#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#بهنام
#قسمت_سیوشش
مامان کلی قربون صدقه اش رفت و گفت فدای حجب و حیات بشم دختر ،روش نمیشه تو جمع بهت بگه داری پدر میشی.واای خدایا چی میشنیدم واقعا باور کردنش برام سخت بود ،من عاشق بچه ها بودم و دلم میخواست هر چه زودتر پدر بشم ولی هاله این حق رو ازم گرفته بود.انقدر خوشحال شدم که بدون در نظر گرفتن حضور بقیه رفتم تینا رو بغل کردم و پیشونیش رو بوسیدم.اونشب رو هیچوقت یادم نمیره ،اونشب شبی بود که من تمام غصه ها مو فراموش کردم و خوشبختی رو با تمام وجودم حس کردم.جشن تموم شد و بعد از کلی سفارش از جانب مامان برگشتیم خونه، دوباره و صد باره تینا رو بغل کردم و ازش تشکر کردم و خداروشکر کردم که همچین فرشته ی مهربونیو سر راهم قرار داده.تینا از صبح فردا علی رغم اصرارهای من برای موندن تو خونه و استراحت کردن باهام همراه شد و اومد سر کار..با تلاش های خودمو تینا و کمک های خانواده اش و حمایت های آقای احمدی تونستیم شرکت رو از آقای احمدی بخریمو کارمون رو توسعه بدیم
بالاخره نه ماه بارداری تینا تموم شد و یه روز بعد از ظهر درد تینا شروع شد ،بهم زنگ زدو گفت همراه مامانش داره میره بیمارستان ، گفت مامانمو بردارمو برم پیششون هول از شرکت. اومدم بیرون ،به مامان زنگ زدمو گفتم تینا دردش شروع شده ،آماده باشه برم دنبالش
مامان قبول نکرد و گفت تا بیایی اینجا دیر میشه، تو زودتر برو منم با آژانس میام، خودمو با عجله به بیمارستان رسوندم و چند دیقه بعد هم مامان اومد.تینا رو بستری کرده بودن و منتظر امضای من بودن برای عمل،بعد از انجام مراحل اداری بیمارستان، تینا رو بردن اتاق عمل بعد یکی دو ساعت تحمل استرس و کلی دعا پرستار از اتاق عمل اومدبیرون و گفت همسرتون رفتن تو ریکاوری و پسرتون هم صحیح و سالم به دنیا اومدن.وسط بیمارستان از خوشحالی اشک شوق میریختم و خدا رو شکر میکردم ، بالاخره تینا رو آوردن تو بخش و پسرمونو آوردن گذاشتن کنار تینا چه لحظه ی قشنگی بود.امیدوارم حس و حال اون لحظه برای همه اتفاق بیفته،دستهای کوچیک پسرمو که از قبل با تینا اسمش رو مهیار گذاشته بودیم تو دستم گرفتمو و به آرومی نوازشش کردم ، به زور از جاری شدن اشکهام جلوگیری کردمو بوسه ای به آرومی روی دستهای کوچیکش نشوندم.تینا بعد از دو روز از بیمارستان ترخیص شد و به اصرار خودش و به خاطر راحت بودن من اومد خونه ی خودمون و هر چقدر مادرامون اصرار کردن که بره خونه ی اونا قبول نکرد،سه روز شرکت نرفتم ،کارها رو به آرش و عباس سپردمو خودم تو خونه موندنم و از وجود مهیار لذت بردم ،گاهی تینا به شوخی میگفت مبادا این فسقلی جای منو تو قلبت بگیره، میخندیدم و میگفتم هیچکس نمیتونه جای تو رو بگیره خیالت راحت باشه،بعد از یک هفته برای نام گذاری مهیار یه جشن بزرگ گرفتیم و همه اقوام نزدیک رو دعوت کردیم و در کنار هم یه شب خوب رو سپری کردیم.زندگی روی خوشش رو بهم نشون داد و با وجود مهیار این خوشبختی کامل شد، مهیار دوساله بود که تینا دوباره بار دار شد.ماه های آخر بارداریش بود که حاج غفور رو برای همیشه از دادیم و من دوباره بی پدر شدم ،تحمل غم حاج غفور واقعا برامون سخت و دردناک بود و تا چند وقت دوباره منو تو لاک تنهایی فرو برده بود و فقط و فقط تو اون موقعیت به دنیا اومدن زود هنگام دخترم نگار باعث شد بتونیم فقدان حاج غفور رو تحمل کنیم و با مرگش کنار بیایم
و اما هاله....
ادامه دارد....
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلین
#قسمت_سیوشش
سریع پا شدم که بیام خونهی شما دم در حیاط بودم که حمید از پشت گیسهام رو گرفت و کشون کشون منو برگردوند تو خونه.الانم که دیدم رفت سر کار یواشکی اومدم خونهی شما، سردرد امونم رو بریده، یه قرص بهم بده.بعدش شروع کرد به نفرین کردن حمید و فتانه.با اینکه خانوم در حقم بد کرده بود ولی از اینکه اینطوری مورد ظلم اولاد قرار گرفته بود قلبم به درد اومد و براش ناراحت شدم.خانوم چند روزی پیش ما موند یه روز حمید و فتانه رو دعوت کردم خونمون تا آشتیشون بدم
فتانه با قیافهی حق به جانب اومد بعد از کمی حرف زدن با وقاحت تمام رو کرد به منو گفت. ترلان خانوم این انگشتری که واسه کادوی عروسی به من دادی خیلی ضایع بود، از این نازکتر توی بازار نبود بگیری...
از ناراحتی سرخ و سفید شدم ولی چون حسین بهم سپرده بود که هر چی گفت جوابش رو نده تا با یه سیاستی اونا رو از خونهی مادرم دکش کنم
به اجبار سکوت کردم هیچی بهش نگفتم
ولی حسین با این حرف فتانه عصبانی شد و نتونست جلوی خودش رو بگیره و در حالیکه کارد میزدی خونش در نمیومد گفت؛ راستشو بخوای ترلان برات گرفت به اصرار اون بود، قسطی هم خریدیم وگرنه اصلا من نمیخواستم هیچی برات بگیرم...
اون روز فهمیدیم که فتانه حاملهاس و چون هر دوتاشون خوشحال بودند با پادرمیونی ما و رضایت خودشون خانوم راهیه خونهاش شد ولی دعواها همچنان ادامه داشت
حسین مدام تو گوش حمید میخوند که مجبور نیستی اونجا بمونی و اعصابت رو خرد کنی، زنت جوونه چرا باید اذیت بشه و با این حرفها بالاخره حمید رو خام کرده بود و حمید دنبال خونه میگشت که از اونجا برند.خانوم یه روز دو سبد پر از ظرف و ظروف جهاز منو آورد و گفت؛ اینا مال تو هستش، فردا پس فردا من بمیرم اینا میخوان بخورن، لااقل اینارو خودت بذار خونت.یاد اون روزی افتادم که داشتم از اونا جدا میشدم و خانوم با نهایت بیرحمی
بیشتر وسایلم رو ازم گرفت درحالیکه خودم هیچی تو خونه نداشتم
چند ماهی گذشت.حمید بداخلاق بود و حوصلهی هیچ بچهای رو نداشت و با عناوین مختلف بچههای منو میزد و بچه ها هم دل خوشی ازش نداشتند بچهها خونه بودند و من رفته بودم خونهی یکی از فامیل های حسین که تازه بچهاش بدنیا اومده بود شب بود اومدم خونه و خاطره گفت، زنعمو و آنا اومده بودند وقتی دیدند نیستی یه کم نشستند و رفتند.وقت شام بود که حمید اومد براش میوه آوردم و نشستم پیشش.حمید گرهای رو پیشونیش انداخته بود و پکر نشسته بود منم بیخبر از همه جا گفتم؛ چی شده حمید؟دعواتون شده باز؟چپ چپ نگاهم کرد و گفت؛ نه دعوامون نشده، تو به چه حقی خونه نبودی؟ زن من اومده دیده نیستی؟گفتم؛ خب خبر میداد، من از کجا میدونستم که میخواد بیاد؟معلوم بود فتانه حسابی پرش کرده.حمید، با جوابی که بهش دادم از کوره در رفت و یهویی جلوی بچه ها بشقاب میوه رو پرت کرد به دیوار و به حالت قهر از خونمون رفت.۸ ماه بود که حمید تو خونهی خانوم زندگی میکرد و چون پولی نداشت نمیتونست خونه مستقل بگیره
تا اینکه به پیشنهاد خواهرِ فتانه رفتند و تو خونهی پدری فتانه مستقر شدند
و اینطوری خانوم از دست دعواهای فتانه راحت شد .بعد از رفتن حمید و فتانه، خانوم تو خونه تنها بود واسه همین یا هر شب اسماعیل میرفت پیشش میموند و یا اینکه خانوم می اومد خونهی ما
و هرچقدر اصرار میکردم برای همیشه بیا خونهی ما بمون قبول نمی کرد
خانوم از این وضع راضی بود و همش منو دعا میکرد دختر فتانه به دنیا اومد ولی این بار که دیگه پای خانوم وسط نبود خود حمید و فتانه دعواشون میشد یه بار برادر فتانه زنگ زد به حسین و ازش خواست که بره و تکلیف فتانه و برادرش رو مشخص کنه
معلوم شد که حمید با فتانه دعوا کرده و با پشت دست زده و دماغ فتانه شکسته و فتانه که خیلی بیحیا بود پای برادرهاش رو وسط کشیده بود و برادرهاش هم اصرار داشتند که باید خواهرمون رو طلاق بده که با وساطت حسین بازم این دعوا ختم به خیر شد.تابستون شد و ما تونستیم پول عمل سیامک رو جور کنیم و بالاخره عمل جراحی سیامک انجام شد
بعد از عمل، دکتر با منو حسین صحبت کرد و گفت؛ عمل بعدی بعد از ۱۶ سالگی باید انجام بشه و چون عمل خیلی سنگینی هستش باید کمی سنش بیشتر بشه و قدرت بدنیش بالا بره تا تحمل عمل سنگین رو داشته باشه.توی این سالها پول بهره ای با ما همراه بود و واقعا برکت از خونمون رفته بود و به جایی نمیرسیدیم بچهها بزرگ شده بودند و خواستههاشونم بیشتر شده بود ولی بیشتر وقتها نمیتونستیم خواستههاشون رو برآورده کنیم
با اینکه قسمتی از خونمون رو درست کردیم و تقسیم کردیم و به مستاجر دادیم ولی بازم اوضاع مالیمون خوب نبود و انگاری یه گره بزرگ تو زندگیمون افتاده بود و خودمون قادر به باز کردنش نبودیم...
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مادر
#قسمت_سیوشش
هر کدوم یک گوشه گز کردیم حتی سهند برای بابا خط و نشون می کشید و چاره ای نداشتیم جز اینکه منتظر بمونیم تا اون بیاد .. ماهنی یک دستمال بر داشته بود تند و تند به همه جا می کشید ..اون دیگه حتی نمی تونست رشید رو آروم کنه ...
و رشید عصبانی به فاطمه و طاهره می گفت : زن گرفته ..نمی دونم با ماهنی چیکار کنم بیچاره مون کرد ...
دیدین تا دستش به دهنش رسید با ما چیکار کرد ؟
فاطمه گفت : تو که هنوز با اون حرف نزدی شاید نکرده باشه ...
رشید گفت : پس چرا سرشو می زنی ته شو می زنی خونه ی اون زن میره و خوشحال و خندون بر می گرده .صدای چرخیدن کلید توی قفل در استرس ما رو بیشتر کرده بود ...
ماهنی هنوز یک کلام به زبون نیاورده بود و هنوز داشت تمیز کاری می کرد همینطور که دستمال دستش بود اومد جلو در و منتظر شد ...به محض اینکه بابا وارد شد . ماهنی با همون حال بدش پرسید : کجا بودی ؟
بابا که هنوز لباس سیاه به تن داشت و ریشش بلند بود ..قیافه ی مظلومانه ای به خودش گرفت و گفت : سر خاک مادر شما ها چرا اینطوری شدین چی شده ؟ ماهنی خوبی ؟
رشید با اعتراض فریاد زد ..عمو من تعقیبت کردم سر خاک نبودی رفته بودی خونه ی اون زن ...
گفت : تو برای چی منو تعقیب می کنی ؟ به تو چه مربوط من چیکار می کنم ؟...
باز چی تو گوش ماهنی خوندی ..چرا می خوای زندگی ما رو بهم بزنی ؟ خوب آره گاهی میرم کمک می کنم گفته بودم که میرم ..ماهنی نگفته بودم ؟ ..از اونجا رفتم سر خاک گناه کردم ؟ ...
رشید گفت : به من گفتن اینجا یک زن و شوهر با مادرشون زندگی می کنن و خونه رو شما اجاره کردی ....
عمو داری با زندگی ما چیکار می کنی ؟
گفت :من به زندگی تو چیکار دارم رشید بشین سر جات درد سر درست نکن ....
ماهنی گفت: رشید ساکت باش بزار خودم حرف بزنم ..فرهاد راست بگو پس چرا همسایه ها اینطوری میگن؟اصلا تو برای چی میری خونه ی اون زن ..بیجا می کنی ؟ ....
دستشو کوبید تو هم و داد زد ای خدا حالا بیا درستش کن ..زر زیادی می زنین ..
مجبور بودم؛ برای اینکه مردم حرف در نیارن اینطوری گفتم .. مگه من احمقم؟ ..
ماهنی تو رو جون یاشار به حرف این رشید گوش نکن آخه تو اون زن رو دیدی ؟ سگ بهش نگاه نمی کنه اونوقت من تو رو بزارم و برم سراغ اون ؟ با شش تا بچه مگه عقلم کم شده ؟ ..رشید داد زد مگه من دشمن شما هستم عمو شتر سواری که دولا دولا نمیشه شما صبح تا شب اونجایی من به ماهنی نگفتم ..
بگو تو این هفته چند ساعت سر کار بودی ؟..منم دانشگاه دارم درس دارم ..
می ترسم باز بدهی بالا بیاریم صدای آقای اردبیلی رو هم در آوردی ..شما فقط بگو کجا میری سر کار نمیای ؟ ..
بابا شروع کرد به داد و هوار کردن و فحش دادن به رشید و گفت :تو حساب چی رو از من می گیری ؟ تو داری برای من کار می کنی .....یادت باشه داری پاتو از گلیمت دراز تر می کنی ..
رشید اگر یک روز جواب این کارات رو ندادم نامرد روزگارم ..
حالا من باید به تو یک الف بچه جواب پس بدم ؟
برو مرتیکه نمی خوام از فردا بیای سر کار برو پی درس و دانشگاه خودت ؛ به کار من کار نداشته باش , هر کاری دلم بخواد می کنم ..
کسی هم حق نداره دخالت کنه ...
ماهنی در حالیکه از شدت ناراحتی لب هاش بهم می خورد ..گفت : ببین فرهاد تو هرکاری دلت بخواد نمی تونی بکنی ..
من می تونم این حرف رو بزنم؟ تو مدعی من نمیشی؟ ..کار من به تو مربوط نیست ؟
توام اگر خطایی بکنی همه ی ما اذیت میشیم ...ببین هفت نفر دارن به تو نگاه می کنن ..
نگاه التماس آمیز ما رو نمی ببینی ؟ خوب به ما نگاه کن ..چی می ببینی ؟ ..که داریم با زبون بی زبونی بهت میگیم ما رو بدبخت نکن ..خودت رو بدبخت نکن .تا هر کجا پیش رفتی برگرد ..
ببین باهات دعوام نمی کنم ..فقط ازت می خوام به حرمت این همه سال که با هم زندگی کردیم به حرمت روح برادرت و مادرت که ما رو دست تو سپرد تا گیر نامرد نیفتیم ...من ماهنی جلوی همین بچه ها بهت میگم ..فقط از این به بعد اگر ازت خطا ببینم دیگه تو صورتت نگاه نمی کنم ..
تو باید یا ما رو انتخاب کنی یا بری دنبال زندگی خودت ....
بابا با قیافه ی حق به جانب ..ولی مهربون گفت : عزیز دلم ..ماهنی من بهت میگم فقط دلم براشون می سوزه ..همین به پیر و پیغمبر ...به هر کس می پرستی قسم می خورم چیزی نشده تو رو قران بزرگش نکنین ..
چشم رو دوتا تخم چشمم اگر تو دیدی من دیگه در خونه ی اون زن برم خدا ازم نگذره .. خوبه همه راضی شدین ؟
حالا دست از سرم بر دارین ...این چند وقت دنبال مصالح بودم گیر نمی اومد ...می گن داره ایران شلوغ میشه بعضی ها جنس ها شون رو قایم می کنن که اوضاع که بهم ریخت ده برابر قیمت بفروشن ...نفهمیدین تبریز شلوغ شده بود ؟
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_سیوشش
انقدر خسته بودیم که بعد از حمام، هر سه ما خوابمان برد. صبح که بیدار شدم، از شانس بدم، بالای شلوارم روی بخاری سوخته بود و من متوجه نشده بودم. می خواستم با بچه ها حرم بروم اما با این اوضاع که نمیشد.از صاحب مسافرخانه یک چادر نماز قرض گرفتم و با چادر گل گلی تا حرم رفتم.به حرم که رسیدم، با دیدن گنبد طلایی رنگ آقا، بی هوا گریه ام گرفت. انقدر اشک هایم پشت هم می آمد که چشمانم واضح نمی دید. گفتم یا امام رضا، خودت یه کاری کن همه چی ختم به خیر شه. من با این بچه ها و بی پولی چه کار کنم؟ آمده ام ای شاه، پناهم بده!برای خودم باورکردنی نیست یکی انقدر بی پناه باشه داخل حرم، خیرات می دادند. نان و پنیر و سبزی خوشمزه ای که برداشته بودیم را خوردیم. نقطه امن جهانم آنجا بود. خیالم راحت بود که هیچ اتفاقی برایم نمی افتد. حرم جایی بود که آرامشش وصف نشدنی بود. تمام این سال ها هیچ وقت تا این حد آرامش نداشتم.می دانستم حدودا دو هفته باید در مشهد بمانم تا زمان دادگاه مشخص شود. به امام رضا گفتم که دو هفته همین جا می مانم. از او خواستم مهمانش را دست خالی برنگرداند و از خدا بخواهد، زودتر کارهای دادگاهم مشخص شود و از این آوارگی در بیایم. به گوشواره های کوچک ستایش که قبلا برایش خریده بودم نگاه کردم و بی اختیار دستم سمتش رفت. ستایش که هم انگار فهمیده بود که باید از گوشواره هایش دل بکند.گوشواره ها را فروختم و مبلغ ناچیزی دستم آمد. کمی نان و خوراکی گرفتم و به مسافرخانه برگشتم. در مسافرخانه همان خانمی که در اتوبوس دیده بودم را دیدم. نامش ملیحه بود. پای حرف هم که بودیم گفت که از شوهرش خیلی وقت است طلاق گرفته و درگیر دادگاه است و منتظر است تا حضانت بچه هایش را بگیرد. گفتم: پس مردی که تو اتوبوس کنارت بود داداشته؟کمی سرخ و سفید شد و بعدش گفت: نه ما محرمیم. صیغه همیم اما به خاطر حضانت بچه ها نمیتونیم فعلا عقد شیم و از این حرف ها.
ملیحه هم پای حرف های من نشست و درباره زندگی ام همه چیز را فهمید.دادگاهش در مشهد بود اما خودش ساکن تهران شده بود و از من هم خواست که برای این که به زندگی ام سر و سامان دهم، به تهران مهاجرت کنم. با این که فکر زندگی در تهران آن هم با این وضعیت برایم غیر ممکن بود اما گفتم روی پیشنهادش فکر می کنم.این چندماه هر چه آقامحمد پول به حسابم می ریخت، دست نمی زدم. خودم هم زمانی که کریستال می فروختم، پول هایش را از ترس احمد به حساب پس اندازم میریختم اما دفترچه حسابم، دست شوهر مژده امانت مانده بود.دو هفته گذشت و من با برنامه ریزی که داشتم، کرایه برگشت به اصفهان را کنار گذاشتم. تاریخ دادگاه بعد از 14 روز مشخص شده بود و بعد از آمدن پیامک از طرف دادگاه، راهی اصفهان شدم. یک روز مانده بود به موعد دادگاه. شوهر خواهرم که مدت طولانی ای در شهر دیگر بود، بالاخره از مسافرت برگشت و من همدفترچه پس انداز قدیمی ام را گرفتم. تمام دارایی ام یک جا جمع شده بود و باید حساب تک تک پول هایی که داشتم را می کردم.میشد یک وکیل ارزان قیمت گرفت. از آن جایی که هیچ وقت کارم به دادگاه نکشیده بود، پرس و جو کنان یک وکیل ارزان قیمت پیدا کردم. می دانستم که خانواده و فک و فامیل احمد قرار است در دادگاه حاضر شوند.یاد روزی افتادم که احمد چاقو خورده بود و در بیمارستان بود. آن روز هم همه فک و فامیلشان در بیمارستان آمده بودند.روزدادگاه رسید. بچه ها را دوباره به دست آقا کامران دادم و خودم راهی دادگاه شدم.دایی، پدربزرگ، مادربزرگ، مادر و پدر احمد همراه با پدر دختری که گرفته بودند و چند نفر غریبه در دادگاه حضور داشتند. با دیدنشان ترس به دلم افتاد. همه آن ها یک طرف بودند و من تک و تنها اینجا ایستاده بودم. جو سنگینی بود. قاضی از احمد سوال می پرسید اما احمد هیچ کدام از جواب هایش با هم یکی نبود. چهره خانواده احمد پر از استرس بود.
دختری که گرفته بودند هم انقدر زبان داشت که قاضی با عصبانیت از او خواست دیگر حرف نزند. قاضی مودبانه به او خفه شو گفته بود. صدای دختر روی اعصاب من هم بود اما سعی می کردم به هیچ چیزی جز پیروزی در این دادگاه فکر نکنم.قاضی از من پرسید که شما خبر داشتید همسرتون با زن دیگه ای ارتباط داره؟ گفتم: نه خبر داشتم، نه رضایت.مادرشوهرم وسط حرفم پرید و گفت: آقای قاضی این دختر زندگی پسر منو نابود کرد و باعث بدبختی بچم شد. دار و ندار بچمو خرج چلاقی بچش کرد.شوهرشم تحت فشار بود و برای این که آرامش داشته باشه به غریبه ها پناه آورد.عجب مارمولکی بود این زنیکه! خوب است که حتی یک قرون هم خرج بچه چلاقی که می گویند نکردند. قاضی که از حرف های آن ها قانع نشده بود، جلسه را برای بررسی بیشتر به پایان رساند.آقا کامران از همه چیز با خبر بود. درباره دادگاه پرسید و گفت که روزهای دیگر هم بچه ها را نگه میدارد.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii