eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19.4هزار دنبال‌کننده
65 عکس
452 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه های خانوم گل به استقبال ما اومدند، با دیدن شهلا هیجان زده شده بودند و بالا و پائین میپریدند.. خانوم گل بچه ها رو آروم کرد و گفت شما تو حیاط بازی کنید ما بریم داخل از مهمونامون پذیرایی کنم دوباره شهلا رو میارم که بازی کنید ... گفتم نیازی به پذیرایی نیست من همینجا تو حیاط میشینم و بازی بچه ها رو هم نگاه میکنم... خانوم گل دستشو گذاشت پشتم و به داخل هدایتم کرد...احساس میکردم خانوم گل دستپاچه است... ده دقیقه از نشستنمون نمیگذشت که خانوم گل شهلا رو بغل گرفت و گفت ببرم پیش بچها بازی کنه.... +منم میام حیاط ... _نه باباااا بشین .... من الان میام.. دو سه دقیقه از رفتن خانوم گل و شهلا نگذشته بود که در اتاق باز شد و احمد با لبخند در چهار چوب در ظاهر شد .... از تعجب خشکم زد... هاج و واج نگاش میکردم... نزدیک شد ...بلند شدم که برم... احمد رو به روم ایستاد و دستش رو به دیوار پشت سرم تکیه داد... آروم لب زد خوبی؟؟؟ +برو اونور میخوام برم.... صورتشو نزدیکتر آورد ... با دست به سینش زد و گفت این دله، نمیفهمه، فاصله حالیش نیست دیگه... نزدیکتر شد ... .... گر گرفته بودم ، میلرزیدم .... گفتم برو عقب... نمیفهمی، نامحرمی... نجواگونه لب زد تو که داد می زدی من شوهر دارم، احمد شوهرمه.... با تمام قدرت دستمو به سینش گذاشتم و به عقب هلش دادم..... +احمق... چطور جرات کردی همچین کاری رو کنی.... دستمو ول کن خنده ی شیطنت آمیزی کرد و گفت _همونطور که تو هنوز من رو شوهر خودت میدونی، منم تو رو زن خودم میدونم... +من قلبا و از روی غیرت اون حرفها رو زدم مثل تو نرفتم زن بگیرم و بعد بیام پام رو از گلیمم فراتر بزارم.... همزمان با گفتن این حرف دست انداختم چادرمو برداشتم و خواستم از کنارش بگذرم که احمد مچ دستمو گرفت و گفت من زن ندارم ... نیره رو طلاق دادم.... بدون جواب مچ دستمو از دستش کشیدم و به سرعت شهلا رو بغل کردم و دویدم به سمت خونمون... ناخودآگاه لبخند میزدم ....از این که احمد نیره رو طلاق داده بود ، خیلی خوشحال بودم... مادرم با دیدن من تعجب کرد و گفت مهناز چرا زود اومدی؟؟؟ +بچه ها کمی بازی کردند اومدم دیگه... مادرم در حالیکه متفکر بهم زل زده بود ، گفت مهناز چیزی شده... شنگولی؟؟؟ +نه چیزی نشده ... به شهلا خوش گذشت منم خوشحال شدم ... غروب بود که پسرعمه سر زده اومد خونمون.. مادرم مشکوکانه گفت خیر باشه از اینطرفاااا.... پسرعمه لبخندی زد و گفت اومدم دیدن دایی و شما... راه نمیدین خونه، زندایی؟.... مادرم تعارف کرد داخل و پسر عمه گفت.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
میخوام همونی بشم که همه میگن از زندگی با نجابت خیری ندیدم شاید از زندگی با خفت خیری ببینم ... از رو جدول پاشدم ! پاشدم تا طعمه ای بشم واسه خراب شدنم ! با خدا ٬با دنیا با زندگیم لج کرده بودم .یه تاکسی جلوم ایستاد .. رفتم کنار .. یه مسافرکش دیگه ... تا آخر یه دونه از این ماشین سوسولا جلو پام ایستاد .. نگا به رانندش کردم ! از قیافش ترسیدم اما باید بد میشدم ! باید به خودم به مامان بابام  از همه مهمتر به خدا ثابت کنم میتونم بد باشم .. هرچی سختی کشیدم بسمه دیگه ! همش دندون رو جیگر میذاشتم میگفتم امتحان خداست .. هر چی پناه میبردم به سجاده ی سبزم تا نشم اونی که نمیخوام بشم !!! اما مگه آدم چقدر میتونه ظرفیت داشته باشه آدم چقدر میتونه بدی ببینه اما خوب باشه !!!  .. من توو  این فکرا پرسه میزدم پسره هی چشم ُابرو میومد که افتخار میدید ؟؟  سوار شدم ... پسره لات یقه پیرهنش تا نافش باز بود یه قلاده  آویزن گردنش  ! تنم میلرزید  اصن نمیفهمیدم چی داره میگه ! اسمشو گفت اما من اونجا نبودم ! پیش وجدانم بودم اینکه الان داره چه عذابی میکشه .. اینکه میخوام الکی الکی بزارمش زیر پام ! وجدان به چه دردم میخوره باید اونم له بشه خرد بشه عین ِخودم !پشت چراغ قرمز وایسادیم :" خب حالا کجا بریم خانومی "؟دروباز کردم ... رفتم پایین ! اهمیتی به صدای بوقش ندادم .. میدونید انگار تو این دنیا نبودم .. گوشیم مدام زنگ میخورد .. بیچاره مامانم اینا چقدر نگرانم شده بودن ! ساعت ۱۰شب بود .. تا به حال سابقه نداشت من تا این موقع شب تو خیابونا پرسه بزنم جواب دادم الکی گفتم سرکوچم دارم میام ! ۱۰ شب بود ُ همین باعث شد بیشتر بترسم ... چشمم خورد به امامزاده محلمون ! خوشحال شدم .. بالاخره رسیدم خونمون ! دلم میخواست امامزاده باز بود تا تموم ناراحتی امروزم رو توش خالی کنم ! تا وجدانم اینجوری آروم بشه نه طور دیگه ! من آدمی نبودم که دور بشم ! از خدا از سجادم از این امامزاده از اعتقادام ُ باورام که واسم جا افتاده بود ! ادعا مومنی نمیکنم اما از بچگی تو این امامزاده روی ِ این سجاده بزرگ شدم .. همیشه یاد گرفته بودم ُباور داشتم خدایی اون بالا سر هست که حواسش به همه چیز باشه حالا میخواستم با این کارم به خودم پشت کنم نه به خدا !! پشت در امامزاده نشستم ُگفتم من نمیخوام ازتون دور بشم شما هم منو از خودتون دور نکنید ! نذارید مجبور بشم اونی بشم که نمیخوام .. واقعاْ آروم شدم.پشت در امامزاده نشستم ُگفتم من نمیخوام ازتون دور بشم شما هم منو از خودتون دور نکنید ! نذارید مجبور بشم اونی بشم که نمیخوام .. واقعاْ آروم شدم .بابای بدبختم دم در ٬میرفت میومد .. اومد جلوم "کجا بودی بابا " چشم  ِقرمز و قلمبه شده َم جواب همه سوالاشو داد .. رفتم توو گفتم خستم میخوام بخوابم .. مامانم گفت تا نگم کجا بودم ُچرا باز اینقدر گریه کردم نمیذاره برم بخوابم ... همه چیز رو واسشون گفتم .. مامانم گولی گولی اشکاش میومد پایین بابام مات تر از خود ِمن شده بود ! رفتم رو رختخوابم .. تا اومد چشمام گرم شه صدای ضجه ی مامانم ُ شنیدم . هی خدا رو صدا میزد ُ به بابا میگفت باید ازاین محله بریم . میگفت یه عمر نون حلال خوردیم اما حالا همه فکر میکنن حروم خوریم .. مامان میگفت بفروشیم میریم یه جا رهن .. بابا میگفت " زن این خونه تنها سرمایه َمونه " مامان با ضجه میگفت : سرمایمون تو اون اتاق داره ذره ذره آب میشه .. گور مال دنیا ! ما که نداریم این خونه َم روش .. بیا بفروشیم بریم یه جا رهن . خونه به چه دردم میخوره اگه خدایی نکرده دختر جوونم ُاز دست بدم .. ای خداااااا منو بکش راحتم کن این بی آبرویی ُنبینم . ای خداااا پس تو کجایی ؟؟ کو اون مهربونیت؟؟ کو اون بخشندیگت ؟؟؟ به کی رو بیارم دیگه ؟؟؟ برم التماس کی رو بکنم دیگه ؟؟؟ تو که نمیشنوی صدامو ....کفر نگوووووووو زن ! " میخوام کفر بگم ! انگار اونایی که ظلم میکنن اونایی که کفر میگن ارج ُقربشون بالاتره .. الهی میمردمو این روزا رو نمیدیدم که دختر جوونم ساعت ۱۰شب با چشم خون بیاد خونه .. اینهمه دستمو بردم بالا گفتم خداروشکر داره بعد از اینهمه بدبختی روز خوش میبینه حالا باید واسه چیزی که نبودیم اینجوری تقاص پس بدیم. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
حاجی وقتی سکوتمو دید گفت عیب نداره کاری که شده ولی با توجه به چیزهایی که گفتی حسابی حواستو جمع کن و مواظب باش سرکیسه ات نکنه ،اگه خودت وقت نداری حتما از یه وکیل مشورت بگیر و به خاطر مهریه ،حاصل چند سال زحمت رو یه شبه به باد ندی،هر جا هم به کمک من نیاز داشتی حتما خبرم کن بدون که مثل یه پدر حتما هواتو دارم.ازش تشکر کردم و خم شد و بی هوا دستهای مردونه و مهربونش رو بوسیدم از خانواده ی حاج غفور علی رغم اصرار شون برای موندنو آشنا شدن بیشترم با داماد حاجی و نوه اش سینا خداحافظی کردم؛سوار ماشین شدم ،حالا که با حاج غفور درد و دل کرده بودم حسابی احساس سبکی میکردم و حالم بهتر شده بود ،تصمیم گرفتم شامو بیرون بخورم و بعدش برم سمت خونه.‌تا به طور دوستانه و مثل آدم های متمدن با هاله صحبت کنمو بهش بگم مسالمت آمیز و بدون درد سر از هم جدا بشیم، گوشیم رو چک کردم ،آرش چند بار زنگ زده بود ،بهش زنگ زدم خاموش بود، شام رو خوردم و راه افتادم طرف خونه وقتی رسیدم سر کوچه ماشین پیمان رو دیدم که جلوی در پارک شده بود، نمیدونم چرا حس خوبی نداشتم نمیتونستم بفهمم حالا که من خونه نیستم چه لزومی داره پیمان که یه پسر مجردِ تو خونه ی ما رفت و آمد داشته باشه، هاله هنوز زنم بود و یه جورایی روش غیرت داشتم.رفتم داخل کوچه، هر چند کوچه مون بزرگ بود و مثل یه خیابون فرعی بود و اکثر خونه ها پارکینگ داشتن اما بازم کمبود جای پارک بود ،کوچه رو به امید پیدا کردن جای پارک تا ته رفتم ولی جا نبود،خواستم برگردم که از توی آینه پیمان رو دیدم که دست تو دست هاله از در اومدن بیرون ،یه مرد دیگه هم همراهشون بود خواستم برم پایین و یقه پیمان رو بگیرم اونا منو ندیدنو با سرعت زیادی از کوچه خارج شدن، منم دنده عقب گرفتم و پشت سرشون راه افتادم، از اینکه هاله انقدر کثیف بود و خودشو به موش مردگی زده بود حالم بهم میخورد ،حالا می فهمیدم پیمان چرا اینهمه منو تشویق به بی اعتنایی نسبت به هاله میکرد و مدام ازم میخواست بهش سخت بگیریم و بهش بی محلی کنم،این نقشه ی خودشون بود تا هر روز بیشتر از روز قبل بینمون فاصله بیفته و مثل دوتا هم خونه باهم زندگی کنیم ،حالا دیگه مطمئن شده بودم پشت تمام کارهاشون یه برنامه حساب شده بود تا پسر ساده و بَبویی مثل منو تور کنن تا از قِبَلش به نون و نوایی برسن و بعد برن دنبال خوش گذرونی خودشون و به ریش من بدبخت بخندن.دنبالشون راه افتادم بین راه بودم که گوشیم زنگ خورد آرش بود ، گفت از صبح چند بار بهت زنگ زدم جواب ندادی، خواستم بهت بگم درمورد هاله یه چیزهایی فهمیدم که اگه بهت بگم شاخ در میاری، کجایی بیا ببینمت کلی برات حرف دارم گفتم دنبال و هاله و پسر خاله اش تو خیابون راه افتادم ببینم کجا میرن، گفت مواظب باش و اگه لازم شد حتما آدرس بده منم بیام‌پیشت، هر چند به نظرم از راهی که رفتی برگرد ،تو دیگه چکار داری اون چکار میکنه و با کیه رفت و آمد داره گفتم فقط میخوام ازش بپرسم ببینم چرا با من همچین کاری کردو زندگیمو به بازی گرفت ،چرا هنوز از هم جدا نشدیم تو این وضعیت انقدر راحت و بی محابا قهقه سر داده و با پیمان و یه مرد دیگه تو ماشین چکار میکنه و کجا میره آرش گفت بهنام تو رو خدا احساسی و از روی خشم تصمیم نگیر بهتره بی خیال بشی و برگردی، خوب فکر کن جواب سوالت رو گرفتی آخرش که چی! گفتم ول کن آرش تو بگو ببینم از هاله چه خبرایی به دست آوردی، گفت برگرد بیا تا بهت بگم الان پشت فرمون زمان مناسبی برای حرف زدن نیست ،دیگه هم اجاره حرف زدن نداد و گفت منتظرتمو تلفن رو قطع کرد. ماشین پیمان رفت سمت لواسون و تو کوچه باغها و دور زد تا رسید به یه باغ بزرگ ، صدای موزیک کوچه رو پر کرده بود،ماشینو پارک کردم، چند دیقه ای که تو ماشین بودم چند تا ماشین دیگه هم رسیدن تو همشون دختر و پسر های جوونی بودن که با سر و وضع واقعا فجیع و نامناسب از ماشین پیاده میشدن ، دیدن اون صحنه و اون مکان آدم رو تو هر فضا و کشوری قرار میداد الا ایران ، انگار تو یه کشور دیگه داشتم این رفت و آمد ها رو میدیم از ماشین پیاده شدم آروم آروم به در باغ نزدیک شدم کسی جلوی در نبود سریع خودمو انداختم تو باغ.پر بود از نیز و صندلی هایی که اکثرا خالی بودن و همه وسط باغ تجمع کرده بودن و تو هم میلولیدن و شوخی های نامناسبی باهم میکردن به درخت بزرگی که کنارم بود تکیه زدم و به آرش زنگ زدم بهم گفت زود از اون جا بیا بیرون اگه حتی یک درصدم احتمال باخبر شدن پلیس از این‌مهمونی رو در نظر بگیریم و ریختنشون اونجا و جمع کردن اونا ، خوب نیست تو هم تو اون‌موقعیت باشی. تا بیایی ثابت کنی کلی زمان میبره، گفتم یعنی میگی به همین راحتی چشممو رو رفتار و حرکت هاله ببندم و سکوت کنم میخوام برم جلوی همین آدمها بزنم تو گوشش و بهش بگم.. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
او در مورد مهتاب خریت کرده بود.به هر حال رسید و ماشین را به پارکینگ برد. از پله ها بالا رفت و به طبقه سوم رسید.یک پسر جوان حدودا بیست ساله با دوستش دم در حرف می زدند.همین را کم داشت .دم گوشش یک بچه قرتی خانه داشته باشد،آن هم با وجود زن جوانش در خانه.پسر با دیدن نیما سلام داد و جوابش را داد.کلید انداخت در را باز کند اما در باز نشد.ظاهرا کلید از آنطرف پشت در بود.یک لحظه ذهنش بهم ریخت از آنچه که در سرش میگذشت این افکار مصموم فقط تاوان بودن با مهتاب و خیانتهاش بودو بس اما به فاخته چه؟دخترک کوچک و معصوم و چشم و گوش بسته زنگ در را زد و همزمان با کلید به در زد.صدایش را از آنطرف شنید -کیه -باز کن منم نیما.صدای چرخش کلید و بعد باز شدن در آمد.از اینطرف کمی در را هل داد و داخل شد.فاخته پشت در ایستاده بود.چهره به هم ریخته و چشمان قرمز باید برای ترس ار تنها بودن باشد.داخل شد و کفشهایش را در آورد -مگه نگفتم کلید پشت در نزار -خب گفتی نمی یای شب.کمند موهای به هم ریخته اش قیافه بامزه ای به چهره اش داده بود.زیادی چهره اش بچه گانه بود.داشت از کنار نیما می گذشت که با صدای رعد و برق داد بلندی کشید.همان لحظه برقها رفت و همه جا تاریک شدنیما در حالی که در جیب کتش دنبال موبایلش می گشت غر زد. -ای بابا .چه وقت برق رفتن بود.هر چه جیبهایش را گشت موبایلش نبود.صدای فاخته توجهش را جلب کرد -خیلی تاریکه چی کار کنیم کلافه از گشتن به طرفی که صدای فاخته می آمد سر گرداند. -موبایلم تو ماشین مونده ...فاخته موبایل تو بیار چراغ قوه شو روشن کن صدای متعجب فاخته آمد -چی بیارم!!؟؟بیشتر حرصش در امد -موبایل فاخته .موبایلت -ای بابا...موبایلم کجا بودعجب شانسی داشت واقعا.دستش را در هوا تکان داد تا ببیند در کجا است که محکم به چیزی خورد و صدای شکستنش آمد.نشست و با عصبانیت دست روی زمین زد -همینو کم داشتیم. ..آخ فاخته با صدای نیما کور مال کور مال با دستش نیما را پیدا کرد -وای چی شد نیما.احساس کرد دست فاخته روی بازویش است -این گلدونه که روی جاکفشی کنار در بود افتاد شکست.فکر کنم یه جایی از دستم برید. خیلی می سوزه هینی کشید -چی کار کنیم حالا.. -گوش کن ببین چی میگم.. می تونی یواش بری تو اتاقم.. یه چراغ قوه روی درآور هست ببین می تونی پیداش کنی -آره حتما تشخیص داد فاخته از کنارش بلند شد.کمی چشمانش به تاریکی عادت کرده بود. سایه فاخته را می دید -بپا پات رو چیزی نره -حواسم هست چند دقیقه ای میشد در تاریکی منتظر فاخته بود .همین که خواست صدایش کند با نور چراغ قوه نزدیک شد -بالاخره پیداش کردم آمد و رو به روی نیما نشست و جیغ کوتاهی کشید. -وای دست تو خیلی بد بریده کف دستش شکاف بدی برداشته بود و خون می آمد. حسابی هم میسوخت. ابروهایش را در هم کشید. -یه دستمال کاغذی بیار سریع بلند شد -باشه الان می یارم دوباره روبرویش نشست و دستمال را روی دست نیما گذاشت.نیما در حالیکه دستمال را روی زخم فشار می داد بلند شد و روی یکی از مبلها هال خودش را ولو کرد.فاخته هم با چراغ قوه نزدیک شد.دوباره نشست و به زخم دست نیما نگاه کرد.از دیدن زخم حالش بد شد -وای...خیلی بد بریده باید پانسمان بشه همینطور که به زخم نگاه می کرد نیم نگاهی به فاخته انداخت که همینطور به زخم دست نیما چشم دوخته بود.هنوز هم اخم ابروهایش باز نشده بود. -پانسمان کنم برات. -هوم نگاهش را بالا آورد و در نور کم در چشمان براق فاخته نگاه کرد.چیزی در دلش بالا و پایین شد .اوامشب بخاطر وجود فاخته در زندگیش از سر یک هوس گذشته بود.هر چقدر هم از حقیقت فرار میکرد مهر شناسنامه اش حقیقت را بر سرش می کوبید.نیما زن داشت.فاخته دیگر زیر نگاه خیره نیما کم آورد و سرش را پایین انداخت.اما دوباره با صدای نیما به او نگاه کرد -بلدی پانسمان کنی؟؟ ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بيرون دكان ايستاده بود. من هم يك لحظه ايستادم. اگر جلويم را بگيرد چه مي شود؟ ... آبرويم در محله مي رفت. ولي او اين كار را نكرد. به محض ديدن من چرخيد و وارد دكان شد. در يك لحظه ديدم كه چيزي از دستش افتاد. آن قدر آهسته كه فقط من آن را ديدم. فكر مي كردم تمام بازارچه چشم شده به آن نگاه مي كند. يك تكّه كاغذ سفيد. آهسته نزديك شدم و در حين راه رفتن پاي راستم را روي آن گذاشتم. انگار از كف پايم آتش به قلبم كشيده مي شد. يك سكّه در دستم بود. آن را انداختم و به سرعت به بهانۀ بر داشتن سكّه خم شدم. سكّه را با كاغذ برداشتم. چشمم ديگر هيج جا را نمي ديد. هيج جا به جز آن چشم هاي خيالي را كه به من خيره شده بودند و فرياد مي زدند. چه برداشتي؟ چه برداشتي؟ وقتي به خانه برگشتم، جرئت نمي كردم به چشم كسي نگاه كنم. آن روزها چه قدر زندگي ما شلوغ بود! در خانه مادرم پسر زاييده بود و در بيرون از خانه ايران خود را در آغوش رضاخان انداخته بود و من در آرزوي يك شاگرد نجّار بودم. ايران خيلي زودتر از من موفق شده بود. خيلي زودتر و خيلي راحت تر. انگار دنيا زيرو رو مي شد شب شش، ختنه سوران، حمّام رفتن، همۀ اين ها برو بيايي و حكايتي داشت ديدني و شنيدني. شبي كه در گوش بچه اذان مي خواندند، آقا مي آمد. با آداب و تشريفات تمام، پس از پذيرايي و شيريني و شربت، پدرم قنداق بچه را به دست او داد. در گوش راستش اذان و در گوش چپ اقامه خواندند. اسم مذهبي او مهدي بود. ولي منوچهر صدايش مي كردند. همان شب نامش به همراه تاريخ تولّد در پشت قرآن ثبت شد ... من اين چيزها را نمي فهميدم. گيج بودم. ديوانه بودم. فقط از اين خوشحال بودم كه همه از من غافل هستند. خدا حفظت كند منوچهر جان. روي حوض تخت زده بودند. مطرب رو حوضي و رقّاص و خواننده آورده بودند. ساز و ضربي آمده بود. تمام فاميل از عمو و عمه و خاله و دايي گرفته تا بچه ها و عروس ها و دامادهايشان شام مهمان ما بودند. سور زايمان و ختنه سوران منوچهر بود. واقعاً پدرم هفت شبانه روز جشن گرفته بود. كجابروم؟ نامه را كجا بخوانم؟ تا اين لحظه به فكرم نرسيده بود كه آيا او هم سواد دارد يا نه! پس سواد دارد. خدا را شكر. مكتب هم رفته. تمام بدنم مي لرزيد، از ترس، از هيجان از كنجكاوي. كجا بروم؟ دايه جلويم را گرفت و شروع كرد به سخن گفتن از تنبلي حاجعلي. كه بيشتر روزهاي سال بي كار است ولي امروز كه صبح ناهار داده و شب هم بايد مهماني مادرم را اداره كند از بس غر زده بود همه را كلافه كرده بود تازه دده خانم و يك خانه شاگرد هم از صبح زود دم دستش بوده اند. اصلا نظم زندگي به هم ريخته بود. شادي پدرم حدّ و مرزي نداشت دايه رفت و نفسي به راحت كشيدم. تمام بدنم مي لرزيد. خيلي آهسته به صنوقخانه رفتم تا چادرم را در آن جا بگذارم. بعد در را بستم. اگر كسي بيايد، خواهم گفت كه دارم لباسم را عوض مي كنم. ولي كسي نيامد و من كاغذ را خواندم. مخاطبي نداشت. روي يك تكّه كاغذ چهار گوش با خطّي بسيار خوش نوشته بود دل مي رود ز دستم ، صاحب دلان خدا را دردا كه راز پنهان ، خواهد شد آشكارا عمه جان نامه را از صندوقچه بيرون كشيد و به دست سودابه داد. واقعاً كه خطّ زيبايي بود. ولي كاغذ از گذر زمان زرد و كهنه بود و بوي غم مي داد. ناگهان محتويات اين صندوقچه قديمي كه هنگامي كه عمه جان در آن را گشود به نظر سودابه يك مشت خرت و پرت بي ارزش بود، معنا پيدا كرد. اهميت يافت و ارزش واقعي خود را نشان داد. انگار هنوز در اين صندوقچه قلبي خونبار با گذر زمان مي تپيد. عمه جان ادامه داد دل مي رود ز دستم ، صاحبدلان خدا را.... دردا كه راز پنهان ، خواهد شد آشكارا پس طاقت او هم طاق شده؟ نكند دست به كاري بزند كه آبروريزي شود! پس فهميده كه من هم ... چه كنم؟ عجب غلطي كردم. عجب خطّي دارد. پس خطّاط هم هست. حالا مي توانم به پدرم بگويم خطّاط است. ولي دكان نجّاري را چه كنم؟ تازه آن جا شاگرد است ... مي روم نامه را مي اندازم سرش. مي گويم خجالت بكش ... ديگر حق نداري مزاحمم بشوي ... ديگر حق نداري اين طور با حسرت به سراپايم نگاه كني ... ديگر حق نداري برايم نامه پراكني كني. ولي اگر بگويد اين نامه را براي شما ننوشتم آن وقت چه؟ اسمي كه روي نامه نيست. مخاطبي ندارد. شايد اصلاً براي من نبوده! مبادا كس ديگري را زير سر دارد؟ چرا دور و برم را نگاه نكردم. شايد دختري، زني، پشت سر من مي آمده؟ چرا خودم را كوچك كردم؟ ... مي برم نامه را توي صورتش مي كوبم ولي به جاي همۀ اين ها، آن تكّه كاغذ بي ارزش مچاله شده را بردم و خطوط آن را بوسيدم. من، دختر بصيرالملك. خاك بر سرم. كاش پايم مي شكست. كاش به در دكانش نمي رفتم. ديگر به سراغش نمي روم تا همين جا بس است ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مرتضی تو کجا اینجا کجا چه عجب بعد این همه سال یاد ما افتادی از پشت مرتضی سری کج کرد و به من نگاه کرد و اومد جلومو سلام دادم دستشو دراز کرد منم بغل کرد و بوسید گفت :تو زن مرتضی هستی؟نگاهی به مرتضی کردم و گفت آره بی بی میبینی چه عروسی تور کردم و بلند خندید بی بی اینبار محکم تر بغلم کرد و با دست هدایتم کرد داخل رفتیم تو خونه یه حیاط کوچیک بود که پر از مرغ و جوجه بود و یه شیرآب هم اونور حیاط بود گفت بیایید تو بی بی اینجا غریبی نکن خونه خودته.مرتضی دنبال حرفشو گرفت و گفت اره بی بی اوردم اقدس یه مدت اینجا بمونه من خونه حاج بابا رو تعمیر کنم و بریم اونجا زندگی کنیم.بی بی با تعجب نگاهی به مرتصی کرد و گفت چه عجب مگه خونه خودت تو شهر چشه که میخوای بیای اینجا مرتضی گفت اقدس دوس داره جای باصفا زندگی کنه شهر و دوست نداره نگاهی به من کرد و چشمکی زد رومو برگردوندم اونور بی بی گفت قدمتون بالاسر به بچه ها هم میسپارم کمکت کنن.مرتضی دستت درد نکنه ای گفت و بلند شد که بره همونطور که کفشهاشو میپوشید رو به بی بی گفت بی بی اقدس چیزی نخورده ها ناشتاش لبمو گاز گرفتم که زشته چرا میگی خندید و رفت.بعد رفتن مرتضی بی بی اومد با یه سینی پر از کره و سر شیر و عسل و نون تازه محلی گذاشت جلومو گفت من برم به مرغا دون بدم بیام برات چایی هم بریزم تشکری کردم و بی بی ادامه داد دخترم غریبگی نکنی ها مرتضی به گردن من خیلی حق داره کل این خونه مال مرتضی هست و رفت بیرون .بوی نون محلی هوش از سرم برده بودچند لقمه ای خوردم و سینی بلند کردم و رفتم تو ایوون و گفتم اینو کجا بزارم بی بی زود خودشو رسوند و از دستم گرفت و گفت عه تو چرا زحمت کشیدی دختر برو بشین گفتم نه بی بی اینطور معذب میشم بزار کمکت کنم .خنده بانمکی کرد و گفت ببر اون اتاق اخری بزار خودم میام جابجا میکنم چشمی گفتم و بردم تو مطبخ.یه آشپزخونه کوچیک ولی خیلی با سلیقه بود گذاشتم اونجا و اومدم تو ایوون دیدم یه فرش پهن کرده گفت دختر جون بیا بشین اینجا صفاش بیشتره نشستم رو فرش همون پیرهن زرشکی که خواهرای مهری خریده بودن و پوشیده بودم با یه روسری مشکی چادرمو انداختم رو بند و نشستم بی بی داشت به مرغهاش دون میداد و هرازگاهی هم یکی از جلوی در رد میشد به بی بی نه خسته ای میگفت و میرفت بعد یکی دو ساعت دوتا خانوم دیگه اومدن اونجا که فهمیدم خواهرای بی بی هستن .بی بی با ذوق رفت بهشون گفت میدونید کی اومده اونا هم با تعجب گفتن نه چخبر شده.منو با دست نشون اونا داد و گفت زن مرتضی هست اول تعجب کردن گفتن کدوم مرتضی بی بی زد پشتشون و گفت وا مرتضی ِ خلیل خب همینکه اینو شنیدن چشاشون پر اشک شد و اومدن بالا منو بغل کردن و سراغ دوتا زن و ازم گرفتن حدس زدم که خواهرای مرتضی رو میگن گفتن خوبن سلام دارن.هر کدوم میرفت از تو خونش یه چیزی برام میاورد و با ذوق میگفتن مرتضی دوست داره از اینا تو هم دوس داری تشکر میکردم و از هر کدوم یکم امتحان میکردم .انقد خون گرم بودن که بدبختی های پشت سرمو فراموش کرده بودم رفتن یکم سبزی از تو باغچه اشون چیدن و گفتن مرتضی آش رشته دوست داره براش درست کنیم.کمکشون کردم و بی بی یه دیگ بزرگ آورد و تو حیاط آتیش روشن کرد و آش و بار گذاشت.عطر آش با سبزی محلی هوش از سر ادم میبرد. موقع ناهار بود که صدای یاالله یاالله بلند شد بی بی رفت دم در و رو به من کرد و گفت عروس چادرت و بپوش پسرای من میخوان بیان عرض تبریک زود بلند شدم و چادرمو پوشیدم دوتا مرد همسن مرتضی اومدن داخل و سلام و احوالپرسی کردن و تبریک گفتن سراغ مرتضی رو گرفتن گفتم خبر ندارم تو همین حین یه پسر نوجوون اومد که بی بی این فامیلتون میگه کمک لازم دارم .بی بی گفت کی گفت همینی که اومده خونه حاج بابا . گفتم مرتصی هست حتما اون دوتا مرد رفتن و منم کفش پام کردم که ببینم مرتضی چیکار میکنه رفتم تو کوچه دیدم یه کامیون بزرگ جلو درشون نگهداشته و مرتضی با کمک اون پسرا دارن مصالح خالی میکنن انگار مرتضی جدی جدی میخواست با من اونجا زندگی کنه.مرتضی تا منو دید دویید اومد پیشم و گفت تو چرا اومدی اینجا گفتم میخواستم ببینم واقعا نیتت جدی هست اخمی کرد و گفت من نامرد نیستم که حالا یه اشتباهی کردم یه بار از دستت دادم دوباره تکرار نمیشه گفت برو تو خونه منم اینارو خالی کنم میام.برگشتم خونه بی بی.بی بی آش و از رو شعله برداشته بود و تا منو دید گفت اومدی عروس بیا روی این آش ها رو پیاز داغ و نعناع بریز منم بیام چشمی گفتم و رفتم مشغول شدم.هم خوشحال بودم از بابت اینکه مرتضی منو واقعا میخواد از یه طرفم هر موقع گذشته رو مرور میکردم بیشتر میترسیدم و عذاب وجدان خفه ام میکرد من و بی بی سفره رو پهن کردیم و مرتضی و پسر عمه هاش اومدن بی بی به یکی از پسراش گفت محمود برو خاله هاتم صدا کن بیان. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بعد يكم ديگه حرف زديم و دوباره بحث رو كشيد سمت چشمام و زيبايى طبيعى كه دارم، و گفت اصلاً بهت نمى خوره سى سالت باشه، خيلى باشى بيست و پنج سال، خواستم بپرسم مى شه عكست رو ببينم؟ بعد گفتم زشته الان مى گه من چقدر پررو هستم.شايدم چقدر مشتاقم.حرفى نزدم و فقط ازم تعريف مى كرد و دلم مى لرزيد، صداش برام ارامش بخش بود دلم نمى خواست گوشى تلفن رو قطع كنه. تا ساعت دو صبح حرف زديم، و قرار شد برم مغازش و ببينمش.بازم بعد از تلفنش عذاب وجدان اومد سراغم، بعد خودم رو اروم كردم و گفتم مى خوام برم لباس بخرم، نمى خوام كه برم و كارى كنم، اصلا بهش نمى گم دارم ميام، به عنوان ناشناس مى رم!اصلا كاش وقتى كه مى رم اون نباشه تو مغازه! اصلا اون كه من و نمى شناسه!حالا شايدم نرفتم، اخه چه اشكالى داره؟ اين همه مغازه دار، يعنى هر كى مى ره مغازه يعنى منظور داره؟ حالا اين همه زن و دختر مى رن مغازه پيش حسين يعنى حسينم داره خيانت مى كنه؟بعد بى خيال شدم و گفتم حالا كه نرفتم، فقط دو بار با يارو حرف زدم ! وسلام. اون شبم گذشت،به يك صدا دل بستم، عادت هر شبم شده بود كه قبل از خواب صداشو بشنوم،و بعد بخوابم،ديگه مثل هر شب با حسين تماس نمى گرفتم و بى تابى نمى كردم،ديگه دلم براش تنگ نمى شد،هر شب منتظر مجيد بودم،بعد از سه هفته قرارشد حسين بياد،نمى دونستم چكار كنم؟ اگر زنگ مى زد وحسين پيشم بود بايد چكار مى كردم؟ حالم خوب شده بود،نمى خواستم مجيد و از دست بدم.نمى دونستم كيه؟چه شكليه؟ادم خوبيه؟بديه؟ همين كه حالم و خوب مى كرد برام كافى بود. تصميمم و گرفتم كه برم پيشش و اعتراف كنم، بگم كه بهش علاقه مندم ولى نمى تونم باهاش باشم.نمى دونستم حسين چقدر مى مونه،براى همين اگر خودم رو مخفى مى كردم شايد طول مى كشيد و بى خيالم مى شد. اون روز بهش نگفتم،سارا درس داشت گفتم تو بمون خونه درساتو بخون من يكم خريد دارم. اماده شدم و حسابى به خودم رسيدم،سارا گفت مامان چه خوشگل شدى، خيلى وقت بود ارايش نكرده بودى! يادم افتاد كه دخترم راست مى گه،چند سالى بود كه ديگه ارايش نمى كردم. كفش هامو پوشيدم و رفتم به سمت مغازه.پرسون پرسون خودم و رسوندم اونجا، مغازه جايى بود كه اصلا مناسب يه خانم تنها نبود،هر قدمى كه بر مى داشتم مى ترسيدم،اونجا پر بود مرد كه هر كدوم تيكه اى مى انداخت. تو راه همش ذهنم درگيره نازى بود، دوست زمان پيش دانشگاهيم!بعد رفتم سمت نسيم!بعد دوستاى دانشگاهم! بعد با خودم گفتم من كه مثل اون ها نيستم! من فقط با يك نفر صحبت كردم اونم به عنوان يك دوست.من اصلا خيانت نمى كنم،الانم دارم مى رم بهش بگم همه چيز تموم شده. رسيدم به مغازه،يه مرد و همسرش و دخترش داشتن جنس مى خريدن،ويترين رو نگاه كردم تا ازمغازه بيان بيرون، داخل رو نمى ديدم فقط يكم صداشون رو مى شنيدم.بعد از بيرون اومدن مشترى ها رفتم داخل. فروشنده پسرى هفده هجده ساله بود و گفت بفرمايين. گفتم با اقا مجيد كار داشتم،يه دفعه از سمت راست انتهاى فروشگاه از پشت ميز بلند شد و گفت بفرماييد. از استرس زياد مستقيم رفته بودم داخل، نه سمت راست رو ديده بودم نه سمت چپ. برگشتم سمت صدا، خودش بود! مجيد همون مرد خوش اندامى كه تو پروفايل عكسش بود. پوستى كاملا برنزه،با هيكلى ورزشكارى و قدى كه تقريبا صدو نود سانت بود.صورتى بسيار مهربان،موهايى خرمايى تيره كه با ژل به صورت بالا هدايت شده بود. انقدر محو تماشاش شدم كه نمى تونستم ادامه بدم. قلبم به شدت شروع كرد به تپيدن،چشمام سياهى مى رفت و زبونم بند اومده بود. گفت من مجيدم!بعد بدون اينكه پلك بزنم فقط نگاهش كردم. خوب كه به صورتم خيره شد گفت ياسى تويى؟به خودم مسلط شدم و گفتم اره خودمم. بعد گفت بابك مهمون داريم بدو برو سوپر ابميوه و خوراكى هر چى دم دستت اومد بخر.گفتم زحمت نكشين، گفت نه هر چى مى خواى بگو بره بگيره. گفتم فرق نداره.شاگردش رفت بيرون گفت بيا بشين .رفتم نشستم پشت صندوق ، و گفت خوش اومدى ياسى! از اين طرفا!بالاخره ديدمت،خداروشكر.بعد دستاش و زد به هم و گفت ياسى جونم تو از عكسات خيلى بهترى!گفتم مرسى .گفت انگار كه سالهاست مى شناسمت، خيلى حس خوب بهم مى دى.بى اراده گفتم تو هم همينطور. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
معصومه زودتر از من زمان زایمانش فرا رسید و چون دوست داشت پیش خانواده‌ی خودش باشه، رفتند تبریز تا اونجا زایمان کنه و چند ماهی پیش مادرش باشه منم که با رفتن معصومه تنها شده بودم رفتم خونه‌ی خانوم که تازه با هم آشتی کرده بودیم اونجا بودم و منتظر بودم که درد زایمانم شروع بشه که قبل از من وحیده زایمان کرد و یه دختر بدنیا آورددو هفته بعد از بدنیا اومدن دختر وحیده، پسر من بدنیا اومد که حسین بعد از اومدنش اسمش رو گذاشت سیامک..‌. سیامک یه پسر تپل و سفید و بامزه بود هم سالومه و هم سیامک شیر خشکی بودند و شیر هم به آسونی گیر نمی اومد اسم دختر وحیده رو مهوش گذاشتند و خانوم با هزار نذر و نیاز و گرفتن دعا نگهش داشت و اونا هم بعد از چله رفتند ارومیه... منم دیگه برگشتم خونمون چون معصومه هم از تبریز برگشته بود و دیگه تنها نبودم حسین و حسن‌آقا هر دو با هم نمی‌اومدند واسه مرخصی که ما تنها نباشیم یکیشون که مرخصیش تموم میشد، اون یکی می‌اومد روزها و ماهها به همین منوال میگذشت سیامک تازه یک سالش شده بود که احساس کردم یه مشکلی داره فوری به حسین خبر دادم و با نگرانی بردیمش پیش دکتر تشخیصی که دکتر داد این بود که سیامک مشکل مثانه داره و این یه نارسایی مادرزادی هستش... انگاری زندگی راحت به من نیومده بود و این بار هم باید به یه شکل دیگه عذاب میکشیدم پیش چندین دکتر بردیمش و به چند دکتر تو تهران هم زنگ زدیم و مشکلش رو گفتیم ولی همشون گفتن که این مریضی چاره‌ای جز عمل جراحی نداره... بعد از پرس و جوی زیاد یه دکتر خوب معرفی کردند و قرار شد که خیلی زود عمل جراحی انجام بشه شب و روزم شده بود گریه بچه‌ای که تازه یک سالش شده بود چطوری میتونست تحمل کنه... با هر سختی که بود روز عمل فرا رسید و بعد از عمل تازه متوجه شدیم که سیامک چندین مشکل رو باهم داره و دنیا روی سرم خراب شد دکتر داشت درباره‌ی مریضی سیامک حرف میزد و من مات و مبهوت به حرفهاش گوش میدادم شوکه شده بودم بچه ها پیش آنا بودند و بعد از چند روز سیامک مرخص شد و رفتیم خونه دل منو حسین خون بود آخه دکتر گفته بود هر سال باید یک عمل جراحی روش انجام بشه سیامک کم‌کم داشت دو ساله میشد و مثل اون یکی بچه ها میخواستم از پوشک بگیرمش که نشد و شب و روز ادرار غیر ارادی داشت.وقتی با دکترش مشورت کردم، ناامیدم کرد و گفت؛ خانوم، این بچه، مثل بچه های عادی نیست... شب و روز شلوارش خیس میشد و بی اختیاری داشت... از بعد از اولین عمل جراحی سیامک، روزهای سخت من تازه شروع شده بود هر سال تابستون مجبور بودم که برم تبریز برای عمل جراحی... بچه‌هام آواره شده بودند یا پیش آنا یا پیش خانوم میموندند و منم اسیر بیمارستانهای تبریز..‌. تو این اوضاع آشفته‌ی من، آنا خبر آورد که واسه گلبهار خواستگار اومده خواستگار از فامیل های دور آنا بود که تهران زندگی میکردند و به تایید آقام قرار شده بود که هر چه زودتر عقد کنند خیلی زود کارهای عقد رو انجام دادند و عبداله شد عضو جدید خانواده‌ی ما و... @nazkhatoonstory حسین جبهه بود و منم با چهار تا بچه‌ی قد و نیم قد رفتم عروسی گلبهار و اونو راهیه خونه‌ی بخت کردیم و برگشتم... روزها میگذشت و من درگیر بچه ها و بیمارستان بودم و حسین درگیر جنگ سیامک دو بار عمل جراحی روش انجام شده بود و دکترها از نتایج عمل راضی بودند تو سالهای جنگ بیمارستانها شلوغ بودند و من همیشه تک و تنها آواره‌ی اونجا بودم و جایی برای خواب نداشتم و روی کاشی های کف اتاق میخوابیدم دیگه حتی پرستار ها هم من و هم سیامک رو میشناختند... به خاطر مریضیه سیامک، حسین دیگه نمی تونست دوام بیاره و همش میگفت؛ من از ارتش بزنم بیرون راحت میشم و هر وقت حرفی میزد اطرافیان میگفتند اینکارو نکن و.. بعد از هشت سال، جنگ ایران و عراق تموم شد و قطعنامه امضا شد ولی حسین بازم ساز در اومدن از ارتش رو میزد، پیش هر کسی مینشست میگفت که دوست دارم شغل آزاد داشته باشم یه بارم آقام بهش توپید و گفت؛ ما خیری از شغل آزاد ندیدیم، دست بردار از این حرفهات ولی مرغ حسین یه پا داشت.منم دوست نداشتم که حسین، بعد از تحمل این همه سختی از ارتش در بیاد واسه همین از معصومه خواستم که شوهرش رو واسطه کنه، شوهرش با حسین حرف زد ولی بازم بی‌فایده بود دو سال از پایان جنگ میگذشت و پاکسازی مناطق انجام میشد که حسین استعفانامه داد و تسویه کرد و اومد خونه.حسین نقاش خوبی بود و توی جبهه چهره‌های شهدا رو بهش داده بودند که بکشه و قول داده بودند که بعد از کشیدن ۵۰ چهره از شهدا استعفا نامه‌اش رو امضا کنند .۵۰ چهره تموم شد و حسین تونست برای همیشه از ارتش بیرون بیاد... حسین با قرض و قوله تونست یه مینی‌بوس بخره، حسین خوب کار میکرد و سرویسی که میرفت و می اومد براش خوب صرف میکرد... ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
نام نویسی توی مدرسه برای یلدا تموم شد اون بی نهایت با هوش و زرنگ بود و جز نمره ی بیست چیزی تو کارنامه اش نداشت ... من نمی دونم اون چطوری و کی درس می خوند ولی به خاطر شرایط خاصی که داشت با یک نگاه همه چیز توی مغزش حک می شد ...... اون هنوز خودشم خوب به این شرایطش واقف نشده بود ...و منه مادر می دونستم که اون در آینده چقدر دچار مشکل خواهد شد .... ساعت دقیقا چهار بود یکی در اتاق رو زد از تنها پنجره ی خونه که توی آشپز خونه بود ، نگاه کردم حاج خانم بود .....(در وردی آلمینیومی بود که از بالا شیشه داشت) ....من امیر رو هم حاضر کرده بودم تا با خودم ببرم,, هم اینکه یلدا رو اذیت نکنه و همین اینکه با مصطفی تنها نباشم ..... حاج خانم گفت : بهاره جان ؟ خانم ؟ حاضری ؟ در باز کردم و گفتم الهی فداتون بشم آره حاضرم .... گفت : مصطفی اومده دنبالت.... برو به امید خدا منم برات دعا می کنم ....به یلدا گفتم : مراقب علی باش و از اتاق بیرون نیاین ....حاج خانم گفت : بزار بیان پیش من تنها نباشن ...گفتم نه عادت دارن .... دنبال حاج خانم از تو اتاق اونا رفتم..... مصطفی داشت چایی می خورد تا منو دید زود گذاشت زمین و بلند شد و گفت : سلام حالتون خوبه سعی کردم سر موقع بیام که معطل نشین ... گفتم سلام خیلی باعث زحمت شدم ...باور کنین دلم نمی خواست ولی شما ها دارین منو بد عادت می کنین ... کاش آدرس می دادین خودم می رفتم ... حاج خانم گفت : برای چی مگه ما مُردیم ..که تو تنها بری ؟ صاحب کلینک آشنای ماست برو به امید خدا .... وقتی به ماشین رسیدیم مصطفی خودش در جلو رو برای من باز کرد ..گفتم : امیر جان تو دوست داری جلو بشینی؛؛ بشین من میرم عقب..... و اونو نشوندم و کمر بندشو بستم و خودم هم نشستم عقب ..... حالا یک جورایی بدون اختیار حواسم بود که یک وقت مصطفی از حد خودش تجاوز نکنه .... ولی به جز اینکه فقط احساس می کردم حالتش با قبل فرق کرده کاری نکرد که من ناراحت بشم مودب و مهربون بود ....توی راه هم همش با امیر حرف می زد ... ازش پرسید : ببینم تو مرد شدی یا نه ؟ امیر گفت : منظورتون رو نمی فهمم مگه مرد نبودم مامانم میگه من مرد اونم ؟ خنده ی بلندی کرد و گفت : ببخشید می خواستم ببینم اهل ورزش هستی که ببرمت باشگاه .... امیر گفت : بله دوست دارم ... مامان اجازه میدی برم ؟ گفتم باشه بعدا صحبت می کنیم ..... جلوی کلینک نگه داشت و پیاده شدیم.......... اون طرف خیابون بود ظاهر ش رو که پسندیدم ..... مصطفی در ماشین رو قفل کرد و من دست امیر رو گرفتم و از خیابون رد شدیم ...و با هم رفتیم توی کلینک...بزرگ و خوب و تمیز بود... با خودم فکر کردم که چقدر خوب میشه من اینجا کار کنم .... ولی بر خلاف اون چیزی که فکر می کردم آشنای مصطفی یکی از کار کنان اونجا بود و بعد از این که بهم معرفی شدیم منو برد پیش دکتری که می تونست منو استخدام کنه ..... کمی اونجا نشستیم احساس کردم نظر خوبی نسبت به من نداره و هی طفره می رفت ... بالاخره گفت ببخشید این کار به درد شما نمی خوره .... هزار جور آدم میاد و میره پایین شهر هم هست شما این کاره نیستین .... ببخشید ..گفتم : از چه نظر می فرمایید؟ گفت : فکر می کنم شما به درد تزریقات نمی خورین... گفتم : عیب نداره من پرستارم ...می تونم تو بخیه و پانسمان و خیلی کارای پزشکی کمکتون کنم ..... گفت : واقعا پرستارین؟ ..پس چرا می خواین آمپول بزنین ؟ گفتم برای این که الان به کار نیاز دارم ..... گفت : مدارک تون رو آوردین ؟ گفتم بله همه چیز توی این پوشه هست ....از من گرفت و نگاه کرد ...پرسید چرا اینقدر جا عوض کردین ؟ گفتم به خاطر شرایط زندگیم ....خوب معلومه که مشکل کاری نیست چون از هر جا که اومدم بیرون رضایت نامه گرفتم ..... گفت : بله دیدم.... بسیار خوب شما از الان اینجا کار می کنید ...به عنوان پرستار ...بخش اورژانس ....خوشحال شدم و در حالیکه نمی تونستم پنهون کنم گفتم: خیلی ممنونم دست شما درد نکنه تمام سعی خودمو می کنم ..... فقط یک خواهش داشتم که همیشه شیفت عصر باشم ... سرشو تکون داد که یعنی نباید مشکلی باشه ... گفت : فقط شیف بعد از ظهر تا ساعت ده شبه می تونین از دو تا ده شب بیاین ؟ گفتم : باشه می تونم .... گفت :این فرم رو پر کنین و ببینین موافقی یا نه ، ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
راه افتادم طرف رود خونه ...اونجایی که یک روز سر نوشت من تغییر کرد و سالار منو از مرگ نجات داد  فکرم خیلی مشغول بود و به اطرافم توجهی نمی کردم ...دیگه نمی تونستم فرهاد رو نا دیده بگیرم اون دیگه جزیی از زندگی من و بچه ها شده بود و اونقدر ما رو به خودش وابسته کرده بود که حالا اگر میرفت نمی دونستم چیکار باید بکنم ...کنار رود خونه جلوی یک درخت نشستم پامو دراز کردم  و بهش تیکه دادم و مشت هامو  توی علفها فرو کردم یک دسته از اونا رو کندم و محکم  فشار دادم .انگار می خواستم همه ی حرصی که تو وجودم بود سر اون علفها خالی کنم .حتی یک لحظه دلم خواست یکی منو از روی زمین می کند و اونقدر فشار می داد تا دیگه نباشم اصلا نفهمیدم فرهاد کی کنار من نشست فقط صداشو شنیدم که گفت : ماهنی توی این رود خونه افتاده بودی ؛ خدا رحم کرد ...بدون اینکه تغییر حالت بدم خیره  به تلاطم آبی بودم که با سرعت تو میسر رود خونه از جلوی چشمم رد می شد و میرفت و من از اون همه عجله بیزار بودم ..دلم آرامش می خواست ؛؛ گفت : خوبی ؟ به چی فکر می کنی ؟ پرسیدم : خدا به چی رحم کرد ؟اگر قرار بود بمونم و این همه عذاب بکشم کاش آب منو با خودش برده بود گفت : اینطوری نگو ..چرا داری عذاب می کشی ؟ از دست من ؟ می خوای از زندگیت برم بیرون ؟به جون رشید اگر تو واقعا اینو بخوای همین کارو می کنم ....ببین تو سالمی ؛ قشنگی ,  دوتا بچه ی خوب داری؛؛ زندگی راحتی داری .منم داری اگر خودت بخوای  .. تا آخر عمر کنارت می مونم ...اگر نخوای از دور هوای تو رو دارم گفتم: تو نمی دونی تو دلم چی می گذره  ..من آدم ناشکری نیستم ولی دست خودم نیست احساسم برام خیلی مهمه یک چیزایی از زندگی می خواستم که نشد ..حالا مدتیه که می دونم باید از خواسته هام دل بکنم و این یکم برام  سخت شده.گفت : یک چیزی ازت بپرسم جواب میدی ؟گفتم : اگر بتونم آره ...گفت : تو با سالار خوشبخت نبودی ؟یک فکری کردم و گفتم : هم آره هم نه ...اون مرد خوبی بود ساده ومهربون و با ایمان ..ولی محبتش رو تو دلش نگه می داشت ..من سیزده سالم نشده بود که زنش شدم ؛؛خوب ...نمی دونم شایدم نباید ازش توقع میداشتم کاری بکنه که از عهده اش بر نمیاد ..گاهی می دیدم سعی می کنه ولی نمیشد ...تازه داشتم به اون وضع عادت می کردم ..که رفت و تنهام گذاشت ,بعد با نبودنش خودمو تطبیق دادم ..سر و کله ی مادر پیدا شد و تو رو راه حل زندگی من کرد ..من کی باید خودم برای خودم تصمیم بگیرم ؟ همیشه بقیه برام تصمیم گرفتن ، فرهاد نمی خوام به پای من بسوزی تو هنوز جوونی و می تونی برای خودت زندگی نو بسازی ...گفت : ماهنی ؛جز تو چیزی توی این دنیا نمی خوام ..خودت می دونی که چقدر رشید و فاطمه رو دوست دارم ..بیا با هم یک زندگی خوب و راحت داشته باشیم من الان ازت خواستگاری می کنم ..فکر کن تازه بهم رسیدیم ...این بار خودت تصمیم بگیر زن من میشی یا نه ..اصلا فکر کن گذشته ای با هم نداشتیم ببین یک مردی عاشق تو شده بچه هات رو هم اینقدر دوست داره حاضری باهاش ازدواج کنی ؟گفتم :ببین فرهاد؛؛ موضوع اینه که نمی دونم تو تا کی اینطوری می مونی ..شاید یک هوس جوونی باشه ...نمی خوام دلم بشکنه ...نمی خوام برای خودم درد سر درست کنم ..از کجا بدونم تو همیشه همین احساس رو داری ؟ که خودتم جواب این سئوال رو نمی دونی شاید یک روزی برسه که دیگه منو نخواستی و بگی خوب من جوون بودم و نادون ..... بعد این وسط دل من چی میشه ؟ بچه هام چی میشن ...گفت : چیکار کنم باور کنی؟ ..من سالهاست که تو رو دوست دارم ..اگر قرار بود هوس باشه تا حالا یکی دیگه رو دیده بودم و تموم شده بود ولی چشم من فقط تو رو می ببینه ...صدای رشید و فاطمه که با سر و صدا می دویدن و میومدن بطرف ما حرفمون رو قطع کرد ....ف رهاد فورا رشید رو گرفت و شروع کردن روی علف های کنار رود خونه به کشتی گرفتن .. و من غرق در فکرِکاری که نمی خواستم و دوست نداشتم, و صلاح نمی دونستم انجامش بدم بودم ؛؛ باز به گذر با شتاب آب خیره شدم ... و انگار راه چاره ای برام نمونده بود ....دو روز بعد برگشتیم تبریز ... و فرهاد ازم خواست که بچه ها رو ببره خونه ی مادر ... منم اجازه دادم تا یکم جمع و جور کنم و دستی به خونه بکشم ..اونا که رفتن مشغول کار شدم همه جا رو تمیز کردم و بعد حیاط رو جارو زدم و آب پاشی کردم ... هوا خیلی گرم بود و من که عاشق آب بودم ..همون طور که لباس تنم بود چند تا کاسه آب از حوض بر داشتم و ریختم سرم ... از این کار اونقدر خوشم اومد که رفتم تو حوض و تند و تند با کاسه آب میریختم روی خودم و لبخند رضایت روی لبم نقش بسته بود که فورا روی لبم خشک شد ....صدای درو شنیدم که باز شد ..قبل از اینکه تصمیمی بگیرم فرهاد رو جلوی روم دیدم ..اومدم فرار کنم .. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
جوابی ندادم.. جلو اومد و ادامه داد _دوست داری همه لباتو سرخ ببینن؟ _نه به خدا من فقط... سرش و نزدیک آورد و پچ زد _اون شبم همین طوری آرایش کردی واسم. _بهتر نیست بریم بیرون آخه زشته جلو دوستاتون. با پشت دست گونه مو نوازش کرد و گفت _مهم نیستن واسم. _واسه همین منو خواهرتون معرفی کردین؟ _خیلی داری بلبل زبونی میکنی با انگشت شصت رژم و پاک کرد. * * * چند تقه که به در خورد ترسیده عقب کشیدم.اهورا گفت _بنال چی میخوای؟ _داداش در چرا قفله؟اومدی بالا گم و گور شدی نمیای بدون تو بخوریم؟ سریع بلند شدم و سر و وضعم و مرتب کردم. اهورا گفت _میام الان. روبه روی آینه ایستاد و دستی به موهاش کشید و گفت _من میرم پایین!بمون همین جا میگم سر درد داشت خوابید. _اما منم میخوام بیام. چشم غره ی بدی به سمتم رفت و گفت _تو واقعا قصد داری روی سگم و نشونت بدم نه؟همینکه زیر بار کتک نگرفتمت خداروشکر کن. زهر خندی زدم و گفتم _کاراتون کم از کتک نداره. نگاه تند و سنگینی بهم انداخت و گفت _همینجا میمونی بیرونم نمیای. نموند تا بهم مهلت اعتراض بده و از اتاق رفت بیرون. با لبهایی آویزون همون جا نشستم و غمبرک زدم. زورگویی اهورا... خیلی زورگویی... * * * * * ساعت یک و نیم شب بود که از سر و صداشون فهمیدم دارن خداحافظی میکنن. از خدا خواسته بلند شدم. سه ساعت بود که بی وقفه داشتم به خنده ها و داد و فریاداشون گوش میدادم و حرص می خوردم. از اتاق بیرون رفتم و از بالای پله ها سرکی به پایین کشیدم. از بس سیگار و قلیون کشیده بودن که کل پایین رو دود گرفته بود. در بسته شد! با خیال اینکه همه رفتن خواستم برم پایین که صدای یکی از دخترا رو شنیدم _اهورا،نمیشه خواهرت و برسونی خونه. صدای جدی اهورا اومد _دیگه سر خود برنامه نچین پس...حالا هم برو خسته م... _حداقل فردا رو برای خودمون وقت بذاریم اهورا نمیشه؟ اهورا با همون صدای جدیش گفت _نه،کار دارم. لبخند محوی روی لبم اومد. دختره آروم گفت _باشه پس... شبت بخیر. دیگه هیچ صدایی نیومد جز بسته شدن در.اهورا با خستگی تنش رو روی مبل رها کرد و بلند گفت _آیلین بیا رفتن. در حالی که چشمم به لیوان پر از آبمیوه بود گفتم _بله فهمیدم تا وقتی هستن که یادی از ما نمیکنین مردم از تشنگی. لیوان آب آلبالو رو برداشتم و سمت لبم بردم و یک نفس سر کشیدم که صدای داد اهورا بلند شد _نخور دیوونه اون که رنگش آلبالوییه شربت نیست صبر کن ... ای خدا... اصلا نفهمیدم چی شد فکر کردم شوخی میکنه باهام وای تا ته حلقم سوخت و انگار که یه گالن سرکه داده باشم بالا صورتم در هم رفت. سری با تاسف تکون داد و گفت _همین مونده بود مست کنی واسه من. حالم به هم خورد و کم مونده بود بالا بیارم... به سختی گفتم _این چه زهرماری بود دیگه؟ دستش و روی چشماش گذاشت و گفت _اسمش و گفتی زهر ماری... بهتره بخوابی الان، خسته م سر و صدا نکن. سر تکون دادم و گفتم _یه کم جمع و جور کنم فقط... چیزی نگفت! بشقاب‌های روی میز رو برداشتم و به آشپزخونه بردم و مشغول جمع و جور شدم. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
احمد که خوب بود. عاشق بود. مهربان بود. چطور شد که همه چیز را فراموش کرد؟ خدایا من از تو عشق می خواهم. از تو زندگی آرام و بی دغدغه می خواهم. چرا باید تقاص بی فکری های خانواده احمد را من پس بدهم؟ من که تمام تلاشم را کردم احمد برگردد. اما انگار خانواده احمد، برای همیشه احمد را تغییر داده بودند. چطور می شود انقدر بی رحم باشند که پسر فرشته شان را به دیو دو سر تبدیل کنند.یعنی می شود مادر باشی و اعتیاد پسرت را ببینی و زجر نکشی؟ یا اصلا می شود مادر باشی و بدبختی پسرت را ببینی و لذت ببری؟ پس چطور من نمیتوانم ذره ای درد درون ستایشم ببینم. وقتی دست و پای ستایش جایی می خورد که دردش می گیرد، قلب من می گیرد. همان لحظه می گویم تمام دردهایت به جانم مادر! پس چطور مادر احمد، دردهای احمد را به جانش نخرید.احمد در سنی که باید زندگی می کرد، برای زنده ماندن تلاش کرده بود. به جایی رسید که دیگر کم آورد. همان روزهایی که اعتیاد به جانش افتاده بود، برای همیشه خودش را درون خودش کشت.دلم نمی خواست ماجرای زن بازی احمد را باور کنم. اما طاقت نیاوردم. لباس پوشیدم و با همان شکم سنگین، دنبال احمد راه افتادم. احمد وارد خانه ای شد و چند ساعتی آن جا ماند. بعد هم برگشت.دوباره چند روز یک بار به خانه می آمد. معتاد نشده بود یا حداقل من چیزی نمی فهمیدم اما دیگر بود و نبودش در خانه فرقی نمیکرد.به عشق ستایش و بچه ای که درونم رشد می کرد نفس می کشیدم. دلم می خواست طلاق بگیرم اما کجا می رفتم؟وقت سزارینم رسیده بود. تمام غصه ام این بود که کجا ستایش را به امانت بسپارم. احمد که خانه نبود. حتی اگر بود هم نمی توانستم به او اعتماد کنم. قبل از این که به بیمارستان بروم، دست ستایش را گرفتم و به خانه خواهر خدابیامرزم رفتم. بچه های خواهرم با دیدنم به سمتم آمدند و محکم بغلم کردند. نفسم سنگین شده بود و به زور راه می رفتم. به آقا کامران گفتم میخوام ستایش رو یه روز اینجا بذارم تا بعد از زایمانم. اگه مشکل نداره با یه پرستار خانم هماهنگ کردم که بیاد. فقط تو رو خدا آقا کامران خودت از خونه بیرون نرو! حتی اگه چیزی لازم بود بگو بهداد بگیره. بهداد پسر بزرگ مژده هم سری تکان داد و گفت: باشه خاله نگران نباش.گفتم من این پرستاره رو نمیشناسم. ولی یکی معرفی کرده و گفته خانم خوبیه. خیالم راحت باشه؟ آقا کامران گفت: برو خیالت راحت. اینجا سحر و پریا هم عصر قراره بیان. با هم بازی می کنن.اینجا شلوغه. ستایشم تنها نمی مونه. برو که ایشالا به سلامتی فارغ شی.خداحافظی کردم و با بغض بی کسی، راهی بیمارستان شدم. خودم برای خودم پرونده درست کردم و به پرستارها سپردم که همراه ندارم. این بار ساک بچه ام آماده بود.از آن جایی که قبلا درد زایمان را چشیده بودم، با ترس و لرز به اتاق عمل رفتم. یاد زمانی افتادم که ستایش به دنیا آمد. حداقل مژده کنارم بود. اما حالا باید در تنهایی نوزادم را به این دنیا دعوت کنم. برای همین درد این زایمانم بی نهایت بیشتر از قبل بود.احمد حتی خبر نداشت که زنش در بیمارستان است و برای بار دیگر پدر شده. بعد از چند ساعت به بخش رفتم. امیرعلی هم کنارم گذاشتند. از دیدن دست های کوچک و صورت فندوقی اش دلم ضعف کرد. قول دادم بهترین مادر دنیا باشم و تا همیشه مراقبش باشم. قول دادم کاری کنم که بی پدری اش را فراموش کند و مطمئن باشد، دنیا جای قشنگی است. دلم نمی خواست سختی هایی که کشیده بودم را برای لحظه ای بچشد.درد بخیه هایم لحظه ای کم نمیشد. مگر این که آرامبخش می زدند. به زور خودم را جابجا می کردم. برای این که بتوانم امیرعلی را شیر بدهم، با کمک پرستار نیم خیز شدم. پرستار می گفت باید حتما از تخت بلند شوم و ادرار و مدفوع کنم تا مرخصم کنند. قانون ترخیص زن زائو همین است.انقدر دردم زیاد بود که سانتی متر به سانتی متر حرکت می کردم تا به دستشویی بروم. نفسم از شدت درد بند آمده بود. بغضم هم می خواست بترکد اما جلوی پرستار آبروداری کرد.یک روز و نیم گذشته بود. دل نگران ستایش بودم. باید امروز برمیگشتم. با کمک پرستار دستشویی رفتم اما ادرار نکردم. هر کاری کردم که نشد.ترسیدم این ماجرا ادامه داشته باشد و چند روزی اینجا بمانم. برای همین به دروغ به پرستار گفتم که هم شکمم کار کرده و هم مثانه ام خالی شده.دکتر بالای سرم آمد و تمام علائم ام را بررسی کرد. همه چیز نرمال بود. برای همین اجازه ترخیص به من داده شد.خدا خیرش دهد، پرستاری که موقع آمدن ساکم را گرفته بود، برای رفتنم تاکسی گرفت. خودش تا پایین بیمارستان کمکم کرد و من را سوار ماشین کرد. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
- ببخشید دیگه عکس تار بود، قابلیت گوشیمون بیشتر از این نیست.هردویمان بعد از حرفش خندیدیم که سهراب گفت - آقا مهدی چقدر گفتم برید یه گوشی لمسی بخرید، واسه همین موقعه ها بود دیگه.پسرک سری از افسوس تکان داد و مشغول دستمال کشیدن شیشه ی قفسه ها شد. - اخه اون گوشی ها به چه درد من می خوردند بچه، ما دیگه پیر شدیم، نگاه موهام سفیده‌ شده.اشاره ای به موهای کاملا مشکی اش کرد. گمان نمی کردم آنقدر پیر باشد هنوز اثری از چروک روی چهره اش نبود. فقط‌ هنگام لبخند دو خط کوچیک کنار لب هایش می نشست،هرچند که او همیشه لبخند به لب داشت و آن دو خط همیشه بودند. -پیر نشدی اقا مهدی، اینا همه اثرات زن نداشتنه. - حرف نزن بچه، برو اون پلاستیک ها رو از دم در بیار.دوباره به سمت من برگشت.دگر استرس نداشتم، انگار با شوخی های کوچکش آنقدر جو را گرم کرده بود که دیگر نگرانی بابت ضعفم نداشتم. - خب، نفرمودید. -نمیخواین اول کار رو ببینید؟ - اونقدر برادرم ازتون تعریف کردند که شک‌ ندارم عالیه. -‌ ایشون لطف دارن، ولی بهتره ببینید. دوست نداشتم بعدها از گفته اش پشیمان شود و ببیندکارم آنقدرها هم خوب نیست. حداقل الان می تونستم از چهره اش متوجه ی رضایتش شوم و خودم تکلیفم را بدانم. - اگه شما می فرمایید چشم.به سمت پلاستیکی که سهراب جلوی پاهایم گذاشت آمد. گره اش را آرام باز کرد و اولین رو بالشتی را بیرون آورد. گلدوزی را کف دستش گذاشت ودقیق به گل ها خیره شد، انگشتش آرام روی نقش ها سر می خوردند و دیگر لبخندقبل هم نداشت. آنقدر صورتش جدی بودکه آدم نمی توانست چیزی را تشخیص دهد. امیدوار بودم خوشش آمده باشد،اگرخوشش نیامد، اگر نخواهد آن ها را قبول کند؟من قول این پول را به مادر داده بودم، برا سیسمونی شیوا صدای ضربان قلبم را به وضوح می شنیدم. لعنتی به خودم فرستادم که اصرار به دیدن پارچه ها کردم، خب پولم را می گرفتم و بعد هر چه می شد، می شد دیگر.بیشتر دلم برای شب بیداری هایم می سوخت، یادم است که آن روز برادرش چه عجله ای داشت و از من خواسته بود در کمتر از یک ماه کارهایش را انجام دهم.اصلا ما قرارداد بسته بودیم، پس نمی توانست همه چیز را بر هم بزند. ولی می دانستم اگرگلدوزی هایم را قبول نکند، من آدم اصرار نبودم‌. نفروخته شدن آن ها را ترجیح می دادم به رضایت مشتری، به قول پدر، یک قرون پول حلال می ارزید به میلیارد میلیارد پولی که ناحق باشد.دنبال کلمه ای می گشتم تا این سکوت کذایی را بشکنم. اگر دقایق دیگر ادامه پیدا می کرد، انگشت هایم از فشار در هم پیجیده شدن می شکستند. اما خودش زودتر کلمه را زیر لب زمزمه کرد که نتوانستم بشنوم. - بله؟بالاخره چشم های صحرایی اش را از روی گلدوزی ها برداشت و به من دوخت که به وضوح توانستم برق درون آن ها را ببینم. -فوق العاده ست!بی هوا خندیدم. آن همه استرس داشتم و او اینگونه شیفته اش شده بود؟ - این طرح ها و ظرافتشون، از چیزی که برادرمم می گفت بهتره، اصلا شاهکاره.سهراب روی پنجه هایش ایستاد و از بالای شانه ی آقا مهدی به گلدوزی در دستش خیره شد. مگر یک‌گلدوزی ساده چه بود که آنقدر محوش شده بود؟ من دقیقا مانند آن چه اموزش دیده بودم سوزن ها را به پارچه می زدم، مانند هزاران زن دیگر.سهراب دوباره سرجایش ایستاد و مانند پسرهای خنگ پشت گردنش را خاراند، انگار او هم از تعریف های صاحبکارش مات مانده بود. - اینطوری نگاهم نکنید، راست میگم. - آخه گلدوزی چطور میتونه یک شاهکار باشه؟ - من حدود ده ساله توی این کارم، هر روز گلدوزی های زیادی را می بینیم، توی تمام گلدوزی ها ایراداتی هست که نشونه‌ی بی حوصلگیه اما، توی تمام این دوخت ها حتی کوکی هم کج یا اضافی زده نشده. شانه ای بالا انداختم و از روی صندلی بلند شدم. حس می کردم اگردقایقی دیگر بمانم شاید از خجالت تعریف هایش آب شوم. -اونم توی کمتر از یک ماه، این همه بار و با این ضرافت و دقت، من فقط می تونم آفرین بگم. - لطف دارین - لطف نیست، شاید مردم عادی از کنار این گل ها ساده رد شن، شاید سال ها سرشون رو روی این پارچه بگذارند یا هرکار دیگه با بقیه بکنند اما، هیچ وقت به این فکر نمی کنند که پای هر کوکی که زده شده چه دقت و چه زحمتی بوده، ولی منی که تو این کارم خوب می فهمم زحماتتون رو. -خب آقا مهدی، تا آدم ها توی یه حرفه ای نرند، ارزش رو نمی‌فهمند. مثل همین مامان و بابای من، هیچی از بازیگری نمیفهمن و به بهونه ای این که چیزی جز علافی نیست نذاشتند برم.به قیافه ی معصومش خندیدم. فکر نمی کنم نوزده سال بیشتر داشته باشد اما، هیچ اثری از آن غرور و سرکشی در آن نبود و همین دلنشینش می کرد.آقا مهدی چپ چپ نگاهش کرد که سهراب لبخندی مصنوعی برای جمع کردن گندش زد. آقا مهدی هم زیاد نتوانست ان قیافه ی جدی اش را حفظ کند و دوباره لبخند مهمان چهره اش شده بود. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خاله رباب و سارا رفتن حموم، من و معصومه بهترین فرصت بود که اتاق هارو ببینیم و بتونم با اون عمارت آشنا بشم.یه تـخت خواب بزرگ دو نفره تو اتاق سارا بود چقدر قشنگ بود، همه زن های اون خونه تخـت و میز توالت داشتن و من فقط چیزی نداشتم حتی یه بالشت شخصی نداشتم.اتاق معصومه بزرگ بود و دلباز، اولین بار بود میرفتم،با داداش محرم به عنوان پاگشا بهم آینه و قران دادن و با محبت ازم پذیرایی کردن،اتاقشون از وسط پرده داشت و اون سمت تخـت و کمد و این سمت پشتی بود.داداش تنهامون گذاشت و رفت بیرون تا تنها باشیم.معصومه مژگان رو شیر میداد و مریمم طبق معمول بغل من بود،کاسه های روحی کوچیک بادوم و گردو رو جلو کشید و گفت:بزار دهنت چرا امروز انقدر ناراحتی؟نگاهش کردم و گفتم :سارا از دیشب شده زن محمود خان چطور ناراحت نباشم؟!چطور ناراحت نباشم!توکه میدونی چقدر دوستش دارم!خندیدوگفت: محمود خان رو نشناختی وگرنه الان زانوی غم بغل نمیگرفتی!اون انگشتشم به نـاموس برادرش نمیخوره.معصومه به پام زد و گفت:اخم هاتو باز کن،شدی محمود خان همیشه اخم میکنه.با شنیدن اسمش گریه ام گرفت و گفتم:خیلی دوستش دارم معصومه کاش همه این کابوسها تموم بشه.اونروز تمام مصیبت هامو خونه آقاجون براش تعریف کردم و اون شد رازدار من و منم راز دار مشکلات اون دخترهاش به زیبایی ماه بودن و ساعتها کنارشون آرامش داشتم یعنی یه روزی خدا به منم همچین فرشته هایی اعطا میکرد! معصومه بجه هاشو خوابوند و یه دل سیر دوتایی گفتیم وگریه کردیم.محرم مرد خوبی بودو خداروشکر خوشبخت بودن.دم ظهر شده بود و از حموم اومده بودن،رفتم اتاقم هنوز محمود نیومده بود برای ناهار که رفتیم چند قاشق بیشتر نتونستم بخورم و برگشتم تو اتاقم دلشوره عجیبی داشتم و نمیتونستم آروم بشینم.هوا داشت تاریک میشد و دم غروب بود پاییز بود و بارون های بی موقعش انگار آسمونم از حال دل خراب من باخبر بود.پشت پنجره نشسته بودم محمود اومد تو حیاط زیر بارون خیـس شده بود، اسبشو به درخت بست و کسی تو ایوان بالا بود براش دست تکون دادو گفت:واسه شام میام بالا یکم استراحت کنم،به داخل دوید حتی برقم روشن نکرده بودم وتو تاریکی نشسته بودم، اومد داخل از سرش آب میچکید موهای مشکیش زیر بارون روی صورتش ریخته بودمعطل نکردم و حوله رو برداشتم و جلو رفتم موهاشو خشک کردم و سلام دادم.حوله از دستم گرفت و رفت لباسهاشو عوض کرد و گفت:چرا لامپ رو روشن نکردی؟ روشنش کردو برگشت کنار چراغ گردسوز روی زمین سرشو روش گرفت تا موهاش خشک بشه.وایستاده بودم و نگاهش میکردم چقدر دلم میخواست باهاش حرف بزنم با پایین بلوزم ور میرفتم و بالاخره گفتم:امروز خونه اتون رو دیدم معصومه نشونم داد چه اتاق های قشنگی دارید پرده ها،تخت ،کمدها خیلی اتاق معصومه قشنگه یطوری نگاهم کرد و به فکر فرو رفت.نزدیکش رفتم و دستمو به دستش زدم و گفتم:دیشب وقتی خندیدی خیلی خوشگلتر شده بودی بالاخره تونستم محمودخان خوش اخلاقم ببینم.نگاهم کرد و گفت:چرا ناراحتی امروز؟چقدر خوب که حواسش بهم بود دستمو کنار صورتش گذاشتمو گفتم:اولین باری که از اسب پریدی پایین توعمارتمون رفتم پشت مادربزرگم مخفی شدم ولی نتونستم ازت چشم بردارم.اونروز مردهای خونه امون از تـرست شب جاهاشون رو خـیس کردن و من تا صبح تو دلم به تو فکر کردم.یجوری عروس شدم که حتی نمیتونم تو آینده برای کسی تعریف کنم از اتاق عروس بگیر تا دامادی که از روی حرص و انتقام بهم حمـ.ـله کرد. و حالا زن برادرش شده هووی من منی که هنوز نتونستم اختیار خودمو تو این عمارت داشته باشم.دستشو به طرف صورتم آورد و اشکمو با پشت دستش پاک کردو نمیدونم چرا هیچی نگفت و خواست بره که بازوشو چـسبیدم و سرمو بهش چـسبوندم گریه های من تمومی نداشت لطف خدا بود که چشم هام کم سو نشده بود آرومتر که شدم گفت:بریم شام خیلی خسته ام برگردیم خوابم میاد.چادرمو سرم انداختم و خواستم بیرون برم که به روم لبخند زد و تموم اون غصه ها از دلم با یه لبخندش رفت سر سفره که نشستیم سارا گفت:آقا محمود خسته نباشی از صبح چشم به راهتون بودم.محمود یه لیوان دوغ سر کشیدو گفت:مشکلی مگه داشتی زنداداش؟سارا بغض کرد وگفت:بهم نگو زن داداش یاد محمد خدابیامرز میوفتم سارا صدام بزن چی بهتر از اینکه شما اسممو صدا بزنی.چشم هام داشت از حدقه بیرون میزد چقدر پررو بودعمو سرفه ای کرد و گفت:شامتون رو بخورید از دهن میوفته،سارا ول کن نبود و گفت:اقا محمود اتاق بغل دستی شما خالیه من سختمه پله هارو بالا و پایین کنم بعدشم اونجا نزدیک شما ام و خیالم راحتره، اینجا تنها شبها خواب ندارم،معصومه میدونست چخبره و گفت:خوب سارا تو همیشگی که اینجا نیستی چرا اتاق عوض میکنی. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مثل همیشه دلم باحرفاش قرص نشد که هیچ دل اشوب شدم.رستم زود رفت تا کسی شک‌نکرده تنها که شدم کلی فکر و خیال مغزم و درگیر کرد.اگه ارباب و زنش بو میبردن حامله ام بلایی به روزم میاوردن اون سرش ناپیدا.نمیدونستم با دردی که به همین زودیا اشکار میشه چه کنم که فریادها و نعره های ارباب چهار ستون بدنم و به لرزه انداخت.اون دختر و بفرست تو همون پستوش هروقت خواستی صداش بزن تو یکی از اتاقا اما تو اتاق شخصیت با زنت راش نده رستم با اخم نگاهی به مادرش انداخت و گفت کافیه هرچی به ساز شما رقصیدم.زن عقدیمه الانم آبستنه بهش سخت نمیگیرم چون باید تو اتاقی بخوابه که لیاقتشو داره.خوب بخوره وخوب بخوابه تا بتونه بچه مو سالم بدنیا بیاره.حس کردم به خانم برخورد با عصبانیت گفت کی حامله شده؟از کجا معلوم بچه تو باشه؟معلوم نیست واسه کیه داره بیخ ریش تو میبنده بدبخت.رستم انگشت اشاره شو برد بالا گفت دیگه اجازه نمیدم کسی به زنم اهانت کنه.هرچی تاالان گفتین بهش و تحقیرش کردین کافیه از این ثانیه به بعد منم و زنم و عمارت کسی بخواد به زنم ناروا بگه تحمل نمیکنم خون به پا میکنم حتی اگه اون ادم ارباب ده بغلی باشه و مثلا پدر زن زورکیم.فشار بهم بیاد دست زنم و میگیرم از اینجا میرم.ارباب بزرگ خون میخورد ولی حرفی نمیزد فقط با نگاهی که اتیش ازش میبارید زیر اندام به لرزه افتاده مو نگاه میکرد.منم که از ترس لال شده بودم فقط چشمام تکون میخورد.ناراحتی و عصبانیت تمام گفت: حالا که همه فهمیدن زنمی هر چی گفتم کمتر از چشم نمیشنونم ازت واگرنه تنبیه میشی متوجه شدی؟این روی رستم و نمیتونستم باور کنم فقط گفتم چشم.خانم بزرگ که حالا پشت رستم ایستاده بود گفت اگه میخوایی صبح اینجا خونی ریخته نشه این دختر و ول کن.قول میدم بهترین جا و خوراک و بهش بدم فقط احتیاط کن شر به پا نشه. دو تا ابادی و به جون هم ننداز تا حمایتت کنم.رستم خیره شد به مادرش و رفت تو فکر بعد گفت باشه ولی دیگه دلم نمیخواد عروسی که انتخاب کردین و تحمل کنم توی اتاقم و کنارش بخو*ابم میخوام که از این لحظه به بعد کنار زنم باشم تا روزی که زا*يمان كنه!مادرش گفت هرچی تو بگی همون میشه رستم فقط ی امشب و دندون سر جیگر بذار تا قضیه رو بی سرصدا ختم بخیر کنیم بعدهرکاری دلت خواست بکن.رستم قبول کرد کشید کنار تا ببینه مادرش چه میکنه.خانم با چشم و ابرو بهم اشاره کرد پشت سرش برم و منو برد یکی از اتاقای طبقه بالااتاق بزرگ با ی تخت دونفره که به خوابم تختو ندیده بودم چه برسه بخوام روش بخوابم. برای همین برام جای حیرت داشت. ی گوشه ایستاده بودم که رستم اومد و با خنده گفت: چه میکنی خانم آینده عمارت؟!لب به دندون گرفتم و سر به زير انداختم اومد جلو گفت: از اين به بعد بشين و خانومى كن! نميذارم اب تو دلت تكون بخوره! بسه هر چى سختى كشيديم... حالا دور دور ماست...به سمت تخت كشوند و گفت: از فردا شب با هم توى همين تخت مى خوابيم... كنارم نشست و در حاليكه طره اى از موهامو گرفته بود و بازى مى كرد با تموم احساسش بهم نگاه كرد. خدايا خواب بودم؟!... من كه باورم نمى شد. منو روى تخت خوابوند و گفت: بالاخره از اون پستو کشیدمت بیرون حالا سر روى ي جاى نرم بذار و اجازه بده منم با ی دل راحت بخوابم.انقدر كنارم نشست و موهامو نوازش كرد تا خوابم برد.راست مى گفت بعد سالها راحت خوابيدم و خواب خدابیامرز مادرم و دیدم كه با لبخندى پر از بغض نگام مى كرد. اونم مثل من خوشحال بود و از شدت خوشحالى گريه مى كرد.يكمرتبه از خواب پريدم و به عادت همه روز صبح دوون دوون رفتم پیش بی بی زلیخا تو مطبخ اما همين كه درو وا كردم بى بى با تعجب به سمتم برگشت. زير لب سلامى كردم گفتم: شرمنده بى بى بخدا اصلا نفهميدم كى خوابم برد همین الان بیدار شدم.وقتى سكوتش و ديدم سر بالا اوردم كه نگاه متعجبش سر جام ميخكوبم كرد گفتم چى شده بى بى؟!دلخور گفت _اينجا چه مى كنى دختر؟! متعجب از اين سوالش گفتم: اومدم كلوچه بپزم دیگه لبخند محوى زد و گفت: برو دختر برو. الهى كه سفيد بخت بشى و ديگه رنگ و روى اين آشپزخونه رو به خودت نبينى تو از امروز خانوم خونه اى و مثل خانوم بزرك و عروسش بايد بشينى و دستور بدى از اونجايى كه بچه ى اربابم تو شكم دارى بايد ادا اطوارت بيشتر از اون دوتا باشه!نگاهى به دور و ورش انداخت آروم و يواشكى گفت: فقط حنا هر چى كه برات آوردنو اول بزار خودشون تست كنن بخورن بعد تو بخور! مراقب دور و ورى هات باش! سعى كن زياد جلوى چشم نباشى كه بخوان بهت ضربه بزنن بچه توسقط كنن که ازت کینه گرفتن از اين ارباب جماعت هركارى بگى بر مياد... خانومى رو كنار بزار و مثل خودشون تخم نجس بازى در بيار!... كارى نكن و بشين خانومى كن دستور بده و بگذار خودشون جورتو یکشن. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دستم رو تو دستش گرفت و در حالی که داشت نوازشش میکرد گفت: _ماه چهره میدونه آرشاویر پسر تو اون دختره از طرف ماه چهره اومده بودقصدش آزار ارشاویر بوده تا.با وحشت بهش خیره شده بودم باورم نمیشد ماه چهره فهمیده بود و تا این حد پست شده بود که قصد داشته پسر من رو بکشه اون تا این حد پست شده بود و من این رو نمیدونستم خدایاچجوری باید باور میکردم خواهرم میخواسته پسر من روبکشه! _بگودروغ محمد محمد بلندشد ایستاد و بدون اینکه به چشمهام نگاه کنه گفت: _دوست ندارم بخاطردشمنی ماهچهره آسیبی به آرشاویر برسه تا موقعی که همسر من هستی آرشاویر هم پسر من محسوب میشه ، یه مدت ازاینجا میریم جایی که هیچکس نفهمه باید آرشاویر در امنیت باشه.بعد تموم شدن حرفش از اتاق رفت بیرون با چشمهای خیس شده ازاشک به پسرم خیره شدم اون زن چجوری میخواست به پسر من آسیب برسونه! *‌*‌*‌*‌*‌*‌*‌ باترس به محمدخیره شده بودم مست شده بود وداشت تلو تلو خوران به سمتم میومد وقتی بهم رسید به صورتم خیره شد یهو قهقه ی مستانه ای زدو بالحن خماری گفت: _ازمن میترسی !؟باصدای لرزون شده از ترس گفتم: _نه کشیده گفت: _میدونم میترسییی امشب قراره کلی با هم خوش بگذرونیم اون باید بفهمه تو زن من شدی مال من شدی و اون دیگه هیچ حقی نسبت به تو نداره با شنیدن این حرفش متعجب بهش خیره شدم اون داشت از چی حرف میزد ابرویی بالا انداختم و گفتم: _از چی داری صحبت میکنی !؟با شنیدن این حرف من نفس عمیقی کشید و گفت: _اون آراز میگفت تو عاشقش هستی بدون اون نمیتونی طاقت بیاری داشت بهم میگفت من بی عرضه ام که پس مونده ی اون ....ساکت شد چشمهاش وحشتناک قرمزشده بود انگار یادآوری اون حرف ها خیلی براش سخت بود دستاش رو مشت کرد ، میدونستم محمد الان ناجور مست شده و ممکنه هر کاری از دستش بربیاد من هم که نمیتونستم تنهایی از خودم دفاع کنم بلاخره زور یه آدم مست خیلی زیاد بود _محمد کشیده گفت: _جووووون لبخندی بهش زدم و سعی کردم صدام هیچ لرزشی نداشته باشه _بیا اول بگیر بخواب اینجا منم میرم لباس خوابی که دوست داری رو برات میپوشم میام باشه !؟با شنیدن این حرف من چشمهاش برق زد و با شادی گفت: _باشه!ازاتاق خارج شدم ودر روروی محمد قفل کردم ازآدم مست هم هرکاری برمیومد به سمت اتاق پسرم آرشاویرحرکت کردم وروی تختی که داخل اتاقش بوددرازکشیدم و خوابیدم طولی نکشیدکه چشمهام گرم شدو خوابم برد _پریزاد باشنیدن صدایی کنارگوشم چشمهام روباز کردم بادیدن محمدگیج بهش خیره شدم که داشت بااخم بهم نگاه میکرد باصدای بمی گفت: _چرااینجاخوابیدی !؟با صدای آرومی گفتم: _دیشب مست بودی!بعد از مکث چند ثانیه ای گفت: _اتفاقی بینمون افتاد !؟باشنیدن این حرفش خجالت زده روی تخت نشستم و بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: _نه _من دیشب عصبی بودم زیاده روی کردم میدونم اگه کاری انجام دادم که باعث شده ناراحت بشی معذرت میخوام حالت عادی نداشتم چیزی هم یادم نمیاد باشنیدن این حرفش سرم وبلند کردم بهش خیره شدم و گفتم: _تودیشب آرازرو دیدی !؟باشنیدن این حرف من دستاش مشت شد _آره _برای همین انقدر عصبی شدی که اون همه مشروب خوردی !؟عصبی چنگی توموهاش زد _حرف هایی که زدباعث شدمن .... _آرازدیگه ذره ای برام مهم نیست اون ازچشم من افتادمخصوصاباکارهایی که انجام داد ، با حرف هایی هم که دیشب توبهم گفتی برای همیشه ازچشمم افتاد با شنیدن این حرف من عمیق بهم خیره شدوگفت: _وسایلت روجمع کن امروزازاینجا میریم برای یه مدت دانشگاهت رومرخصی گرفتم تا موقعی که آبا ازآسیاب بیفته امروزهم با خانواده ات خداحافظی کن. بعدتموم شدن حرفش خواست بره که اسمش روصدازدم: _محمد _جان _بابت تموم کارهایی که برام انجام دادی ممنونم. باخانواده ام همشون خداحافظی کردم اوناواقعاخانواده ی واقعی من محسوب میشدندکارهایی که برای من انجام داده بودندهیچکس انجام نداده بودلبخند تلخی روی لبهام نشسته بودداشتیم میرفتیم جایی که هیچکس نباشه همه رواز قلبم انداخته بودم بیرون مخصوصا آراز رو اون هم برای همیشه نفس عمیقی کشیدم _پریزاد باشنیدن صدای محمد به سمتش برگشتم و گفتم: _جان _ناراحتی !؟ _نه محمدجوری بهم خیره شد که اصلاحرفم رو باورنداره لبخند تلخی روی لبهام نشست و گفتم: _میدونی محمدخیلی سخته برام این شکلی رفتن تو این چندسالی که گذشت خیلی اتفاق های بدی برای من افتاداز وقتی که با آراز ازدواج کردم حتی یه روز خوب هم نداشتم الان هم مثل آدمای فراری داریم فرار میکنم از حقیقت ها! _اما این فرار نیست پوزخندی روی لبهام نشست بهش خیره شدم _اگه فرارنیست پس اسمش چیه  !؟ _مافقط داریم از گذشته ی تلخی که داشتی فرارمیکنیم تو الان زن من محسوب میشی شک نکن نمیزارم حتی لحظه ای اب تو دلت تکون بخوره درسته این ازدواج صوری اماتو ناموس من محسوب میشی وبخاطر محافظت ازتو هرکاری میکنم. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii