eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19.4هزار دنبال‌کننده
65 عکس
452 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
حسین نفسش رو با شدت بیرون داد و گفت؛ راستشو بخوای خودم هم خسته شدم، یه چند تا سرویس بار ببرم دیگه میام و تاکسی میگیرم و همینجا تو شهر خودمون کار میکنم.فرداش که بار شکر داشت راهیه مرز ترکیه شد چند روزی بود که خبری ازش نداشتم و دلشوره‌ی عجیبی افتاده بود به جونم از هر کسی سراغش رو میگرفتیم خبر نداشت تا اینکه از طریق باربری باخبر شدیم که تصادف کرده و نصف بار رفته ته دره.حسین بعد از یک هفته با حال زار اومد خونه و از اینکه خودش سالم بود خوشحال بودم از شانس خوب، صاحب بار گفته بود که ایرادی نداره، جونت سلامت، من خسارت نمیخوام حسین که از این بابت خوشحال بود و خیلی زود ماشین باری رو فروخت و تاکسی خرید حسین چند روزی بود که تو خودش بود چون یه چک داشت که باید هفته‌ی دیگه پاس میشد و ما آهی در بساط نداشتیم اواخر پاییز بود صبح زود حسین رو راهی کرده بودم که خیلی زود و بعد از نیم ساعت برگشت در حالیکه تو دستش یه کیف بود با دلهره رفتم پیشش و گفتم؛ حسین خیر باشه، چرا زود برگشتی، این چیه تو دستت؟حسین در حالیکه زل زده بود به کیف نشست و گفت؛ کیفه یکی از مسافرهاس، مونده داخل ماشین.وقتی بازش کرد دیدیم سه تا دسته چک با مهرهای آماده و ۵ برابر پولی که ما لازم داشتیم، پول نقد توش بود یهویی بچه‌ها جیغ زدند، واااای چقدر پول.حسین چک ها رو با دقت نگاه کرد و گفت اسم مَرده زیر چک ها هست سالومه زود باش بشین پای تلفن و از مخابرات شماره‌ی طرف رو پیدا کن زنگ بزنیم تا بیاد کیفش رو ببره، الان بیچاره سکته نکرده باشه خوبه... حسین دیگه سرکار نرفت و نشست تو خونه تا.تلفن یارو رو پیدا کنه بچه ها همش میگفتند، بابا خدا رسونده، پول رو بردار بعدا بهش برمیگردونی ولی حسین ناراحت شد و گفت؛ من پول حروم از گلوم پایین نمیره به شما هم تا حالا پول حروم ندادم بخورید حسین بالاخره بازحمت فراوان شماره رو پیدا کرد و بهش خبر داد.شب بود که صاحب کیف پیداش شد و خودش زنگ زد و گفت داره میاد صاحب کیف اومد و کلی از حسین تشکر و کرد و گفت، شما با این کارت زندگی سه نفر رو نجات دادی، چکهای حامل هم توشون بود میتونستید بردارید و بگید نیست ولی اینکارو نکردید تا آخر عمرم مدیون شما هستم حسین گفت؛ من خیلی نیاز داشتم ولی هیچ وقت دست به پولهای شما نمیزدم... مرده غریبه در حالیکه داشت دعا میکرد کیف رو گرفت و رفت.صبح روز بعد حسین تازه رفته بود سرکار که زنگ در به صدا در اومد وقتی در رو باز کردم دیدم همون مرده غریبه با یه جعبه شیرینی و یه گوسفند یاللهی گفت و اومد داخل حیاط و جعبه‌ی شیرینی رو داد دستم و گوسفند رو هم بست به تنه‌ی درخت و گفت، خانوم این کمترین کاریه که در قبال لطف شما میتونستم انجام بدم.بعد از ظهر حسین اومد و وقتی فهمید که اون مرده اینارو برامون آورده ناراحت شد و گفت، چرا قبول کردی و گوسفند رو کشون کشون برد که به مرده پس بده ولی طرف ناراحت شده بود و به اصرار گفته بود باید گوسفند رو ببری.موعد چک حسین رسیده بود و هیچ پولی نداشت حسین تنها کاری که تونست انجام بده این بود که از صاحب چک که دوستش بود مهلت بگیره و بتونه بعدا پاسش کنه.یکی از خواستگارهای خاطره ول کن نبودند و هر روز پاشنه‌ی در رو از جاش میکندند بالاخره خاطره بعد از کلی کشمکش که نمیخواست ازدواج کنه با تحقیقاتی که حسین انجام داد جواب مثبت داد خواستگار خاطره تحصیل کرده‌ی دانشگاه افسری بود و پسر خیلی خوبی بود خاطره و بهنام به عقد هم در اومدند و قرار شد که یکسال نامزد بمونند تا بتونیم جهیزیه‌ای براش جور کنیم کم‌کم شروع کردم به خرید جهیزیه و به دور از چشم حسین و با پولهایی که به من میداد، قسطی براش کلی وسایل خریدم... یک سال نامزدی به سرعت برق و باد گذشت و خانواده‌ی داماد اومدند و قول و قرار عروسی گذاشتند خاطره راهیه خونه‌ی بخت شد و از ما دور شد دوری از ما براش سخت بود ولی تحمل میکرد اوایل زندگیشون کمی درگیری داشتند ولی وقتی به من میگفت، نصیحتش میکردم و میگفتم، شما زندگیتون خیلی خوبه، بهنام هم پسر خیلی خوبیه، نباید بذارید اطرافیان زندگیتون رو خراب کنند و اون دیگه لب به شکایت باز نمیکرد.هفت ماه از زندگی خاطره گذشته بود که باردار شد و همزمان با حاملگی، خونه‌ی سازمانیشون تو پیرانشهر جور شد و برای همیشه رفتند پیرانشهر.همزمان با عروسیه خاطره سالومه هم از دانشگاه ارومیه قبول شد و رفت و اسماعیل هم تو کارخونه ماشین‌سازی تو تهران کار پیدا کرد و رفت تهران من موندم و حسین و سیامک.خونمون سوت و کور شده بود همش دلم برای بچه ها تنگ میشد ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دیگه بهم زور نمیگه دیگه کسی نیست که تا نزدیک صبح منتظرش باشم پس غصه ی منو نخورین ... اون می گفت ولی به پهنای صورتش اشک میریخت و گریه های اون به ما می گفت که راست نمیگه هر چند ما هیچوقت نشنیده بودیم که ماهنی گفته باشه فرهاد رو دوست دارم ولی انگار بیشتر از اونی که فکرشو می کرد ناگوارش شده بود و حالا داشت خودشو و ما رو دلداری می داد ....ماهنی آروم نماز خوند و دستهاشو به طرف آسمون بلند کرد و گفت : ای خدای بزرگ ..شکر .. برای اینکه منو از دست اون مرد راحت کردی شکر .. هزاران بار به درگاهت شکر ... و دوتا قرص مسکن خورد و به فاطمه گفت بیدارم نکن ..تو شام بچه ها رو بده ... و رفت توی اتاقشو در رو بست .. .ما بی حرکت به در اتاق نگاه می کردیم و همه تو چشممون یک حلقه اشک بود ... بعد صدای فریادی گنگ و ناله مانند به گوشمون رسید ..مثل کسی که می خواست داد بزنه ولی یکی جلوی دهنش رو گرفته بود .... و اون ناله ها خنجری بود که بر روح و قلب ما وارد شد .. فاطمه از رشید که از شدت ناراحتی سرشو گرفته بود بین دو دست و نشسته بود پرسید : رشید حرف بزن ببینم چه اتفاقی افتاد؟ ..شما ها چی دیدین؟... رشید سرشو بلند کرد و دستهاشو گذاشت جلوی دهنش و آه بلندی کشید و گفت : نپرس خواهر ..نپرس که از یاد آوردی اون صحنه شرمم میاد ... طاهره سهند و یاشار رو برد تو اتاق و سرشون رو گرم کرد و بر گشت .. رشید گفت : مرتیکه تو این برف و هوای سرد راه افتاده رفته خرید کرده .. ما دنبالش بودیم می ترسیدم ما رو ببینه دورا دور مراقبش بودیم ... شیر مرغ و جون آدمیزاد رو خرید ..بعدا مثل عاشق ها یک دسته گل گرفت و رفت دریک خونه ی درست و حسابی و کلید انداخت و درو باز کرد ...ماهنی به من گفت : هیچ کاری نمی کنی تو فقط با من میای یک کلمه حرف بزنی نه من نه تو ... اصلا فکر نمی کردیم اونا رو برده باشه همچین جایی .. فکر کردیم شاید خونه ی یکی از دوستاش رفته ...ماهنی داشت پس میفتاد .. می خواستم همون جا بزنمش ولی ملاحظه ی ماهنی رو کردم بعد رفتیم در زدیم ...مدتی بعد عمو خودش درو باز کرد پشت در یک راهرو بود ماهنی زد تخت سینه اش و رفتیم تو ... عمو اونقدر ترسیده بود که نمی تونست حرف بزنه ...دست ماهنی رو گرفته بود التماس می کرد که از اونجا برن و بیان خونه تا اون توضیح بده .. ماهنی دستشو کشید و با مشت زد تو سینه اش و گفت : گمشو برو کنار .. بزار ببینم چه بلایی سر زندگی منو بچه هام آوردی ... عمو خواست جلوشو بگیره و می گفت : اون طوری که تو فکر می کنی نیست ...تو برو خونه من میام توضیح میدم بیشتر از این خجالتم نده .... ولی ماهنی رفت تو ..و عمو پا گذاشت به فرار ..سوار ماشینش شد و روشن کرد ..منم دنبال ماهنی رفتم ... دوتا زن اونجا بودن همون مادر و دختر ...مادره یک پیرزن بود و دخترش یک بیوه زن سی و یکی دو ساله ... شاید همسن ماهنی..هر دو وسط اتاق ایستاده بودن و معلوم بود ترسیدن ... ماهنی پرسید ...شما ها با شوهر من چیکار دارین ؟..چه نسبتی باهاش دارین که تو خونه ی خودتون راه میدین و اینطوری لباس پوشیدین ؟ اون زن جوون در حالیکه رنگ از روش پریده بود گفت : حاج آقا میاد به ما کمک می کنه ....ماهنی نگاهی به دور و اطراف انداخت .. .همه چیز نو بود و معلوم بود تازه خریده شده ماهنی گفت : شما به این چیزا میگین کمک ؟ چطوری وادارش می کنین که براتون این چیزا رو بخره ؟ مادر ه گفت : حالا چی خواین از جون ما ؟..برو از خود حاج آقا بپرس ..تن و جون ما رو هم نلرزون ... یک کاره بی اجازه اومده توی خونه ی ما زر زیادی می زنه .....همین که هست هررری ..بیرون ... ماهنی گفت : در واقع اینجا مال من و بچه های منه ,, می تونم شما ها رو بیرون کنم اینا از زندگی من اینجا اومده می تونم پس بگیرم ... پیرزنه حالت حمله به خودش گرفت و فریاد زد : برو زنیکه ی بیعشور چی رو پس می گیری دختر من زن شرعی حاج آقاس , آبستنم هست ... مثل تو که به زور زنش نشده حق و حقوقی داره .. فکر کردی ما نمی دونیم بیوه بودی با دوتا بچه خودتو بهش قالب کردی ؟ بیچاره رو گیر انداختی ؟...حالا زنیکه ی هرزه از خونه ی ما برو بیرون تا نزدم لت و پارت نکردم .. من دیگه طاقت نیاوردم .. و داد زدم خفه شو نکبت زندگی ما رو خراب کردین تازه طلبکار شدین ؟ همچین می زنمت نتونی از جات بلند شی ...ولی اون زن پررو تر و وقیح تراز اونی بود که فکرشو می کردیم واقعا حمله کرد به منو می زد تو سینه ام که از خونه بیرونم کنه ..و هر دو با هم جیخ می کشیدن و هوار می زدن فحش های رکیک می دادن .... مردم کمک کنین اومدن ما رو تهدید می کنن ...وای ...واای منو زد ..منو زدن ... منه پیرزن رو کتک زدن ...زن آبستن رو زدن اگر بچه اش بیفته کی جواب میده .. مظلوم گیر آوردن ..... شما ها قاتلین ...آدمکش ها بی شرف ها ..... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
صدای پای عابرهایی که از کنارمان رد می شدند،هزار فکر و خیال در سرم می انداخت. گفتم خدایا خودت امشبو به صبح برسون. گیر آدم نا اهلش نیفتم.تا صبح فقط یک چرت کوتاه زدم و از صدای پای آدم ها خواب به چشمم نیامد. از معتادهای بی همه چیز بیشتر می ترسیدم. انقدر احمد ترس به جانم انداخته بود که هر معتادی را می دیدم، از صد فرسخی اش رد میشدم. صبح زود از سرسره پایین آمدیم.روی چمن ها نشسته بودیم که با دیدن نیسانی که بار جابجا می کند، جرقه ای در ذهنم خورد. پولم که به رهن خانه نمی رسید اما شاید اگر ماشین قراضه ای را می گرفتم، می توانستم بار جابه جا کنم.هزینه اجاره خانه ها در تهران زمین تا آسمان با اصفهان فرق داشت. از اجاره خانه کاملا نا امید شده بودم اما تا شب، به بنگاه های ماشین رفتم تا شاید بتوانم ماشینی را خریداری کنم. خیلی وقت بود که رانندگی نکرده بودم اما در این لحظه برایم مهم نبود. به خیالم دو سه باری که سوارش می شدم، همه چیز یادم می آمد.آن روز هم دست خالی برگشتم. ماشینی که به پولم بخورد، پیدا نشد. پارکی که هر شب در آن می خوابیدیم را هم گم کرده بودم. چند پارک دیگر را دیدم اما هیچ کدام امنیت درست و حسابی نداشت. همین طور که قدم میزدم، در پارکی، سرویس بهداشتی دیدم. دیروقت بود و من از ترس خلوت شدن کوچه و خیابان ها، به سرویس بهداشتی پناه بردم.قلبم دیروقت بود و من از ترس خلوت شدن کوچه و خیابان ها، به سرویس بهداشتی پناه بردم. یکی از اتاق هایش طی و جارو و مواد شوینده داشت. امیرعلی که خوابش برده بود اما به ستایش گفتم که تا صبح جیک نزند. در را از پشت قفل کردم و بعد از دو روز، با خیال راحت در آن جا خوابیدم. صبح با صدای باز و بسته شدن درب های دیگر سرویس بهداشتی، از خواب پریدم.تا دستشویی خلوت شد، از آن جا بیرون زدیم. این بار می خواستم تمام تلاشم را کنم که ماشین بخرم. هنوز مغازه ها باز نبودند. ستایش و امیرعلی هم از گرسنگی ناله می کردند. نان بربری خالی خریدم و با هم خوردیم. داغ و تازه بود و حسابی به همه ما چسبید.از صبح تا ظهر همه بنگاه های ماشین را دیدم اما هیچ کدام ماشین مناسبی نداشتند. تا این که آخرین مغازه ای که رفتم، نیسانی که رنگ و رو نداشت و مدل 78 بود را نشانم داد. تعمیرکاری که آن جا بود گفت ظاهرش داغونه اما خرج آنچنانی نداره. چاره ای نداشتم. همان لحظه گفتم که ماشین را معامله می کنم. کارهای معامله ماشین کمی طول کشید. از آنجایی که در این سال ها از ترس احمد، کارت بانکی نگرفته بودم، برای دریافت کارت بانکی و انتقال پول به صاحب خودرو، به بانک رفتم. پرینت موجودی حسابم را گرفتم اما انقدر عجله داشتم که نگاهش نکردم. می ترسیدم امشب هم بی سرپناه بمانیم. برای همین تا عصر ماشین را معامله کردم.تقریبا همه پولی که داشتم را برای خرید نیسان دادم. کمی پول مانده بود که برای خرج شکممان نگه داشته بودم.سوار ماشین شدم و با سختی، تا پلیس راه رانندگی کردم.جلوی پلیس راه که جای امنی بود نگه داشتم. انقدر خسته بودم که دیگر به فکر زمان حال نبودم. ستایش و امیرعلی شب را روی صندلی خوابیدند و من هم پشت فرمون ماشین، خوابم برد. کمرم خشک شده بود در این چند روز که نشسته خوابیده بودم.صبح که شد به این فکر کردم که بار جابجا کنم اما به هر کسی می گفتم، به خاطر این که زن بودم، ردم می کرد. عصر که شد به این نتیجه رسیدم که تهران به درد من نمی خورد. باید به شهر خودم برگردم. هر چه باشد آن جا را بیشتر می شناختم.اما ماشین کمی خرج داشت و باید قبل از این که وارد جاده شوم، به فکر تعمیراتش می افتادم. به حسابم نگاه کردم تا ببینم چقدر از پول باقی مانده را می توانم خرج کنم که با دیدن رقمی که در حسابم بود، شوکه شدم. باورم نمیشد بیست میلیون تومان در حسابم باشد. به تاریخ واریزش که نگاه کردم، متوجه شدم صاحب خانه همان موقع که خانه را تحویل گرفته، پول را به حسابم زده. انگار دنیا برای من شده بود.با خیال راحت به تعمیرگاه رفتم و ماشین را سرویس کردم. برای پشت ماشین چادر خریدم و دور تا دور ماشین را چادر زدم. بخشی از پولی که داشتم رفت اما ماشین شکل و شمایل خوبی گرفته بود و برای بار زدن آماده شده بود.با احتیاط به سمت اصفهان رانندگی کردم. سر راه فکری به سرم زد. با دیدن کودکی که تا کمر در آشغال ها دنبال ظروف بازیافتی است، تصمیم گرفتم تا اصفهان هر چه می توانم بطری و پلاستیک جمع کنم.هر جایی که مناسب بود نگه می داشتم و بطری ها را جمع می کردم. ستایش هم کمکم می کرد. تا خود اصفهان پشت نیسان را پر از وسایل بازیافتی کردم. به اصفهان که رسیدم، به جایی که وسایل بازیافتی را می خرید رفتم. به ازای آن ها، 82 هزارتومان به من پول داده شد. این شد که شغل جدیدم را پیدا کردم.احتیاج به حمام داشتیم. به گرمابه ای که از قدیم میشناختم رفتم. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii