eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19.4هزار دنبال‌کننده
65 عکس
452 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
رفتم خونه با چشم قرمز شده ! به بابا همه چیز ُ گفتم !! دیگه رو ٬رو گذاشتم کنار گفتم اگه یه ذره دیگه اونجا بمونم حتمنی یه بلا ملایی سرم میاره ... بابا گفت نکنه دارم داستان سرهم میکنم واسه خاطر اینکه با آرش اینجوری رفتار کرده ! حالم خراب بود با این حرف بابا خرابترم شد .. گفتم اگه بعد از این همه سال دخترتون رو نشناخته باشید که دیگه هیچی !!! مامان گفت آخه بهش نمیاد اینحور اخلاقایی داشته باشه !! جوون ۱۸ ساله که نیس سنی ازش گذشته .. گفتم اتفاقاْ باید از این سن گذشته ها ترسید ! مامان گفت والا ما چند سال اونجا کار میکردیم غیر از خوبی از این آقا چیزی ندیدم ! واااااااای که با حرفاشون میخواستم خودمو بکشم .. داد زدم من دیگه برنمی گردم سرکارم ! اگه شما پای بیچاره شدن ِمن نشستید من نمیخوام بیچاره بشم ... رفتم تو اتاق .. وقتی حرفمو مامان بابایی که بزرگم کردن نمیفهمیدن کی میفهمید ؟!!! چقدر یه آدم میتونه بیچاره باشه ؟ بدبخت باشه ؟؟ بابام آرش رو میگفت میخواد ازت سوءاستفاده کنه اما سوءاستفاده ی مجید ُ قبول نداشت ...فردا صبحش قرار شد بابا بره سراغ مجیدُ از همه چیز سر دربیاره.صبح بابا رفت .. دل تو دلم نبود چی میشه ! آرشم نزدیکای ۱۰ بود بهم زنگ زد از اینکه نرفتم سرکار تعجب کرد .. دوس نداشتم موضوع رو واسش باز کنم .. گفتم دیگه نمیرم ٬ علتش هم رفتارای همه س که بهم میکنن ! باهم حرفیدم ُ دنبال راه چاره گشتیم واسه رضایت گرفتن از بابا ! به آرش گفتم نهایتاْ اگه اجازه نداد خودم میرم دادگاه رضایت میگیرم ! آرش گفت به هیج عنوان اینکار رو نکنم ٬ اینکه همه ی پلای پشت سرمون رو خراب نکنیم ! اینکه احترام خونوادم ُ داشته باشم ُ به بابام پشت نکنم ... گفتم :آرش من بدون ِتو هیچم ! بدون تو میمیرم .. هر روز که میگذره بیشتر از روز قبل میخوامت.گفت صبر کنم توکل داشته باشم همه چیز حله.بابا نزدیکای ظهر اومد ٬ منو مامان منتظر بودیم یه چیزی بگه .. هیچی نگفت ! به مامان گفت یه چیزی بیار بخوریم .. ماهم جرأت ِحرف زدن باهاش رو نداشتیم .. بابا روز به روز بدخلق تر میشد مامان علتش رو فروش خونه میدونست.میگفت تنها سرمایه ش تو این چند سال ِکار کردن٬ این خونه بود که مفت مفت از دستش داد ... چند ساعت بعد وقتی دیدم بابا زیادی ساکته خودم ازش با تکون لرزه پرسیدم چی شد ؟؟؟ حقوق ِاین مدّتم ُ گرفتید ؟؟؟ یه نگاهی بهم کرد ! حرف نزد  سرش رو به علامت آره تکون داد ... کلافه بودم بفهمم مجید چی به بابا گفته که اینقدر ساکت ُ آرومه ؟!؟! بابا بالش رو گذاشت زیر سرش ُخوابید . هم من ُهم مامان رو تو خماری نگه داشت !حوصله خونه رو نداشتم بابا هم خوابه خواب بود انگاری چند سال بوده قحطی خواب داشته .. به مامان گفتم تا یه جایی میرم این خونه داره خفم میکنه ... رفتم بیرون ! رفتم تا یه هوایی قورت بدم ٬ یه بادی به کلّه م بخوره. همینجوری که واسه خودم قدم میزدم صدای ِبوق بوق .. صدای هوار هوار .. صدای ماشین عروس تموم نگاهمو به خودش پرت کرد ... خوش به حال این عروس ! ینی شازده دومادش ُ خیلی دوس داره ! ینی این همون کسی بوده که آرزوشو داشته ! منم میخوام عروس بشم ! منم میخوام زن آرش بشم ! کنار آرش تو ماشین گل زده ی آرش !! شاد ُخندون !!! اصن روز عروسی ِمنو آرش من جلفترین عروس میشم از بس شاد ُشنگولم .. اگه اونروز برسه دیگه از خدا هیچی نمیخوام .. اونقدرررررر غرق ِ حسرت خوردن بودم که نفهمیدم صورتم خیسه خیس ِ ! دوست داشتم این حسرت دیگه مثه حسرتای دیگه م به دلم نمونه ... گِره ی این حسرت فقط و فقط به دست بابام باز میشد! چقدر بابا بهم نزدیک بود اما ازم دور ... ماشین عروس کلی ازم دور شده بود آروم زیر لبم گفتم " الهی خوشبخت بشید کنار هم "اومدم خونه .. خوشبختانه بابا از خواب چند ساله ش دل کنده بود داشت با مامان حرف میزد ! برق خوشحالی تو چشم ِجفتشون بود .. پرسیدم خبریه ؟؟؟؟ بابا گفت آماده باشیم واسه یه اسباب کشی ! گفت یه خونه خریده قسطی ! تقریباْ نزدیکای مرکز شهر !! گفتم بابا چه جوری ؟؟ با کدوم قسط ؟؟؟ منم که دیگه نمیرم سرکار ؟؟ فقط یه حقوق مامان می مونه و بس !! گفت من به چه جوریش کار نداشته باشم یه جوری جور شده دیگه... اینقدر سر قضیه خونه حواسم پرت شده بود که یادم نبود از بابا بپرسم با مجید چیکار کرده ! ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خوشحال بودم كه شوهر خواهرم در بيروني مشغول سر و كله زدن با ارباب رجوع و رعاياي خودش است. به چپ و راست نگاه مي كردم مبادا خدمتكاران وارد شود. دست بردم و ليوان شربت را از كنار دست خواهرم كه به مخده تكيه داده بود. برداشتم. دهانم خشك شده بود. كمي از شربت مزه مزه كردم. فايده نداشت. آمدم ليوان را زمين بگذارم افتاد و شربت ها ريخت. خواهرم گفت: _ واي واي. همه زندگي نوچ شد. زينت ... زينت.... كلفتنش را صدا مي كرد تا شربت ها را از روي زمين پاك كند. با عجله دست روي زانويش گذاشتم _تو را به ابوالفضل كسي را صدا نكن آبجي. خودم تميزش مي كنم دور و برم به دنبال كهنه پارچه اي مي گشتم. عاقبت خواهرم كه با دهان باز مرا نگاه مي كرد و شربت ريخته بر قالي را از ياد برده بود گفت : _چرا اين جوري شده اي محبوبه! انگار راه به حال خودت نمي بري. حواست پرت شده. از چيزي واهمه داري؟ نفسم بند آمده بود. حرف توي گلويم گير كرده بود و خفه ام مي كرد. دست خود را كه مثل يك تكه يخ بود روي دست گرم او گذاشتم! _آبجي، اگر چيزي بگويم داد و قال نمي كنيد؟ _شما را به سر آقا جان داد و بي داد راه نيندازيدها . _خواهرم دست يخ كرده مرا گرفت و گفت؛ _چرا اين قدر يخ كرده اي محبوبه، چي شده؟ كم كم نگران مي شد. وحشت زده ادامه داد _بگو. بگو ببينم چي شده. نترس. حرفت را بزن. نكند خاطرخواه شده اي؟ از هوش و ذكاوت او تعجب كردم. ولي مثل اين كه خودش هم حرفي را كه زده بود باور نداشت. اين جمله را فقط به عنوان تاكيدي بر گيجي و حواس پرتي من به كار برده بود. سرم را زير انداختم و گفتم : _آره آبجي، خاطرخواه شده ام . .و ناگهان بدون آن كه بخواهم، چانه ام لرزيد و اشك در چشمانم حلقه زدخواهرم مبهوت با دهان باز به من نگاه مي كرد. دو سه بار پلك زد. شايد مي كوشيد از خواب بيدار شود. بعد آهسته، مثل كسي كه در خواب و بيداري حرف مي زند پرسيد _عاشق منصور؟ _نه . يك لحظه طول كشيد تا متوجه معناي كلامم شد، و اين بار او بود كه با وحشت نظري به سوي در اتاق افكند. صدايش را باز پايين تر آورد. دست راستش همچنان ني قليان مي فشرد. با دست چپ به سرش زد. به سوي من خم شد و گفت ؛ _خدا مرگم بدهد محبوبه، راست مي گويي؟ همچنان ساكت بودم. قطره اي اشك از چشمم چكيد _بگو ببينم چه خاكي بر سرم شده، عاشق كي شده اي؟ و همچنان كه در ذهن خود دنبال جواناني مي گشت كه احتمال داشت من آن ها را در زندگاني محدود خود ديده باشم، يكي يكي آن ها را نام مي برد _نكند خاطرخواه پسر شاهزاده خانم شدي، همان پسر عطاالدوله كه خودت جوابش كردي، همان كه گفتي خاله اش طاهره خانم... _نه آبجي _پس كي؟ پس كي؟ غرق در فكر نگاهش بر زمين بود و سرش را آهسته از راست به چپ و از چپ به راست مي برد. آتش قليان سر شده بود و او همچنان سر ني را در مشت مي فشرد _پسر عمه جان؟ آهان، نكند خاطر پسر خاله را مي خواهي؟ همان كه خواستگار خجسته است!...... ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
نمیتونم که همینطور بشینم هر کاری میکردم مرتضی هم کنارم بود صبح شد و مرتضی گفت صبحونه بخور که بریم .سر پا یکی دو لقمه خوردیم و رفتیم اولین دکتری که پیدا کردیم رفتیم تو و وقت گرفتیم.دکتر آزمایش نوشت رفتیم آزمایشگاه پایین مطب و خون دادم و گفت تا نیم ساعت جوابش و میدیم.همونجا نشستیم تا جواب آماده بشه بلاخره جواب ازمایش حاضر شد و پرسیدیم جواب چیه خانمی که جوابها رو تحویل میداد گفت مبارکه باردارید مرتضی از خوشحالی داشت پرواز میکرد گفت ببریم دکتر گفتم نمیخواد ما میخواستیم اینو بفهمیم که فهمیدیم منو برد بازار و برام یه دستبند خرید که کادوی حاملگیت .برام پیرهن و لباس خرید کلی اجیل و مغزیجات خرید که بخور جون بگیری کلی ذوق داشت .برگشتیم خونه اونموقع تازه جنگ شروع شده بود و مرتضی رو شیشه ها چسب زده بود همش تاکید میکرد خونه تنها نمونم خطرناکه .ولی من حال اینکه برم خونه کسی رو نداشتم .حالت تهوع از همون ماه اول امونمو بریده بود چیزی نمیتونستم بخورم تا ماه ششم فقط اب میخوردم و ماست و نون شده بودم یه پاره استخون.مرتضی هم که بیشتر شبا نبود و عمه بیچاره جورشو میکشید یاد خودم میفتادم وقتی میرفتم پیش ننجون خدابیامرز.بعد ماه ششم اوضاعم بهتر شد و یکم تونستم غذا بخورم روزها با بچه تو شکمم حرف میزدم و شبها هم با عمه مشغول بودم اوضاع جنگ هم هر روز بدتر میشد مرتضی یه رادیو خریده بود برام که باهاش اخبار جنگ و دنبال میکردم .برا تهران همیشه وضعیت قرمز میزدن دلم پیش ننه و مهین و حسن و علی بود چیکار میکردن یعنی اونا الان ماه اخرم بود مرتصی بیشتر شبها خودشو میرسوند خونه و دیگه به عمه گفته بودم نیاد بیچاره مریض هم شده بود اومدن پیش من براش خیلی سخت بود و من همیشه خجالت زده اش بودم.شبها تا وقتی مرتضی بیاد درها رو قفل میکردم .اون روز از صبح که بیدار شده بودم یه دردهایی داشتم ولی محل نمیدادم چون درکی از درد و زایمان نداشتم رفتم حموم لباسها رو شستم و یه دوشی هم گرفتم و اومدم تو خونه بدجور کمرم درد میکرد دراز کشیدم یکم بخوابم ولی اصلا امکانش نبود پاییز بود و عمه برامون یه کرسی درست کرده بود که تا بخاری میخریم خودمونو گرم کنیم.رفتم زیر کرسی ولی بازم کمر دردم خوب نشد توان اینکه بلند بشم برم عمه رو صدا کنم هم نداشتم همینطور دردهام بیشتر میشد و من تک و تنها تو خونه مونده بودم در و هم قفل کرده بودم از درد داشتم گریه میکردم که حس کردم بچه داره دنیا میاد بلند شدم خودمو رسوندم حموم و رفتم زیر دوش آب و گرم کردم یه چیزهایی موقع زایمان زهرا یادم مونده بود گفتم حتما باید آب گرم باشه گرمای آب باعث شد من راحتتر زایمان کنم و یه دختر خوشگل سفید بدنیا بیارم صدای گریه بچه که بلند شد با زحمت خم شدم و بغلش کردم که صدای مرتضی اومد با صدای ضعیف به زور داد زدم که تو حمومم بیا کمک مرتضی در و باز کرد و با دیدن وضعیت من گفت یا امام حسین و رفت سراغ عمه سودابه با عمه برگشت داد زدم عمه یه حوله بدین به من مرتضی حوله رو اورد و انداخت روم عمه بند ناف بچه رو پاره کرد و به مرتضی گفت کمک کن این شیر زن لباس بپوشه مرتضی هنوز با بهت نگام میکرد گفت تو چطور تونستی اینجا تنهایی لباس پوشیدم و با کمک مرتضی رفتم خونه عمه بچه رو پیچیده بود تو یه حوله برا بچه چیزی نخریده بودیم از بس مرتضی نبود و منم کلا یادم رفته بود عمه رفت از دختر خواهرش که تازه زایمان کرده بود یکم لباس و کهنه گرفت و اورد به مرتضی گفت فردا بریم حتما برا بچه لباس بخریم چقد شما دوتا بیفکرید کلی غر زد به ما و بچه رو قنداق کرد و داد بغلم که شیر بده گفتم اخه ندارم گفت تو بده خدا روزیشو رسونده اولین بار مادر شدن یه حسی بود که هیچ وقت فراموش نکردم دستای کوچولو و یخ زده اش و تو دستام گرفتم بوسیدمش با خجالت بهش شیر دادم در کمال ناباوری دیدم داره میخوره عمه بلند شد و برا من کاچی درست کرد و چای دم کرد و همراه خرما برام آورد که بخور ضعف کردی.دلم میخواست بخوابم انقد خسته بودم بچه شیر خورد و خوابید .عمه یه کاسه کاچی داد دستم که بخور جون بگیری بعد هم کلی دعوام کرد که خوش زا بودی که راحت بچه دنیا اومده خدایی نکرده یه بلایی سر خودت و بچه می اومد چرا صدام نکردی گفتم عمه من نمیدونستم که این دردها مال زایمانه.عمه بلند شد و زیر لب گفت امان از بی مادری امان نمیدونست مادر من اگه پیشمم بود محلی به من نمیداد ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مى دونستم اخرش همين مى شه،مجيد گفت عزيزم ناراحت نباش، ميام خواستگاريت، تو زنم مى شى!گفتم مجيد تو هيچى نمى فهمى، تو درك ندارى ، من نمى تونم زنت بشم.اين جمله از دهنم پريد و مجيد عصبى گفت يعنى چى تو نمى تونى زنم بشى؟ پس اين همه مدت باهام بودى كه چى؟ وقت گذرونى بود؟ به خاطره چى بود؟ به خاطره پولم بود؟ گفتم نه من نيازى به پول تو ندارم.مجيد گفت، من همه جوره به پات نشستم، از هيچى برات دريغ نكردم، با جون و دل برات مايه گذاشتم همه ى اينا به اميد روزى بود كه تو زنم بشى، وگرنه اين همه دختر كه مى دونم با اين موقعيتى كه دارم دست رو هر دخترى بذارم پسم نمى زنه، ولى من تورو انتخاب كردم، تو درست تو تنهاييام به دادم رسيدى، من بهت وابسته شدم، با اينكه مى دونستم ازدواج كردى و دختر دارى، نخواستم هيچ خلايى در زندگيت داشته باشى، خودت نخواستى با دخترت و خانوادت اشنام كنى، وگرنه تا الان خيلى چيزها فرق كرده بود، الانم اصلا متوجه منظورت نمى شم؟! تو هم من و دوست دارى، عاشقمى، پس تظاهر نكن كه از اين بابت خوشحال نيستى، خودت به من اجازه دادى، تو جسمت و وجودت براى منه.هر چى مجيد بيشتر حرف مى زد، بيشتر به عمق كصافت كارى هايى كه كرده بودم پى مى بردم،حالا مى فهميدم كه چه دردسر بزرگى براى خودم درست كردم،حالا اگر مجيد مى فهميد، حتما همه چيزو به حسين مى گفت،و اگر حسين مى فهميد راه بخششى نذاشته بودم حتى مى تونست بده سنگسارم كنن!ابرومو پيش خانوادم مى برد.واى سنگسار!!!حتى از اسمش چنان وحشتى تمام بدنم رو مى لرزوند كه نمى تونستم باورش كنم!نه اين اتفاقات براى من نمى يوفته،حسين من رو سنگسار نمى كنه. من ادم بدى نيستم،من فاحشه نيستم،من همون دختره پاك و ساده هستم كه فقط دنبال كسى بود كه بهش عشق بده،بهش توجه كنه!ولى افسوس.بى توجه به حرف هاى مجيد،مانتومو پوشيدم و رفتم سمت كفشهام،جورى كه پشت كفش هام تا شده بود و كامل نپوشيده بودم كشون كشون رفتم سمت كوچه و به سمت ماشينم،مجيد هاج و واج نگاهم مى كرد و اومد تو حياط و گفت،ناراحت نباش خواهش مى كنم،من فردا با مادرم صحبت مى كنم،ميام خواستگاريت،مى خواى برسونمت؟خواهش مى كنم ياسى،چت شده؟با روسريم اشك هامو پاك كردم و خودم و انداختم تو ماشين،سرم رو گذاشتم رو فرمون و با صداى بلند گريه كردم،باز هم از خدا خواستم من رو ببخشه.يكم كه اروم شدم راه افتادم به سمت سارا، سعى كردم خودم رو خوشحال نشون بدم، هوا تاريك بود صورتم معلوم نبود وسارا تند تند از تولد تعريف مى كردو منم سعى مى كردم باهاش بخندم و همراهيش كنم تا اينكه رسيديم خونه، سارا كه خوابيد ، فرصت كردم با خودم خلوت كنم و خاطره ى اونروز و مرور كنم و تصميمم رو بگيرم، نمى تونستم يه دفعه دل بكنم،بايد كم كم خودم رو مى كشيدم كنار،اونم به خاطره اين بود كه اگر مجيد به ازدواج فكر مى كرد و مى خواستن بيان خواستگارى،بهانه ايى نداشتم،با اخلاق تندى هم كه مجيد داشت ازش مى ترسيدم يه دفعه برام شر درست كنه،من مرزهارو شكسته بودم،الان ديگه هر قدمى كه جلوتر مى داشتم به ضررم بود، داشتم با خودم سنگ هامو وا مى كندم كه گوشيم زنگ خورد،خودش بود مجيد،گفتم بله؟صداش گرفته بود و گفت بهترى عزيزمنگرانتم،گفتم خوبم.گفت وقتى كه رفتى،رفتم پيش مادرم و همه چيزو بهش گفتم،ولى... ولى... مادرم بعد با بغض گفت ياسى، چرا انقدر زود ازدواج كردى؟ چرا؟؟؟گفتم منظورت چيه؟گفت مادرم به هيچ عنوان راضى نمى شه تورو ببينه، مى گه من نمى ذارم با كسى ازدواج كنى كه قبلا ازدواج كرده و البته بچه هم داره، به خدا من با اين مسيله مشكلى ندارم ، من با سارا هم مشكلى ندارم، با اينكه هيچوقت نديدمش و فقط عكسشو ديدم ولى من عاشقتونم،بايد مادرم رو راضى كنم، ولى مادرم حرفش حرفه و تا بحال ياد ندارم تونسته باشم مادرم رو قانع كنم .نفس راحتى كشيدم و گفتم خدا بزرگه، بازم درست موقعى كه داشتم تصميمم رو مى گرفتم با يك جمله ى مجيد اروم شدم و گفتم حالا باز پيش مى رم جلو تا ببينم چى مى شه، اون شب تا صبح مجيد از من تعريف كرد،از اينكه چقدر زيبام و بدن خوبى دارم و كاش زودتر از اينا بهش اطمينان مى كردم و خودم رو در اختيارش مى ذاشتم.حرفاش قشنگ بود،بهم اعتماد به نفس مى دادو به زندگى اميدوارم مى كرد.فرداى اون روز تا شب از مجيد خبرى نشد،خيلى جلوى خودم رو گرفتم كه تماس نگيرم و نگرفتم ولى فرداش ديگه نتونستم،با گوشيش تماس گرفتم و ديدم خاموشه.يك ماه تموم دنبالش گشتم،هر چى به مغازه زنگ مى زدم جواب درست و حسابى نمى گرفتم، تو اين مدت حسين هم دو بار اومد، هم عصبى بودم،هم احساس مى كردم اينطورى برام بهتره، داشتم يه جورايى دلسرد مى شدم،ولى اصلاً نمى تونستم به حسين هم نزديك شم، بعد از اون اتفاق، همون يه ذره علاقه ايى هم كه به حسين داشتم از بين رفته بود، يه حسى بود كه هيچ كدوم رو نمى خواستم! ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
سر جام میخکوب شدم ...یک لحظه فکر کردم اشتباه شنیدم ..... گفتم چی ؟ گفت: واضح و روشن با من ازدواج می کنی ؟... سکوت کردم .....یک کم خشکم زده بود اصلا انتظار همچین چیزی رو نداشتم ... گفتم : نه ... چرا باید این کارو بکنم؟ ....به خدا ترسیدم فکر کردم توی بیمارستان اتفاقی افتاده ..... پرسید : واقعا نمی خوای یا داری ناز می کنی ؟ گفتم آقای دکتر واقعا نمی خوام ..اولا فکر می کنم خیلی از من بزرگ ترین ... شما چند سالتونه ؟ گفت سی و دوسال ... گفتم خوب سیزده سال از من بزرگ ترین ..یا حالا بگو دوازده سال .... همین اختلاف سن کافیه که بگم نه .... بعدام شما خیلی با من بد حرف می زنین همش به من دستور میدین ,,و یک جواریی تحقیر آمیز منو صدا می کنین .... خوب تا حالا فکر می کردم که دکتر بیمارستان هستین و من باید حرف شما رو گوش کنم ولی این طوری نمی تونم ........ نه ....نه .... من زیر بار نمیرم ....نه متاسفم......... نکنه دارین منو مسخره می کنین؟ یا امتحان؟ .. گفت : نه این کارو نمی کنم ...با تو نه .....خیلی خوب قول میدم باهات درست حرف بزنم ....... گفتم: ببینین ؛؛ ببینین ؛؛ الانم لحنتون تحقیر آمیز بود .... اصلا خانواده ی ما بهم نمی خورن مامان منو دیدین ؟,, بهروز رو هم دیدین .... خوب ما آدمای عادی هستیم ، طبقه ی متوسط به شما نمی خوریم فکر کن مامان من بشه مادر زن شما خیلی خنده داره ........ اخماشو کشید تو هم و گفت : ولی مامان من شکل مادر توست یک کم پیر تر بهروزم شکل برادرای منه ...من که فرقی بین خودمون نمیبینم .. خونه ی ما تو سر سبیله به خونه ی شما نزدیکه خیلی نزدیک .... فکر کنم مامانت با مادر من خوب کنار بیان .....با تعجب پرسیدم : راست میگی شما هم محله ای ما هستین ؟ گفت : آره ....من این طرفا بزرگ شدم ....... گفتم به خدا فکر کردم از اعیان و اشرافین ...... تو رو خدا راست میگین شما تو سرسبیل زندگی می کنین ؟ گفت : مگه عیبی داره ؟ گفتم نه ولی من فکر می کردم مامان تون از اون خانم های شیک و متجدد باشه مثل خودتون .... گفت به نظرت من شیک و متجددم ؟ ........... رفتم تو فکر بهش نگاه کردم احساس خاصی بهش نداشتم ... گفتم : نه آقای دکتر جواب من منفیِ..... اصلا حالا نمی خوام به این زودی ازدواج کنم منو ببخشید ... میشه منو پیاده کنین ....... دلم می خواست هر چه زود تر از ماشین پیاده بشم ........... گفت : باشه می رسونمت ...اشکالی نداره ...می دونی تا حالا من از کسی تقاضای ازدواج نکرده بودم و اصلا بهش فکرم نکردم ..... پرسیدم :خوب چرا ؟ گفت درس می خوندم بازم قصد داشتم اول مطب بزنم بعد ازدواج کنم ... ولی فکر کردم شاید تو همونی باشی که من دنبالش می گشتم ............ سرم رو به طرف پنجره کردم صورتم رو نیبنه من نمی تونستم چیزی رو از کسی پنهون کنم آشکار توی صورتم نمایون می شد ....چون یک کم دستپاچه شده بودم پرسیدم : شما برای چی می خواین با من ازدواج کنین ؟ گفت : خوب معلومه به نظرم ..برای من مناسبی دیگه ........ یک جورایی باهات راحتم و احساس خوبی دارم وقتی هم ازت جدا میشم همش بهت فکر می کنم و دلم می خواد ببینمت ....راستش از جر و بحث با تو لذت می برم ..... گفتم چشم مامانم روشن اگر می دونست برای چی می خوای باهات بیام حتما نمی گذاشت فقط برای اینکه با من جر و بحث کنی می خوای ازدواج کنی .... تا حالا این جوری ندیده بودم ... پس خوب لازم نیست این همه خودتو به دردسر بندازی صبح به صبح بیا در خونه ی ما و من با بهروز میام دم در توام منو برسون ...تو راه با هم جر و بحث می کنیم ....این که دیگه ازدواج نمی خواد ... خنده ی بلندی کرد و گفت : همین جواب ها رو دوست دارم ...خیلی راحتی و با اعتماد به نفس خوشم میاد ... منظورم این بود که از حرف زدن با تو لذت می برم ..... گفتم : نه ؛؛ فایده نداره آقای دکتر ببخشید ..با اینکه من به دکتر نه گفته بودم ولی تمام روز رو به اون فکر کردم ... یک جور حس دخترونه داشتم که خوشم اومده بود دکتر از من خواستگاری کرده بود و اگر به من سفارش نمی کرد حتما به دوستام می گفتم ... در واقع توی اون شرایط امتیاز بزرگی بین دوستام برای من بود ....و از اینکه بهش نه گفته بودم بیشتر خوشحال بودم ..که اینقدر به خودش ننازه ؛؛؛ دیرم می شد که کی برسم خونه و به بهروز و مامان جریان رو بگم بیشتر به خاطر پیش بینی که بهروز کرده بود .... وقتی رسیدم هنوز نیومده بود ....اول برای مامان تعریف کردم اونم فورا شماره ی کارگاه رو گرفت و به بهروز گفت تو صبح چی گفتی ؟ بهروز گفت : نمی دونم یادم نیست در مورد چی ؟ گفت در مورد دکتر بشیری چی گفتی ؟ بهروز داد زد درست حدس زده بودم ؟ می دونستم یک کسی مثل اون که هی بی خودی نمیاد دم خونه ی ما از اولش هم بهانه بود صبر کن الان میام خونه الان میام ..... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
سکوت کردم تا حرفش و بزنه با تردید گفت _من مهریه تو کامل میدم اما نمیشه برگردی پیش پدرت. تنهایی نمیتونی از پس خودت بر بیای.با طعنه گفتم _از کجا می دونی نمی تونم؟ نفسی فوت کرد و گفت _باشه... باشه... اصلا دیگه چیزی نمی‌گم فقط زنگ زدم بگم هفته ی دیگه وقت دادگاهه. اخمام در هم رفت و گفتم _باشه..من برم کار دارم! با مکث گفت _برو خدا به همرات تلفن و قطع کردم و با بغض خفه کننده ای  خودمو روی مبل انداختم. وقتی واسه اون انقدر راحته برای تو هم باید همین طور باشه آیلین. * * * * * رژم رو تمدید کردم و نگاهم و توی آینه به خودم انداختم.نفس عمیقی کشیدم و بعد از برداشتن کیف ورنی براقم کفش های پاشنه بلندم و پوشیدم و به سمت در رفتم.به محض باز کردن در اونو رو به روی خودم دیدم و نفسم قطع شد. خیلی جلوی خودمو گرفتم تا دلتنگی توی نگاهم پیدا نباشه.سر تا پامو نگاه کرد و بالاخره گفت _اومدم دنبالت. با لبخند مصنوعی گفتم _تاکسی خبر کرده بودم. یه قدم جلو اومد که عقب رفتم،درو بست و تکیه به در زد.قلبم بی قرار میزد.با صدای خاصی گفت _امروز...حال خوبی ندارم. لبخند زهرآلودی زدم و گفتم _چرا؟از شر یه زن اجباری خلاص میشین... خان زاده!با سرزنش نگاهم کرد و گفت _خونسردی کلامت آزارم میده آیلین. درست خیلی بد بودم اما یه ذره هم... سکوت کرد.اخمام در هم رفت و گفتم _دیرمون شد.به سمتش رفتم و دستمو روی دستگیره گذاشتم تا درو باز کنم که دستش روی دستم نشست. تنم لرزید مخصوصا اینکه سنگینی نگاهش و روی خودم حس میکردم. بدون این‌که نگاهش کنم گفتم _دیر میشه اهورا...پشت سرم با فاصله ی خیلی کم ایستاد و بدون برداشتن دستش کنار گوشم آروم گفت _یعنی یه خداحافظی هم نمیکنی؟جوابی ندادم. دستش از پشت دور شکمم حلقه شد و همون فاصله ی کوتاه رو هم از بین برد.بغض بیخ گلومو فشار داد و گفتم _برو عقب! نفس عمیقی توی گردنم کشید و گفت _برگرد ببینمت!نفس عمیقی کشیدم و درو باز کردم که سریع درو بست و جلوی راهمو گرفت نگاهمو به زمین انداختم و گفتم _برو کنار اهورا... دم آخری این کارا رو میکنی که چی بشه؟ دستش از روی دستگیره افتاد و کلافه نفسش و فوت کرد و گفت _حق با توعه... درو باز کرد.از در بیرون رفتم و هنوز یه قدمم برنداشته بودم که دستموکشید. چشمامو بستم و اشکام جاری شد. لعنتی همینو میخواست. که اشکام بریزه! کنار گوشم گفت _یه قولی بهم بده! حتی صدامم در نیومد. ادامه داد _قول بده نذاری مردی وارد زندگیت بشه که مثل من بی وجود و بزدله.اصلا نذار کسی سمتت بیاد. تو حیفی، خیلی حیفی. لبمو گاز گرفتم و خواستم عقب برم که اجازه نداد معترض گفتم _ولم کن اهورا... مطمئن باش کاری باهام کردی که هیچ وقت هوس ازدواج دوباره به سرم نزنه. ازم فاصله گرفت. دستاشو دور طرف صورتم گذاشت و پیشونیم و بوسید. اخمام باز نمیشد.با پشت دست اشکامو پاک کردم و گفتم _دادگاه دیر شد. این بار بدون اتلاف وقت از زیر دستش بیرون اومدم و بی خیال آسانسور با نفسی بریده تند پله ها رو پایین رفتم حتی لحظه ی آخر هم دست از آزار دادنم نکشیدی اهورا... حتی آخرین لحظه هم داغ روی دلم گذاشتی... حلقه مو در آوردم و بدون نگاه کردن به صورتش حلقه رو به سمتش گرفتم. اعصابش داغون بود،داغون تر شد _بمونه تو دستت.درشم نیار! لبخند تلخی زدم و گفتم _این دیگه متعلق به من نیست. بده به اونی که انتخاب خودته! هر چی منتظر موندم از دستم نگرفت. نفسمو فوت کردم و انگشتر و همراه با کارت بانکی روی آب سرد کن اونجا گذاشتم.پشت مو بهش کردم که صدای دستوریش اومد _می رسونمت.برگشتم و گفتم _دیگه هیچ پیوندی نیست که بخوای مسئول زندگی من باشی خان زاده!امیدوارم خوشبخت بشی.دیگه نموندم و به سمت تاکسی های پشت همه اونجا رفتم و سوار شدم.تازه اونجا بود که به اشکام اجازه ی باریدن دادم.....یه تجربه ی جدید به دست آوردم. طلاق گرفتن تلخ ترین تجربه ی دنیاست! * * * * * _جلسه شون تموم شد میتونین برین داخل! سر تکون دادم و از جام بلند شدم.بسم اللهی گفتم و رفتم داخل. با دیدن مرد جوونی پشت میز هل شدم. انگار فهمید که با خون گرمی گفت _بفرمایید داخل. لبخندی زدم و وارد شدم. از پشت میزش بلند شد و گفت _بفرمایید بشينيد معذب نشستم.فرمم و از لای پرونده ی روی میزش برداشت. مقابلم نشست و سرشو توی برگه فرو برد و گفت _به سن قانونی نرسیدید؟ انگشتامو توی هم پیچیدم و گفتم _نه راستش!چند ماهه دیگه تازه وارد هجده سال میشم. ابروهاش بالا پرید و پرسید _زبان بلدید؟ _تا حدودی.یعنی... راستش نه زیاد. _وضعیت تاهل نزدید.اینجا بزنید مجرد هستید.سکوت کردم. دلم نمیخواست مجرد باشم اما از طرفی نمیخواستم دروغ بگم. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
روز بعدبرای ویزیت پاهای امیرعلی، دکتر رفتیم.این بار مادر شوهرم هم آمده بود. منشی دکتر که انگار از قبل درباره مادرشوهرم می دانست به مادر احمد گفت: فقط مادر بچه اجازه داره بره داخل. شما بیرون بمونید.مادر احمد هم باز بد دهنی کرد که این بار منشی گفت اگه زیادی شلوغ کنید از مطب می ندازمتون بیرون.بدون توجه به دعوای آن ها وارد اتاق دکتر شدم.دکتر اشاره به بیرون کرد و گفت: باز این زنه که همراهته.گفتم من هر روز دارم تحملش می کنم. شما که همش دو سه بار باهاش برخوردداشتید.دکترگفت خدا بهت صبر بده دختر. بشین ببینم پای پسرت چطور شده. عکسشو آوردی؟عکس را از پوشه درآوردم و گفتم: بفرمایید.دکتر بعد از چند دقیقه گفت: ببین دخترم، هول نکنیا. پاهای پسرت روی هم جوش خورده. بدنش الان خشک شده. ممکنه تا مدت ها نتونه راه بره.دنیا دور سرم چرخید. گفتم: آقای دکتر من چه خاکی تو سرم کنم؟دکتر گفت: برای همین گفتم مادرشوهرت نیاد. اینجوری بری بیرون اونم می فهمه. یه کم اینجا بشین. حالت بهتر شه بعد برو.گفتم: خب بالاخره که می فهمه.دکتر گفت: باید فیزیوتراپی ببریش. دنیا که به آخر نرسیده. به مرور زمان 90 درصدش رفع میشه. نگران نباش. حالا اگه می خوای بگم مادرشوهرتم بیاد داخل خودم بهش بگم چیزی نیست.خودم هزاران بار لعنت فرستادم که چرا آن روز حواسم به امیرعلی نبود. دکتر مادر احمد را صدا کرد و گفت خداروشکر پاهای نوه تون خوبه. فقط چون خیلی وقته تو گچه، خشک شده. یه کم باید صبور باشید و فیزیوتراپی انجام بدید تا کامل خوب شه.تا رسیدن به خانه در فکر بودم. اصلا نمی دانستم چه خاکی باید بر سرم کنم. اگر 90 درصدی که می گفت دلخوشی باشد چه؟وقتی رسیدیم خانه، مادرشوهرم مدام پاهای امیرعلی را اندازه می گرفت. ترس این که این عفریته ها هم بفهمند، طوری درونم اضطراب ایجاد کرده بود که توان حرف زدن نداشتم.روز اول فیزیوتراپی، مادر شوهرم آمد. از شانس بد من، دکتر فیزیوتراپی هم گفت: خب تو پروندش زدن که پاهاش چندسانتی کوتاه شده. باید مرتب بیاریش اینجا.همان جا مادر احمد همه چیز را فهمید. به خانه که برگشتیم، با پریسا و پدرش روی سرم ریختند و تا جا داشت کتکم زدند. دو تا سیلی هم پدر احمد به گوشم زد. ستایش باز هم از ترس به گریه افتاده بود. صدای مامان مامان گفتن هایش هنوز هم در خاطرم هست. من هم با فحش جوابشان را می دادم.همان روز با عصبانیت خانواده احمد از خانه بیرون رفتند. بعد از سه ماه بالاخره تنها شده بودیم. احمد هم که خانه نبود. انگار آرامش پس از طوفان را می دیدیم.خون دماغم را پاک کردم. غذای امیر و ستایش را دادم و در را قفل کردم تا یک وقت شبانه این از خدا بی خبرها برنگردند.روز بعد احمد به خانه آمد.عصبانی بود. سراغ امیر رفت و بعد از مدت ها امیر را در آغوشش گرفت. سعی کرد امیر را روی پاهایش نگه دارد. وقتی دید که پاهایش تا به تا شده، عصبانی شد و دوباره کتک زدن را شروع کرد. من هم مقاومت می کردم. اگر می توانستم لگد هم می پراندم. این طور نبود که فقط نگاه کنم تا کتک بخورم. اما خب زورم به احمد نمی رسید. تا این که احمد با همان لباس های خانگی، بدون روسری و کفش، از خانه بیرونم کرد.هر چه التماس کردم حداقل وسایلم را به من بدهد، نداد که نداد. صدای گریه ستایش و امیرعلی هم از پشت در می آمد.با خجالت از پله ها بالا رفتم و در خانه صاحب خانه را زدم. پسر صاحب خانه در را باز کرد و با دیدن وضعیت لباس هایم، سرش را پایین انداخت و گفت: صبر کنید به مادرم بگم بیاد.حاج خانوم در را باز کرد و گفت: ساره خانم چی شده؟ صداتون هفت تا کوچه اونورتر هم میرسه. با گریه گفتم: من شرمنده ام. منو از خونه انداخته بیرون. لباس ندارم. میشه یه روسری و یه چادر بهم بدید؟صاحب خانه که از دعوای همیشگی ما کلافه بود، با یک چادر و روسری به سمتم آمد و گفت: این مرد، مرد بشو نیست برات. طلاقتو بگیر خودتو راحت کن.گفتم: حاج خانم هنوز مدارکم دستته؟حاج خانم گفت: چه کار خوبی کردی مدارکتو دادی به من. این از خدا بی خبرا معلوم نیست با مدارکت چه کار می کردن.گفتم: میشه بذاریشون دم در؟ که دیگه زنگ درو نزنم؟ برم ببینم این مردک راهم میده خونه یا نه.حاج خانم گفت: دختر اگه بی پناهی امشب بیا خونه ما.گفتم: نه حاج خانم جا دارم. نگران نباش.کدام جا؟ هیچ جایی را نداشتم اما نمیشد به خانه حاج خانم که سه چهار پسر بزرگسال داشت بروم.یک ساعتی دم در بودم و به احمد می گفتم که در را باز کند. در آخر احمد که از گریه امیرعلی و ستایش کلافه شده بود، در را باز کرد و بچه ها را هم بیرون کرد.ستایش عقل کرده بود و گوشی ام را زیر لباسش قایم کرده بود. وقتی بیرون آمد با گریه گوشی را به دستم داد. روی پله های راهرو نشسته بودم. نه امیرعلی گریه می کرد و نه ستایش. فهمیده بودند باید سکوت کنند تا راه حلی پیدا کنم. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
-شیرین... بابا، تو هم میای؟ -نه، این کجا بیاد دیگه؟ مادر هم از جایش بلند شد و به سمت کمد لباس هایش رفت.نگاه پر از خواهشم را به پدر انداختم که لبخندی زد. داشتنش خوب بود، کمی بیشتر از خوب. -برو لباس بپوش دیگه.قبل از آنکه صدای مخالفت مادر را بشنوم از جایم بلند شدم و به سمت اتاقم دویدم.به سرعت بسمت بیمارستان راه افتادیم. مادر هم کم از من نداشت. هردویمان از استرس دست هایمان می لرزید. پدر هم آنقدر خوابش می آمد که دوبار نزدیک بود تصادف کنیم. حق هم داشت. در ماشین کلی نقشه کشیدم برایش، به فکر گرفتن دست های کوچیکش که می افتادم دلم قنج می رفت. دلم می خواست خاله صدا کردن را از زبانش بشنوم... نه، نه، دلم می خواست تنها در آغوشش بگیرم، همین هم برای دل بی قرارم کافی بود.به قول پدر، آنقدری که من و مادر برای آن دخترک کوچک ذوق داشتیم، شیوا و امیرعلی منتظرش نبودند. شاید هم بودند اما غرور کاذب هردو مانع از بروز احساساتشان می شد.هرچند که شیوا، بیشتر از غرور دچار یک لجبازی مضحک بود. انگار می خواست به تمام عالم و آدم بفهماند هیچ کس برایش مهم نیست. اما این حس را که در برابر بچه اش نمی توانست مخفی کند!تقریبا ساعت۳ونیم بود که رسیدیم بیمارستان. امیرعلی در راهروی بیمارستان قدم می زد. می گفت تازه وارد اتاق شده است و باید کمی صبر کنیم تا شانلی کوچک به دنیابیاید.نامش را دوتایی انتخاب کرده بودند. شیوا برای اینکه اول نامش با نام خودش یکی بود دوستش داشت و امیرعلی برای معناییش انتخابش کرده بود. می گفت دخترکم باید رشد کند، پیشرفت کند و افتخار آمیز باشد، برای همین نامش را شانلی به معنای افتخار آمیز انتخاب کرد. من هم که همه جوره او را دوست داشتم. نامش هر چه که بود برایم عزیز بود.هوا خیلی سرد بود. امیرعلی تنها با تیشرتی آمده بود بیمارستان، می گفت آنقدر عجله ای آمدیم که حتی لباس بچه را جابه جا گرفتیم. -خب مادر، الان برو براش بیار، وقتی به دنیا اومد باید بپوشه. -لباسش رو اوردم مادر، ولی اون لباسی که شیوا کنار گذاشته بود نیست. مادر، دانه ای از تسبیحش را چرخاند و گفت: -خب مادر جان، برو خونه حداقل یه چیز برای خودت بگیر، توی این سرما با تیشرت اومدی سرما میخوری. -سردم نیست نگاهی به دست هایش کردم. دروغ می گفت، این را به راحتی می شد از سیخ شدن موهای دستش فهمید. اما نمی رفت. خودش نگفته بود اما حس می کردم که نمی خواست شیوا را تنها بگذارد، شاید هم می ترسید برود و بچه به دنیا بیاید. دلش می خواست همان لحظه ی اول بچه را ببیند.بچه ی اول بود دیگر، ذوق خاصی داشت. همیشه اولین ها حسش فرق می کند، اولین بچه، اولین عشق، اولین دیدار...یاد ژاکت پدر درون ماشین افتادم. قبل از اینکه از خانه بیرون بیایم آن را گرفتم. اما دیدم پدر کاپشنش را گرفته بود.می خواستم بگویم برود ان را بگیرد و بپوشد که در اتاق باز شد.پرستار با نوزادی در بغل از در بیرون آمد. همه‌ی مان با خوشحالی به سمتش رفتیم.امیرعلی ، گوشه ی پتوی صورتی را کنار زد و یک صورت کوچولو و سرخ نمایان شد. -تبریک میگم بهتون، دختر نازیه.هیجان در چشم هایش برق زد. انگشت اشاره اس را نرم و نازک روی لپ های سرخش کشید. -اجازه بدید اول قشنگ تمیزش کنیم بعد میدیم بغلتون، فقط لباساش؟با سرعت به سمت صندلی ها رفتم و کیف صورتی را برداشتم. این کیف را به سلیقه ی خودم برای شانلی کوچک خریده بودم.روی ان با توپ های رنگی تزئین شده بود و رنگ روشنش انرژی می داد.کیف رابه دست پرستار دیگری که کنارش ایستاده بود دادم که پتو رادوباره روی صورتش کشیدن و راه افتادند.در نگاه امیرعلی لبخند خاصی موج می زد. لب هایش از هم تکان نمی خورد اما رنگ خوشحالی در چشم هایش ریخته بودند.نیم ساعتی منتظر ماندیم تا دوباره بچه رو اوردند.آنقدرریز بود که همه ی مان می ترسیدیم در آغوشش بگیریم.فقط از روی تخت نگاهش می کردیم. چشم هایس هم از هم باز نمی کرد، فقط گاهی لب هایش را تکان می داد. نمی دانم ساعت چند بود که موبایلم زنگ خورد. دلم نمی آمداز آن بچه دل بکنم.اما به اجبار از اتاق بیران رفتم. موبایلم را در آوردم و نگاهی به شماره کردم. آقای شایسته بود!صربه ای به پیشانی ام زدم. قرار بود امروز سفارش ها را ببرم و تحویل بده ولی قرار بود امروز سفارش ها را ببرم و تحویل بده ولی مگر من می توانستم از شانلی کوچک دل بکنم؟نیامده چه عزیز شده بود برایمان!به اجبار دکمه ی اتصال را فشردم. -سلام شیرین خانم. -سلام، صبحتون بخیر. -امروز تشریف...صدایش با صدای پرستاری که دکتر علوی را پیج می کرد قاطی شد و نتوانستم به خوبی حرفش را بفهمم.چند دقیقه ای مکث کردم که صدای نگرانش در گوشم پیچید. -شما بیمارسانید؟ -بله. راجع به سفارش... -خوبید؟با حرفش دیگر ادامه ندادم. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
من خیلی خودم تمیز بودم و سالی ده بار چراغ های اتاق های عمارتمون رو میشستم و پر میکردم نمیزاشتم یه دوده روشون بشینه.اتاقهای بالا بخاری نفتی داشتن .لباسمو عوض کردم و دورم شال کاموایی کلفت پیچیدم و جلوی شکمم گرفتم و رفتم به طرف اتاق معصومه صداهاشون میومد،در زدم و رفتم داخل ،مریم جاشو تو خواب خیـس کرده بود و معصومه از یه طرف گریه مژگان و از طرفی لباسهای تا کمر خـیس مریم نمیدونست چیکار کنه با دیدنم گفت:میبینی چه وضعی دارم ؟جلوتر رفتم و لباسهای مریم رو در اوردم و تو لگنی که گذاشته بود دوتا پارچ اب ولرم از گردن به پاینش ریختم و تو حوله پیچیدمش چقدر بچه داشتن لـذت بخش بود به خودم فـشرده بودمش و اونم با چشم های گرد مشکیش بهم نگاه میکرد..سینی صبحانه رو آوردن داخل و من مشتاقانه بهش لقمه نون و نیمرو میدادم و اونم به روم میخندید.معصومه مژگان رو روی پاهاش گذاشت و گفت:توام چند ماه دیگه بغل میگیری بچه تو ،اونوقت میفهمی شب بیداری ها تب کردنا دل دردها چه مزه ای داره.اونم خوشحال بود.یکم حالت تهوع داشتم ولی همش به خودم تلقین میکردم چیزی نیست چندتا استکان چای خوردم و بدجور بهم مزه میداد، صدای ماشین که اومد هممون ناخواسته به بیرون دویدیم و خاله رباب حتی روسری به سر نکرده بود و پله هارو پایین میومد.معصومه از داخل اتاقش روسری اورد و روی سرش انداخت.جلو چشم هامون هر سه از ماشین پیاده شدن، محرم زیر بغل محمود رو گرفته بود و به مریمی که به طرفش میدوید میگفت:اروم بابا جان نیوفتی دخترم.مریم به پای آویز شد و محمود که مشخص بود انرژی نداره به ارومی گفت:بچه رو بغل کن سُر نخوره یجاش بشکنه.یه مشما قـرص و دوا دست عمو بود و چشم های خسته ی محمود، چقدر خداروشکر میکردم که به عمارت برگشته بودو میتونستم دوباره ببینمش.خاله جلو رفت و همونطور به نگهبان میگفت:برو یه گوسفند بیار بزن زمین جلو پاهای پسرم رنگ به روش نمونده.بلدرچین خیلی داشتن و چندتا سر بریدن تا براش سوپ بزارن.خاله حتی قدش نمیرسید پیشانی پسرشو ببوسه و شونه شو بوسید و گفت:تو که منو کـ.شتی پسر این چه حالیه؟تو به این قوی ای،به این محکمی، چرا از پا در اومدی؟ عمو به داخل اشاره کرد و گفت پسرت عفونت ریه داشته از روش گذشته کهنه شده از بس کله شقه که چندماه سرفه میکنه و سیـ.نه اش خس خس میکنه ولی اهمیت نمیده.بزار بره داخل هوای سرد براش خوب نیست. تا داخل اتاق اوردنش همه جمع بودن و خوشحال، محرم بچه هاشو بغل میکرد و با معصومه پچ پچ میکردن. خاله رباب کنار پاهای محمود نشست و گفت :بهتری مادر؟!محمود دستهای مادرشو فـشرد و گفت:تو رو که دیدم بهترم شدم.عمو کتشو آویز کرد و نشست و گفت رباب پسراتم لنگه خودت کله شقن.دکتر میگه باید بستری بشی ولی آقا میگه من تو خونه بهتر میشم نه بیمارستان،به زور و اجـبار خودش رضایت داد آوردیمش خونه.خدمه ها تند تند سینی چایی و قند و پنیر و گردو و تخم مرغ های تو روغن محلی پخته شده رو اوردن تو اتاق و سفره پهن کردن برای محمود یه لیوان شیر داغ اوردن و خاله گفت:اون بدرد نمیخوره برو توش دوتا تخم مرغ بشکن بیار بزار جون بگیره.محمود رو به مادرش گفت:میل ندارم یکم استراحت کنم بهتر میشم انقدر که سرم و امپـول زدن بهم خوب شدم.با چشم چرخید و گفت:سارا کجاست نمیبینمش؟! _چرا سراغ اونو میگرفت؟!دستهام میلـرزید و دوباره حالت تهوعم برگشت.چرا سراغ اونو میگرفت دستهام میلـرزید و دوباره حالت تهوع برگشته بود، با شنیدن اسمش به تمام بدنم استرس وارد میکرد محمود یعنی انقدر نگرانش بود شایدم واقعا حسی تو دلش نسبت به اون داشت.اصلا یادم رفت که بچه دارم و خوشحالیم از بین رفت همه دور سفره نشستن و اون هم لطف خدا بود که همه تو اتاق ما جمع بودن.خاله فرستاد دنـبال سارا و هنوز خواب بوده. سفره جمع شد که اومد چشم و صورتش پف داشت و با دیدن محمود خندید و گفت:محمود خان خداروشکر برگشتی!بغض کرده بود و رفت پایین تخـت نشست شکمش خیلی بزرگ بود و با گریه گفت:چقدر چشم انتظار بودیم هرچقدرم خداروشکر کنیم کمه،روزای سختی بود من که دیگه جز شما سایه بالا سری ندارم همه کَسِ من شمایید، دستی به شکمش کشید و گفت:این بچه قراره سایه شما بالا سرش باشه و به شما بگه..قسمت بود که پسر من برای اولین بار پدرتون کنه.با گوشه روسریش اشک هاشو پاک کرد و محمود به جلو خم شد و گفت:سارا بس کن گریه بدترین چیزی که میبینم مگه من مردم؟!سارا لبشو گزید و گفت:دور از جونت، دشمناتون بمـیرن بدخواهاتون بمـیرن! -همین که خانواده ام سالمن و خوشبخت برای من کافیه.معصومه با چشم و ابرو بهم اشاره کرد که چیزی بگم ولی انقدر از اون رفتار سرد محمود دلم شکسته بود که چیزی نگفتم و ترجیح دادم چای بنوشم.حتی یکبارم نگاهم نکرد من اینجا از دوریش داشتم پر پر میشدم و اونوقت اون نگران سارا و گریه هاش بود... ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
این بار که رستم بیاد یا سری بعدی که میاد؟اصلا رستم بیاد رو داره بهم بگه تو خفا با خانجان میخ*وابیده؟زیر بار نمیرم چون خلاف شرع نمیکرده که پنهون میکرده.بالاخره شب شد کف پاهام گز گز مى كرد نسبت به روزایی که کلفت بودم بیشتر ازم کار میکشیدن مخصوصا خانجان که کمر بسته بود انتقام سختی ازم بگیره.پاهام و ماساژ میدادم و همزمان با بچه ام صحبت میکردم!میدونستم رستم به این زودی برنمیگشت بخدا دیگه پوست کلفت تر از اینم نمیتونستم بشم!چاره ای برام نمونده بودمگه پناه بردن به ارباب بزرگ!امر واوامر خانمای عمارت و گوش میدادم و تحمل مى كردم تا روزم شب بشه!ولی بهتر بود صبر کنم تا رستم بیاد و راحتم کنه اونوقت اسوده خاطر ي جين بچه براش مياوردم پناه بردن به ارباب یعنی خفت و خاری با فكر و خيال و روياى رستم چشمام گرم خواب شد! وقتى بيدار شدم آفتاب زده بود. خدا مرگم بده كه انگارى خواب موندم. سریع از جام پريدم دو گرفتم سمت در که يكمرتبه در با شتاب باز شد اگه جلوى شكممو نمى گرفتم به در مى خوردم. خانجان دست به كمر گفت: مگه نمى دونى جز کلوچه ناشتایی میلم به چیزی نمیره؟ چه غلطى مى كنى كه فس فس میکنی؟يا چون فهميدى فقط كلوچه ميخورم به عمد تكون نميخورى؟با نگرانی گفتم : خانوم به خدا خواب موندم هيچ قصد و قرضى نبست فرياد زد: خواب مرگی گرفته ات دیگه!زود گرسنمه!رفتم تو مطبخ که بى بى لبخند محوى زد و با چشم به تنور اشاره كرد. خميرو برام حاضر كرده بود.لگن و گذاشتم رو سرم و راه افتادم سمت تنور کنج حیاط!تند و تند دست به كار شدم سرى اول که كلوچه هارو دراوردم توى سينى چيدم و بردم سر سفره. خانمای عمارت که چشمشون بهم افتاد اخم کردن و رو‌گرفتن!دل دل میکردم رستم زودتر برگرده اونوقت ببینم کی به کی اخم میکنه و طاقچه بالا میذاره!کلوچه هارو گذاشتم سر سفره قصد بيرون اومدن داشتم كه خانوم بزرگ گفت: شنیدم خواب موندی حنا گفتم خسته بودم خانم ببخشید گفت طبیعیه بخاطر آبستنی سنگین شدی از فردا صبح میری دهقانی!دنيا روى سرم خراب شد مگه من مى تونستم با اين شكم برم دهقانی؟مگه خدمتکار عمارت نبودم؟گفتم اخه خانم داد زد مهم نیست حتی اگه سقط بشه ولی به نفعته نگهش داری امانت ارباب زاده رو.شل و وارفته سرتنور عرق از پیشونیم چکه میکرد و ریز و بیصدا اشکامم رو گونه هام جاری بود. وقتى بى بى گفت زود میاد صبر پیشه کن گفتم چه صبری بی بی قراره برم دهقانی چنگی رو گونه اش کشید گفت حنا توکل کن به خدا که بزرگه.میخوان بهت سختی بدن فراری بشی.پس چرا رستم پیداش نمیشد؟بنا به امر خانم بزرگ صبح زود از کنار کوچه های ابادی پشت بقیه زنا راه افتادم خیر ببینه بی بی رو که حواسش بهم بود؛لای ی پارچه نون و پنیر گذاشت ضعف نکنم.زنی با جثه مردونه تا منو دید گفت ببین بقیه چکار میکنن همون کار و بکن.پام و که گذاشتم تو زمین بین اب گل الود چهار ساون بدنم می لرزید خیلی از مار ابی میترسیدم مادرم همیشه میگفت تو زمینای شالیکاری مار زیاده.چند باریم به هواى اينكه لای انگشتای پام چيزى وول مى خوره جيغ كشيدم و با اون شكم بالا و پايين پريدم اما كى بود كه به دادم برسه!تا اذون غروب توى زمين بوديم.سر وهیکلم گلی بود کی از این کارا کرده بودم که بلد باشم اخه؟توان نداشتم مخصوصا اینکه تا عمارت و باید پیاده میرفتم.شاید یک ساعتی طول کشید تا رسیدم.در عمارت و نزده بودم یکی از پشت چارقدم و گرفت گفت چشم سفيد کجا جولون میدی؟سکینه خیر ندیده بود که باز دور برداشته و سروکله اش پیدا شده.با حرص گفت حالا که خانم عمارت و عروس رستم نیستی نازت و بکشم داری کارگری میکنی!طبق قولمون باید ماهانه تو بدی به ما!هرچی داری بده.چارقدم و از دستش کشیدم بیرون گفتم جفتک انداختنت واسه وقتیه که رستم نیست جنم داری رستم که اومد بیا خودنمایی کن ببینم هنوزم جرات داری دستت به گوشه لباسم بخوره زنیکه؟دمت و بذار رو کولت برو تا جیغ و داد نکردم ارباب نیومده بالا سرت!با پوزخند گفت اره جیغ و داد کن نیست به حرفتن و باارزشی در و گوهر که بجا خانمی داری دهقانی میکنی.حتما ارباب و صدا بزن از ابادی بیرونم کنن فلک زده.گفتم نه از ابادی بیرونت نمیکنن چون هرچی باشه تحفه شون تو شکممه و شریک جرمی.هم تو هم عموم!یادت نرفته که از رستم باج گرفتین رضایت بدین به عقد؟دست به کمر گفت واسه من که عار نیست اونکه باید جوابگو باشه عموته الانم بخوایی بامبول دربیاری عموتو میفرستم اینجا دست پیش بگیره.با ی لبخند ملیح جواب دادم درسته میدونن از رستم آبستنم اما اینم میدونن زن عقدی رستمم هستم.دست پیش بگیرید مطمئن باش مجازات میشین.بالاتر از سیاهی رنگی نیست پوستم خیلی کلفت شده.دستش و برد بالا بخاطر تندگوییم بزنه تو دهنم که صدای فریاد بی بی رفت هوا با تعصب گفت نبینم دست رو عروس این عمارت دست بلند کنی که خودم خون خواهت میشم. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
سری تکون دادم و به سمت اتاقش رفتم تقه ای زدم وقتی هیچ صدایی نیومد در رو باز کردم ، یه مرد کنار پنجره ایستاده بود و داشت سیگار میکشید به سرفه افتادم وقتی سرفه ام بند اومد گفتم : _ سلام من تازه استخدام شدم گفتند بیام اتاق شما تا .... با برگشتن اون مرد حرف تو دهنم ماسید و با چشمهای گرد شده بهش داشتم نگاه میکردم اون اینجا چیکار میکرد اخماش بشدت تو هم رفته بود عصبی پوزخندی زد : _ اینجا چه غلطی میکنی هان !؟ با شنیدن این حرفش ترسیده بهش خیره شدم و گفتم : _ من .... وسط حرفم پرید و خیلی محکم گفت : _ میخواستی مشغول به کار بشی اون هم قایمکی اره !؟ حالا که فهمیده بود پس چرا ازش باید بترسم خیلی جسور بهش چشم دوختم و سرکش گفتم : _ ببین من باید کار کنم ، تا آخر پیش تو نیستم باید یه شغل ثابت داشته باشم تا از پس زندگیم بربیام من یه پسر دارم _ تو تا آخر عمرت پیش من هستی و تا موقعی که من زنده هستم نیاز به کار کردن تو نیست من هر چیزی که تو و پسرت لازم داشته باشید فراهم میکنم . با شنیدن این حرفش به چشمهاش خیره شدم و خیلی محکم گفتم : _ من برده تو نیستم که قرار باشه تا آخر عمرم برای شما کار کنم بنابراین نمیتونی به من بگید چیکار باید بکنم یا نه . با شنیدن این حرف من نفس عمیقی کشید به سمتم اومد و با خشم به چشمهام زل زد شمرده شمرده گفت : _ تو تا آخر عمرت مجبوری هر کاری که من میگم رو انجام بدی  شنیدی !؟ _ نه وقتی نگاه سئوالیش رو دیدم ادامه دادم : _ تو نمیتونی من رو تهدید کنی که پسرم رو ازم میگیری ، من نمیخوام تا آخر عمرم پیش مردی مثل تو زندگی کنم یه خان زاده مغرور که بخاطر پول و هوس خودش هر کاری میکنه ، من وقتی۱۴ساله بودم همسر تو شدم الان تقریبا نزدیک ‌یازده سال از اون روز ها میگذره من بیست و پنج ساله شدم و تو سی و پنج ساله ببین تو این چند سال چقدر سختی کشیدم بخاطر نمیخوام برگردم به روز های تلخ گذشته من .... ساکت شدم بغض نداشت ادامه بدم پی در پی داشتم نفس عمیق میکشیدم با صدای گرفته ای گفتم : _ دست از سر من بردار آراز نمیخوام پیش تو باشم تو خاطره بدترین روز های زندگی منی من .... کنار گوشم با صدای بمی گفت ؛ _ نمیتونم بزارم بری . _ خیلی خودخواه هستی ! _ میدونم _ من ازت میترسم تو خیلی بی رحم هستی خان زاده گفت : _نمیزارم از پیش من بری .اشکام روی صورتم جاری شدند اما اون سنگدل و بی رحم بود همیشه همین بود و من اصلا نمیتونستم طاقت بیارم ، با شنیدن صدای در اتاق اشکای روی صورتم رو پاک کردم که صدای سرد اراز بلند شد : _ بیا داخل . در اتاق باز شد و منشی اومد داخل نگاهی به من انداخت سپس رو کرد سمت آراز و گفت : _ رئیس ایشون .... آراز وسط حرفش پرید و گفت : _ کار های من رو انجام میده حالا میتونی بری هیچکس رو هم داخل اتاق راه نده امروز ‌.منشی نگاه بدی به من انداخت وگفت : _ چشم رئیس .با بیرون رفتن منشی با چشمهای ریز شده به آراز خیره شدم که به سمتم برگشت و با لحن سرد و خشکی گفت : _ تو از امروز منشی مخصوص من میشی و اتاقت همین اتاق کناری منه ، کار هایی که من بهت میگم رو باید انجام بدی ، درضمن بهت یه شانس دادم و میزارم کار کنی اما فکر نکن میزارم از خونه من بری چون تو مال منی تا موقعی که من بخوام هم مال من میمونی شنیدی !؟با شنیدن این حرفش لبخندی بهش زدم و گفتم : _ آره شنیدم . سری تکون داد و شماره منشی رو گرفت بعد چند دقیقه منشی اومد و من همراهش رفتم ، کار هایی که باید انجام بدم رو بهم گفت ، روی صندلی نشستم و لبخندی از سر ذوق زدم درست بود آراز بهم گفته بود یه جورایی اون صاحب منه و هر کاری اون بخواد من باید انجام بدم اما اینو میدونستم بلاخره یه روزی دست از سر من برمیداره بابت کار کردن هم خیلی خوشحال شده بودم چون دیگه لازم نبود همیشه تو خونه باشم ، از خاله شهره هم مطمئن بودم که مواظب پسر من هست . * * * * * _ زود باش سوار شو . با شنیدن صدای آراز سوار ماشینش شدم اون هم بدون حرف به سمت خونه حرکت کرد ، صدای خش دار آراز بلند شد : _ روز اول کاری تو چطور بود !؟با شنیدن این حرفش لبخندی بهش زدم و گفتم : _ خوب بود _ آرشاویر پیش کیه !؟ _ پیش خاله شهره _ پس اون باهات همدست شده آره !؟ با شنیدن این حرفش ترسیده گفتم : _ باهاش کاری نداشته باش من مجبورش کردم وگرنه اون اصلا دوست نداشت همچین کاری بکنه.رسیدیم خونه و من سریع رفتم اتاق ارشاویر _ پسر مامان چطوره !؟با چشمهای درشت شده اش که بیشتر شبیه آراز بود بهم خیره شد و با لحن بچگونه ای گفت : _ مامان توپ با شنیدن این حرفش متعجب بهش خیره شدم و گفتم : _ توپ میخوای !؟ سرش رو با ذوق تکون داد که اخمام رو تو هم کشیدم و سعی کردم منصرفش کنم از فکری که تو ذهنش بود _ توپ خوب نیست پسرم مثل دفعه پیش میخوری زمین پاهات زخم میشه باشه ، ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii