#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلین
#قسمت_سیونه
حسین با تاکسی کار میکرد ولی همچنان بدهکار بود و نمی تونست بدهیهاش رو بده به پیشنهاد یکی از دوستهاش تصمیم گرفت که خونه رو بفروشه چون قرار بود باهمدیگه بزنند تو کار بساز بفروشی ساختمان خیلی زود خونه رو فروختیم و دوباره مستاجر شدیم.دو تا خواهرهای ناتنیم بزرگ شده بودند و آقام دیگه نمی تونست با زن بابام زندگی کنه تا اینکه رفت شکایت کرد و درخواست طلاق داد
فریده و فاطمه بی مادر شدند درحالیکه فقط ۹ و ۷ سالشون بود
خیلی دلم به حال بچهها میسوخت و برام سخت بود و از بی مادری اونها ناراحت بودم تند تند با حسین میرفتم و کارهای خونشون رو انجام میدادم و بچه هارو حمام میبردم
تو کارهای باغ به آقام کمک میکردم و آخر هفته ها که مدرسهی دهات تعطیل بود حسین میرفت و بچههارو می آورد و من تر و خشکشون میکردم
سه ماه تابستون و ۱۵ روز عید هم خونه ما میموندند بعضی وقتها آشپزی یادشون میدادم با این همه لطفی که در حقشون میکردم ولی آقام بازم بداخلاق بود و خیلی وقتها با ما بد تا میکرد و وقتی میگفتم دیگه کاری به کارشون ندارم و نمیخوام بهشون سر بزنم، حسین میگفت، بخاطر بچه ها کوتاه بیا...
خرید های عید و مدرسهشون رو انجام میدادم و هر جا میرفتیم اونارو هم میبرم یه جورایی شده بودند دخترهای من و بیشتر کارهاشون با من بود.فریده یه دختر بور و خوشگل بود و فاطمه ولی شبیه مادرش بود بعد از طلاق آقام میگفت، اون زنیکه نه تنها بیحیا بود و آبروریزی میکرد، دست بزن هم داشت راحت شدم از دستش
دلم به حال اونم میسوخت چون هیچ کس و کاری نداشت بهزیستی ازش نگهداری میکرد.روزها میگذشت و خاطره هم ماه آخر بارداریش رو میگذروند
یه روز بهنام زنگ زد و گفت که براش یه ماموریت پیش اومده و باید بره و چون خاطره تنها میموند به حسین گفت، شما میتونی بری بیاریش یا به برادرم بگم؟
حسین هم گفت؛ من با ترلان میرم تو برو ماموریت.سالومه که تازه از دانشگاه برگشته بود سهتایی رفتیم و یه شب موندیم و فرداش
خاطره رو با خودمون آوردیم خونمون
خاطره که دیگه نزدیک زایمانش بود بعد از یک ماه موندن تو خونهی ما، شوهرش اومد و برد خونه مادرشوهرش
بعد از ظهر بود و دلشورهی خاطره رو داشتم که تلفن خونه زنگ خورد سیامک جواب داد و گفت، مامان بیا اقا بهنامه با شما کار داره بهنام پشت خط بود و از صداش معلوم بود که نگرانه در حالیکه صداش میلرزید گفت؛ خاطره رو یه ساعته آوردیم بیمارستان زایمان کنه ولی فعلا بچه بدنیا نیومده.با دلهره و خیلی سریع با سیامک راه افتادیم
وقتی رسیدیم، دیدم بهنام توی حیاط داره قدم میزنه و نگرانه
خودم رو رسوندم جلوی بخش و حال دخترم رو پرسیدم پرستارها گفتند خوبه ولی هنوز زایمان نکرده دو سه ساعتی کشید تا پسر خاطره بدنیا اومد بهم خبر آوردند و پرستار رو بوسیدم و مژدگانی بهش دادم
خاطره جون زیادی نداشت و من بفکر این بودم که این سه ساعت چقدر براش سخت بوده
سریع خودم رو رسوندم و با دیدنش خیالم راحت شد و نفس راحتی کشیدم
چقدر این لحظه برام سخت و دیر گذشت
فرداش خاطره رو بردم خونمون...
سالومه دانشجو بود و هر روز زنگ میزد وحال خواهرش رو میپرسید و اسماعیل هم که تو تهران کار میکرد همش نگران خواهرش بود و بعد از بدنیا اومدن بچه همه خوشحال بودند
حسین با پول خونمون که فروخته بودیم، تونست چند تا زمین بخره و یکی یکی رو زمینها خونه میساخت و میفروخت
کم کم داشت وضع مالیمون خوب میشد ولی همچنان مستاجر بودیم
سیامک ۱۶ سالگی رو داشت رد میکرد و ما همچنان عملش رو انجام نداده بودیم
چون شهر کوچیک بود همه همدیگه رو میشناختند و همه میدونستند که ما از اول خونهی بزرگ داشتیم و بعدا مستاجر شدیم، پشت سرمون پچپچها شروع شده بود هی به گوشمون میرسید که میگن اینا معلوم نیست چیکار دارند میکنند که همش پس رفت میکنند، چرا اون خونه به اون بزرگی رو فروختند و الان مستاجرند...
از مستاجری و حرفهای مردم خسته شده بودم و دیگه طاقتم طاق شده بود یه روز به حسین گفتم؛ من دیگه از حرف مردم خسته شدم، اون زمین بالایی رو زودتر درست کن بریم
حسین گفت؛ اونجا برق و آب نیومده، گاز نداره، طول میکشه بیاد
ولی من پافشاری کردم تا حسین راضی شد...
چند سالی بود که از حمید و خانوادهاش خبری نداشتیم و دورادور میشنیدم که فتانه سه تا دختر پست سر هم به دنیا آورده
حمید که فهمیده بود حسین تو کار خرید و فروش زمین و ساخت و ساز هستش و دیگه دستش به دهنش میرسه دوباره سروکلش پیداش شد و اومد خودش رو چسبوند بهش و ناله کرد که من سه تا دختر دارم یه جورایی دستم رو بگیر...
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مادر
#قسمت_سیونه
وای بچه ها نمی دونین چیکار کردن ..چه فحش هایی به ما دادن ...
ماهنی که اینطور چیزا در تصورش هم نمی گنجید با سر و صدای اون مادر و دختر دست منو گرفت و از خونه بیرون زدیم ..
عمو هنوز تو ماشین نشسته بود و منتظر بود ببینه چی میشه ..
فورا پیاده شد ماهنی نگاهی غضبناکی به عمو انداخت و دیگه نتونست جلوی گریه اش رو بگیره و داد زد خیلی نامردی ..
تو شرف نداری ..زندگی من و بچه ها رو به زندگی با این زن های غربتی فروختی ؟
کاش یک آدم درست و حسابی پیدا کرده بودی .... خدا ازت نگذره ..
اینو بدون نفرینت می کنم تا تقاص این کارایی رو که با من کردی پس بدی ...دیگه ما سوار ماشین شدیم اومدیم خونه ...
طاهره پرسید : بابا چیکار کرد ؟
گفت : نمی دونم تا ما اومدیم ؛همون جا هاج و واج وایستاده بود بعدش حتما رفته تو خونه ی اون زن ..
الان داره خوش میگذرونه ..چون غیرت نداره ...
هنوز این حرف تو دهن رشید بود که در باز شد و بابا اومد ....
روی سرش کلی برف نشست بود ..
اول انگشتشو گرفت طرف ما و با تهدید گفت : خدا می دونه کسی اینجا برای من مدعی بشه پدرشو در میارم همه تون خفه بشین نفس نکشین .....
ماهنی ...ماهنی کجایی ؟ تو رو خدا بیا باهات حرف بزنم ....و خودش رفت در اتاق خواب رو زد و گفت بیا بیرون تو رو خدا بیا بیرون ...
غلط کردم هر چی تو بگی..به خدا گیرم انداختن خودت که دیدی مادره چطوریه ؛؛؛ منو به دام کشید ....
یک مرتبه گفت دخترش بارداره چیکار می کردم ؟ سر و صدا می کنه می خواست آبروی منو ببره ..
تهدیدم کرد به تو میگه ؟ به خدا از ترس اینکه تو رو از دست بدم عقدش کردم قراره وقتی زایید شناسنامه گرفتم طلاقش بدم ....ماهنی از همون جا با صدایی که معلوم می شد خیلی گریه کرده گفت : دیگه هر کاری می خوای بکن به من ربطی نداره تو برای من تموم شدی ...
مردی که یک زن اونطوری بتونه گولش بزنه و بچه ی نامشروع درست کنه به درد منو و بچه هام نمی خوره ..
تو آدم ضعیفی هستی ..حالا برو و دیگه دست از سرم بر دار ...
من هم قد و کلاس اون زن ها نیستم نمی تونی این کارم با من بکنی ....
بابا همچنان می زد به در و می گفت باز کن باهات حرف بزنم ...حتی می خواست درو بشکنه ولی ماهنی زیر بار نرفت و اون در باز نشد ..
بابا اومد رو مبل نشست و ما چهار تا با هم رفتیم به اتاق مون ..ولی سهند بهش حمله کرد و بغض بچه ترکید و با گریه در حالیکه با مشت های کوچیکش می کوبید به پای بابا داد می زد ..چرا زن گرفتی ؟
ازت بدم میاد ..تو دیگه بابای من نیستی ..... اونقدر اوضاع خونه خراب بود که بابا ترجیح داد دوباره اونجا رو ترک کنه ...
و ما از رشید گرفته تا یاشار نگران هر دوشون بودیم ..
و شایدم نگران خودمون و شادی که توی اون خونه از بین رفته بود ....
من رفتم در اتاق ماهنی رو زدم و گفتم : تو رو خدا بیا بابا رفت ....
و ماهنی بالافاصله در باز کرد و اومد بیرون ...
اول یکی یکی ما رو بغل کرد و عذر خواهی کرد ..
مدام می گفت ببخشید بچه های من معذرت می خوام ...از روی شما خجالت می کشم ...و نشست روی مبل ..ما هم دورش جمع شده بودیم ..با چشمانی که از شدت گریه قرمز شده بودو پلکهاش ورم کرده بود ..
نگاهی به همه ی ما کرد و گفت : این زندگی تنها مال من نیست ..ما همه با هم یک راه رو میریم پس شما هم حق دارین نظرتون رو بگین ..
فردا ی روزگار از من گله نکنین کاش این کارو می کردی کاش نمی کردی ...
باور کنین در تمام طول زندگیم همیشه سعی کردم کار درست رو انجام بدم ..اگر جایی از دستم در رفته این خصلت من بوده ... و یادتون باشه که فقط دوازده سالم بود که شوهرم دادن ..
از اون به بعد نه مادر داشتم نه دلسوزی که راه و چاه رو نشونم بده ...من می خوام بدون اینکه طلاق بگیرم و دوباره بگن بیوه شدی و هزار تا حرف یا مفت دیگه پشت سرم باشه بدون فرهاد زندگی کنم ..
ما همدیگر رو داریم و تازه اگر درست فکر کنیم یک غر غروی خود خواه از زندگیمون کم شده ...
حالا که وضع مالیش خوبه باید خرج ما رو بده ..اون ثروت بی حساب برادرشو به باد فنا داد ..
حالا دلم نمی خواد به این راحتی دست از سرش بر دارم ...می تونم کار کنم ..
اگر نداد و زیر بار نرفت لنگ نمی مونیم ..ولی نمی خوام این کارو بکنم ..
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_سیونه
لباسهایی که تنمان بود را زودتر شستم و روی وسیله گرمایشی گرمابه انداختم.منتظر شدم لباس ها کمی خشک شود.تن بچه ها کردم و بعد دوباره به ماشین برگشتم.با پولی که برایم باقی مانده بود دیگر نمی توانستم خانه بگیرم. اگرمی گرفتم هم وسایلی نداشتم که در آن زندگی کنم.از طرفی اجاره خانه هم به خرج هایم اضافه میشد.ستایش و امیرعلی را هم که نمی توانستم در خانه تنها بذارم.برای همین تصمیم گرفتم تا کمی لباس و کتاب و دفتر برای ستایش و بچه هابخرم و با خیال این که کمی پس انداز دارم،روزها دنبال یک لقمه نان بروم. شب ها در همان نیسانی که داشتیم، می خوابیدم. منتظر بودم که شرایط طوری شود که بتوانم یک خانه ساده اجاره کنم.هر روز با گونی و دستکش دنبال ضایعاتی ها بودم و آخر وقت، به گاراژ ضایعاتی ها می رفتم و زباله ها را تحویل می دادم. در طول روز، ستایش کنارم مینشست و به کتاب هایی که هیچ وقت فرصت یادگیریشان را در مدرسه پیدا نکرده بود نگاه می کرد. سعی می کردم جمع و تفریق و خواندن و نوشتن را یادش بدهم اما ستایش با شرایطی که داشتیم، نمی توانست رنگ مدرسه را ببیند.دو ماهی به همین طریق گذشت.خداروشکر پول خورد و خوراک و بنزینمان در می آمد. هر روز به فکر این بودم که ضایعات بیشتری پیدا کنم بلکه آخر وقت، بیشتر نصیبم شود. پول زیادی نداشت اما جای شکرش باقی بود که زندگی ام میگذشت.یک روز در گاراژ ضایعاتی ها بودم که یکی از کارگرانی که آنجا بود، فکر دوگانه کردن ماشین را به ذهنم انداخت. راست میگفت اگر ماشین دوگانه میشد، خرج کمتری برای بنزین صرف
میشد.کم و بیش، بار اسباب و وسیله هم بهم میخورد.سعی می کردم در طول روز، یک ساعتی بچه ها را در پارک رها کنم تا کمی طعم بچگی زیر زبانشان باشد و یادشان نرود که آن ها هم حق بازی کردن دارند.یک سال به همین طریق گذشت. من و بچه هایم یک سال تمام در ماشین می خوابیدیم و برای حمام و دستشویی از سرویس های بیرون استفاده می کردیم. دلم برای مادرم حسابی تنگ شده بود. دلم از همه این بی مهری هایی که خانواده ام نسبت به من داشتند پر بود. مگر میشد کسی 10 خواهر و برادر داشته باشد که همگی دستشان به دهنشان میرسد اما زیر آسمان شهر، داخل ماشینی بخوابد که تمام سرمایه اش شده! تازه حتی یک نفر از خانواده اش هم پیگیر مرده و زنده بودنش نباشند. خانواده نخاله احمد، صدبرابر بهتر از خانواده من بودند حداقل روز دادگاه تنهایش نذاشتند.بعد از یک سال، سر و کله خیر قدیمی ام پیدا شد. پدر فاطمه که فکر می کرد در این مدت زندگی رو به راهی دارم و کنار خانواده ام زندگی می کنم، پیام داد و از احوالم پرسید. وقتی گفتم که دوباره به اصفهان برگشتم، گفت که فاطمه هم آمده و دلش برای من تنگ شده. خلاصه بعد از مدت ها به یک مهمانی ویژه دعوت شده بودیم. با بچه ها حمام رفتیم و دوش گرفتیم و تر و تمیز شدیم. به آدرسی که داده بود رفتیم. فاطمه خانه بود. پیشوازمان آمد. روبوسی کردیم و وارد خانه شان شدیم.آقا محمد با بچه ها بازی می کرد. من و فاطمه هم غرق صحبت بودیم. در میان صحبت هایم متوجه شد که از احمد جدا شده ام. هرچند که باز هم نمی دانست در این یک سال کجا زندگی می کنم.آقا محمد ستایش و امیرعلی را به انتهای پذیرایی برد تا من و فاطمه راحت تر حرف بزنیم. برای بچه ها کیک و خوراکی آورد. انقدر گرم صحبت با فاطمه بودم که متوجه نشدم ستایش سیر تا پیاز زندگیمان را کف دست آقا محمد گذاشته.
وقتی خداحافظی کردیم، آقا محمد عادی بود اما وقتی برگشتم، ثانیه به ثانیه از او پیام می آمد.حسابی ناراحت و عصبانی بود که چرا در این مدت چیزی به او نگفتم. من هم که نمی خواستم از کسی کمک بگیرم، یکی در میان جوابش را می دادم. صبح که شد، زنگ زد. با عصبانیت گفت دختر مگه قرار نشد پیش خانوادت بمونی؟ پس ستایش چی میگه که خونه ندارید؟ راست میگه؟گفتم: کی میگه خونه نداریم؟ ماشینم خونمه. توش زندگی می کنیم. راحتم هستیم.این حرف را که زدم عصبانی تر شد و گفت: این شد زندگی؟ بچه ها رو با خودت این ور اونور میبری؟ کمر بچه داغون میشه تو ماشین. پس چرا داداشت کاری نکرد؟گفتم: همون روز که شما برگشتید، منم برگشتم.خواهر و برادرام موقعیت و شرایطشون برای نگهداری از ته تغاری خونه جور نبود. تو این یه سالم ازشون خبر ندارم. اونام خبری از من ندارن. اما من راضی ام. زندگیم خوبه. بهتر از روزاییه که احمد شوهرم بود. نگران خونه هم نباشید. پول جمع کردم به زودی یه خونه میگیرم.بعد از آن هر چه آقا محمد زنگ میزد، یکی درمیان جوابش را می دادم. دوست نداشتم حالا که خودم دستم به دهانم میرسد، سربار او باشم. کم کم دست به کار شدم تا یک خانه پیدا کنم. بعد از چند روز یک سوئیت کوچک پیدا کردم که یک دست رختخواب و چهار دست لباس را در آن گذاشتیم. بعد از مدت ها، پاهایمان را دراز کردیم و در خانه خوابیدیم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii