میشدم.برای ناهار مردها هم اومدن محمود نگاهم کرد روبروش سر سفره نشسته بودم سارا خیلی دقیق حرکات مارو زیر نظر داشت،محمود از خاله لیلا تشکر کرد‌و گفت:خاله چرا خودتو به زحمت انداختی شما میومدید خونه ما، خاله لیلا با محبت خاصی که به محمود داشت نگاهش کرد و گفت:من فدای این همه محبت تو،کی بیاد بهتر از تو،من که کسی رو ندارم و همه کس ما تویی.محمود به روش لبخندی زد و رو به سارا که با غذاش بازی میکرد گفت:چرا چیزی نمیخوری؟سارا انگار که به خواسته اش رسیده بود و نظر محمود رو جلب کرده بود گفت:محمود خان اشتهایی ندارم ولی چون شما نگرانید میخورم و شروع به خوردن کرد، میخواستم بهش بگم که خیلی زن با سیاستی و اون لبخندی که بینشون رد و بدل شد به قلب من چـنگ میزد، من و معصومه رفتیم ظرفهارو شستیم من که خیلی وارد بودم به کار خونه و اونروزم از معصومه فرز تر عمل میکردم.معصومه برای خودمون چایی ریخت وگفت:خیلی تو کار کردن زرنگی دختر درست مثل شوهرت از بس زرنگ وکار درسته ما به اینجا رسیدیم وگرنه فکر نکنی مال و منال پدری به کسی رسیده،همش از همت خان داداش بوده.اونشب به اصرار اونجا موندیم و مجـبور بودیم زنها تو یه اتاق و مردها تو یه اتاق بخوابن،اون شب پلک رو هم نذاشتم،بودن سارا با من زیر یه سقف و خاله رباب خیلی سخت بود.من یه گوشه کنار خاله لیلا خوابیدم و انگار اونم مثل من خواب نداشت از زیر لحافش گفت:بدون محمود خان خوابت نمیبره یا جات غریبه؟ حس میکردم سارا بیداره و گوشاشو تـیز کرده منم گفتم:خاله لیلا من خیلی وقته جام غریبه ولی با وجود محمود خان بوده که شبها آروم میخوابم. - خوشبخت باشی انشالله بچه دار میشی و از تنهایی و غربت در میای.تا به اون شب بهش فکر نکرده بودم اگه بچه دار میشدم تیکه ای از وجود خودم رو تو آغـوش میگرفتم ولی اگه دختر دار میشدم انقدر بهش محبت میکردم و درست مثل معصومه دخترمو دوست داشتم نه مثل خانواده خودم نه مادرم که حتی یکبارم دلتنگش نبودم...فردا بعد از ناهار برگشتیم خونه مردها برای ناهار نیومده بودن.مردها برای ناهار نیومده بودن و ظاهرا شب قبل گرگ بیشتر گوسفندهارو خفه کرده بود حیاط چه وضعی بود،گوسفند تکه تکه شده و خـ‌ون تو حیاط رو پوشونده بو، وای نمیشد با محمود خان صحبت کردسر نگهبان مردخونه چه دادو بیدادی میکرد، حق داشت امیر ازتـرس محمود چندشب جاشو خـیس کرد و وحـ.شت داشت، ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بازم سینی و جمع کردم بی بی از پایین پله ها گفت مردم خوابن اینهمه سروصدا راه انداختن چیه؟مگه به عمرت کار نکردی که بلد نیستی ی سینی چایی و سلامت ببری؟گمشو تو مطبخ تا بیام حسابتو برسم‌ سرافکنده گوشه ای ایستاده بودم بی بی چایی برد گذاشت رو سکو برگشت دستم و گرفت کشوند سمت مطبخ ولی چنان ضربه ای به بازوم زد که بلند گفتم اخ و جواب داد زهرمار و یواش ادامه داد بااین سن و سالت آبستن شدن در افتادن با اربابا چی بودوقتی نمیتونی از حقت دفاع کنی؟در مطبخ و محکم کوبید بهم.بغلم کرد گفت اگه اینکارو نمیکردم تاصبح باید براشون چایی میبردی و بهت ریشخند میزدن.شرمنده ی روی مادرتم ولی مجبور بودم.تو بغلش زار زدم و گلایه نکردم.میدونستم چرا اینکارو کرد ولی دلم سنگینی میکرد اینقد هق هق کردم بلکه اروم بشم و بشمارم هشت روز دیگه رستم میاد.بخدا که توان حرف زدن نداشتم تا به بی بی بگم چقد خسته ام.خوشبختانه اونشب خانم بزرگ‌ و عروسش کوتاه اومدن خوابیدن.تو همون مطبخ بی بی برام جا انداخت گفت یکم بخواب خانم بزرگ خروس خون میاد پی تو میگیره و بهونه تراشی میکنه اذیتت کنه.همونجوریم شد یکمی که خوابیدم بی بی زود بیدارم کرد تا قبل ورودخانم به مطبخ سرپا باشم و گونی پیازو کشید جلوم گفت شروع کن اشکات که بریزه معلوم میشه چند ساعت نخوابیدی و خسته ای‌.تند تند مشغول شدم تازه اشکام سرازیر شده بود که در مطبخ باز شد خانم بزرگ اومد.بعد اینکه خیالش راحت شد نخوابیدم گفت چرا اینقد پف کردی؟بی بی زلیخا بعد سلام گفت ابستنه چون خیلی خورده خوابیده بد عادت شده ورم کرده.نگران نباشید ی هفته کار کنه مثل قبل فرز میشه.مثل همیشه هیچی نگفتم فقط پیاز پوست کندم و اشک ریختم.خانم بزرگ که مطمئن شد بی بی بهم سخت میگیره رفت.دم دمای ظهر از کار بیکار شدیم.مهمونا رسیدن.خانم بزرگ پیغوم فرستاد باید تنهایی پذیرای مهمونا باشم.چایی بدست رفتم سمت ساختمون عمارت اما ذکر میگفتم تا مثل دیشب مضحکه دستشون نشم چون زبونم لال اون سینی پر از چایی میریخت کامل میسوختم.خوشبختانه سالن اینقد شلوغ بود و همهمه زیاد بود که کسی توجهی بهم نمیکرد.سرگرم تعارف چایی شدم وقت بیرون اومدن خانجان صدام زد گفت قلیون و ببر چاق کن بیار.صبور گفتم چشم؛قلیون و برداشتم خیره شدم به زمین که مبادا پایی بیاد جلوی پام چون علاوه بررسوایی کتکی اساسی میخوردم.با تموم دقت از سالن خارج شدم.همینکه پام به مطبخ رسید گیسام از پشت کشیده شد.جیغ کوتاهی کشیدم.دستم و گذاشتم جلو دهنم برگشتم!خانجان بود با حرص گفت مثلا وانمود میکنی نشینید صدات میزنم؟حرف زن بزرگ ارباب زاده رو پشت گوش میندازی؟فکر نمیکنی خانم این خونه منم که نادیده ام میگیری؟به چه جراتی؟انگاری رستم زیادی بهت بها داده دور برداشتی!حقیقت این بود من به رستم گفته بودم به زنش بها بده تا خدارو غضب نگیره اما برعکس شده بود خانجان به جونم کینه کرده بود.به چونه ام چنگ زد و هولم داد توى مطبخ با خواهش گفتم خانم جان بخدا نشنیدم! کوتاهی منو عفو کنید! به بزرگی خودتون ببخشید اگه خطایی کردم.هرچی قسم و ایه خوردم میگفت نه تو بی حرمتی کردی بهم رستم گفته بود هرکی بی حرمتی کنه به زن اولش باید تنبیه بشه.ذغال گیر و برداشت گرفت جلو چشمم گفت به من باشه میگم باید کور بشی بی حیا نمک به حروم!التماس گفتم سهوی بود عفو کنید خانم. همینجوری که ذغال گیر و تکون میداد و حرف میزد از ترس دستم و گرفته بودم جلو صورتم.نمیخواستم ردی از ظلم تو صورتم بمونه که وقتی رستم اومد جنگ‌ راه بندازه.اما‌ خانجان اینقد با حرص ذغال‌گیر و تکون میداد که خورد پشت دستم‌ و سوختم!از سوزش فریادم رفت هوا با پشت دست کوبید رو گونه ام گفت اوهو اوهو سلیطه بازی درمیاری؟ به گوش ارباب برسه چطور بهم بی حرمتی کردی که زنده زنده اتیشت میزنه گدا زاده. از مطبخ رفت ولی من مثل ماری که دمش و زده باشن به خودم پیچیدم.اندازه ی بند انگشت پشت دستم سوخته بود که چه عرض کنم جزغاله شده بودم.همینطور‌گریه میکردم که بی بی زلیخا اومد گفت خیر دنیا و اخرت نبینن زندگی به کامشون زهر بشه. نگران نباش دخترم ظلم موندنی نیست بیا این چند پر نعنا رو بذاررو دستت اروم میشه.همونطور که اشکام میریخت نعنا رو گذاشتم رو سوختگی.اما بیشترسوختم و اتیش گرفتم!جیگرم کباب بوددلم ضعف میرفت.حس میکردم بی بی متوجه حال ناخوشم شد که برام شربت قند درست کرد ریخت تو حلقم.دلم واسه بی کسی خودم میسوخت!از وقتی رستم رفته بود سکینه ام پاش ازشده بود.شاید بهتر از من میدونست موندن تو عمارت وقتی رستم نیست یعنی دست و پنجه نرم کردن با مرگ و حقارت!اگه مادرم زنده بود الان تو خونه اش پاهام دراز بود و برام هرچی هوس میکردم اماده میکرد!دریغ که اینا خیال واهی بیش نبود چون نه تنها مادر کس و کاردرست درمونی نداشتم. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اون نمیدونست من هیچوقت بهش خیانت نکردم و آرشاویر پسر خودش وگرنه اینجوری بی رحمانه من رو قضاوت نمیکرد.آراز وقتی دید من سکوت کردم پوزخندی به صورت بهت زده من زد و با تمسخر گفت: _چیه نمیخوای حالا بگی زندگیت تباه شد زندگیت رو خراب کردند !؟ با شنیدن این حرفش بهش خیره شدم و گفتم: _خیلی پستی با شنیدن این حرف من عصبی شد به سمتم اومد یقه ام رو تو دستاش گرفت و گفت: _اگه میبینی الان همراه اون پسر حرومزاده ات  زنده ای و داری نفس میکشی فقط بخاطر اینه که به اون محمد قول دادم مواظب خانواده اش باشم چون تو ناموس محمدی وگرنه شک نکن لحظه ای تردید نمیکردم تو خاندان ما رسم نیست وقتی کسی خیانت کرد بهش رحم کنیم ترسیده بهش خیره شده بودم وحشتناک عصبی شده بود و عین یه شیر داشت غرش میکرد _برو کنار با شنیدن صدای لرزون و ترسیده من به چشمهام خیره شد یهو رنگ نگاهش عوض شد و از من فاصله گرفت و با صدای خش داری گفت: _با اعصاب من بازی نکن بعدش گذاشت رفت با رفتنش نفسم رو آسوده بیرون فرستادم انگار یادم رفته بود اون یه روانی و داشتم با اعصاب روانش بازی میکردم اما خوب به اون چه من دوست نداشتم پدر بزرگم رو ببینم پوزخندی کنج لبهام نشست البته چه پدر بزرگی اون همیشه برای همه ما یه ارباب بود سنگدل و بی رحم که حتی به بچه های خودش هم رحم نمیکرد _پریزاد با شنیدن صدای خاله شهره نگاهم رو بهش دوختم و گفتم: _جان _آرشاویر بیدار شده داره بیقراری میکنه لبخندی روی لبهام نشست و به سمت اتاقمون راه افتادم من هنوز یه دلخوشی برای زندگی کردن داشتم پسر دوست داشتنیم حتی با فکر کردن بهش هم قلبم پر از خوشی میشد اون تنها واقعیت زندگی من بود کاش میشد به خان زاده هم واقعیت رو بگم اما میدونستم اون الان قلبش پر از کینه و سیاهی با شنیدن واقعیت پسرم رو از من میگیره برای همین بهتر بود سکوت کنم!خیلی میترسیدم از اینکه آراز بفهمه من اومدم دنبال کار اما اون فعلا تا آخر شب خونه نمیومد پس میتونستم یه کار درست حسابی پیدا کنم به آگهی تو دستم خیره شدم یه منشی میخواستند و این میتونست برای شروع خوب باشه به سمت شرکت حرکت کردم تقریبا یکساعت طول کشید تا رسیدم ولی عجب جایی بود معلوم بود یه شرکت درست حسابی خدا کنه من رو استخدام کنه داخل شرکت شدم یه منشی با قیافه ی آرایش کرده و لباس خیلی افتضاح ایستاده بود پشت میز سری با تاسف تکون دادم چرا اینا دوست داشتند خودنمایی کنند و همچین پوشش افتضاحی داشتند _بفرمائید !؟ با شنیدن صداش از افکارم خارج شدم نگاهم رو بهش دوختم و گفتم: _آگهی داده بودید برای استخدام _صبر کن با معاون شرکت هماهنگ کنم برو باهاش صحبت کن اگه شرایطش رو داشتی بهت میگه _باشه بعد از چند دقیقه بلاخره نوبت من شد داخل شدم انتظار داشتم معاون رئیس شرکت یه پسر جوون باشه اما برعکس تصورم یه دختر بود که هیچ آرایشی روی صورتش نبود و معلوم بود تیپ ساده ای هم داره _سلام با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد لبخند مهربونی زد _سلام بفرمائید بعد از پرسیدن یه سری سئوال جزئی که جواب دادم بهم خیره شد و گفت: _این برگه روبگیر با دقت بخون اگه همه چیز اوکی بود امضاکن ازفردا شروع به کار میکنی باشنیدن این حرفش چشمهام برق زد خیلی زود همرو خوندم هیچ مشکلی وجود نداشت امضا رو زدم یه قرارداد دوساله بود * * * * به خاله شهره خیره شدم و گفتم: _آراز که هنوز نیومده درسته !؟ ترسیده بهم خیره شد و گفت: _نه اما چرا پنهانی بدون اجازه اش از خونه خارج شدید اگه اون بفهمه خیلی بد میشه اگه عصبی بشه هیچکس جلودارش نیست شما اون رو نمیشناسید خیلی آروم زمزمه کردم _من اون رو بهتر از همه میشناسم _چی !؟ با شنیدن صداش سرم و بلند کردم بهش خیره شدم و گفتم: _میگم نگران نباش اون صبح تا شب میره سر کار از کجا میخواد بفهمه درضمن من از فردا هر روز میرم بیرون شما باید مراقب آرشاویر باشید _نه _چرا انقدر میترسید خاله شهره اون که قصد نداره شما رو اعدام بکنه درضمن از کجا میخواد خبر دار بشه من قبل اون میام خونه ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii