eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19.4هزار دنبال‌کننده
65 عکس
452 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
خوابیدم به امید اینکه دیگه بیدار نشم ! زندگی ِ بی کسی به چه دردم میخورد .. اما باز طلوع خورشید رو دیدم باز باید دوباره یه روز رو شروع کنم با تموم بی کسی هام ! مامان بابا داشتم اما دیگه از اون روز خودمو بی کس دیدم .. تنها خیلی تنـــها !صبح آرش بهم زنگ زد. خجالت میکشیدم جوابش ُ بدم از طرفی هم تنها اون بود که میتونس تو این شرایط بهم امید بده امید به زندگی ! امید به اینکه توی ِاین روزگار تنها نیسم اونو دارم که با تموم وجودم عاشقشم.اونم بدتر از من اما امیدوارتر .. میخواس جریان قول ُقرارایی که بابا گذاشته رو بدونه ! خودمم بی خبر بودم ... گفت بابات واسه اینکه منو جواب کنه اینجوری گفته ُ هنوز امیدوار باشیـم ... میگفت هرچی این اتفاقا بیفته علاقه ش بیشتر ُ بیشتر میشه ! میگفت من تو رو اگه آسون بدست بیارم راحتم از دستت میدم ! چیزی که سخت بدست بیاد ارزشش بیشتره ! با دونه دونه حرفاش جونی دوباره گرفتم ...گوشی رو که قطع کردم روحیه م مثله روزایی که باهاش حرف میزدم تازه شد .. صبح بدون اینکه نگا تو صورت بابا مامانم بکنم زدم بیرون .. حال ُهوای اون خونه داشت خفه م میکرد. بدجور احساس غربت میکردم٬ هم تو اون خونه هم با آدمای اون خونه ! نزدیکای ظهر اومدم ... بابا خونه بود تا منو دید اخماشو کشید تو هم ! تازه یه چیزی َم طلبکار شده بودم ...بابا خونه بود تا منو دید اخماشو کشید تو هم ! تازه یه چیزی َم طلبکار شده بودم ...ناهار چیزی واسه خوردن نداشتیم .. اونقدر غصه خورده بودم که شکمم سیر باشه !!! بابا پا شد یه پیاز پوست کند با نون خورد ! فقط نگاش میکردم. دلم واسش میسوخت اونم بریده بود ! اونم خسته شده بود از نونُ پیاز از گشنگی از نداری ... شاید حق داره اما چرا من باید همیشه درکش میکردم چرا ؟؟؟ خواستم برم بوسش کنمو بگم از حرفای دیشبم پشیمونم بگم اگه شکمم گشنه س ام تو با محبتت سیرم کن ! اما رو بهم نمیداد ُ بدجور اخماش تو هم بود.عصر مامان خسته و هلاک اومد خونه .. بابا بهش گفت امشب مهمون داریم ! ــ کیه ؟؟؟ــ کسی که در حقمون لطف کرده ! کسی که این خونه رو واسمون جور کرده تازه قراره دست منم تو یه شرکت بند کنه ..کی هست ؟؟! ــ میاد میبینش .. برو یه ذره خرت ُپرت بخر به این دختره هم بگو نره بیرون وایسه واسه کمک !!من اونجا نشسته بودم اما بابا از طریق مامانم باهام حرف میزد نمیدونم به کدوم گناه یا اشتباه ! چه خبطی کرده بودم که باید اینجوری تحقیر بشم حتی بابامم خردم کنه خارم کنه ..چقدر ما از هم دور شده بودیم ! لااقل اگه فقیر بودیم اما محبت داشتیم همو داشتیم .. اگه شبا دل ِگشنه سر میذاشتیم زمین اما دل خوش بودیم .... چرا ؟؟؟ چرا یه دفعه بابا رنگ عوض کرد ؟؟؟ چرا بابا باید کاری کنه که الان تو این موقعیت باشم ! بین هزارون هزار راه .. ! اینکه اونقدر مخم هنگ کنه تا ندونم چی درسته چی غلط !! اینکه تو فکر انتقام بودم اما شرایط جوری شده که فکرم به یه جای دیگه منحرف بشه !شب مهمون ِ عزیز بابا زنگ زد.. بابا گل از گلش شکفته بود... درو باز کرد ُ چهره خبیث ِمجید جلوی رومون اومد با یه خنده چندش با یه سبد گل ُ شیرینی ....وقتی اومد تو نشست من پذیرایی کردمو رفتم تو اتاق خودم ... بعد از چند دقیقه مامان اومد دنبالم گفت بیام بیرون بابا کارم داره .. گفتم برو بهش بگه وقتی این مردک رفت میام کارشو بهم بگه .. مامان قسم قسم پا رو دم بابا نذارم بدرقم قاطی کرده ! عصبانی شدم گفتم به درک که قاطی کرده . وقتی به توئه ساده میگفتم کار کار آقا مجید ِپا چشم ُابرو بابا رو اُوردی وسط !! دیدی حالا .. از اونطرفم بابا هی داشت صدام میزد ! اعصابم بدجور بهم ریخته بود مامان رو از جلوی ِ در هل دادم با عصبانیت اومد بیرون گفتم : چیه ؟؟؟ بابا اخماش رو کشید تو هم با اشاره حالیم کرد که بشینم ! اهمیت به چشم غره ش ندادم گفتم چیکار دارید کار دارم میخوام برم ... مجید خودش رو انداخت وسط گفت بنده کارتون دارم ... با غیظ رو کردم بهش گفتم : اما بنده هیچ کاری با جنابعالی ندارم !! اومدم برم تو اتاقم بابا خیز گرفت طرفم گفت : گفتم بتمرگ سرجات ... عصبی تر شدم که بابا جلوی این عوضی اینجوری خردم کنه ! گفتم کسی که باید میومد بتمرگه تمرگیده سرجاش. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
هر چند دوباره در اتاق جدا می خوابیدند اما نیما توجیه اش کرد هنوز با خودش کنار نیامده.کنار آمده باشد یا نه ...صاحب همیشگی قلب فاخته کسی جز نیما نبود.دیگر داشتند راه می افتادند که نیما دوباره روی ترمز زد. -فاخته کت و شلوار منو برداشتی -بله برداشتم.دوباره راه افتاد.کل سفر آنقدر سوال پیچش کرده بود دیگر یک خط در میان توضیح می داد. اما خب خوبیش این بود که لحظه ای خواب به چشمش نیامد.دیگر رسیده بودند.شهر اصفهان و خیابانهایش.سی و سه پل آنقدر برایش دیدنی بود که محو در طبیعت شهری اصفهان شده بود.بالاخره رسیدندعمه اش و بقیه اهالی منزل به استقبال آمدند. نیما از سفرهای این مدلی که به خانه اقوام بیایند خوشش نمی آمد. اما اینبار دیگر بخاطر پدر و مادرش قبول کرد.چاره ای نداشت.تا زمانیکه برادرش زنده بود اصلا از این کارها نمی کرد اما حالا وضعیت فرق می کرد.کنار فاخته قرار گرفت و دستانش را گرفت -فقط میشینی پیش خودم..لبخند زد -میشه یه ذره نشستیم بریم بیرون. اخم کرد -خسته ام دختر .....بکوب رانندگی کردم.باز هم قیافه اش پنجر شد. یک هفته ای می شد روال زندگیش را دوست داشت..از راهرو که می گذشت و بوی غذا می آمد خستگی اش در میرفت .فاخته خندان را می دید برایش اجبار در کنار او معنی نمی داد.هنوز هم با دلش یکرنگ نشده بود اما میدانست فاخته را می خواهد اما خواستن در برابر داشتن. رابطه ای عادی با او فرق داشت ..نمی دانست چرا نمی تواند..... لب و لوچه آویزان فاخته را که دید دلش نیامد ناراحتش کند.سرش را به گوش فاخته نزدیک کرد -یه کم استراحت کنیم بدجنس .. بعد بریم.. روسریتم درست کن.زیر زیرکی خندید و سرش را تکان داد.موقعیت بیرون رفتن پیش نیامد برای دیدن آنها پسر عمه و بقیه هم آمده بودند.نیما هم خدا خواسته پا پی بیرون رفتن نشد.شب موقع خواب اختصاصی برایشان جا انداختند. همه زنانه مردانه کردند الا این دو نیما نمی دانست چرا همه فکر می کنند انها حتما باید کنار هم بخوابند.در رختخواب دراز کشیده بود که فاخته اخمو و قهر هم آمد. دراز کشید و پشتش را به او کرد.دیگر از اخمهایش خسته شده بود.خیلی تابلو بی محلی میکرد نازنین هم فهمید حتی.دیگه واقعا کلافه و عصبی شده بود از دستش نمیتونست دیگه تحملش کنه..حتما بقیه هم فهمیده بودند -خجالت نکش ..یه کم دیگه اون روی خودتم نشون می دادی به بقیه در همان حال جواب داد -چی کار کردم مگه. -برو بابا .اونوقت می گم بچه ای می گی نه...واسه یه بیرون نرفتن آبرو برام نزا ستی بغضش گرفت -دوست داشتم برم بیرون براق شد به فاخته -خب نشد...میگی چی کار کنم..خود کشی می کردم..بین این همه آدم کجا می رفتم -اوف ..باشه ببخشید..من یه ذره ندید بدیدم....شماها براتون عادیه.دوباره جدی تر گفت -من از این لوس بازیا خوشم نمی یادا.فردا هم بلند شم اینجوری باشی ...میزنه به سرم بر می گردم.حواس خودتو جمع کن بچه بازیاتو کنار بزار اصلا حالو حوصله این بچه بازیارو ندارم یکم حال من و درک کن یعنی چی اخه خودتو جمع کن تا عصبی نشدم.گفت و پشتش را کرد و در چشم به هم زدنی خوابش برد .فاخته هم که از حرفای نیما شوکه شده‌بود بعد کلی این پهلو اون پهلو شدن بلخره خوابید.جلوی در آرایشگاه منتظر فاخته و نازنین بود.تهدیدش دیشب کار ساز افتاده بود .صبح اخلاقش خوب بود.خدا خدا می کرد خودش را در خمره رنگرزی نیانداخته باشد.بالاخره آمدند. سوار شدند و راه افتاد به سمت خانه تا بروند لباس بپوشند برای عروسی.به اتاق رفته بود تا آماده شود.دل توی دلش نبود تا فاخته راببیند.آخر سر وارد اتاق شد.با خنده به سمتش برگشت -چطوره.چطور بود؟ .عالی بود .خیلی ساده و دخترا نه آرایش داشت .موهایش را باز گذاشته بود و پایینش را پیچیده بود.با آن پیراهن، فرشته کوچک خوشبختی اش کنار چشمانش می درخشید. -خیلی بهت می یاد.با ذوق پا تند کرد تا کفشهایش را بر دارد و بپوشد .اما ناگهان پهلویش را گرفت و با درد روی زمین نشست.سریع به سمتش رفت -چی شد فاخته یهو.پهلویش را فشار داد -یهو درد عجیبی تو بدنم پیچید.کنارش نشست،دستپاچه صورتش را نگاه کرد.اشک در چشمانش جمع شده بود -رنگتم یهو پرید..بریم دکترهمانجا که روی زانوهایش نشسته بود. راحتر نشست. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
_اي واي، پس چرا نمي روند؟ چقدر لفتش مي دهند. آه، جانت بالا بيايد زن، چه قدر فس فس مي كني!... _نزهت ؛چي شده؟ چه خاكي به سرم شده؟ با شوهرت حرفت شده؟ قهر آمده اي؟ چرا منوچهر را دادي ببرند خانه تان. تو كه مرا ديوانه كردي...! از شدّت نگراني اشك به چشم مادرم آمده بود و خواهرم او را دلداري مي داد _دندان سر جگر بگذاريد خانم جان. والله به خدا دعوا مرافعه اي در كار نيست . _پس چه؟ چرا مي خواهي خانه را خلوت كني؟ دده خانم و فيروز شوهرش رفتند. خواهرم از پنجره رفتن آن ها را ديد و گفت : _خانم جان بنشينيد. محبوبه تو هم بیا بنشين. خودت هم بايد باشي مادرم با شگفتي آهسته به سوي من چرخيد و با دهان باز به من خيره شد. آرام چهار زانو نشستم و دست ها را روي دامنم نهادم و سر به زير انداختم. قلبم باز به تپش افتاده بود و رنگ به چهره نداشتم خواهرم بازوي مادرم را گرفت : _بنشينيد خانم جان. بنشينيد تا بگويم مادرم بازوي خود را به تندي از چنگ او بيرون كشيد. همان طور كه ايستاده بود، با تحكّم و قدرتي كه ناگهان او را دوباره به همان مادر قادرِ مطلق العنان تبديل مي كرد گفت : _مي گويي چه شده يا نه؟ مگر با تو نيستم نزهت؟ چرا حرف نمي زني؟ حرف بزن ببينم . نزهت رو به روي مادرم ايستاده بود. لحظه اي به انگشتان دست خود كه در مقابلش روي چين هاي پيراهنش قرارداشتند، نگاه كرد. بعد سر بلند كرد و صاف در چشمان مادرم نگريست _خانم جان، محبوبه نمي خواهد با منصور شوهر كند . متوجه شدم كه صدايش مي لرزد. خانم جان بهت زده نگاهي به من و نگاهي به نزهت انداخت و با همان لحن عصبي گفت: _خوب، اين كه خانه خلوت كردن نداشت. مگر منصور چه عیبي دارد؟ من كه هر چه فكر مي كنم، مي بينم منصور ديگر هيچ عيب و ايرادي ندارد. نمي دانم شايد رفتار ناشايستي از او ديده؟ حرفي زده؟ چيزي شده؟ آخر چرا نمي خواهد به او شوهر كند؟ _منصور را نمي خواهد انگار مادرم كم كم متوجّه مي شد. ولي هنوز هم نمي خواست باور كند _منصور را نمي خواهد؟ منصور را كه نمي خواهد. پسر عطاالدوله را كه نمي خواهد. پس كه را مي خواهد؟ _خانم جان ناراحت نشويدها! راستش... راستش، محبوبه خاطرخواه شده يك لحظه سكوت برقرار شد. چشمان مادرم به آرامي از خشم و ناباوري گرد شدند. يك دستش را آهسته بالا برد و به كمر زد و با رنگي پريده، به سپيدي شير، رو به سوي من كه همچنان سر به زر نشسته بودم برگرداند _به !به! چشمم روشن. چه غلطا؟ خواهرم بازوي او را گرفت _خانم جان، شما را به خدا داد و بي داد راه نيندازيد. آبروريزي نكنيدآبروريزي؟ آبروريزي كنم؟ آبروريزي شده. حالا خانم خاطرخواه شده اند؟... خاطر خواه كدام پدر سوخته اي؟ _او هم در ذهن خود به دنبال جواني آشنا مي گشت. پسر شاهزاده اي، وزيري، وكيلي، خاني، فالن الدوله يا فالن الملكي.... اتاق ساكت شد. مادرم با صداي زير بر سر خواهرم فرياد كشيد _مگر با تو نيستم دختر؟ گفتم بگو عاشق كدام پدر سوخته اي شده؟ چنان سر نزهت داد مي زد كه انگار نزهت مقصر است. انگار نزهت گناهكار بود _ناراحت نشويد خانم جان. شما نميشناسيدش. من هم نمي شناسم اين دفعه مادرم فقط پرسيد : _كي؟ _همان پسره... همان پسره كه توي دكان... همان دكان نجاري... توي دكان نجاري سرگذر شاگرد است. مي گويد؛اسمش رحيم است. _رحيم نجار _مادرم كه به خواهرم نگاه مي كرد، دستش از كمرش افتاد. اگر گلويش را هم فشار داده بودند، باز چشمانش با اين حالت وحشتناك بيرون نمي زد. ناگهان، بي هيچ حرفي، روي دو زانو افتاد. صداي برخورد زانوانش روي قالي در اتاق پيچيد. مثل شتري كه پي كرده باشند. صورتش را در دو دست پنهان كرد. ضربه آن قدر شديد بود كه قدرت و اراده را از او گرفته بود. من مي لرزيدم و خواهرم كه به من چشم غره مي رفت، لب خود را مي گزيد. آهسته گفت؛ _خانم جان!! خانم جان، حالتان خوبست؟ مادرم در نهايت استيصال سر بلند كرد. انگار كه خون بدنش را كشيده بودند. لبخندي دردناك و مظلوم بر يك گوشه لبش نشست و با محبت به خواهرم نگاه كرد و با ملايمت پرسيد؛ _شوخي مي كردي نزهت جان؟ و چون سكوت خواهرم را ديد، دوباره صورت را در دست ها پنهان كرد و گفت _واي ....! دلم به حال مادرم سوخت. خواهرم فرياد زد _محبوبه، بدو برو از زير زمين سركه بيار . مادرم گفت: _سركه؟ سركه سرم را بخورد . به زير زمين دويدم. يك كاسه سركه آوردم. خواهرم با مادرم صحبت مي كرد. به او دلداري مي داد و مي كوشيد تا او را راضي كند _خوب خانم جان، مي خواهد زنش بشود غلط مي كند. مگر از روي نعش من رد بشود. _واي، خاك بر سرم، جواب آقا را چه بدهم؟ مي گويد لايق گيست با اين دختر بزرگ كردنت سركه را زير دماغش گرفتم. با پشت دست محكم پس زد. ظرف سركه وسط اتاق پخش شد. خواهرم ميانجي گري كرد..... ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
با سیلی محکمی که به صورتم خورد به هوش اومدم.چشامو باز کردم و زهرا و پروین بالا سرم دیدم.پروین داد زد به هوش اومد به هوش اومد با گیجی نشستم و گفتم من کجام چشمم به مهین خورد که گوشه اتاق وایساده بود و لباس مشکی تنش بود نیشخندی زد و رفت بیرون.پروین گفت اومدی خونه بابات تازه یادم افتاد که چی دیدم دست پروین و گرفتم و با استرس گفتم ننه ام چیزی شده .پروین گفت نه ننه ات سالمه زهرا هق هق گریه کرد و روسریشو کشید رو صورتش یه دختر بچه کوچیک یک و نیم ساله دویید و رفت توبغلش برگشتم سمت زهرا گفتم چی شده کی مرده چرا همتون اینطورید زهرا نگاهی تو چشام کرد و گفت من بدبخت شدم من خونه خراب شدم داداشت مرده.دوباره همون حس فلجی اومد سراغم و نتونستم حرف بزنم لال شدم.پروین ترسید پاشد زود مرتضی رو صدا کرد مرتضی اومد تو دستمو گرفت و گفت اقدس تو رو خدا اینطور نکن.ننه ام و دیدم که با مهین اومدن روی پله ها و نگاهی به من کرد خیلی شکسته و پیر شده بود مرتضی همش آیه الکرسی میخوند و دستمو فشار میداد پروین رو به زهرا گفت چرا اخه اونطوری یهو گفتی نمیبینی حامله اس.زهرا دختر بچه رو بغل و کرد و نشست روبروم گفت اقدس تو رو خدا ما دیگه طاقت مصیبت دیگه رو نداریم کم کم بغضم ترکید و زدم زیر گریه انگار دوباره یتیم شده باشم.قلبم به شدت درد میکرد میخواستم خفه بشم که حس تلخی تو دهنم اومد و بلند شدم و خودمو رسوندم دستشویی و بالا آوردم .انقد بالا آوردم که دیگه چیزی تو معده ام نبود.زهرا و پروین پشت سرم اومده بودن یکم که حالم بهتر شد اومدم بیرون همسایه ها با تعجب نگاهم میکردن مرتضی زیر بغلم و گرفت و بردم تو اتاق پشتی مهین اومد تو و یه بچه کوچیک بغلش بود .نگاهی بهش کردم و دیدم ازدواج کرده .پروین اصرار کرد که دراز بکش دراز کشیدم و گفتم با التماس نگاهی به پروین کردم و گفتم چی شده پروین چه بلایی سر علی اومده.گفت بعد مرگ مهدی و رفتن تو علی فهمید مهدی چیکار کرده و ننه ات به زور جای تو مهین و صیغه مرتضی کرده کلا با مادرت و مهین و حسن دعوا کرد و ما برگشتیم .بعدش انگار حال علی بدتر شده و زهرا با اصرار بردتش دکتر و بعد کلی گشتن و این ور اون ور دکترا گفتن سرطان ریه داره که جمع کردن برگشتن تهران اینجا هم رفته دکتر ولی دکترا جوابش کردن و گفتن سرطانش خیلی پیشرفت کرده و دیر متوجه شده چند ماه اخر که حالش بدتر بود زهرا اومد و ما فهمیدیم دیگه کاری از هیچ کس ساخته نبود و با اصرار آوردیمشون اینجا که دیشب تموم کرد و صبح دفن کردیم حال هیچکدوممون خوب نبود مهین بلند شد و با گریه رفت بیرون. *** پسرم کپی مرتضی بود فقط چشماش شبیه من بود.بچه درشت و توپولی بود برعکس دخترا دستای کوچولوش بوسیدم و گفتم بابات اگه اجازه بده اسمتو من میخوام بزارم علی.عمه شب اکمد پیش ما موند و صبح اومدن دنبالش که از تلفن خونه گفتن که تلفن دارید عمه زود چادرش و سرش کرد و رفت . میدونستم که مربوط به مرتضی هست این تماس دلم شور میزد بدجور یکی دو ساعت گذشت و از عمه خبری نشد .رقیه خانم اومد که شنیدم بازم مثل شیر زنا بدون ماما زایمان کردی گفتم اره رقیه خانم انقد تنهایی کشیدم که دیگه یاد گرفتم کارامو خودم انجام بدم رقیه آهی کشید و گفت دختر جون ای کاش خواهری مادری داشتی که بهت میرسیدن ظهر شد و عمه اومد اما رنگ به رخ نداشت پرسیدم عمه چی شد کی بود گفت هیچی از خونه برادرم بود گفتم خبری شده گفت نه زنگ زده بودن برا احوالپرسی رقیه خانم پاشد که من دیگه برم عمه رفت رقیه خانم و راهی کنه از کنار پنجره دیدم دارن باهم حرف میزنن و رقیه خانم محکم زد تو صورتش و با گوشه چارقدش چشماشو پاک کرد و رفت دیگه مطمئن شدم اتفاقی افتاده عمه اومد تو و خودشو تو آشپزخونه مشغول کرد که دارم برات آش،میپزم دخترا تو اتاق بازی میکردن و علی هم خوابیده بود پاشدم رفتم تو آشپزخونه .عمه اروم داشت مویه میکرد گفتم عمه تو رو جون جفت پسرات بگو چی شده از مرتضی خبری دارید؟گفتم دختر جون تو بفکر بچه هات باش فعلا خبری نشده گفتم پس چی شده گفت فعلا نتونستن پیداش کنن دنبالش میگردن.خبری شد میگم.برگشتم دراز کشیدم سرم بشدت درد میکرد . عمه گلبس و زری هم اومدن و دور هم بودیم اما عمه سودابه تو حال خودش نبود و به عمه زری گفت تو امشب اینجا بمون من برم حالم خوش نیست.عمه رفت و من موندم با یه دنیا دلهره صبح در زدن و عمه زری رفت در و باز کرد و گفت یه آقایی دم در هست گفت با خانم آقا مرتضی کار دارم .به هزار زحمت بلند شدم و چادر سر کردم و رفتم دم در تا برسم دم در هزار بار مردم و زنده شدم.در و باز کردم و دیدم شاگرد مرتضی هست گفت یه ماهی هست آقا مرتضی نیومده پیش من.گفتم شاید دستتون تنگ باشه پولشو اوردم پولو گرفتم و تشکری کردم و اومدم تو. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
پانيز: ببخشيد از ايشون چيزى ديدين يا حدس مى زنين؟مجيد: نه چيزى نديدم ولى مطمعنم.پانيز: بهتر نيست يك طرفه قضاوت نكنيد؟ و حرف هاى ياسمن رو هم بشنوين بعد تصميم بگيرين؟ باور كنين اگر ياسمن ريگى به كفشش بود، اصلا پيگيره ماجرا نمى شد و همينطور اهسته سرشو مى نداخت پايين و از خجالت ديگه باشما تماس نمى گرفت، پس بهتره يكم منطقى باشين و زود قضاوت نكنين!مجيد: ببخشيد مى شه بعداً صحبت كنيم؟ حمل بر بى ادبى نشه، من مغازم سرم شلوغه كمى، بعداً بهتون مسيج مى دم.پانيز: خواهش مى كنم پس من منتظرم.وقتى پانيز بهم گفت يكم نور اميدى تو دلم روشن شد كه به زودى باهاش تماس مى گيره و من حرفامو بهش مى زنم و همه چيز درست مى شه.ولى محيد به پانيز خبر نداد، فرداش به پانيز گفتم ببين اين سرش شلوغه مسيج نمى ده تو بده ، اونم گفت نه و اينا منم خواهش كردم كه پانيز براش مسيج داد و نوشت سلام ولى ديگه مجيد هيچ جوابى بهش نداد و سلامش رو بى پاسخ گذاشت.از اين طرفم سعى كرد من رو نصيحت كنه كه دست از كارم وردارم و به زندگيم برگردم و همه ى تجربياتش رو در اختيارم گذاشت.يك ماه ديگه هم به دلتنگى گذشت، يه روزايى سرد بودم و يه روزايى عجيب دلتنگ و بيمار.شايدم داشتم به زندگى عاديم برمى گشتم ، رفتارم همچنان با حسين سرد بود، ولى احترامش رو داشتم و خواسته هاش گوش مى دادم، اونم چون هميشه زندگى عادى وبى دغدغه و بدون هيجان رو دوست داشت، از همه چى راضى بود و كارى به كارم نداشت، با هم خريد مى رفتيم، مسافرت مى رفتيم، مناسبت هارو جشن مى گرفتيم و با خانواده ها رفت و امد مى كرديم و با خانوادش هم اشتى كرده بوديم.تا اينكه يه اتفاق جديد و شايدم بهتره اسمش رو معجزه از طرف خدا بذارم كه باعث شد به خودم بيام و چشمم رو رو حقايق باز كنم.يك روز كه داشتم پيج هاى اينستاگرامى رو چك مى كردم، مسيجى برام فرستاده شد كه اسم فرستندش شيوا بود.اسم برام اشنا بود و چند بارى برام درخواست دوستى فرستاده بود و من قبول نكرده بودم.مسيج رو باز كردم كه نوشته بود!سلام ببخشيد من مى خواستم در مورد موضوعى با شما صحبت كنم.كنجكاو شدم و نوشتم سلام بفرماييد.من شيوا هستم مى خواستم ببينم شما كسى به اسم مجيد مى شناسين؟من:نخير نمى شناسم.شيوا:ولى جزو دوستاى شماست ياسمن:خوب باشه،ولى نمى شناسمش،ديگه به من مسيج نديد روز خوش.خواستم بلاكش كنم كه نوشت، خواهش مى كنم، نريد،ما هردومون زنيم،من بين دو راهى گير كردم،من الان چند ساله كه با مجيد رابطه دارم.گفتم خوب چرا اينارو به من مى گين؟گفت چون احساس مى كنم ايشون شمارو مى شناسه.گفتم اگر باهاش رابطه دارى عكس هاى دو نفرتونو بفرست ببينم؟!از صفحه اينستاگرام خودش و مجيد بك عالمه اسكرين شات گرفت و فرستاد، اينستاگرامى كه من نداشتم و به اسم امير بود، گفتم اين كه اميره، گفت اره ما بهش مى گفتيم امير، عكس هاى دو نفرشونو ديدم، عكس هايى كه روزهاى تولدش گرفته شده بود، روزهاى مناسبت دارى كه با من قهر مى كرد و غيبش مى زد! تمام اون روزهارو به خاطر اوردم.شيوا گفت من خيلى درگيرشم، بعد از فوت مادرم تنها تكيه گاهم مجيد بود، بابام همش تو ماموريته، منم تنها دخترم، مى ترسيدم تو خونه، شب و روز باهاش زندگى مى كردم.گفتم پدرت چند بار در سال ماموريت بود؟ گفت چهار پنج بار، هر بارم يك ماه؟ گفتم محيد مى يومد خونتون؟ گفت اره يا اون پيشم بود يا من، چند بار بهم قول خواستگارى داد ولى مادرش نذاشت بياد خواستگاريم و ازدواج كنيم، اخه بعد از اينكه مجيد از همسرش جدا شد، مادرش گفته بود ديگه نمى ذارم خودت دختره مورد علاقت و انتخاب كنى!گفتم مگه مجيد زن داشته قبلا؟ گفت خبر ندارى مگه؟ گفتم نه والا!گفت پس فكر مى كنى اين همه مال و منال و ثروت از كجاش؟ از زنش بالا كشيده، بعدشم تو كار مواد بودن و از اين راه خيلى سريع پولدار شده چطور خبر نداشتى؟مغزم هنگ كرده بود گفتم نمى دونستم، به من مى گفت نماز مى خونم ، مسجد مى رم، گفت اره توبه كرده بابت كاراى گذشتش، يه وقتايى فاز ورش مى داره و عذاب وجدان مى گيره، گفتم زيبا كيه پس؟ گفت اونم دوست دخترش بوده و چند بار خودم مچشونو با هم گرفته بودم.نمى دونم هنوز باهاشه يا نه؟ حالا تو بگو.منم خلاصشو گفتم ولى نگفتم كه منم شوهر دارم. حالم بد بود ولى دست محيد برام حسابى رو شده بود و هم از خودم متنفر شدم هم از خودش، هم از روزگار كه بازيمون داده بود.شيوا همش گريه مى كرد، مى گفت تا حالاانقدر تو زندگيم ضربه نخورده بودم، عاشقش بودم،زندگيم تباه شد.من حسين و داشتم ولى اون هيچكس و نداشت و جوونيش و به پاى مجيد ريخته بود و مى گفت تو چطور سه سال و خرده ايى باهاش دوست بودى ؟ ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
من ساکت به حرفاشون گوش می کردم و اونا هم خیلی راحت با هم می گفتن و می خندیدن تا بهروز به دکتر گفت : بفرما چایی تون سرد میشه ... اونم گفت: بهاره خانم شیرینی تعارف کنه بعداچایی هم می خوریم ..... مادرش گفت این طوری که نمیشه ..باید اول بله بگیریم بعد شیرینی بخورم ...... خوب با اجازه(کمی جا بجا شد و یک دستشو گذاشت روی زانو شو به من نگاه کرد و گفت ) ..... بهاره خانم ..خلاصه که ما اومدیم خواستگاری شما عزیز و نور چشم ؛؛؛...پسر من یک دل نه صد دل نه هرازون دل عاشق شما شده .....حالا شما زن پسر من میشین ؟ ...... من که خیلی هم خوشحال بودم و نمی تونستم اینو پنهون کنم ... خندم گرفت و گفتم : خوب الان نمی دوم چی بگم ...راستش غافلگیر شدم ... نمی دونم چی بگم .. مادر دکتر که یک زن تهرانی بود و خیلی هم شبیه مامانم بود ...سر و گردنشون تکون و داد وگفت : هر چی دلت میگه ...ناز خاتون بی رو در وایسی حرف دلتون بزن ........ یک کم سکوت کردم ...سرمو بلند کردم و دیدم همه دارن به من نگاه می کنن ....یک نگاهی به دکتر کردم و بعد به مادرش گفتم : اگر الان بگم راضیم پر رویی میشه ؟ ... همه شروع کردن به دست زدن ...اون دوتا خانم که زن برادر های دکتر بودن از جاشون بلند شدن و هورا کشیدن و یکی شون با لحن مخصوصی که انگار داره با یک بچه حرف می زنه گفت : آخیش.... چقدر ساده و بی ریاست الهی .... عزیزم .... مادردکتر هم گفت : فکر کنم همین طوری دل بچه ی منو بردی مبارکه.... انشالله مبارکه دست دست ........ بیا جلو بوست کنم ، عروس من ... به به چه عروسی گیرم اومد همونی که می خواستم به به .......و منو بغل کرد و چند تا ماچ محکم از لپ من کرد و گفت : الهی شکرت خدا و نشست و گفت : بگیر اون شیرینی رو ببینم زنیت داری یا نه ؟ ........ خودشم کلی خندید .....ولی من رفتم سراغ مامانم و اونو بغل کردم و بعدم بهروز منو بغل کرد و محکم به خودش فشار دادو گریه اش گرفت و سرمو بوسید ...و با همون بغض نشست .. در حالیکه همه تحت تاثیر قرار گرفته بودیم ... مادر دکتر که خانجان صداش می کردن گفت : هر چی دلت می خواد الان بغلش کن و ماچش کن که دیگه شوهر کنه ..این طوری نمی تونی بغلش کنی دیگه خواهرت صاحب داره ....از این حرف خوشم نیومد و اگر من از چیزی خوشم نیاد فورا میگم و نمی تونم تو دلم نگه دارم گفتم : صاحب که نه یار و همراه ....خانجان بالافاصله گفت : البته اونم تو این دور و زمونه.... من به شوخی گفتم ناز خاتون ...... من شیرینی رو تعارف کردم و همه با شادی خوردن در حالیکه من خجالت می کشیدم به دکتر نگاه کنم ولی صداشو می شنیدم که با بهروز و عطا حرف می زد ..و معلوم بود که از خوشحالی روی پاش بند نیست .... همه مشغول خوردن بودن و یادشون رفته بود برای چی اومدن .... بالاخره خانجان که نبض جلسه دستش بود از مامان پرسید : خوب کی برای بله برون بیام شما وقت تعین کنین ... مامان هم که خودش از اونا بیشتر عجله داشت گفت : هر وقت شما بگین ..فردا شب پس فردا شب هر وقت شما بخواین ما در خدمتیم .....من گفتم : اجازه میدین مامان ؟ شب جمعه ی هفته ی آینده که ما هم کارامون رو بگنیم ......... بعد از قول و قرار اونا راه افتادن که برن ولی فکر کنم نیم ساعت بیشتر طول کشید تا از در رفتن بیرون البته خانجان و مامان حرف می زدن و اون دوتا خانم، و من بدون اینکه حتی یک نظر به دکتر نگاه کنم وایستاده بودم و کاملا مشخص بود که نمی خوام چشمم بهش بیفته .وقتی رفتن یاد حرف اون روز ِدکتر توی بیمارستان افتادم که به پرستار ها گفت : اینکه من با خانم تهرانی ازدواج می کنم یا نه به خودم مربوطه .... و لبخند رضایت مندی روی لبم نقش بست ...دلم می خواست برقصم و آواز بخونم ... خیلی احساس خوب و لطیفی داشتم همه چیز رو شاعرانه و زیبا می دیدم ...و فکر می کردم دو تا بال دارم که به راحتی می تونم توی آسمون پرواز کنم ...وقتی بهروز از بدرقه ی اونا برگشت خودمو انداختم توی بغلشو ...گفتم بهروز خیلی خوب شد ... راست گفتی داشتم اشتباه می کردم اونا عین خودمون می مونن ....... گفت : بیا حالا برات تعریف کنم که از فردای اون روز دکتر چند بار اومد پیش منو بالاخره با هم این نقشه رو کشیدیم ...مامان چادرشو از دورش باز کرد و نشست و دو حبه انگور انداخت توی دهنش که گلوی خشک شده اش تازه بشه و گفت : وای خدایا شکرت دلم از حال میره دکتر و می بینم ... یک پارچه آقا؛؛ برو ...هانیه برو اسفند دود کن ..به خدا خودم چشمش می کنم بدو ... و تند و تند یک چیزایی خوند و به من و بقیه فوت کرد ..... هانیه یک کاست کرد تو ضبط صوت و خودشم شروع کرد به قر دادن و به من گفت بیا برقصیم .... منم از خدا خواستم ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
همینم مونده انگار سر مهتاب کم حرص خوردم. _نه من فکر نکنم بتونم بیام به هر حال ممنون از دعوت تون. با اخم مصنوعی گفت _نیای ناراحت میشم. لبخندی زدم و چیزی نگفتم... صاف نشست و دستش رو روی دست اهورا که روی دنده بود گذاشت. دستم دور کیف سفت شد.مخصوصا وقتی که اهورا دستش رو گرفت و زیر دست خودش روی دنده گذاشت. به این فکر کردم که هیچ وقت با من... ماشین و جلوی آپارتمان نگه داشت و گفت _بفرما... هلیا با چشم های ریز شده گفت _چه خوب آدرس خونه شونو بلد بودی. انگار یه دروغ توی آستینش داشت چون گفت _همسایه ی یکی از دوستام هستن آشنایی دارم باهاشون از قبل. درو باز کردم و تند گفتم _خیلی ممنون تعارفتون نمیکنم چون میدونم عجله دارید.. هلیا با همون سر زبون خوشش باهام خداحافظی کرد اما اهورا فقط سر تکون داد. درو بستم و بالاخره یه نفس راحت کشیدم و بدون لحظه ای مکث وارد ساختمون شدم. ×××× وارد که شد بلند شدم و سلامی کردم.نگاه به صورتم انداخت و گفت _بیا اتاق من! سر تکون دادم و لیست قرارهای امروزو برداشتم و پشت سرش وارد اتاق شدم و درو بستم. پرونده رو روی میزش گذاشتم و گفتم _امری با من داشتید؟ سر تکون داد و گفت _ یه مدرسه ی خصوصی نزدیک همین جا  ثبت نامت کردم.از فردا برو اینجا. اخمی کردم و گفتم _من از مدرسم راضیم. پشت میزش نشست و گفت _خوشم نمیاد هر چی میگم یه حرفی روش بیاری. _منم خوشم نمیاد شما برای من تصمیم بگیرید.ترجیح میدم حقوقمو صرف کارای مهم تری کنم!کلافه نفس کشید و گفت _خیله خوب... به هر حال من ثبت نامت کردم فکر کردم برات مهم باشه هر روز یک ساعت تاخیر نکنی به خاطر راه دورت. _پول تاخیر هامو از روی حقوقم کم کنید با اجازتون...خواستم برم که صدام زد.برگشتم و منتظر نگاهش کردم که اشاره به آرایش صورتم کرد و گفت _توی شرکت هم با این شکل و شمایل نچرخ!خونم به جوش اومد..به سمتش رفتم و روبه روی میزش ایستادم. خم شدم و کاغذی برداشتم و روش با خودکارش تند نوشتم و امضا کردم.. با خونسردی نگاهم می‌کرد که کاغذ رو به سمتش گرفتم. با همون لحن خونسردش گفت _این چیه؟ با تمام حرص و خشمم غریدم: _استعفا نامه. برگه رو از دستم گرفت و بدون خوندن پارش کرد و گفت _استعفاتو قبول نمیکنم. سر تکون دادم و بی پروا گفتم _به جهنم... میرم... صداش متوقفم کرد _اوکی برو ولی خسارت شرکت رو کی میدی؟برگشتم و عصبی گفتم _بس کن. منو آوردی اینجا شکنجم کنی؟ تو این دو هفته راه میری و به من گیر میدی. اگه خانومای شرکت و کنار هم ردیف کنی میبینی که آرایش من از همه کمتره... ببخشید اهورا خان... ولی من دیگه نیستم! بلند شد و با تحکم گفت _تو هیچ جا نمیری و در ضمن من کی به تو گیر دادم؟اگه هم تذکری دادم برای بهتر شدن کار خودته...تذکریه که به همه میدم. فکر میکنی بری کلفتی نازت میکنن تا کار کنی؟ نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم. فقط به خاطر حقوق این کار... فقط... سر تکون دادم و گفتم _باشه...اجازه ی مرخصی میدید؟ _نه... نگاهش کردم تا زودتر بناله... نزدیکم اومد و بعد از کاوش کردن توی صورتم پرسید _حالت چطوره؟ نگاه بدی بهش انداختم که دستاشو با حالت تسلیم بالا برد و گفت _من حال همه ی کارمندامو می پرسم. نفس عمیقی کشیدم تا خونسردی خودمو حفظ کنم و با تحکم گفت _با اجازه من برم. در اتاق و باز کردم و در حالی که نگاه خشمگینم به اهورا بود خواستم از اتاق بیرون برم که محکم خوردم به یه نفر که صدای دادش در اومد _پامو شکوندی. سریع عقب رفتم و گفتم _ببخشید ندیدمتون. در حالی که صورتش از درد جمع شده بود گفت _مشکلی نیست... اهورا با اخم گفت _خودت تو شرکت من چشم تو باز کن سامان... پسره که فهمیدم اسمش سامانه با لبخند پهنی گفت _می‌خوام با چشم بسته راه بره بخورم به این و اون. علی الحساب کارت گیره منه آقای رئیس حرف بزنی خواهرمو می‌گیرم ازت.پس ایشون برادر هلیا بود.موندن و جایز ندونستم و با یه ببخشید از اتاق بیرون رفتم و پشت میزم نشستم. چون کاری نداشتم لای کتابمو باز کردم و مشغول خوندن شدم. از طرفی کار و درس برام بد نشده بود. حداقل اینکه سرم انقدر گرم بود که وقت غصه خوردن رو نداشتم.انگار از شرایط جدیدم بدم نیومده بود. روی پای خودم ایستاده بودم...بدون هیچ کتک و جنگ و دعوایی...غرق کتاب بودم که حس کردم کسی صندلی رو کنارم گذاشت و نشست. سرم و برگردوندم و با دیدن برادر هلیا فقط نگاهش کردم که گفت _پس منشی بودی! درس میخونی؟سال چندمی؟ _هنوز دانشگاه نرفتم. متعجب گفت _واقعا؟هم مدرسه میری هم کار میکنی؟ سر تکون دادم که گفت _ایول داری با این تلاشت توی سن سی سالگی یه زن موفق میشی.لبخند محوی زدم و گفتم _فکر نکنم ولی امیدوارم. _رشتت چیه؟ با اینکه داشت فضولی می‌کرد اما حس بدی بهش نداشتم و جواب دادم _تجربی. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دستم را دراز کردم و به درخت کنارم تکیه دادم تا مبادا پخش زمین شوم. - شیرین خوبی؟چشم‌هایم را از هم باز کردم. شیرین؟ خانمش چه زود از کنارش برداشته شد؟نگاهی به موهای سفیدش کردم. - من خبر نداشتم... یعنی مادرم اون حرف‌ها رو از طرف خودش گفته. - خب من که الان بهتون گفتم. چه فرقی داره؟ ولی اگه به نظرتون هوا سرده با ماشین بریم، هوم؟من می گفتم نر است و او می گفت بدوش؟ -احمد آقا، من اصلا قصد ازدواج ندارم. اخم هایش در هم فرو رفت و دوباره همان مزاحم همیشگی بر گلویم چنگ‌زد. من و او همسایه بودیم، باید از این پس هر روز با دلخوری از کنار هم رد شویم، باید باز هم‌هجوم حرف های نامربوط را بشنوم.چرا مرا به حال خودم تنها نمی گذاشتند؟ من به همین تنهایی راضی بودم، چرا ویرانش می کردند و می نوشتند به پای کمک؟ - شما... شما زن داشتید. - حواستون نیست چند وقت پیش سالگرد فوتش رو گرفتیم؟ - چرا ولی... -نکنه توقع دارید یه پسر جوون و پولدار بیاد بگیرتت؟حرفش مانند پتکی بر سرم اوار شد.همین مانده بود که او هم مرا هدف گزند های بی رحمانه ی خودش قرار بدهد.من که توقع زیادی نداشتم، من تنها می خواستم خودم بمانم، خودم برای زندگی ام تصمیم بگیرند. دیگران باشند اما‌... کمکمشان را هم نمی خواستم، تنها آزارم نمی دادند.بغضم به یکباره ترکید و دهانم را با دست‌های لرزانم پوشاندم تا مبادا صدای هق هق گریه هایم بلند شود.نمی توانستم بیشتر از این آنجا بمانم. پاهایم می لرزید و ممکن بود هر لحظه توانم را از دست دهم و پخش زمین شوم. با سرعت دویدم و از او دور شدم که باز هم صدای فریادش به گوشم رسید. -قیافه هم نداری که برام ناز میکنی. بدبخت من نگیرمت باید کنج خونه بپوسی.قبل از آنکه می پوسیدم حتم داشتم با حرف های ان‌ها دق می‌کردم.می دانستم به زیبایی شیوا نیستم، می‌دانستم مانند او ناز کردن بلد نیستم، می‌دانستم اعتماد به نفسی ندارم اما... سزاوار این همه طعنه بودم؟رقص چادرم را در باد حس می کردم و دست هایم حتی جان جمع کردن آن ‌ها را هم نداشت.اشک‌هایم بی وقفه راهشان را از گونه هایم پیدا می کردند و با سیلی سخت باد بر صورتم می نشستند. دلم رفتن می‌خواست، دور شدن از این جماعتی که نمی فهمیدمشان، در تمنای کمی سکوت بودم.دلم عزیزجانم را می ‌خواست، در آغوش گرفتن قبرش و اشک ریختن روی خاکش که آن هم آرامش بخش بود. چرا او را همدان دفن کرده بودند؟اگر دل او دفن شدن در وطنش را می خواست پس دل منی که تنها به قبر او خوش بود چه؟ اصلا چرا رفته است؟ چرا مرا میان این جماعتی که فاصله‌شان با من تا ماه بود تنها گذاشت؟ " -عزیزجون، من از تنهایی تو این تاریکی می‌ترسم، میشه نری؟دست‌های حنا زده‌اش را به موهای پریشانم کشید و نور مهتاب در چشم‌های مشکی اش برق می زد. -من هم از تنهایی می‌ترسم شیرین بانو. تنهایی خیلی بده، تنهایی یعنی مرگ عزیزدلم.با حرفش ترس بیشتر بر دل کوچکم چنگ زد و خودم را بیشتر در آغوشش جمع کردم. - ولی شیرین بانو، یکی هست که هیچ وقت تنهات نمیذاره، حتی وقتی تو بری، اون میاد دنبالت، هر وقت که صداش کنی جز جونم گفتنش نمی شنوی، شیرین بانوم، هر وقت ترسیدی دلت رو بسپر به اون و توی آغوشش گم شو، اونم دست میکشه روی سرت و میگه، بنده‌م، من از رگ گردن بهت نزدیک‌ترم پس نترس.پایان حرفش با صدای ضعیفی لب زد: _الا بذکر الله تطمئن القلوب.و انگار قلبم از تمام ترس‌های خالی شد. حرف‌هایش آرامش زیادی داشت، آرامشی از رنگ خدا"دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. تا به پارکی رسیدم چشمم به دنیال نیمکتی گشت و به سمتش رفتم. نشستم و صورتم را با دست‌هایم پوشباندم و دوباره صدای هق هق گریه هایم در صدای بوق های ماشین در هم آمیخت.دلم می‌خواست مثل بچگی هایم تا می‌ترسیدم او زیر گوشم ذکر می گفت و من ارام می شد.دیوانگی بود اینقدر شخصی که سال های فوت شده برای آدم عزیز بماند، اما زندگی با این آدم ها دیوانگی ام داشت مگر نه؟ نمی دانم چقدر گذشت، اما می مدانم آنقدر اشک ریختم و ضجه زدم تا تمام دلم از ادم‌های اطرافم خالی شد.تنها محبتشان مانده بود، تنها عشقی که به همشان داشتم و آن ها نمی‌دیدند، ان ها هیچ چیز جز حرف‌ها و پچ پچ هایشان نمی دیدند.دستم را از روی صورتم برداشتم که دوتا پا جلوی پاهای خودم دیدم‌. سرم را آرام بالا اوردم و با دیدن آقای شایسته با هین بلندی خودم را عقب کشیدم. از دیدن یک مرتبه اش ترسیده بودم.او هم دستپاچه شده بود، چند قدمی عقب رفت و دست‌هایش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد. - ببخشید، نمی‌خواستم بترسونمتون. به خودم آمدم. لحظه ای از دیدن او روبه رویم قلبم ایستاده بود. او هم که محو شدن. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دستهام میلـرزید و هق هق میکردم و از معصومه کمک میخواستم و اون نمیدونست بابت چی ازش کمک میخوام دستهامو نگه داشت و گفت:‌گوهر چی شده!؟خان داداش چرا انقدر میزنیش چی از جونش میخوای اون حامـله است خداروخوش نمیاد ولی محمود متعجب بود و چون کاری نکرده بود نمیدونست چی بگه.اشکهامو پاک کردم و گفتم:عمه فرح اومده بچه منو بکـ.شه!؟کی خبرش کرده تا عمر دارم نفـرینش میکنم تا عمر دارم سر از سجاده جز نفـرینش بر نمیدارم معصومه نفس عمیقی کشید و گفت:اروم باش کسی به بچه تو کار نداره، خاله سپرده همه مثل پروانه دورت بگردن مگه میزاره خـم به ابروی این فسقلی تو بیاد.عمه اومده چون از ظهر سارا درد داره هرجور حساب میکنن زودتر داره بچه اش بدنیا میاد،تو نتـرس بخاطر تو نیومده اصلا مگه میشه بچه پنج ماهه رو سـقط کرد اون الان همه چیز رو میفهمه و حس میکنه با چشم به محمود اخمی کردو خطاب به من گفت:این روزها هم میگذره و روزهای خوبی در انتظارته..پس موقع زایمان سارا بود و همه چشم به راه بچه ای بودیم که جنسیتش مشخص نبود، محمود رو به برادرش گفت:مراقب باشید که اتفاقی نیوفته..معصومه جواب داد: خان داداش اون زایمان میکنه فقط یکم ادا و اطوار داره و مسخره بازی در میاره شما بهتره به فکر سلامتی خودت باشی و خوب بشی انگار داروها خیلی روت تاثیر بدی داشته و عـوارضشه که تو صورتتون جز خـشم چیزی نمیشه دید!!معصومه به محرم اشاره کرد و رفتن وتو چهارچوب چرخید و گفت:اینجا زیاد نمون خیلی هواش خفه است بیا پیش مژگان بمون من میرم پیش سارا.چه روزی بود همه غم ها روی دل من ریخته بود.مژگان رو به اتاقم اوردم و تو بغلم باهاش بازی میکردم و چقدر من اون و خواهرشو دوست داشتم..محمود نگاهم میکرد و مریم از تخـت بالا و پایین میرفت و با محمود دالی میکرد گاهی صدای جـیغ های سارا میومد و هرکسی در تکاپوی نوزاد در راه بود.. موقع خواب هم گذشته بود و بچه ها خوابیده بودن ولی هنوز سارا نتونسته بود بچه شو زایمان کنه و جــیغ های پی در پیش منم میترسوند و از زایمان وحـ.ـشت کرده بودم..مریم کنار محمود خوابید و مژگان رو معصومه برد، چون بهش باید شیر میداد همه دلشوره داشتن و نگران بودن داروهای محمود رو محرم اومد داد و رفت.چشم هاش سنگین بود و همونطور که نشسته بود و تکیه داده بود خوابید.نزدیکش شدم و دستی به صورتش کشیدم چطور میتونست انقدر باهام بد باشه من اونو از جونمم بیشتر دوست داشتم کبودی های روی تنم درد داشت ولی دردی که به قلبم داده بود بیشتر بود.کاش یجور دیگه با هم اشنا شده بودیم و امروز برای بچمون جشن میگرفتیم. هیچ کسی نمیدونست فردا چی در پیش داره و اگه واقعا محمود سارا رو عقد میکرد من حتما میمـ.ردم، اگه دست سارا به عشقم میخورد حتما جوون مـرگ میشدم، محمود چشم هاشو تا باز کرد و منو نزدیکش دید.زودی خودمو عقب کشیدم و رفتم اون سمت مریم دراز کشیدم و جلو رفتم تا صورت معصومشو ببوسم که همزمان با من محمودم جلو اومد و لپ مریمو بو*سید و خوابیدیم..مریم بینمون خواب بود و من به هردوشون خیره بودم...صدای اذان گفتن محرم از پشت بوم که اومد فهمیدم نوزاد بدنیا اومده خوشحال شدم من هیچ وقت تو دلم کینه نداشتم دوست داشتم برم و نوزاد رو ببینم اهسته بلند شدم که برم بیرون که صدای محمود رو شنیدم تو خواب هذیون میگفت ،جلو رفتم زیر لب میگفت :من نمیتونم محمد ،حلالم کن برادرم من چطور تونستم از خـون تو بگذرم منو ببخش من نمیخواستم اینطور بشه دست خودم نبود..از حرفهاش چیزی نفهمیدم و رفتم بیرون، هوا سوز داشت و صدای خنده بود که شنیده میشد تا جلوی در رفتم وبا ضــربه ای رفتم داخل خاله رباب با دیدنم گفت:گوهر بیا ببین چه بچه ای چقدر تپل و مپله.محمدم چقدر خوشگله.پس پسر بود جلو رفتم و سارا بی حال خوابیده بود تمام تشک و بچه خـونی بود لای ملحفه پیچیده بودنش و گریه میکرد.جلوتر رفتم و خاله به طرفم گرفتش و گفت :خدا یه بچه به این نازی هم نصیب تو کنه،اسمشو گذاشتم محمد از بس درشته به سختی بدنیا اومد! بیچاره سارا چقدر عذاب کشید تا این بچه بدنیا بیاد.وقتی دادن بغلم اشکهام به صورت بچه میچکید،کاش پدرش زنده بود و این روز رو میدید خاله به شونه ام تکیه داد و گفت :کاش گوهر پسرم بود کاش محمد خودم زنده بود یه روز که مادر بشی میفهمی که جیگرم چطور سوخت و امروز انگار خدا دوباره بچمو بهم داده!صورت سفید و لپ های قرمز، تمام تنش خــونی بود عمه فرح خسته یه گوشه نشسته بود و میگفت :تو تمام عمرم این سخترین زا*یمانی بود که انجام دادم، خاله لگن اب گرم رو جلو اورد و دوتایی بچه رو شستیم و لباس پوشوندیم و لای پتو پیچیدم چه بوی قشنگی داشت دلم میخواست هرچه زودتر بچه خودم بدنیا بیاد و بغل بگیرمش ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دخترم چهل روزه بود دلم نمیرفت براش اسم انتخاب کنم هرچقد اختر گفت بچه با اسم موندگاره اگه نه عمرش یه دنیا نمیمونه گوشم بدهکار نبود.دلم میخواست رستم بیاد و واسه دخترش اسم انتخاب کنه حتی اگع ده سال دیگه ام شده صبر کنم.باز عموم اومد!وقتی دخترم و دید بی احساس و حتی ی کلمه تبریک گفت حالا که فارغ شدی وقتشه به فکر زندگیت باشی.میخوام بسپارم به اختر شوهر خوب پیدا کرد شوهرت بده.با تعجب گفتم وای بر من عمو!هنوز زن رستمم چرا اسم روم میاری؟زن بی شوهر بگرده‌.چیزی نمیشد بگم چون واقعیت همین بود اون بانی نجاتم شده بود پس نمیشد رو حرفش حرف بزنمداگر نبود شاید منو دخترم کنار هم نبودیم.خدا خدا میکردم اگه قراره شوهرم بدن بچه مو ازم نگیرن.وقتی ملا خطبه طلاق و میخوند زار زار به بخت بدم گریه میکردم.نه این عقد به اختیارم بود نه طلاقش!اصلا چرا نظرم مهم نبود؟رستم که رفته بود دیگه چه با طلاق چه بی طلاق ما بهم راهی نداشتیم فکر نمیکنم روزیم میرسید که همدیگه رو ببینیم!دلم پیش رستم موند وقتی برگشتیم خونه اینقد گریه کرده بودم که اختر بچه رو ازم گرفت رفتم تو اتاقم و خوابم برد.با صدای نق نق دخترکم از خواب بیدار شدم اختر بالا سرم بودبچه رو داد بغلم خندید گفت اول شکمش و سیر کن دوما اگه ی وقتی کسی پیدا شدو بچه تو نخواست نگران نباش من بزرگش میکنم.با اخم گفتم ننه هر که پر طاووس خواهد جور هندوستان کشد!هر کیم منو میخواد با بچم بخواد.با اون چشمش که کور نبود نیم نگاهی بهم انداخت گفت نترس نمیذارم بد بار بیاد کم از تو بدبختی نکشیدم که رسیدم اینجا.درسته لابلای این فاحشه ها میلولم اما تا به امروز دست نامحرمی بهم نخورده‌ چون خودم خواستم واسه تنم ارزش بذارم .ادما رو از رو شرایطی که دارن قضاوت نکن قاضی و ستار العیوب خداست من حتی فاحشه هایی که اینجا کار میکننم قضاوت نمیکنم از نظر من همه ادمن با ی دل و ی طینت پاک!ی کلام موندم سر حرفم گفتم دخترم و نمیذارم زیر پام برم ننه!جز من کسیو نداره نمیخوام مثل خودم حسرت مادر به دلش بمونه دستم به دامنت همچین کسی پیدا شد قبل اینکه عموم بو ببره خودت ردش کن‌ تلخ خندید گفت باشه ولی بخاطر بچه روزگارتو سیاه نکن بچه وفا نداره دخترک.دوسه ماهی گذشت اختر اومد گفت ی پیرمردی پیدا شده زن میخواد زن که چه عرض کنم یکیو میخواد مراقبت کنه ازش درسته پیره ولی ی زن جوون براش مهمتره .میخواستم بگم نه ننه پدرم جوون تر ازاین بود مرد!ولی خوب چه بهتر ممکن بود زود بمیره و از دست عموم خلاص بشم.با دو دو تا چهار تا کردن راضی شدم.حداقل سایه ای بالا سرم بود و بی منت شکمم سیر میشد و اسم بیوگی از روم برداشته میشد.گفتم با بچه ام مشکل نداره؟گفت به گور باباش میخنده با ی ذره بچه کار داشته باشه!ی پاش لب گوره فقط لب ودهنش تکون میخوره!اولین روزی که عقدش شدم و بچه بغل راهی خونه اش شدم؛همینکه با بچه منو دید اخم کرد گفت نگفته بودن توله سگ همرات داری!مثل خودش اخم کردم گفتم از قبل گفته بودم بهتون بگن بدون دخترم جایی نمیرم!با ننه اختر طی کرده بودم کسی بچه ام و نخواست معرفی نکنه چون این بچه جز من سرپناهی نداره!ارباب نبود که لالمونی بگیرم خانم بزرگم جلوم نبود که سر خم کنم تحقیرم کنن اختر گفته بود!اونجام ابادی نبود که زور بگن پس بهتر بود از زبونم استفاده کنم.با کمال احترام گفتم مشکلی نیست عقد و باطل کنیم ولی هنوز این حرف از دهنم در نیومده بود که نفهمیدم چجوری جلوم ایستاد زد زیر گوشم با دخترم پرت شدیم رو زمین صدای هوارهوارش بلندشد که داری تهدیدم میکنی خیره سر؟هووم ادم بدی نبود ولی بهم گوشزد میکرد احتیاط کنم از غلومی.نه از دیدنم تعجب کرد نه بدرفتاری کرد فقط میگفت از غلومی هرکاری برمیاد بعید نبود ازش زن همسن دخترش بگیره کارش راه بیوفته.بنده خدا شاید همسن مادرم بود ولی خاطرات بدی تعریف میکرد از اینکه تاهمین چندسال پیش قبل اینکه موهاش سفید بشه باید تو همین خونه هم با*لین رفیقای غلومی میشده تا پولی کف دستش بذارن یا به غلومی تریاک بدن.با عجز و لابه میگفت مردی ازش ندیدم غیر نامردی که تو ذات پدرسگشه بی غیرت باشه.تخم حروم دنبال ادم بی پدر و مادره کسی بهش خورده نگیره‌.حتما توام کس و کارنداشتی افتادی زیر دستش!گفتم نه ندارم جراتم نکردم بگم زن ارباب زاده بودم مبادا قصد بدی کنن.ولی قسم میخورد سه تا بچه هاش از غلومی ان و دائم میگفت مراقب دخترتم باش براش دندون تیز نکنه.گفتم خانم من کی باشم براش قسم بخوری؟پیش خدا رو سفید باشی که غلومی و به زمین گرم بزنه.چهارستون تنم میلرزید وقتی تعریف میکرد از پست فطرتی مردی که زنش و با رفیقاش تقسیم میکرد حالا یا بخاطر نون یا بخاطر تریاک چه فرقی میکنه؟مهم این بود بی غیرته و براش مهم نیست.. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
پوزخندی زد : _ بسه دیگه داری حالم رو به هم میزنی امانت امانت چه امانتی محمد به من خیانت کرد و حالا من دوباره زنش رو بدست آوردم همونطور که بهم خیانت کردید . _ تو یه حیوون پست هستی . عصبی خواست چیزی بگه که آرشاویر به سمتش رفت و با دست های کوچولوش به پاهاش ضربه میزد و میگفت : _ تو بدی بد مامانم و اذیت نکن بد .خان زاده در کمال تعجب خم شد کنارش و خیره به چشمهای پسرم شد و با مهربونی گفت : _ پسرم من که مامانت رودعوا نمیکنم داشتم باهاش حرف میزدم _ مامان گریه ! _ مامان دیگه گریه نمیکنه عزیزم بعدش نگاهش رو به من دوخت و گفت : _ مگه نه !؟ با شنیدن این حرفش سریع اشکام رو پاک کردم و به سمت آرشاویر رفتم خم شدم و گفتم : _ بیاپیش مامان پسرخوشگلم مامان گریه نمیکنه اخماش هنوز تو هم بود و داشت به خان زاده نگاه میکرد _ خیلی رفتارش شبیه منه گاهی شک میکنم این پسرمن باشه . با شنیدن این حرفش وحشت زده بهش چشم دوختم که پوزخندی زد و ادامه داد : _ اما با یادآوری اون شب و اینکه تست پدری اصلامشابه نبود میفهمم اون پسر من نیست ، پسری که میتونست مال من باشه ، وارث خاندان من باشه امانشد . بعد تموم شدن حرف هاش گذاشت رفت لب گزیدم تاگریه نکنم من باید بیشتر از این تحمل میکردم اون نبایدهیچوقت میفهمیدآرشاویر پسر خودشه . وگرنه اون رو ازمن میگرفت _ مامان باشنیدن صدای آرشاویر از افکارم خارج شدم نگاهم رو بهش دوختم و با مهربونی گفتم‌ : _ جان مامان _ آرشاویر بازی باشنیدن این حرفش آروم خندیدم و اون رو پایین گذاشتم که باقدم های کوچیکش دوید و به سمت وسایلش رفت و مشغول شد به خاله شهره گفتم مواظب پسر من باشه بعدش عصبی به سمت طبقه بالارفتم خان زاده مشغول صحبت با تلفن بود _ بایدحرف بزنیم دستش رو به نشونه ی سکوت بالا برد که ساکت شدم _ باشه مواظب باشیدمن همین الان میام بعدش خواست بره که گفتم : _ کجامن باهات حرف دارم . سرد گفت : _ فعلا کارمهمتری دارم بعدا درموردش صحبت میکنم برو کنار .با شنیدن این حرفش کنار رفتم که گذاشت رفت باحرص پام رو روی زمین کوبیدم باید باهاش حرف میزدم جلوی پسرم نباید هر طوری دلش خواست با من صحبت کنه پسر من۵سالش بودداشت بزرگ میشد و الان میتونست بعضی حرف هارو خیلی خوب درک کنه روی تخت داخل اتاق نشستم و سرم رو محکم بین دستام فشاردادم که صدای در اتاق اومد : _ بیا تو در اتاق بازشد و بعدش صدای نگران خاله شهره اومد : _ حالت خوبه دخترم !؟ _ آره _ آرشاویرداره گریه میکنه بهانه ات رو میگیره . _ الان میام.. _ امروز باید بریم روستا زود باش وسیله های خودت و آرشاویر رو جمع کن یکساعت بیشتر فرصت نداری . با شنیدن این حرف خان زاده برای چند دقیقه خشک شده بهش خیره شدم اما خیلی زود به خودم اومدم و محکم گفتم : _ من و پسرم به اون روستا نمیایم . خان زاده خیلی سرد بهم چشم دوخت و گفت : _ من ازت سئوال نپرسیدم که میای یا نه من بهت گفتم آماده باش میخوای بریم مثل اینکه گوشات کر شده نشنیدی چی بهت گفتم درسته !؟ _ من کر نشدم اما مثل اینکه تو متوجه نمیشی من و پسرم به اون خراب شده نمیایم خودت هر جا دوست داری برو ما همراهت نمیایم ‌. به سمتم اومد وخیره به چشمهام شمرده شمرده گفت : _ یا همین الان عین آدم میری وسایلت رو جمع میکنی یا من باروش خودم میبرتون میدونی اینکارو میکنم و اصلاباهات شوخی ندارم . لعنتی داشت من روتهدید میکرد دوست داشتم یه جواب دندون شکن بهش بدم اماساکت شدم چون میدونستم اون حرفش حرف وهرکاری بگه انجام میده . * * * * * بلاخره بعدگذشت چند سال دوباره برگشته بودم اون روستامنحوس ، صدای خان زاده اومد : _ دوست ندارم باهیچکس رفتار زشتی داشته باشی شنیدی !؟پوزخندی بهش زدم و با کنایه گفتم : _ مگه من مثل خانواده توهستم . عصبی بهم خیره شد و گفت : _ مواظب حرف زدنت باش پریزاد دوست نداری که همینجا یه بلایی سرت دربیارم هان !؟ نگاهی به آرشاویرکه خیلی آروم خوابیده بود انداختم بعدش به سمت خان زاده برگشتم _ هیچ غلطی نمیتونی بک ... هنوز حرفم تموم نشده بود که تو دهنی محکمی بهم زد شوری خون رو داخل دهنم احساس کردم ، دستم رو روی دهنم گذاشتم و باچشمهایی که اشک توش حلقه زده بود بهش خیره شدم و گفتم : _ خیلی پستی کثافط فقط به زور بازوت مینازی . امااون سرد داشت بهم نگاه میکرد همیشه همین بود بی احساس سنگدل زورگو کاش میشد یه جواب درست و حسابی بهش بدم کاش . یه دستمال ازکیفم بیرون آوردم و گوشه لبم که پاره شده بود و داشت خون میومد رو پاک کردم میسوخت اماسوزشش به اندازه دردی که تو قلبم پیچیده بود نبود . _ پریزاد باشنیدن صداش بدون اینکه اینبار به سمتش برگردم سرد گفتم : _ بله _ زودباش پیاده شورسیدیم . باشنیدن این حرفش باترس و لرز نگاهی به اطراف انداختم همون عمارت بوداینجا برای من مثل یه کابوس بود . ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii