#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فقر
#قسمت_چهلوشش
رییس دانشگاه عذرش رو خواسته ُوقتی مامان گفته چرا؟ گفته پرسنل زیاد داریم یه چند تایی رو میخوایم رد کنیم ! مامان میگفت صددرصد بابای آرش چیزی گفته .. باز مامان بیکار شد ُ روزای سخت قبل اومد تو خونه مون ! شب بابا کلید ُانداخت اومد تو خونه ! خیلی راحت ٬ بی تفاوت ! انگار که نه انگار اتفاقی افتاده ... مامان عصبانی بود عصبانی تر به بابا گفت کجا بودی ؟ اونم خیلی راحت گفت پیش یکی از دوستاش که نگهبان بوده ... میگفت از دست این دختره میخواستم خودمو گم ُگور کنم تا از دست بابای بی غیرتش خلاص بشه !متلکا ٬ حرفا ٬ چپ و راست بهم زده میشد به جرم اینکه عاشق بودم ! بیجا کرده بودم منی که نون شبمو نداشتم بخوام عاشق بشم .. بابا وقتی فهمید مامان سرکار نمیره آتیشی تر شد ُکم مونده بود کتکم بزنه ... گفت به اون پسره یه زنگ بزن میخوام پولاش ُ بهش پس بدم .. گفتم :دیگه بهش زنگ نمیزنم .. گوشیمم خاموشه ... برق خوشحالی رو تو چشای بابا دیدم.گفت پس شمارشو بده خودم باش قرار میذارم . تا ننه باباش نیومدن به جرم سرقت دستگیرمون نکردن پول حرومشون رو پس بدیم.گفت پس شمارشو بده خودم باش قرار میذارم . تا ننه باباش نیومدن به جرم سرقت دستگیرمون نکردن پول حرومشون رو پس بدیم.منو آرش یه شماره حساب مشترک داشتیم .. ینی وقتی آرش فهمیده بود من هیچی ندارم یه شماره حساب باز کرد ُگفت بین خودمون مشترک باشه ! مشترکش کرد تا من خجالت نکشم که آرش واسم حساب باز کرده ٬ خجالت نکشم پول ازش برداشت کنم بعد به آرش رو بزنم پول توی حسابم تموم شده! ..اونروزا چقدر دلخوش بودیم چقدر خوشبین بودیم از اینکه وقتی من و اون مثه حسابمون مشترک شدیم ماه به ماه به حسابمون پول بریزم تا پَر بکشیم بریم ... پولا رو به حساب مشترکمون واریز کردم ... گوشیمو روشن کردم تمام اس ام اس هاشو نخونده دیلیت کردم فقط واسش زدم همه ی پولا به فلان حسابت واریز شد . ممنونم از همه تلاشت واسه رسیدن بهم .. امیدوارم خوشبخت زندگی کنی . همیشه به یادتم.زود گوشی رو خاموش کردم . گوشی رو به بابا تحویل دادم تا هیچ وسوسه ای سراغم نیاد . توی خونه با کنایه ٬ متلک سر میکردم به امید آینده ای که هیچ امیدی بهش نداشتم ...یه روز زنگ خونه رو زدن .. آرش بود .. باز دوباره اومده بود واسه التماس ... هیچ وقت آرش رو اینجوری ندیده بودم .! اینقدر درمونده اینقدر پریشون !!! به بابا التماس میکرد بابا با تشر میگفت از خونه بره بیرون وگرنه پلیس خبر میکنه .. اون التماس میکرد ُبابا هلش میداد ... نکن بابا .. توروخدا نکن ... صدای آرومم که با گریه م همراهی شده بود .. آرش برو .. بیشتر از ین خرد نشو ... تو بزرگی تو بزرگتر از اینی که بخوای اینجوری واسه یه آدم حقیری مثه من تحقیر بشی .. من گریه میکردمو آرش التماس میکرد ُبابا بیرونش میکرد میگفت مگه حالیت نیس دخترم نشون کرده ی یکی دیگه س ...شب مجید با یه جعبه شیرینی ُ یه سبد گل با مامان باباش اومد رسماْ واسه خواستگاری .. مامان در اطاق ُ باز کرد گفت بیا مهمونا منتظرتن ... گفت یه آبی به سروروت بزن با این وضع نیا بابات عصبانی میشه ... مامان درو بست ... بی صدا گریه می کردم ... اینبار دیگه بابا اومد تو اطاق بهم تذکر داد جمع کنم این بندوبساطا رو ... مامان باباش حرمت دارن منتظرن من بیام ..دستمو گرفت بلندم کرد گفت زود بیام کسی رو منتظر نذارم... رفتم طرف آینه ..... چشمای پف کرده ی قلوه ی خون .. رنگ زرد پریشون ! هیچکدومشون باعث نشدن مجید از خواسته ش بگذره .. از من ! از زندگیم ...اومدم تو سالن .. مامان باباش جلو پام وایسادن مامانش راضی بود باباش ناراضی ... چَه چَه مامانش خونمون رو پر کرد ... اینکه مجید زن نگرفت نگرفت حالا که گرفت چه جواهری رو گرفت ... اونشب هیچی نمی فهمیدم ! ک ِی قول ُقرار گذاشتن .. چی گفتن چی بُریدن ... فردا شبش بنا شد جشن نامزدی بگیریم ..شب همدم همیشگیم بالشم عجب سنگ صبوری بود واسم !!! اونقدر بغلش کردمو با صدای خفه شده گریه کردم تا مبادا صدام بره بالا .. مبادا مامان بابام صدامو بشنون بابام از دستم فرار کنه مامانم عاقم کنه .. به حال خودم ! سرنوشتم روزگارم ... اینکه به غلط به دنیا اومدم بیجا عاشق شدم باید بیچاره میشدم...صبح مجید اومد دنبالم تا بریم حلقه نامزدی بخریم ... به مامانم گفتم بش بگو بره خودش بخره .. مامانم سرش ُتکون داد رفت اونم دلش خون بود اما چیکار میتونس بکنه ؟! اونم بازیچه ی این روزگار لعنتی بود ... مجید اومد تو اطاقم ! با چرب زبونی ِهمیشگیش قربون صدقه م رفت گفت پاشم ناز نکنم بریم حلقه بخریم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فاخته
#قسمت_چهلوشش
با عصبانیتی که فقط اینروزها از خودش دیده بود از ماشین پیاده شد و به سمت فاخته رفت. فاخته که بخاطر مزاحمت پسر همسایه سرش پایین بود و تند تند راه می رفت فقط لحظه ای را دید که ناگهان پسر از کنارش سریع دوید. سر بلند کرد و با چشمانی ترسیده نیما را دید که پشت سر پسر می دود. به پسر رسید و تا می خورد کتکش زد. از مردمی که دور شان جمع شده بودند به پلیس زنگ زده شد.در کلانتری نشسته بودند. پدر پسر هم آمده بود و دری وری می گفت.گریه های فاخته هم حسابی توی سرش بود. از زمین و زمان عصبانی بود. آخر طاقت نیاورد
-گریه رو بس نکنی میزنم دهنت پر خون شه ها
از ترس خاموش شد. نیما بعد از یک هفته سکوت و بی محلی ،امروز اژدهایی ترسناک بود. فرهود هم از راه رسید.چشمش به فاخته گریان افتاد. آه لعنت به این چشمها که وقت گریه بیشتر شبیه چشمان رویا بود. همان وقتها که دلش پر بود از دوری عشقش. نگاه از او گرفت و سمت نیما رفت
-فقط همین یه مورد رو کم داشتی نیما
با عصبانیت برو بابایی گفت و سرش را به دیوار تکیه داد
دوباره صدای داد پدر را شنید
-عمرا اگه رضایت بدم .... بدبختت می کنم. دست رو بچه من بلند می کنی..... عرضه نداری جمعش کنی تقصیر پسر من چیه
با همان چشم بسته داد زد
-ببند مردک دهنتو. ...بلند میشم ها
فاخته دوباره زیر گریه زد.آخر سر نوبت آنها شد. داخل رفتند. پدر شروع کرد فحشهای ناموسی و داشت باز هم نیما را عصبانی می کرد. مسئول بازپرس مربوطه صدایش در آمد
-بسه آقا خجالت بکشین
دوباره به حرف آمد
-اصلا اینا خودشون مشکوکن .خواهر و برادر تنها زندگی می کنن. این آقا هم گاهی می یاد خونشون
و اشاره به فرهود کرد.گوشهایش زنگ می زدند. همین مانده بود انگ ناموسی هم به او بزنند.
با سرعت بلند شد و یقه اش را گرفت و بلندش کرد و در گوشش داد کشید تا کر شود
-کثافت بی ناموس پسرت افتاده دنبال زن من ....حالا دوقورت و نیمه تم باقیه
صدای داد سرهنگ آمد. سرباز احمدی
سربازی داخل آمد و سلام داد
-این آقا رو ببر بیرون
چند دقیقه ای بیرون مانده بود نمی دانست .اما همه بیرون آمدند. پسر هم از دکتر با سر و صورتی کبود آمد. تا نیما را دید خجالت زده سرش را پایین انداخت
نیما از کنارش رد شد و تفی در صورتش انداخت .دست روی صورتش گرفت و جای تف را با آستین تمیز کرد اما سرش را بالا نگرفت. پدر اما از رو نرفت و دوباره فحاشی را شروع کرد. نیما دیگر صبرش سر آمد به سوی پدر روانه شد و مشتی هم حواله پدر کرد. فرهود از پشت او را گرفت
-چه خبرته دیوونه شدی امروز؟
نگاهش به فاخته ترسیده و بی رنگ و رو افتاد. رو به فرهود کرد
-فاخته رو ببر خونه. می یام منم
در گوشش آهسته گفت
-می خوای زنگ بزنم به حاجی؟چشم غره ای نثارش کرد
-همون کاری رو که گفتم بکن.....فاخته رو ببر خونه...منم می یام تا یکی دو ساعت دیگه باشه ای گفت و دوباره روانه شد.روی این دو تا را باید کم می کرد. فرهود به سمت فاخته رفت
-بریم ما... اینجا کاری نداریم
نگاه سرگردانش را به فرهود دوخت. فرهود اما سرش را پایین انداخت
-اما....اما پس نیما چی
-دیدین که گفت اینجا نباشین.....پس بهتره بریم ...به اندازه کافی اعصابش خورد هست پشت سرش راه افتاد و از کلانتری با هم بیرون رفتند اما دلش پیش نیما ماند.سوار ماشین شدند. اشک فاخته باز هم در آمد
-این پسره از کجا پیداش شد.
برگشت عقب. از چشمان فاخته دیگر سیل می آمد به جای اشک. نفس عمیقی کشید
-شما هم دیگه گریه نکن...حالا کاریه که شده دیگه
باز زور با بغض گلویش حرف زد
-چند وقته مزاحم میشه. ازش خیلی می ترسیدم.
دوباره نگاهش کرد
-کاش به نیما می گفتین
-فکر نمی کردم براش مهم باشه
دوباره نگاهش کرد
-یعنی چی که براش مهم نباشه....حرفیه می زنی ها. کدوم مردی رو زنش تعصب نداره...الله اکبر از دست شما زنا
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مادر
#قسمت_چهلوشش
دلم خواست ..به شما ها هم هیچ ربطی نداره ....زنیکه بیشعور هنوز مال سالار مال سالار می کنه برای من ..
این بار اسم سالار رو بیاری می زنم تو دهنت دندونات بریزه ...منه احمق رو بگو اومدم باهاش حرف بزنم ...
از اینکه بابا به این زودی رنگ عوض می کرد متعجب بودم ..نمی شد پیش بینی کنی الان می خواد چیکار کنه ... و چه چیزایی از دهنش در میاد ...
ماهنی با همون متانت خودش گفت : خوب حساب کتاب سرت میشه ...
اینجا رو ساختی چون ما زن و بچه ی تو بودیم؛؛ احمق هم خودتی که نفهمیدی ...غریبه نبودیم که داری با ما حساب می کنی ....
اینو بفهم تو یک کار خلاف کردی نباید اون زن رو میاوردی اینجا کنار زن و بچه های خودت ......
فرهاد منو ببین دیگه ازت نمی ترسم برات احترامی هم قائل نیستم ..پس از اینجا برو و دیگه صدات در نیاد همین که گفتم انجامش میدی ....بابا یکم داد و بیداد کرد ولی ماهنی رفت به اتاقش و درو بست و از تو قفل کرد ..
هر چی بالا و پایین پرید فحش داد و بد و بیراه گفت فایده ای نداشت وبالاخره گفت : حالا ببین باهت چیکار می کنم اگر به مرگ خودت راضی نشدی برای من گردن راست می کنی ؟ و درو کوبید بهم و رفت....
یکماه گذشت و ماهنی در به در به دنبال سند خونه می گشت ولی پیداش نکرد اما حدس می زد که بابا اونو برداشته باشه....
چند بار رشید اصرار کرد بره و ازش بگیره ولی ماهنی عصبانی شد و گفت : آخه یکم فکر کن بعدحرف بزن... اون اگر میخواست به این راحتی سند رو بده که بر نمی داشت ..
تو میری ازش می خوای و اون بهت نمیده ...دوباره در گیر میشی ..من میرم تقاضای المثنی می کنم و می گیرم نگران نباشین ....
روزها از پس هم می گذشت و بابا ما رو ندیده می گرفت با اون زن بالا زندگی می کرد در حالیکه شبی نبود که صدای دعوا و مرافه ی اونا بلند نباشه ..
فحش های رکیکی بهم می دادن که به گوش یاشار رسیده بود و چون مفهوم اونو نمی دونست گاهی تکرار می کرد که باعث نگرانی ما شده بود ....و ماهنی روز به روز جلوی چشم ما آب می شد ولی نه گله ای می کرد و نه شکایتی ...
ولی اغلب با چشمی قرمز از اتاق میومد بیرون و ما می فهمیدیم که بشدت گریه کرده ...و مدتی بود که گلوشو با دستمال می بست و می گفت سرما خوردم در حالیکه بازم ما می دونستیم که گلو درد اون از چه دردیه ...ماهنی هر چی پس انداز داشت توی سفر باکو خرج کرده بود ورشید هم دیگه پیش بابا کار نمی کرد ... از بی پولی بعضی از چیزایی رو که تو خونه واجب نمی دونست می فروخت و غذای بخور نمیری برای ما تهیه می کرد و روزگار ما رو با قناعت میگذروند ... ولی حاضر نشد به بابا رو بندازه و ازش بخواد که خرجی ما رو بده ...
اون برای سند هم اقدام کرد ولی سه نوبت اگهی روزنامه پول می خواست که نداشت ....
تا اینکه تصمیم گرفت دوباره کار خیاطی رو شروع کنه ..ولی اینجا دوست و آشنایی نداشت که بهش کار بدن و همچنان روزگار ما به سختی می گذشت و کینه ای که از پدرم به دل گرفته بودم عمیق تر می شد ...
از سکوت ماهنی بدم میومد ..فریادی تو گلو داشتم که باید می کشیدم ..و کم کم داشتم مثل ماهنی گلو درد می شدم ...
تا اینکه رشید تو یک شرکت ساختمونی که از آشنایان بابا بود و وقتی جریان زندگی ما رو فهمیده بود با اون قطع رابطه کرده بود و حالا می خواست به رشید کمک کنه مشغول کار شد ..و فاطمه هم تو مطب یک دکتر شب ها منشی گری می کرد ..و با در آمد مختصری که ماهنی داشت ..وضع مون کمی بهترشد.تا اینکه سه روز به عید مونده بود ..ماهنی مشغول آماده کردن سور سات عید بود که ما کم و کسری احساس نکنیم ..
اون هر سال نزدیک عید دوتا بشقاب گندم سبز می کرد و یک کوزه سفالی رو دورش جوراب می کشید و دونه های خاکشیر رو بهش می مالید و تو کوزه رو آب می کرد و خاکشیر ها سبز می شدن ..و تا موقع سال تحویل اونا رو پشت پنجره نگه می داشت ..
بعد سر سفره ی هفت سین کوزه ی سبز شده رو میذاشت وسط دو بشقاب گندم سبز شده ....اون روز بابا کلید انداخت و اومد تو خونه ..
یک گونی برنج دستش بود و اونو گذاشت رو زمین و چندین نوبت رفت و اومد و مقدار زیادی میوه و شیرینی و آجیل و مرغ و گوشت و ماهی حبوبات خریده بود اونقدر زیاد که باور نکردنی بود ..
حتی توی یک تُنگ ماهی قرمز گرفته بود ...ولی اوقاتش خیلی تلخ بود ...
بدون اینکه حرفی بزنه خودش همه رو برد به آشپز خونه ..ماهنی رفت تو اتاقشو خواست درو ببنده ..
بابا فورا پاشو گذاشت لای در و با التماس گفت : ماهنی کمکم کن از دست اینا خلاص بشم تو رو خدا ...
کمک کن ماهنی دارم دیوونه میشم بیا دست به دست هم بدیم بیرونشون کنیم ..
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_چهلوشش
آخرهای آموزشش بود که استادش گفت که یک سازدیگر را تهیه کنم.به پیشنهاد استادش، فلوت خریدم. ستایش کلاس های فلوت راهم شروع کرد. زمان بار زدنم را با کلاس های ستایش تنظیم می کردم تاستایش آسیبی نبیند.سوئیت کوچکمان بایدعوض میشد. ازآن جایی که اتاق نداشت،ستایش نمی توانست همزمان باصدای بلند امیرعلی درس بخواند.زمانی که ستایش کلاس میرفت، من دربنگاه های مختلف دنبال خانه ای مناسب می گشتم.بایدطوری برنامه می ریختم که اقساط ماشین و ودیعه خانه، باهم تداخل نداشته باشند.درباره این موضوع چیزی به آقامحمد نگفتم. نمی خواستم فکرتعویض خانه ام درگیرش کند. از این که بارفتارسرد من ورد پیشنهاد ازدواجش، تغییری دررفتارهایش ایجادنشده بود، خیلی خوشحال بودم.دو دوتا چهارتا که کردم دیدم می توانم پول بیشتری در بیاورم اگر در مسیر خوزستان کار نکنم. یک شب به آقا محمد زنگ زدم و گفتم: آقا محمد به جای این که از خوزستان با یک سوم کرایه برگردیم، به نظرت بهتر نیست بریم بندر؟ این همه با منت دنبال بار نباشیم. آخه انصافه 25 تن بار بزنیم با این قیمت؟آقا محمد از این پیشنهاد استقبال هم کرد. بنده خدا به خاطر من اسیر مسیر خوزستان شده بود و با کرایه پایین بار میزد.در بندر ممکن بود یکی دو روزی بار نداشته باشیم اما همان یک باری که می خورد، کرایه اش خوب بود و کفاف چند روزمان را می داد.دوباره من و آقا محمد هم مسیر شده بودیم. اوایل تابستان بود که دیگر پول کافی برای اجاره خانه داشتم. با خیال راحت به بنگاه ها سر زدم.برای. خانه باید چک می دادم و از آن جایی که چک نداشتم، برای دریافت دسته چک اقدام کردم.حدودا 10 روزی طول کشید تا دسته چکم آماده شد. اولین دسته چکم را گرفتم و با خوشحالی برای اجاره خانه رفتم.روز جمعه وسایل را بار زدم و تا خانه بردم. ستایش خیلی خوشحال بود. انقدر که سر از پا نمی شناخت. مخصوصا وقتی که فهمید اتاق جداگانه ای برای خودش دارد.چندروز بعد فاطمه زنگ زد و برای دورهمی دعوتمان کرد. ما هم از خدا خواسته دلمان برای یک مهمانی دوستانه تنگ شده بود. ستایش و امیرعلی سر از پا نمی شناختن. آقا محمد که چندین موسیقی را بلد بود، ارگش را آورد و برای ستایش و امیرعلی آهنگ زد.ستایش هم از همان شب عاشق ارگ شده بود اما خب هزینه خرید ارگ خیلی بالا بود و من توانایی خریدش را نداشتم. در برنامه های آینده ام گذاشته بودم که حتما برای ستایش ارگ بخرم.نزدیک تولدش بود.صبح زود سرویس رفتم و تا ظهر برگشتم. با خودم گفتم اگر برای ستایش تولد بگیرم، حتما خوشحال می شود. ما که تا به حال تولد با کادو نداشتیم اما این بار قصد داشتم که برای ستایش کادو هم بخرم. به آقا محمد گفتم که به عنوان مهمان، شب به خانه ام بیاید.ستایش عاشق دوچرخه بود. بچه ها را به آقا محمد سپردم که بعد از کلاس موسیقی دنبال ستایش برود. امیرعلی هم با آقا محمد ماشین بازی می کرد. خودم هم برای خرید دوچرخه وکیک و ژله رفتم.دوچرخه که خریدم، چشمم به سه چرخه قشنگی که گوشه مغازه چشمک میزد افتاد. دلم نیامد برای امیرعلی چیزی نخرم.دلم را به دریا زدم و از باقی مانده پول هایم، سه چرخه ای را برای امیرعلی خریدم.کادوها را تزئین کردم و پشت ماشین انداختم.وقتی همگی دور هم جمع شدیم، کیک را آوردم. آهنگ زدیم و بچه ها رقصیدند. از خوشحالی نزدیک بود گریه ام بگیرد.ستایش با دیدن دوچرخه انگار دنیا را برای خودش کرده بود.چند دقیقه بعد آقا محمد از ماشین ارگ بزرگی را آورد.ستایش از خوشحالی زبانش بند آمده بود. راستش من هم زبانم بند آمده بود. آقا محمد گفت: باید یاد بگیریا. نذاری گوشه خونه خاک بخوره.ستایش از خوشحالی خودش را در آغوش آقا محمد پرت کرد. امیرعلی هم خوشحال بود اما با دیدن کادویی که عمو محمد برایش تهیه کرده بود، ذوق زده شد. یک دف کوچک هم برای امیرعلی کوچولو خریده بود.آن شب بچه ها بی نهایت خوشحال بودند.
تا به حال خنده و خوشحالیشان را تا این حد ندیده بودم. چطور میشد خدا تا این حد هوایمان را داشته باشد.آقا محمد بعد از چند دقیقه گفت میشه بیای حیاط با هم حرف بزنیم؟بچه ها در حال آهنگ زدن های نامتوازن بودند.گفتم تا چند دقیقه آروم بگیرید من برگردم.همین را گفتم و پشت سر آقا محمد وارد حیاط شدم. هوا صاف بود و نور ستاره هایش کاملا پیدا بود. به آقا محمد گفتم: شرمندمون کردید با این کادوهایی که گرفتید.آقا محمد گفت: دشمنت شرمنده. خداروشکر خوشش اومدبه صورتش نگاه کردم و گفتم: بفرمایید. راجع به چی می خواستید حرف بزنید؟راجع به پای امیر. میگم پیگیر نشدی ببینی چطور میشه بهترش کرد؟ ممکنه بعدا بچه اذیت شه ها.با ناراحتی گفتم: اون موقع که باید فیزیوتراپی میرفت ما بی سرپناه بودیم. کاری از دستم برنمیومد. ولی نمی دونم چرا دیگه فکرم به این که پیگیری کنم نرسید. پاک یادم رفته بود.
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii