#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_پنجاهونهم
براش چایی بردم و آروم آروم بهش گفتم که مادر امید اومده بود و چی میگفت.شروع کرد به داد و فریاد و گفت حق ندارن نزدیک هستی بشن .سرو وضع فائزه کلی تغییر کرده بود و مرتضی دائم تذکر میداد ولی کو گوش شنوا مرتضی به صدای فائزه اومد بالا و گفت چخبره ،گفتم مادر امید اومد و میخواست بچه رو ببره تو هفته یه بار،رفت تو فکر و گفت با وکیل مشورت کنیم ببینیم چی میگه.رو کرد به فائزه و گفت با داد و فریاد چیزی درست نمیشه هیچ وقت.فائزه با حرص نشست رو تخت و هستی رو بغل کرد و گفت اون ادم نیست من میشناسمش این بچه بره پیشش یا یه چیزی یاد میگیره یا نمیزاره دیگه برگرده.گفتم یه سال از وقتی که دادگاه داده فقط مونده یادت که نرفته.شروع کرد به گریه کردن و خودشو نفرین کردن .دست هستی رو گرفتم و اوردم پایین.فکرم بدجور خراب بود فردا مرتصی رفت پیش وکیل و اونم گفته بود قانونا میتونه بچه رو ببینه ۷ سال بچه که تموم بشه کفالت با پدرشه اونموقع هم اون اذیت میکنه.بهتره با هم توافق کنید وبزارید بچه رو ببینه.با فائزه گفتم وکیل اینطور میگه گفت شب حق نداره بچه رو نگهداره صبح ببره شب بیاره.گفتم اونم بلید با آرامش باهاش حرف بزنی و راضیش کنی .فرداش مادر امید دوباره اومد و گفتم فایزه میگه شب باید پیش خودم باشه.فاطمه خانم گفت عیب نداره شب میارمش گفتم فردا بیایید دنبالش فردا هستی رو آماده کردم ولی دوتا پاشو کرد تو یه کفش که نمیرم من اونا غریبه هستن و من نمیشناسم گریه میکرد و محکم پای منو بغل کرده بود .فاطمه خانم دید که بچه جدا نمیشه ناچارا رفت و گفت باید کم کم عادتش داد قرار شد فردا امید بیاد همراه من ببرتش پارک تا یکم باهاش آشنا بشه.فردا لباس پوشیدیم و رفتیم پارک نزدیک خونه.امید و از دور دیرم حسابی لاغر و بهم ریخته بود ولی دک و پزش براه بود اومد جلو و سلام داد هستی رفت پشتم قایم شد و جلوی پای هستی زانو زد و عروسکی که براش خریده بود گرفت سمتش هستی نگاهی به من کرد و با چشم اشاره کردم که میتونی بگیری عروسک و گرفت و گفت ممنون آقا گفت من باباتم اقا نیستم هستی گفت بابای من فقط بابا مرتضی هست ،امید خندید و گفت اینطور تو گوشت کردن.اخلاق مزخرفش همون بود
نشستم رو نیمکت و کم کم یخ هستی وا شد و یکم با امید بازی کرد و رفتن خوراکی خریدن و برگشتن
برگشتیم خونه
تا یک هفته کار من همین بود
کم کم هستی ساعتهای بیشتری پیش امید میموند
تا اینکه دیگه راضی شد بره باهاش
چند ماه همینطور گذشت و هستی گاهی حرفهایی میزد که تنم میلرزید
میگفت بابا با دوستاش جمع میشن میخونن
آب میخورن دیوونه بازی در میارن من میترسم
میرم پیش فاطی
چند بار زنگ زدم به فاطمه خانم گفتم این بچه از اینجور چیزا ندیده تا حالا چرا با روان بچه بازی میکنید
دفعه بعد شکایت میکنم حتما به دادگاه میگم
اون روز هستی قرار بود بره پیش امید اما اصلا دلم رضا نمیداد آشوب بود تو دلم
از صبح که بیدار شد بردمش حموم و موهاشو سشوار کشیدم و بافتم براش
لاک قرمز خیلی دوست داشت رفت آورد و اصرار کرد که بزن بهم
میگفت مامانی نمیشه نرم امروز تو دلم یه جوری صابونی هست
گفتم عزیزم باباته دوست داره دلش برای دخترش تنگ میشه
میگفت اون که با من کاری نداره یه کارتون برام روشن میکنه میره دراز میکشه سیگار میکشه یه چیزی میخوره بعد هم قرصهاشو میخوره و میخوابه
ساعت ۱۱ بود که امید اومد دنبال هستی
دلم نمیخواست اصلا بچه باهاش بره
تو دلم هزار بار دادگاه و قانون و همه چی رو لعن و نفرین کردم و هستی با چشمهای گریون رفت.اصلا آروم و قرار نداشتم .گفتم کارامو بکنم عصر برم با خواهش برگردونم بچه رو شام و پختم و ساعت حدودای ۸ بود که مرتضی تازه رسیده بود خونه و فایزه هم اومد گفت مامان کاش هستی نمیرفت امشب دلم براش یه ذره شده.گفتم مرتضی بریم بچه رو بیاریم نمیدونم چرا دلم گواه بد میده .یکم دراز کشید و گفت پیش پدرشه دیگه شما هم شورشو درآوردین.فائزه هم اصرار کرد که بریم بیاریم.گفتم باشه خودم میرم ،فائزه هم گفت باهم بریم مامان مرتضی ناچار شد با هزار تا غرغر باهامون بیاد رسیدیم دم در خونه .فایزه گفت چرا دم در انقد شلوغه.انشاءالله اومدن.بگیرنشرسیدیم دم در و از یه خانمی پرسیدم چی شده.گفت هیچی انگار دو نفر و گاز گرفته،مردم و کنار زدیم و رفتیم دم در ،مامور وایساده بود گفتم برو کنار تو رو خدا بچم اینجاس فائزه فقط میزد تو صورتش به هزار مکافات مرتضی راضیش کرد رفتیم بالا بوی گاز همه جا رو پر کرده بود با پاهای لرزون رفتیم طبقه ۳ و هر لحظه التماس خدا میکردم که طبقه امید نباشه
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_پنجاهونهم
داشتیم در این مورد حرف می زدیم که حامد اومد و گفت: بهاره جان زود تر حاضر شو که می خوام ببرمت جایی... بعد یلدا رو از من گرفت و منم وسایلشو بر داشتم رفتیم... سوار ماشین که شدم ازش پرسیدم برای چی عجله داری می خوای منو کجا ببری؟ گفت صبر کن عشقم... یک جایی ببرمت که می دونم خوشحال میشی... دیدم داره میره طرف خونه ....گفتم: الکی گفتی؟ گفت: صبر داشته باش... چند خیابون بالاتر از خونه نگه داشت و پیاده شد و یلدا رو ازم گرفت و گفت بفرمایید... بیا ببین می پسندی؟ حامد خونه اجاره کرده بود و کلید اونم دستش بود ... این برای من یک رویا شده بود که بهش رسیده بودم. از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم و از کدوم طرف برم... و چه آپارتمانی شیک و زیبایی... یک حال بزرگ و دلباز با دوتا اتاق خواب... نوساز و تمیز... دور اون خونه ی خالی می گشتم و ذوق می کردم حامد پرسید: خوشت اومد؟ گفتم: حامد عاشقتم خیلی زیاد گفت: می دونم که چقدر خانمی با چیزی مخالفت نمی کنی برای همین بدون نظر تو اینجا رو اجاره کردم. وقتی نشونم دادن اصلا تو و یلدا رو توش مجسم کردم دیگه معطلش نکردم... گفتم: خیلی عالیه... ولی حالا مونده خانجان... من که می ترسم بهش بگم... دیگه این با خودت... می دونم به این راحتی با این موضوع کنار نمیاد و از چشم من می بینه... خدا به دادمون برسه.همین طورم شد ...وقتی خانجان شنید قیامتی به پا کرد که اون سرش ناپیدا ماجرا این طوری شروع شد که منو و حامد اومدیم خونه دیدیم خانجان همه جا رو بطور شگفت انگیزی تمیز کرده .... شام هم آماده بود؛؛؛ با سالاد و سبزی خوردن؛؛ و خودش با روی خوش از ما استقبال کرد .... منو حامد از تعجب بهم نگاه کردیم ..حامد زیر لب به من گفت خدا به خیر کنه خانجان چش شده ؟ ......و من حدس می زدم که حتما اون احساس خطر کرده بود ما رو از دست بده ...یا اینطوری می خواست دل ما رو بدست بیاره به هر حال کار ما رو سخت کرد ... حامد یک چشمک به من زد و گفت حالا چیزی نگو ..... وقتی دور هم نشستیم که شام بخوریم ...حامد خودش شروع کرد.... قلبم توی سینه بشدت می زد و از عکس العمل خانجان می ترسیدم ..حامد همین طور که یک لقمه کتلت می گذاشت تو دهنش و می جوید گفت : راستی خانجان من یک خونه دیدم می خوام اجاره کنم شما هم بیا ببین خوشتون میاد ...... لقمه تو دستش موند یک کم فکر کرد و اونو پرت کرد تو سفره و شروع کرد با مشت کوبیدن روی پاش و داد زدن ...می دونستم ...می دونستم این رفت و آمد ها,, عقبه داره ..می دونستم بالاخره اینا کار خودشون رو می کنن به آذر گفته بودم ازش بپرس نگی من خرم ؛؛ گفته بودم این طوری میشه ...... خانجان بالا و پایین می پرید باورش نمی شد و خیلی براش غیر منتظره بود و بطور غیر مستقیم به من و مامانم فحش می داد و نفرین می کرد .. می گفت : خدایا باعث و بانی این کار و به سزای عملش برسونه ، الهی هر کاری برای من کردن به خودشون برگردون ...الهی هر کس این بلا رو سر من آورد به زمین گرم بخوره ....و توی اون شیون های راست یا دورغ ، من فقط احساس می کردم رویا هام داره به باد میره چون حامد خیلی تحت تا ثیر قرار گرفته بود و دلش برای خانجان سوخته بود و از صورتش می خوندم که پشیمون شده ..... ولی هر چی خانجان این کارو با شدت بیشتری انجام می داد من بیشتر مصمم می شدم که از اون خونه برم ...و حس می کردم دیگه تحمل ندارم با اون باشم ....و شاید دیگه صلاح منو یلدا هم نبود ...... صدای اذان از مسجد محل بلند شد من هنوز خوابم نبرده بود از جام بلند شدم تا نماز بخونم ... یلدا هم وقتی احساس کرد من بیدار شدم از جاش بلند شد و وضو گرفت و با هم به نماز ایستادیم .... بعد از نماز اونو گرفتم تو بغلم و موهای صاف و قشنگشو نوازش کردم .... بهش گفتم : تو جون و عمر منی نفس و قلب منی دست انداخت گردن من و گفت : مامان نکنه یک روز از دستم خسته بشی و ولم کنی .... گفتم مگه میشه عزیز دلم من مادرم هیچ وقت همچین چیزی نمیشه ... بزار تو خودت مادر بشی می فهمی من چی میگم .... بعد با تردید از من پرسید : مامان من نمیتونم هیچوقت ازدواج کنم نه ؟ گفتم چرا که نه مگه تو چه مرضی داری این حرفا چیه می زنی بهت قول میدم وقتی بزرگتر بشی می تونی به خودت مسلط بشی و اونوقت توان اینو داری که از همه پنهون کنی تا اصلا کسی متوجه نشه اون موقع دیگه مشکلی نداری که .... گفت : خوب دست خودم که نیست همین الانم نمی خوام ولی میشه ... گفتم نه وقتی بزرگ شدی این طوری نیست.... به من اعتماد داری ؟ بهت قول میدم که همه چیز درست میشه و اون نمی دونست که من به حرف خودم اعتماد ندارم و نگرانی و دلشوره ی من برای آینده ی اون هزاران برابر خودشه ....
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_پنجاهونهم
گستاخ در اتاق خودش رو باز کرد و هلم داد داخل و پشت سرم اومد داخل.
با اخم گفت
_تو اینجا چی کار میکنی آیلین؟
مثل خودش حق به جانب گفتم
_قبل از شما اومدم اینجا...خبر بابا شدنت و شنیدم گفتم یه تبریک بگم اشتباه کردم؟
سر تکون داد
_اشتباه کردی... اشتباه کردی بی من اومدی میخوای همه بفهمن که ما...
وسط حرفش پریدم
_به خانوادم گفتم ما جدا شدیم.
خشکش زد...نگاهم و ازش گرفتم و گفتم
_تو هم بهتره کم کم به خانوادت بگی!
بازوم و گرفت و گفت
_تو چی کار کردی آیلین؟چرا گفتی؟تو خود تهران هم به زن مطلقه به چشم درستی نگاه نمیکنن چه برسه اینجا که...
پوزخند زدم و گفتم
_ای جانم مهمه واست؟
کلافه دستی به موهاش کشید و گفت
_اگه بابات دیگه اجازه نده برگردی تهران چی؟
شونه بالا انداختم
_همینجا میمونم.
رنگش قرمز شد و گفت
_اگه به زور وادارت کنه ازدواج کنی چی؟
خیره نگاهش کردم و گفتم
_قبلا هم یه بار این کار و کرده بود. فکر نکنم بختم سیاه تر از این بشه!
بازوهام و گرفت و گفت
_بسه آیلین نمیبینی چه قدر عذاب میکشم؟
بازوهام و از دستش کشیدم و گفتم
_ازم توقع داری چی کار کنم؟ زنت اونجا بچش و به دنیا آورده. نامزدت توی تهران منتظرته ازم میخوای منم بشم معشوقه ی پنهونیت؟کلافه گفت
_چرا بهم فرصت نمیدی؟
با یه دنیا حرف نگاهش کردم و تا خواستم حرف بزنم در اتاق باز شد و خاتون اومد داخل!
اخمی کرد و گفت
_از بس آیلین التماس کرد چیزی نگفتم خان زاده اما حالا که طلاقش دادید نباید دستش و بگیرید این چیزا رسم ما نیست!
اهورا دستی به موهاش کشید و گفت
_دوباره میگیرمش!
چشمای خاتون گرد شد. تند گفتم
_بس کن اهورا.
بی اعتنا به خاتون گفت
_میخوام دوباره آیلین عقدم بشه.
نگام کرد و گفت
_امشب میام با بابات صحبت میکنم.
متعجب نگاهش کردم.. دیوونه بود؟
خاتون گفت
_راستش خان زاده دیشب یه خواستگار برای آیلین اومد که آقاشم رضایت خودش و بهش اعلام کرد..
متحیر به خاتون نگاه کردم.. کدوم خواستگار چرا من با خبر نبودم؟
_اما من بازم به آقاش میگم ببینم تصمیم اون چیه!
نگاه به اهورا انداختم که دیدم فکش قفل کرده. با خشم غرید
_مگه تو روستا پخش کردید آیلین طلاق گرفته که حالا واسش خواستگار میاد؟
خاتون جواب داد
_نه به خدا نمیدونم از کجا فهمیدن وگرنه ما برای آبروی خودمونم شده جایی بحث و باز نمیکنیم.
اهورا نفس عمیقی کشید و گفت
_آیلین دوباره مال من میشه. بدون اینکه کسی چیزی بفهمه!
خیره نگاهش کردم.. منو مثل کالا میدید که بدون در نظر گرفتنم واسم تصمیم می گرفت؟
اما من نشونش میدادم آدما کالا نیستن. نمیتونست هر وقت خواست ولم کنه و هر وقت خواست دوباره به دستم بیاره.
_آقا فرهاد؟اونی که خواستگاری کرده آقا فرهاد بوده؟
بابا سر تکون داد و گفت
_برای منم عجیبه. پسره مجرده. موقعیت خوبی هم داره. مش سلمان چه طوری راضی شده بیاد با من حرف بزنه برای خواستگاری خدا عالمه!
سکوت کردم. خاتون گفت
_حالا که خان زاده سرش به سنگ خورده میخواد دختر تو دوباره عقد کنه چرا خودمونو بندازیم سر زبونا؟بی سر و صدا عقدشون و بخون تمام.
با حرص به خاتون نگاه کردم و گفتم
_من اصلا قصد ازدواج ندارم.
بابا گفت
_ازدواج میکنی بابا. میدونی من دلم راضی نمیشه دخترم تنها بره شهر.اینجا هم که بمونی کلی حرف و حدیث پشتت در میاد حالا هم که این موقعیت برات پیش اومده... اما من این بار مجبورت نمیکنم با کی ازدواج کنی. هر کدوم و که تو صلاح بدونی من همونو انجام میدم.
نالیدم
_اما بابا من تازه طلاق گرفتم دلم میخواد برای خودم زندگی کنم.. اگه نمیتونی منو تنها بفرستی تهران حداقل بیا هممون بریم. من اونجا یه خونه دارم. کار میکنیم خرج مونو در میاریم.
با مخالفت سر تکون داد
_من آخر عمری توی اون دود و دم دووم نمیارم بابا.
تا خواستم حرف بزنم صدای در اومد.ناچارا بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
درو باز کردم و با دیدن اهورا خشکم زد.
تند از خونه اومدم بیرون و درو چفت کردم و گفتم
_اینجا چی کار میکنی؟
_گفتم میام با بابات صحبت میکنم.
صدام و آروم کردم و گفتم
_لازم نکرده بابام منو به تو نمیده برو از اینجا...
پوزخندی زد و گفت
_پس چرا انقدر می ترسی؟خودتم میدونی آیلین اول و آخرش مال منی پس بکش کنار.
دستام و جلوی در گرفتم و گفتم
_خودم موضوع و به بابام گفتم.اونم تصمیم و به عهده ی خودم گذاشت.
ابرو بالا انداخت و گفت
_که این طور؟
سر تکون دادم. صدای نزدیک شدن قدمای خاتون اومد
_کجا غیبت زد دختر کی بود جلوی در؟
اهورا پچ زد
_پس منم کاری میکنم برای دومین بار مجبورت کنن زن خان زاده بشی.
تا بخوام منظورش و بفهمم دستاش دو طرف صورتم نشست و لبهاش و محکم به لب هام چسبوند و همزمان در خونه باز شد و صدای هین گفتن خاتون بلند شد.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_پنجاهونهم
سارا رفت به طرف بالا و رو به خاله لیلا گفتم:خاله من از این سارا میترسم ،نه شرمی داره نه حیایی..خاله خواست چیزی بگه که زن کربعلی اومد داخل و گفت مبارک باشه، رفتم به زیور خاتون خبر دادم و مشتلق گرفتم!..ساکشو کنار گذاشت و با دیدن دوقلوها خندید و گفت: دختر زیور خیلی بهتسلام رسوند...میخواست بیاد هم اقاجونت نذاشت هم جرئت نداشت پاشو بزاره اینجا..با عجله پرسیدم:دادا چطوره بهتر شده؟ زن کربعلی نفس عمیقی کشید و گفت:تا عمر داری دعا به جون محمود خان بکن که کمک کرد و از
فلاکت نجاتش دادم.زن کربعلی اومد نشست و گفت: خاله لیلا نمیدونم ده ما چه کوفتی چه مرضی اومده.نصف بیشتر اسهال دارن و تب افتادن تو خونه...رو به من گفت: عمارت شما که اکثرا مریضن آقاجونت از شهر طبیب خبر کرده معلوم نیست از آب از چه کوفتیه همه اسهال دارن...خدا رحم کنه دیشب یه نفر مرده!...خانواده اش میگن پیر بوده ولی سالم بود از بس ازش اسهال رفته و تب داشته که مرده...نمیخوان رو کنن ولی یه چیزی اومده ده و ما خبر نداریم...با ناراحتی پرسیدم کیا مریضن تو عمارتمون!؟ خندید و گفت:تو که باید خوشحال باشی! پسرای خونه افتادن از مریضی والا منم شنیدم اقاجونت طبیب خبر کرده من که جرئت ندارم برم داخل!دیروزم رفتم زیور خاتون رو صدا زدم اومد جلوی در بهش خبر بچه دار شدن تو رو دادم..ولی زیور میگفت:حالشون خوش نیست و تبشون قطع نمیشه که هیچ دیگه آبی تو تنشون نمونده..خاله لیلا بهش گفت:مسری نباشه بلند شو از اتاق این بچه ها برو بیرون دستهاتم با صابون بشور بلند شو.با زور زن کربعلی رو بیرون کرد و به خدمه گفت تو این اتاق اسفند دود کن...همه جا حرف اون مریضی پر شده بود و همه نگران بودن...خاله رباب گفته بود آب رو اول بجوشونن بعد بریزن تو هنکر و استفاده کنن، حتی نمیزاشت بچه هارو با آب چاه بشورن و میگفت آب جوشیده براشون بیارن...همه رفته بودن برای شام...سارا تو اتاقش بود و محمود گفته بود اجازه نداره بیاد بیرون...هنوزم عصبی بود و ناراحت...منم که از مریضی که شایعه شده بود ترسیده بودم و نگران بچه هام بودم...معصومه پیشم بود تا خاله لیلا بالا شام بخوره و بیاد...محمود پشت سر خدمه که برام شام آورده بود اومد داخل و یالا گفت:معصومه بهم چشمکی زد و گفت:خان داداش حالا که اومدی بشین پیش اینا تا من برم لباسهای مریم رو بیارم...ول نکنی بری خطر داره..محمود تازه فهمید که بازیچه نقشه معصومه شده و تا خواست مخالفت کنه معصومه بچه تو بغلش رفت بیرون..سینی غذا رو زمین گذاشتن و دوباره اسفند دود کردن و رفتن..محمود جلوی در نشست و گفت:میگن امیر حالش بده.نمیگم خوشحال نیستم ولی تا به امروز برای کسی از خدا مرگ نخواستم..این مریضی معلوم نیست چیه و از کجا میاد...معلوم نیست میمیریم یا زنده ایم ولی هر چی باشه قسمت همونه.گوهر من نمیگم طلا*قت میدم...نمیگم ولت میکنم ولی دیگه چیزی به اسم زن و شوهری بین ما نخواهد بود...دیگه نمیخوام با شرمندگی بخوابم...این عشق هرچقدرم حلالم بود ولی بیشتر مایه عذابم شد.امیر تو بستر مرگ و خدا نخواست به سال برادرمـ بکشه که داره خانوادتو امتحان میکنه...درد عزیز سخته خدا از سر تقصیراتش بگذره..دلم برای بو کردن نازنین و بغل گرفتن
علی لک زده ولی...محمود بی رمق تر از همیشه بود و گفت: حیف که دستهام یاری نمیکنن تا گوشت و خون خودمو بغل بگیرم..من میخوام یه زندگی جدید با سارا شروع کنم!!! برام سخت بود اون ناموس برادرمه ولی خیلی وقته که محرم من شده و برادرم که دیگه برنمیگرده!..پدر خوبی برای محمد میشم و سعی میکنم اونجور که محمد سارا رو دوست داشت و برای خوشبختیش میجنگید منم بجنگم...من باید با خودم بجنگم، محمد خیلی مهربون بود حتی بدون زنش غذا هم نمیخورد اگه الان بود سارا خوشبخت بود...محمد بهترین پدر دنیا میشد ولی حیف که نذاشتن دامادیش به سال بکشه!زندگی برادرم تو یه چشم به هم زدن سوخت...من میدونستم سارا عاشق منه! نمیدونم کارم چقدر درسته و چقدر غلط، ولی سعیمو میکنم که نذارم سختی ببینن! یه روزی فکرشم نمیکردم به همچین جایی برسم که نه راه پس دارم نه پیش!! ولی یه چیزو خوب میدونم که وقتی محمد رو دستهام جون داد قسم خوردم نذارم خونش از بین بره! نذارم بچه و عشقش سختی ببینن و امروز همین خودم دارم زن و بچشو عذاب میدم..! تو این عمارت زندگی کن بچه هاتو بزرگ کن!!!!محمود بلند شد و با دیدن خدمه تو حیاط گفت:بیا بشین اینجا تا معصومه بیاد..خودش به طرف بیرون میرفت که سارا صداش زد...صدای سارا رو که شنیدم و رفتم به طرف در! نه میتونستم جلو برم نه بچه هامو تنها بزارم!!زیر درخت سارا باهاش صحبت میکرد و من ناظربودم.نمیدونم بینشون چی رد و بدل شد که محمود به طرف اتاق سارا رفت و جلو چشم هام سارا لبخندی بهم زد و دنبالش رفت داخل!
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii