eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19.4هزار دنبال‌کننده
65 عکس
452 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
ناراحت و عصبی منم مثل اون از جام بلند شدم نزدیکش رفتم و گفتم میخوای خانواده تو تکمیل کنی؟کیمیا رو که داری عشق اولت کسی که باهاش بهم خیانت کردی الان می خوای دخترمو ببری که خانواده چهار نفره تون تکمیل بشه ؟اما من این اجازه رو بهتون نمیدم دختر من جایی نمیاد که اون زن باشه ...دستی به ریشش کشید و گفت _ من از دست تو چیکار کنم آیلین؟ من چطور باید تو رو قانع کنم و بهت بفهمونم که من هیچ صنمی با کیمیا نداشتمو ندارم این مدتی که تو نبودی بیشترشو تنهایی توی آپارتمانی که برای خودم اجاره کردم موندم من حتی پیش کیمیا نمی موندم و تو داری منو به چی محکوم می کنی؟  با این حال زارم با این دلتنگی عذاب آوری که داشت منو دیوونه میکرد چطور می خواستم به این مردی که اینطور جلوم ایستاده بود و از قلبش می گفت نه بگم؟ ممکن نبود امکان نداشت...این مرد خوب بلد بود رام کردن منو خوب بلد بود افسار قلبمو به دست گرفتن  این مرد زیر و روی من و از حفظ بود و من نمی تونستم جلوش زیاد تاب بیارم برای همین بود نمی خواستم از اومدنم با خبر باشه اما راحیل کاری کرده بود که اهورا خودشو مثل باد به اینجا برسونه و عطر حضورش تویی  ریه هام جاگیر بشه و من دست بسته  بمونم نگاهش به صورتم پر ازحرف بود دلم می خواست هر حرفی که میزنه صداقت محض باشه دلم می خواست حقیقت از چشماش بخونم و چشمای این مرد داشت فریاد می‌زد که دروغی در کار نیست...به خاطر پسرم به خاطر بچه ای که توی وجودم بود به خاطر مونس باید اینبارم میگذشتم باید کوتاه میومدم به خاطر خانواده ای که دوستشون داشتم دوباره صدای محزونش توی گوشم که نشست دیگه رام شدم شدم همون آیلین سابق همون دختری که جلوی این آدم حتی حرفی برای گفتن نداشت یه دختر عاشق که جونش هم میده فقط و فقط این مرد و کنار خودش داشته باشه _ باهام میای بریم ؟بریم یه جای خلوت فقط من و تو باهم حرف میزنیم حل می‌کنیم هر چیزی که تو بگی هر کاری که تو بگی می کنم که قلبت باهام صاف بشه فقط باهام بیا بهت نیاز دارم ...دلتنگی داره منو میکشه حضور تو می خوام آهسته زمزمه کردم مونسم میبریم..اما اون صورتمو با دستاش قاب  گرفت و گفت _فقط  من و تو ما دو نفر مونس اینجا پیش راحیل میمونه فقط امشب امروز بزار باهات باشم بزار بهت ثابت کنم که من هیچ خطایی نکردم خواهش می کنم... دادن یک فرصت بهش اشتباه نبود بود؟ یه فرصت  بخواد بهم ثابت کنه چقدر از حرفاش راسته اشتباه نبود اینکه اینقدر  راحت کوتاه اومده بودم...کوتاه اومده بودم   اما قلبم داشت طوری خوشحالی می‌کرد که انگار به ارزوش رسیده.. به سمت اتاقی که راحیل و مونس اونجا بودن رفتم و هر دو نفرشون منتظر بودن تا ببینن آخر این جنگ چی میشه! با دیدن من راحیل به سمتم اومد و گفت _ حالت خوبه بهش گفتی؟روی تخت نشستم و گفتم چیزی بهش نگفتم میخواد   ثابت کنه که خیانتی در کار نبوده میتونی مواظبمون مونسمون  باشی؟منو محکم بغل کرد و با خنده گفت _من قربون تو و مونسم بشم چرا نباشم مواظب شم تو برو همه  دلخوری ها و کدورت‌ها را کنار بگذارین با و خوشی برگردین دنبال دخترتون خواهش می کنم باید به خودتون فرصت بدی اون آدمی که تو این مدت من دیدم مجنون  ورد کرده به خدا مجنونم انقدر آواره کویر نشد که این بیچاره آواره و دربدر  کوچه و خیابون شد خواهش می کنم...لباس عوض کردم و همراه اهورا از خونه راحیل بیرون رفتیم سوار ماشین که شدم وقتی  حرکت کردیم احساس می کردم  این چندین ماه دوری کاری کرده بود که کمی حس غریبگی داشته باشم اما اهورا چنان دستمو محکم گرفته بود که انگار می خواست مانع از فرار کردنم بشه ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
سکوت بین هر دو نفرمون حاکم بود حرفی نمی‌زدیم  و  هر دو به خیابون خیره شده بودیم و غرق در فکر و خیال بودیم. فکر و خیالی که برای هر دونفرمون شاید فقط فقط یک دلیل داشت من می خواستم بهم ثابت بشه که این آدم بهم خیانت نکرده و اون می‌خواست این رو به من ثابت کنه بالاخره وقتی بعد از یک ساعت و نیم جلوی  اپارتمان بزرگی ایستادیم رو بهم گفت پیاده شو رسیدیم اینجا هم خونه ای بود که برای خودش اجاره کرده بود حتما همین بود همقدمش به سمت داخل ساختمان رفتیم وقتی از آسانسور پیاده شدیم و جلوی واحدی که مال اهورا بود ایستادین و  اون  درو باز کرد و قدم به داخل گذاشتم اهورا که در و بست منو ببین خودش دیوار اسیر کرد از این کارش قلبم دوباره خودش داشت به قفسه سینم میکوبید نفس نفس می زد و با نگاهش کل صورتم رو زیر و رو می کرد اهسته گفتم تو منو اوردی  که به من ثابت کنی خیانتی نبوده اهورا‌.دلخور غمگین محزون و عصبی بهم نگاه کرد دستاشو کنار کشید و روی زمین نشست تکیه شو  به تخت داد و صورتشو با دستاش پوشوند و گفت _ تو آیلین من نیستی اون دختری نیستی که همیشه توی خونه من بود چطور اینهمه عوض شدی؟  بخاطر چی به خاطر نقشه های کیمیا؟به حرفهای اون اعتماد می کنی به من نه؟من حتی بااون‌ زن نبودم توی هر شرایطی که بودیم من هیچ وقت پام فراتر از خط قرمز هایی که برای خودم و خودت تعیین کردیم نذاشتم تو از من دور میشی فرار می کنی پنهان میشی جون میدم هر روز هزار بار میمیرم اما تو خودی نشون نمیدی راضی میشی به این عذابم به مردنمو جون دادنم چرا ؟ چون کیمیا کاری کرده که تو به من شک کنی من گذشته بدی داشتم اما این بار خودت خوب میدونی که من اون اهورای سابق نیستم من به تو خیانت نکردم نمیتونم که خیانت کنم من عاشق توام اما  تو انگار منو عشقمو باور نداری‌.. کمی خودمو جمع و جور کردم و لباسامو مرتب کردم و روی تخت نشستم و گفتم تو جای من بودی چیکار میکردی اگه من اون همه توی گذشته به تو خیانت کرده باشم و الان باز یه خیالت دیگه جلوی روم باشه چیکار می کردی؟به خدا بدتر از من میکردی نمیکردی؟دلت نمیشکست؟به خودت زندگیت به احساسی که داشتین شک نمیکردی؟نگاهش به سمت من داد و گفت _گفتم که بهت حق میدم اما کیمیا رو خوب میشناسی مولای درز نقشه‌اش نمیره کارشو خوب انجام داد گرفتن تو از من کار هر کسی نبود اما اون تونست از روی تخت پایین اومدم و جلوی روش نشستم و گفتم اون عکسا شبایی که من بیدار میشدم و تو نبودی و سر و صدایی که از زیر زمین میومد اونا چی بود همه دروغ بود ؟دستشو روی صورتم گذاشت و پوست صورتم را نوازش کرد و گفت _سروصدارو نمیدونم اما چند باری که تو بیدار شدی و من نبودم آره رفته بودم به اتاق کیمیا صدام  میکرد اما هرگز بین من  اوت و هیچ اتفاقی نیفتاده من و اون درست و حسابی با هم حرف نمی زدیم چون بین ما فقط بحث و دعوا بود وقتی تو نبودی من باهاش اتمام حجت کردم گفتم که بچه به دنیا میاد و میره اما اون رفت به خانوادم همه چیزو گفت که یه بچه تو شکمشه  اونم یه پسر خوب میشناسی خانواده منو مجبورم کردن که توی اون خونه نگهش دارم اما خودم از  اونجا زدم بیرون اینجا رو برای خودم گرفتم اما خانم خودشو زد به مریضی دکترا گفتن احتمال سقط جنین هست و من خدا شاهده به مرگ خودم به جان تو که عزیزتر از توی برای من وجود نداره فقط به خاطر تو به اون خونه برگشتم چون نمی خواستم بچه صدمه‌ای ببینه چون تو اون بچه رو می خواستی به خاطر اون بچه این همه مصیبت سرمون اومد خواهش می کنم باورم کن چیزی درونم داشت فریاد میزد که این مرد دروغ نمیگه هیچکدوم از حرفاش دروغ نیست می‌خواستم بهش اطمینان کنم شاید برای آخرین بار امیدوار بودم دیگه هرگز اعتمادم زیر پاش نره و هیچ وقت قلبم نشکنه اشکای روی صورتش چشمای خیس این مرد هرگز دروغ نمی گفت اهورا هیچ وقت گریه نمی کرد مگر اینکه حرفش واقعا براش درد داشته باشه و انگار نبودن من اینقدر براش درد داشت که الان این اشکا مهمون صورتش بشه.. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
من گلچهره ام دختـری که بخاطر قرض مجـبور به کلفتی شدم. . . 😱❌ اخر شب بود مشغول ساییدن کف زمین عمارت بودم صدایی از عمارت میومد صدای جیـغ! ترسیده بودم نمیدونستم باید چیکار کنم مجبور بودم به کارم ادامه بدم.... سرم پایین بود مشغول ساییدن زمین.... صدای نفس کشیدن های کسی میشنیدم ولی جرات نداشتم سرم بالا بگیرم حس کردم دستی روی شونمه وحشت کردم تا خواستم برگردم اروم گفت: گلچهره میای پیشم؟ اروم با ترس لرز گفتم: اقا غلامرضا شمایی؟ بله ای گفت که.... https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f داستان واقعی از زبان گلچهره و عشق تلخی که تجربه میکند...🙂👆🏼
چشم دوستان اگر یک مقدار کمتر پیام بدین من لینک کانالشون‌رو براتون قرار میدم مجدد😂🌹 این هم لینک کانالشون:👇👇 🌺┅┅┅┅❅❈❅┅┅┅┅┅┅┅🌺 https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f 🦋•••••••••••❅❈❅•••••••••••🦋 بهترین کانال داستان واقعی در ایتا
  صدای زنگ گوشی اهورا مارو از اون جو آروم و رمانتیکی که توش بودیم بیرون اورد اهورا گوشی رو از جیبش بیرون کشید و با دیدن اسم کیمیا کلافه گوشی رو کنار انداخت با دیدن اسم کیمیا منم دیگه اون دختر چند ثانیه پیش نبودم حالم بدجوری گرفته بود...هر اتفاقی می‌افتاد من حتی اگه با اهورا آشتی هم می کردم و می بخشیدمش و عشقش و حرفاشو  باور میکردم باز کیمیا توی زندگی ما حضور داشت و این برای من قابل هضم نبود الان فقط می خواستم اون بچه رو داشته باشیم و کیمیا از زندگیمون حذف بشه اما برای داشتن بچه باید این چند ماه آخر هم صبر میکردیم.انگاراخمام خیلی توی هم رفته بود که اهورا گفت _ اخم نکن دختر اخم نکن میگذره دیگه آخراشه نفس عمیقی کشیدم و گفتم کیمیا برای من شده  ملکه عذاب انگار سایه نحس این زن قرار نیست از زندگی من کم بشه و تا وقتی که اون هست من هرگز پیش تو برنمیگردم تا اون موقع ترجیح میدم کنار راحیل بمونم و با اون زندگی کنم تا کیمیا بچه رو به دنیا بیاره اخمی کرد عصبانی شد و ناراحت گفت _ چرا پیش راحیل ؟همینجا میمونی من تو و دخترمون توی همین خونه میمونیم  تا وقتی که کیمیا بچه رو به دنیا بیاره...غمگین گفتم اما مطمئنی که بعد دنیا اومدن بچه شر کیمیا از زندگی ما کم میشه؟پدر و  مادرتو اونو میخوان دوسش دارن الان گذاشتنش روی چشمشون من چی؟من اصلا براشون مهم هستم ارزشی براشون دارم؟با چشمای غمگین به صورتم خیره شد و گفت _مهم اینه پدر و مادرم هر چقدر اونو دوست داشته باشن من دوسش ندارم این دوست داشتن اونا به چه دردی میخوره؟برای من تو مهمی من فقط تورو میخام مهمتر از همه اون فقط و فقط یه رحم اجاره‌ایه اما تو زن منی اسم تو توی شناسنامم توی قلبم توی زندگیم حک شده و هرگز بیرون نمیاد...با اینکه حق با اهورا بود و واقعیت زندگی ما هم این بود که اهورا ازش حرف می‌زد اما باز ترسی توی دلم بود که تا وقتی که این زن از زندگیم بیرون نمی رفت از من جدا نمیشد رو به اهورا گفتم حق با توعه اما من تا وقتی که کیمیا توی زندگیمون هست با تو یکجا زندگی نمیکنم این همه صبر کردیم این چند ماه آخرم صبر میکنیم تا ببینیم چی برامون پیش میاد...اما من اینجا و پیش تو نمیمونم ترجیح میدم با راحیل زندگی کنم اونجا آرامش بیشتری دارم چون اگر نزدیک تو باشم هر باری که اون زن به تو زنگ میزنه و پیام میده من عصبی میشم حالم بدمیشه و تو مطمئنم اینو  نمیخوای ..کلافه دستی به صورتش کشید و گفت _گاهی اوقات آرزو می کنم بمیرم و این همه درد مصیبت تموم شه.. گفتم خواهش می‌کنم این حرف نزن ما این همه صبر کردیم ...اما بهم قول بده بهم قول بده که هرگز بهم خیانت نمی کنی من با اینکه دودلم اما می خوام بهت اعتماد کنم می خوام یه فرصت دیگه به تو زندگیمون بدم خواهش می کنم اعتماد منو ویرون نکن گفت _ بهت قول میدم.. گفتم گوشیت باز داره زنگ میخوره نمیخوای جواب بدی اما اون دلخور از جاش بلند شد بی اعتنا به گوشی به سمت آشپزخونه رفت میخواستم ببینم کیمیا چی میخواد بگه که این همه داره زنگ میزنه تماس و وصل کردم و سکوت کردم و صدای گریون کیمیا از اونور خط به گوشم رسید _اهوراکجایی حالم خیلی بده خونریزی دارم...گوشی از دستم افتاد و به سمت آشپزخونه رفتم...اهورا با یه لیوان آب توی دستش به کابینت که داده بود وارد آشپزخونه شدم و بهش گفتم کیمیا میگه خونریزی داره حالش خوب نیست لیوان روی کابینت گذاشت و بی اعتناء گفت به جهنم برام اصلا مهم نیست با عصبانیت گفتم من زندگیمو به باطن دادم که تا الان بگی به جهنم که برات مهم نیست بچه من توی شکم عوض نه نمیخوام اتفاقی براش بیفته خودت خوب میدونی چی کشیدم تا این بچه به دنیا بیاد برو برو ببین چه خبره خواهش می کنم کلاف بهم نزدیک شد شونه هامو توی دستش گرفت منو کمی تکون داد و گفت کاش منم به اندازه اون بچه دوست داشتی کاش منم به اندازه همون حس همون دوست داشتی اما تو همیشه بچه را به من ترجیح دادی برای همین هم توی این بدبختی گیر افتادیم چون تو اولویت توی زندگی همیشه بچه‌ات بودن من شوهرت اینو گفت و به سمت در خروجی رفت چنان در و محکم به هم کوبید که من از جا پریدم و قلبم از جا کنده شد.کنار دیوار سر خوردم و روی زمین نشستم من بچه هامو دوست داشتم چون از من و اهورا بودند هرگز اولویت من بچه ها نبودند تمام عمرم اولویتم اهورا و زندگیمون بوده اما اون یه حسادت ذاتی توی وجودش داشت که باید به دختر خودمونم حسودی میکرد ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دعا شروع کردم به دعا کردن دعا کردم تا اتفاقی برای اون بچه نیوفته حداقل سلامت به دنیا بیاد تا این همه عذابی که کشیدیم بی ثمر و نتیجه نمونه دستم روی شکمم گذاشتم و آهسته سومین بچه مون رو نوازش کردم و گفتم دعا کن دعا کن برادر سالم به دنیا تنها خواستم همین بود گوشیش رو با خودش نبرده بود برای همین نمی تونستم باهاش تماس بگیرم.دستم روی شکمم گذاشتم و آهسته سومین بچه مون رو نوازش کردم و گفتم دعا کن دعا کن برادرت سالم به دنیا تنها خواستم همین بود گوشیش رو با خودش نبرده بود برای همین نمی تونستم باهاش تماس بگیرم به راحیل زنگ زدم و جریان گفتم بهش خبر دادم که اینجا میمونم و منتظر اهورا هستم از راحیل خواستم تا اونم دعا کنه که اتفاق بدی نیافته و تمام تلاش های من بی ثمر و نتیجه نشه اخرای شب بود از انتظار کشیدن خسته شده بودم نگرانی داشت من از پا درمی آورد هر ساعتی که می‌گذشت اهورا بر نمی گشت من ترسم بیشتر می شد که نکنه اتفاق بدی افتاده باشه ساعت ۱۱ شب بود که بالاخره در خونه باز شد و من خودمو هراسون به اهورایی که خسته از در داشت داخل میومد رسوندم و پرسیدم چی شد همه چی مرتبه بچه حالش خوبه؟نگاهش به صورت من داد نمی دونم توی صورتم چی دید حال بدم و انگار ازچشمام خوند که با چند قدم بلند خودشو بهم رسوند و گفت _ آروم باش هیچ اتفاقی نیفتاده همه چیز مرتبه چرا اینقدر نگرانی ؟ پرسیدم مطمئنی چیزی  نشده خواهش می کنم راستشو بگو!اهورا گفت _ مطمئنم بچه حالش خوبه اما دکتر گفت کیمیا باید تحت‌نظر بمونه به خاطر خونریزی که داشته نفسمو آسوده بیرون دادم و گفتم خدا رو شکر مردم از ترس گفتم خدای نکرده اگه اتفاقی بیوفته برای اون بچه چیکار باید بکنم؟ما این همه تلاش نکردیم سختی نکشیدیم که این بچه رو از دست بدیم هم قدمش وارد پذیرایی شدیم روی مبل نشست و منم کنار خودش نشوند و گفت _ کیمیا هر کاری میکنه که منو پیش خودش نگه داره شاید حتی خونریزی هم در کار نبوده و فقط و فقط میخواست منو به خونه بکشونه تا نزدیکش باشم از اون زن هیچ چیزی بعید نیست دستی به صورتم کشیدم و گفتم مهم نیست فقط حواست باشه که یه موقع داستان چوپان دروغگو نشه چند بار بری و در آخر واقعیتی اتفاقی بیفته بود دیگه حرفشو باور نکنی حتی اگه هر روز از این حرفا بزنه تو باید بری میدونی که من اون بچه رو می خوام؟روی مبل دراز کشید سرش روی پاهام گذاشت به صورتم خیره شد و گفت _هر چی که تو بگی اگه کنارم باشی هر کاری که بگی می کنم به این شک نکن فقط باهام بمون کنارم باش دور ازتو حتی نمیتونم نفس بکشم چه برسه به اینکه بخوام زندگی کنم وقتی تو نیستی نه میتونم فکر کنم نه تصمیم بگیرم من حتی عصبانیتمو نمیتونم کنترل کنم اما تو که هستی همه چیز رو به راهه ... همه چیز خوبه دیگه هیچ چیزی نیست که منو ناراحت عصبی دیوونه کنه...به این حرف‌هایی که می‌زد به این عشقی که از تک به تک کلماتش به وجود من تزریق میکرد نیاز داشتم من به این مرد به این آدمی که سرش الان روی پاهام بود نیاز داشتم برای اینکه زندگی کنم نفس بکشم احساس زنده بودن داشته باشم با تمام سختی هایی که داشتن این آدم برای من به وجود آورده بود با تمام عذاب هایی که خواستن این آدم به من تحمیل کرده بود توی تمام این سالها هنوزم قلبم...تپش های این قلب بیچاره من فقط و فقط به خاطره اهورا بود موهاشو آهسته نوازش کردم و نگاه از صورتش نگرفتم ماهها بود که دلتنگ اینصورت بودم توی خواب و رویا هزاران بار دیده بودمش نگاهش کرده بودم الان رویا و خیال نبود خواب نبود این آدم کنارم بود درست نزدیکم دستشو بالا اورد صورتمو نوازش کرد و گفت _ تو هم مثل من بودی تو هم مثل من عذاب کشیدی تو هم دلت برای من تنگ میشد؟چشمام به اشک نشست قطره اشکی از گوشه چشمم سر خورد روی صورتش افتاد سریع سرش را از پا بلند کرد کنارم نشست اشکم از صورتم پاک کرد و گفت _ فهمیدم می دونم خواهش می کنم گریه نکن با صدای لرزونی که به خاطر بغض توی گلوم بود گفتم من تمام روزایی که تا نبودی هزاربارمردم جون دادم حسرت داشتنت جون منو گرفت اما چاره دیگه ای نداشتم چیزهایی که دیده بودم باعث میشد این دوری رو تحمل کنم و ازت فاصله بگیرم...دستشو توی دستم گرفتم و روی قلبم گذاشتم و گفتم می بینی این قلبم انقدر درد می‌کشید وقتی نبودی اینقدر تیر می کشید که گاهی فکر می کردم همین الان که از کار بیفته و من جونم از تنم بره منو خوب میشناسی میدونی برای من تو حکم عشق و شوهر و این چیزا رو نداری تو برای من دلیل نفس کشیدنی وقتی از تو گذشتم قلبم هزار تیکه شده بود دیدن این عکسها خیلی درد داشت اهورا...  ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
این درد و من نمیتونستم تحمل کنم دیگه نمی تونستم بی خیال از کنار این درد بزرگ بگذرم باید میرفتم تو به من حق نمیدی؟ پیشونیشو به پیشونی من تکیه داد و گفت _ بهت حق میدم اما تو بدون اینکه با من حتی حرف بزنی رفتی این منصفانه نبود انصاف نبود..قلبم بی تابی می کرد منو این آدم به هم نیاز داشتیم برای زندگی یعنی باید بهش میگفتم  الان که منو اهورا کنار همیم یه بچه توی شکم منه؟ دودل بودم مردد بودم برای دادن این خبر میترسیدم این خبر رو بدم اتفاق بدی بیفته و من به خاطر این بچه باز پاگیر بمونم می خواستم اول مطمئن بشم از زندگیم از اهورا از اینکه کیمیا رفتنیه بعد این خبر رو بهش بدم انگار بدجوری توی فکر غرق بودم که اهورا آهسته اسممو صدا زد به خودم اومدم و بهش نگاه کردم _به چی داری فکر می کنی؟کمی مکث کردم با یه لبخند گفتم هیچی فکرم پیش مونسه اهورا روی مبل دراز کشید گفت _جای مونس خوبه نگران نباش الان من و تو  به هم احتیاج داریم به اینکه کنار هم باشیم تا بتونیم آروم بگیریم مگه نه ؟ خوشحالم که برگشتی زنده شدم که برگشتی دیگه نرو هیچ وقت منو تنها نزار من بدون تو هیچی نیستم تمام زندگی منی آیلین من برای اینکه تورو داشته باشم هر کاری می کنم از هر چیزی می گذرم خواهش می کنم بهم اعتماد کن من هیچ وقت بهت خیانت نکردم من هرگز به کیمیا نزدیک هم نشدم...من تو رو عشق تو رو با کل دنیا عوض نمیکنم فراموش کن گذشته رو فراموش کن کارنامه سیاه منو الان من فقط تورو می خوام چشمام جز تو کسی رو نمیبینه قلبم جز تو جای هیچ کس دیگه ای نیست...دوسش داشتم خیلی دوسش داشتم حرفاشو باور میکردم اهورا گفت _چه خوبه که دارمت چه خوبه که برگشتی ممنونم که اومدی  که بخشیدیم که هنوزم منو دوست داری. الان فقط عشق بود که توی وجودم تویی قلبم جا داشت تمام شک و تردیدام از بین رفته بود من بازم به این آدم اعتماد کرده بودم میدونستم این بار اعتمادمو زیر پا نمیزاره.  حضور و وجودش برای من همون بهانه ی نفس کشیدن بود تا صبح نخوابیدیم خواب با چشمای من غریبه بود همانطور که با چشمای اهورا غریب بود کنار هم موندیم از این چند ماهی که بدون هم گذرونده بودیم حرف زدیم و حرف زدیم چندین و چند بار تا نوک زبونم اومد که بگم حامله ام اما باز جلوی خودمو گرفتم نمی دونستم چرا این کارو می کنم اما عقلم می گفت هنوز نباید بگی هنوز زوده ...آفتاب که بالا زد اهورا روی تخت نشست و موهای منو بوسید و گفت _ شب خوبی گذروندیم هر دو نفرمون بهش نیاز داشتیم بعد چند ماه دوری و نبودن به این خلوت واقعاً محتاج بودیم اما من بی اندازه دلتنگ دخترمونم برم دنبالش؟برم بیارمش اینجا زندگی می کنیم دیگه مگه نه ؟اینجا میمونیم تا وقتی که شر اون کیمیا رو از زندگیمون کم کنم! همین جا میمونی مگه نه؟مگه میتونستم وقتی اینطور با مظلومیت از من چیزی میخواستم نه بگم !سرمو تکون دادم و پلک زدم.با صدای بلند خندید و گفت میرم مونس بیارم بعدش دیگه خودت باید جمع و جورم کنی به سمت آشپزخونه کوچیک  آپارتمان جدیدش رفتم و گفتم من صبحانه آماده می کنم تو برو دنبال مونس تا برسین و با هم صبحانه بخوریم خلوت بودو ترافیکی وجود نداشت برای همین یک ساعت و نیمه می رفت ومی آمدسریع آماده شده از خونه بیرون رفت حس زندگی داشتم زنده شده بودم الان دوباره حس می کردم دارم زندگی می کنم چقدر بدون حضور این مرد زندگی تلخ بود زندگی نبوداصلا صبحانه رو آماده کردم جلوی آینه نشستم موهامو با شونه اهورا شونه کردم نگاهی به صورتم انداختم درست لاغرتر شده بودم اما نگاهم جون گرفته بود انگار که برگشتنم پیش اهورا حتی روی ظاهرم هم تاثیر زیادی می گذاشت درست حدس زده بودم درست یک ساعت و نیم وقت برد تا اهورا با مونسم برگرده درو که باز کردن به پیشوازشون رفتم و مونس خوشحال با اون چشمای خواب آلودش خودشو توی بغلم انداخت و گفت _بابامیگه دیگه باهم زندگی می کنیم اره؟ من تو بابا مگه نه ؟؟پیشونیشو بوسیدم موهاشو بوسیدم و گفتم آره عزیز مامان دیگه با هم زندگی میکنیم دیگه دور بودن تمام شد خوشحال دستاشو برای پدرش هم باز کرد دختر کوچولوی من هم منو هم پددرش محکم بغل کرده بود با صدای بلندی میخندید ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دلم برای این خنده هاشم تنگ شده بود نبودهددهورا  و حتی روی  دخترکمون تاثیر گذاشته بود که کم می خندید بیشتر وقتا توی خودش بود و من میدونستم به خاطر دلتنگی پدر شه....صبحانه رو با هم خوردیم و اهورا گفت _میرم همه چیز به کیمیا بگم و ازش بخوام از اون خونه بره اصلامیگم بیاد اینجا زندگی کنه...دستشو گرفتم و گفتم نه الان وقتش نیست نمیخوام بفهمه که ما برگشتیم میدونی که چه کارهایی از دستش بر میاد نمی خوام آرامشمونو بگیره بذار فکر کنه هنوزم خبری از من و دخترم نیست وتو تنهایی اینطوری آرامش بیشتری داریم اهورا کاملا مخالف این پیشنهادم بود اما به خاطر من و اینکه خیالم راحت باشه قبول کرد قرار بود امروز و کلا خوش بگذرونیم با مونس بریم جاهایی که اون دوست داره و به زندگی برگردیم درست مثل سابق دخترم خوشحال بود من خوشحال بودم و اهورا حتی نمیشد  خوشحالیشو توصیف کنم این مرد بدون ما خیلی شکسته شده بود و برگشتن ما انگار که دوباره اونو به زندگی برگردونده بود با راحیل  حرف زده بودم و بهش توضیح داده بودم که تمام مشکلات بینمون حل شد و من پیش  اهورامی مونم دختر بیچاره انقدر خوشحال شده بود که پشت تلفن گریه کرد حتی به مینا زنگ زدم و خبر رو بهش دادم اونم خیلی خوشحال شد دلتنگ بود بی تابی می کرد می گفت تنهایی خیلی سخته اما این چیزی از خوشحالیش برای سر و سامان گرفتن زندگی من کم نمیکرد.روز بی نظیری و کنار دختر مو اهورا گذرانده بودیم شب خسته و بی رمق که به خونه برگشتیم با تمام خستگی ها خوشحال بودیم این و ازچشمای هر سه نفرمون می‌شد خوند تنها اعصاب خوردیمون تماسهای پشت سرهم کیمیا بود که حالمونو می‌گرفت اما هردو سعی می‌کردیم بی‌اعتنا به این تماس‌ها باشیم بالاخره وقتی به خونه رسیدیم لباس عوض کردیم و همگی جلوی تلویزیون نشستیم.دوباره گوشی اهورا به صدا در اومد اما این بار کیمیانبود این بار مادرش بود که قصد کرده بود مارو دیوونه کنه چندباری جواب نداد اما بالاخره عصبی تماس و وصل کرد صدای مادرش تا این ور خط به  گوش منم می رسید _ کجایی تو پسرم از صبح هزار بار کیمیا بهت زنگ زده چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ مردیم از نگرانی!اهورا انگشتاش لابه لای موهای من نشست و گفت _ درگیرم مادر من چیکار داری کارتون چیه اینو بگین!مادرش که بی شک نزدیک کیمیا بود مثلا نمی خواست بفهمه اهورا مایل به صحبت کردن نیست انگار کمی از کیمیا فاصله گرفت و گفت _ این چه طرز صحبت کردن اهورا میگم زنت واینجا با یه بچه توی شکمش ول کردی کجایی؟این دختر بهت احتیاج داره اهورا بین حرفش پرید و گفت _ این بار هزارم اون زن من نیست اون فقط یه رحم اجاره ای مادر من چرا اینو نمیفهمی چندین هزار بار بهتون توضیح دادم اون زن من نیست فقط بچه من و آیلین و توی شکمش داره مادرش با صدای بلند داد زد _ گور به گور بشه اون ایلین که هر چی میکشیم  از اون میکشیم.همه بدبختیامون زیر سر اونه‌‌‌ خودش گم و گور شده ولی هنوز جادو و دعاهاش روی تو اثر داره پسر  دیوونه ی من معلوم نیست اون زن الان کدوم گوری و تو داری اینجا هنوزم به خاطرش خودخوری می کنی! بفهم اون نیست رفته ...شنیدن این حرفاست عصبیم می کرد چه چیزهایی که راجع به من به پسرش نمی گفت از اهورا فاصله گرفتم مونس و که خوابیده بود بغل زدم به سمت اتاقی که برای مونس کمی آماده کرده بودیم رفتم سر جاش گذاشتمش و کلافه به دیوار تکیه دادم عصبی میشدم از این حرفا...موقع بارداری همه چیز بهم بر می‌خورد و ناراحتم می‌کرد نازک نارنجی می‌شدم اما اهورا که باخبر نبود بخواد ناز منو بکشه کمی که گذشت اهورا آهسته در اتاق و باز کرد به هم نزدیک شده کنارم ایستاد اونم شرمنده بود از حرف‌هایی که مادرش بهم زده بود اما چیکار میشد کرد مادرش بود نمی تونست هیچ کاری بکنه گفت _همه چیز مرتب میشه میدونم  اما اگه تو به من اجازه بدی تا الان به همه دنیا بگم که زنم برگشته پیش منه اون موقع میتونم گل بگیرم دهن هر کسی که بخواد راجع به تو حرف بزنه حتی اگه مادرم باشه....   اما تو دست و پامو بستی آیلین نمیزاری و من گیر افتادم بین تو و کسایی که راجع به تو بد میگن...نمیخواستم دل گیرش کنم گفتم یکم دیگه تحمل کنی همه چیز تموم شده راحت میشیم نگاهی به مونس که خواب بود انداخت و رفت توی پذیرایی روی مبل نشست گفت _بی اندازه لاغر شده مثل دختر بچه هاش شدی  باید خیلی به خودت برسی اما توجه کردی دیگه خبری از اون افسردگیه بیش از حدی که داشتی نیست خیلی میخوابیدی خیلی نگران این حالت بودم...شکی که داشتم به زبون آوردم و گفتم از وقتی که کیمیا از خونه  رفت یعنی رفت بیمارستان دیگه اون حالتا رو نداشتم نمی خوام به کسی تهمت بزنم اما فکر می‌کنم کیمیا تو غذا یا نوشیدنیام  چیزی میریخته که   بی حال می شدم اهورابا چشمای گرد شده بهم خیره شد انگار باورش نمی شد ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پــروردگــارا 🌸 در این شب دل انگیز آنچه را که بیصدا از قلب عزیزانم گذر کرده در تقدیرشان قرار ده تا لذتی دو چندان را برایشان به ارمغان بیاورد🍃 شبتون بخیرو شادی ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سـ♥️ـلام صبح شنبه تون بخیر و نیکی الهی ڪه مهربانی رسمتون موفقیت سهمتون خوشبختی حقتون باشه خیر و برکت تو زندگیتون جاری حاجت دلتون روا وتنتون سلامت باشه ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
سرم را پایین انداختم و گفتم فقط گفتم احتمال میدم مطمئن نیستم صورتمو با دستاش قاب گرفت و گفت _از این زن هر چیزی که بگی بر میاد اما اگه بفهمم اون کارو کرده خونش دیگه حلال میشه ایلین جونشو میگیرم شک نکن.تمام برنامه هایی که ریخته بودیم تمام سعی مون برای پنهان کردن برگشتنم با اومدن سرزده شاهین به این خونه بی نتیجه موند وقتی به اینجا اومد و هورا گفتن نمی تونه بهش دروغ بگه چون تو این مدت بی اندازه بهش کمک کرده به ناچار سکوت کردم و اون با ورودش به خونه و دیدن من کنار در خشکش زد متعجب شده بود تازه انگار به خودش اومد بهم نزدیک شد چندباری پلک زد و گفت _ اهورا درست می بینم آیلین اینجاست؟ اهورا خندید دستامو گرفت و به خودش نزدیکتر کرد و گفت _آیلین برگشته چند روزی میشه که اومده و اینجا با هم زندگی می کنیم اما هیچ کسی باخبر نیست و تو هم باید این راز وبین خودمون نگهداری میفهمی که چی میگم؟شاهین خوشحال گفت _کجا بودی تو دختر این مرد دیوونه شد وقتی نبودی دیوونه شد ما رو هم دیوونه کرد ولی واقعاً خیلی نگرانت بودیم خداروشکر که برگشتی تشکری کردم و دوباره ساکت شدم حس غریبی داشتم این ادم چندان برام قابل اعتماد نبود با اینکه اهورا بی ندازه بهش اعتماد داشت و من بهش اعتماد نداشتم کمی نشست حرف زدو ابراز خوشحالی کرد از حال اهورا که اینقدر بهتر شده و روحیه اش که اینقدر خوب شده گفت و مونس توی بغلش نشوند کلی باهاش حرف زد  بازی کرد و بعد عزم  رفتن کرد اهورا دوباره بهش گوشزد کرد که نباید کسی از جریان اومدن من با خبر باشه و اونم قول داد و رفت اما با رفتن اون دوباره زنگ خونه به صدا در اومد وقتی اهورا با فکر اینکه شاهینه و چیزی جا گذاشته باشه درو باز کرد با دیدن کیمیا درست روبه رومون توی این خونه همگی شوکه شدیم.کیمیا با دیدن من کاملاً شوکه شده بود و ما از حضور اون توی این خونه اما با این شوکی که بهمون وارد شده بود اهورا زودتر خودشو جمع و جور کرد کنار من ایستاد و رو به کیمیا گفت تو اینجا چه غلطی می کنی؟کیمیا هنوزم تو شوک بود باورش نمی شد که من برگشته باشم و اهوراپیش من باشه بهم نزدیک تر شد اهورا بین منو کیمیا قرار گرفت _مگه با تو نیستم  اینجا چیکار می کنی؟ به خودش اومد گفت _دنبال شاهین آمده بودم میدونستم با تو در ارتباط اومده بودم ببینمت که الان متوجه شدم که بازنت زندگی میکنی اهورا پوزخندی زد و گفت _ بایدبهت توضیح بدم با زنم  تو این خونه زندگی کنم!ربطی به تو داره اصلا؟میتونستم عصبانیت از  چشمای کیمیا  بخونم چشماش قرمزشده بود و من می دیدم که چطور داره از عصبانیت ناخوناشو به کف دستش فشار میده اهورارو کنار زدم و خودم رو به روش ایستادم و گفتم چه انتظاری داشتی فکر میکردی من شوهرمو دو دستی تقدیم تو می کنم و میرم برای همیشه؟ اما اشتباه کردی من از خانوادم نمیگذرم اونم در مقابل تویی که میدونم مثل یه مار میمونی اما من به شوهرم بیشتر از هر کسی دیگه اعتماد دارم الان که اینجام تنها وظیفه تواینه بچه مارو به سلامت به دنیا بیاری و بعد گورتو گم کنی و بری  نمی خواستم بفهمی که برگشتم چون حال و حوصله دیدنتو حرف زدن باهاتونداشتم اما حالا که فهمیدی رک وراست باهات حرف میزنم پاتو از زندگیم بکش بیرون منو ایلین گذشته نیستم تو این چند ماه خیلی تغییر کردم و عوض شدم الان میتونم جونتو بگیرم دیگه برای نگه داشتن شوهرم و زندگیم از هیچ کاری دریغ نمی کنم چه باورت بشه چه نه شدم یکی لنگه خودت و تو این من جدید و ساختی ازت ممنونم.هنوزم کفشهای پاشنه بلند می پوشید با اون شکم برآمده اش نگران نمی شد که اتفاقی برای بچه بیفته دو قدم بهم  نزدیک تر شد اینقدر نزدیکه نفساشو روی صورتم بود حس میکردم کردم _ببین چی میگم  من تا اینجا نجنگیدم که پا پس بکشم یا من خوشبخت میشم یا نمیزارم تو هم خوشبخت بشی این تنها راهیه که میتونم آرامش داشته باشم اهورا بازوشو  کشید به سمت در برد و گفت _ از اینجابرو...درضمن برو تمام وسایلتو جمع کن اون خونه مال زنه منه ماله ایلینه توام هر چه زودتر باید از اونجا بری روبروی اهورا ایستاد و گفت _میدونی چیه؟ خیلی وقته که دیگه دوستت ندارم اما برای اینکه به خودم ثابت کنم به تو ثابت کنم برنده این بازی پیروز این میدان جنگ منم پاپس نکشیدم و نمیکشم اهورا دیگه دوست ندارم اما مطمئن باش نمیزارم خوشبخت باشی نمیزارم زمانی که من خوشبخت نیستم شما خوشبخت باشید منتظر هر چیزی باشین هر چیزی نمیزارم زندگیتون باخنده بگذره.از در که بیرون رفت دلم شور افتاد نگران شدم نکنه بخواد بلایی سر اهورا یاسر دخترم بیاره من مهم  نبودم نگران خانواده‌ام بودم.انگار که اهورا ترسو نگرانی و از چشمای من خوند ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
که درو بست و گفت _نگران نباش هیچ کاری نمیتونه بکنه خواهش می کنم نباید نگران بشی نباید نگران میشدم نباید این خوشی که به دست آوردم و به خاطر این زن خراب می کردم پس روبه اهورا گفتم هیچ کاری نمیتونه بکنه نمیتونه خوشیمو خوشبختیمون از ما بگیره مگه نه؟یک ماهی از برگشتنم میگذشت به لطف اهورا با پدر و مادرش روبرو نشده بودم به خونه خودم برگشته بودم و خبری از کیمیا نبود اهورا تمام سعیش رو می کرد که کنار من حتی اسمش و نیاره امروز تصمیم گرفته بودم خبر حاملگیمو و بهش بدم دیگه نمی تونستم بیشتر از این پنهانش کنم شکمم روزبه روز داشت بالاتر می اومد نمیشد دیگه  چاق شدن و رسیدن اهورا بهم و بهانه کنم باید بهش می گفتم اما بی‌اندازه نگران بودم نگران اینکه اهورا دلخور بشه ناراحت بشه از پنهان‌کاریم اما من حق داشتم حق داشتم که اینکارو بکنم میخواستم مطمئن بشم و بعد همه چیز به اهورا بگم کیمیا توی خونه ی خودش میموند با بچه ما توی شکمش بی‌اندازه نگران بچه بودم  میترسیدم کاری کنه می ترسیدم آسیبی به بچمون بزنه اما اهورامیگفت همه حواسش به همه چیز هست میگفت شاهین کنار کیمیا موندگار شده و حواسش هست که اتفاقی برای بچه نیفته به این چیزا امیدوار بودم و خوشحال ...خوشحال از زندگیم که دوباره به دستش آورده بودم خوشحال ازخوشبختی که داشتم  دوباره تجربه اش می‌کردم خوشحال بودم از داشتن مردی مثل اهورا مونس و به پیش راحیل فرستاده بودم امشب میخواستم تنهایی با اهورا حرف بزنم تا اگه  دلخوری و ناراحتی پیش اومد اینجا نباشه وقتی اهورا موقع شام به خونه اومد خسته بود خستگی از صورتش می‌بارید اما با دیدن من به سمتم اومد و سراغ مونسو گرفت که گفتم پیش راحیل مونده خنده ای کرد و گفت _ امشب باید بهت بگم امشب خیلی خستم..آهسته گفتم پس اینطوریه که خسته ای باشه !خسته باش گفت _من نوکر خودتم خانوم این حرفا چیه که میزنی شما فقط امرکن میدونی که من همیشه آماده ام برا حرفات. با خنده به سمت آشپزخونه رفتم و گفتم زود باش برو لباستو عوض کن بیا برای شام امشب یه شب خیلی خاصه برای ما بدون اینکه بخواد لباسشو عوض کنه پشت سرم راه افتاد گفت _ شبه خاصیه!تولدت که نیست تولد من هم نیست سالگرد ازدواجمونم نیست تولد مونسم نیست چه روز خاصیه؟به کنجکاویش خندیدم به سمت بیرون آشپزخونه هلش دادم و گفتم برو لباستو عوض کن برگرد بعد شام همه چیز و بهت میگم از اونجا دور شد خودم به قدری استرس داشتم که حتی احساس می کردم گاهی اوقات قلبم داره از کار میوفته بی‌اندازه نگران بودم دستم رو روی شکمم گذاشتم و آهسته زمزمه کردم امشب به بابایی میگیم که تو اومدی توی زندگیمون که تو هستی بهت قول میدم معذرت می خوام که از بابات پنهانت کردم وقتی اهورا برگشت وقتی شام خوردیم تمام طول شامو از من پرسید چی میخوای بگی نمیخوای بگی شبه  خاصیه چه اتفاقی افتاده این همه کنجکاویش  منو مضطرب می‌کرد بالاخره وقتی بعد از شام توی پذیرایی نشستیم کنارش روی مبل نشستم دستشو توی دستم گرفتم و گفتم .می خوام یه چیزی بهت بگم اما باید بهم قول بدی غیرمنطقی رفتار نکنی خواهش می کنم از من دلگیر نشو من اینقدر عذاب کشیده بودم که باید از یه چیزایی مطمئن میشدم و بعد بهت می گفتم اونم نگران شد دستمو بوسید و گفت _من از تو ناراحت نمیشم میدونم هیچ کاری و بی دلیل انجام نمیدی حالا بهم بگو چه اتفاقی افتاده نگاهمو ازش دزدیدم دستش آهسته روی شکمم گذاشتم و گفتم اینجا چیزی احساس می کنی ؟اهورای بیچاره متعجب به دستش که روی شکمم بود نگاه کرد و گفت _ نه !چیزی شده تو حالت خوبه؟نمیخواستم نگرانش کنم پس سراغ اصل مطلب رفتم و گفتم من حامله ام ۵ ماه حامله ام بچمون پسره حرفمو که زدم سرمو بالا آوردم و به صورت اهورا خیره شدم با چشمای گرد شده متحیر نگاهم می کرد لبمو با زبونم تر کردم و دستمو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم حالت خوبه؟دستش کمی روی شکمم جابجا شده گفت _ داری شوخی می کنی مگه نه؟لبخندی زدم و گفتم شوخی نمی کنم به خاطر همین بچه برگشتم برگشتم تا مطمئن بشم که بهم خیانت نکردی از عشقت مطمئن بشم و بعد این خبر رو بهت بدم توی اوج ناامیدی اهورا وقتی دکتر این خبر رو بهم داد وقتی گفت حاملم فهمیدم که من نباید از تو دور بشم فهمیدم زندگی من و تو تا ابد به هم وصله من برگشتم کنار هم بچه هامونو بزرگ کنیم.پلک روی هم گذاشت چشماشو بست نفس عمیقی کشید و گفت _ تو پنج ماهه حامله ای و من الان باید بفهمم؟خودمو بهش نزدیک کردم صورتشو با دستام قاب گرفتم و گفتم خواهش می کنم  خواهش می کنم منطقی باش فکر میکردم بهم خیانت کردی فکر می کردم با کیمیا الان زندگی خوبی داری من برگشتم برگشتم تا مطمئن بشم هنوز توی زندگیت توی قلبت جایی دارم اینو بهت بگم در ضمن من از کیمیا میترسیدم خیلی میترسیدم... ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
سلام ببخشيد مزاحم شدم يه كانال قبلًا گذاشتين تیشرت و لباس های خنک تابستونی با قیمت‌های خیلی مناسب بود خيلى عالى بود ميشه يبار ديگه بزارين گمش كردم 🥹 بفرماييد عزيزم 👇 https://eitaa.com/joinchat/4224451371C65a5df1469
اشک ازچشمام روی صورتم افتاد و اهورا بهم خیره شده بود نه حرفی میزد و نه واکنشی نشون میداد فقط و فقط بهم خیره شده بود.دستم و از روی صورتش کنار کشیدم و گفت _تو حامله ای؟آیلین من حامله است؟ معذرت می خوام که بی من سختی کشیدی معذرت می خوام ۵ ماه این حرف رو توی دلت نگه داشتی معذرت می خوام که اینقدر قابل اعتماد نبودم که تو این همه سختی بکشی نفس آسوده ای کشیدم اون از من عصبی نبود درک می‌کرد مثل همیشه من عاشق این مرد بودم دوباره دستش روی شکمم گذاشت و گفت _یعنی الان من و تو یه پسر داریم دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم من و تو الان دو تا پسر داریم یکی اینجاست یکی پیش اون زن...دوتا پسر یه دختر باورت میشه منی که فکر میکردم جز مونس دیگه اصلا نمیتونم بچه ای داشته باشم الان دو تا پسر دیگه هم دارم اهورا شنیدن این خبر آنقدر خوشحال شده بود که خودمم باورم نمی شد دیگه خوشبختیم تکمیل شده دیگه هیچ رازی توی زندگیم نداشتم...خیالم راحت شده بود از همه چیز ...دیگه راحت می تونستم نفس بکشم...بخوابم بیدار بشم...اهورا از من دلگیر نشد اهورا از من دلخور نشد چی بهتر از این ؟وقتی گوشی اهورا زنگ خورد من از بغلش بیرون اومدم و برای آوردن چای و شیرینی به اشپز خونه رفتم اما صدای نگران اهورا کاری کرد که خودمو بهش برسونم رو بهم گفت _ کیمیا خودکشی کرده باید برم سراغش بردنش بیمارستان...نگران به سمت اتاق دویدم و گفتم منم باهات میام بچه ...نکنه برا بچه اتفاقی افتاده باشه؟ اهورا جلوی راهم ایستاد و گفت _تو جایی نمیری همینجا میمونی خودت بارداری نباید به خودت فشار بیاری...بمون بهت زنگ میزنم باشه؟نمی تونستم بمونم اما جلودار اهورا هم نبودم منوتوی خونه تنها گذاشت و خودش رفت...رفت دنبال کیمیا ...میدونستم بالاخره یه کاری میکنه میدونستم کاری میکنه تا خوشیه  مارو ازمون  بیگیره اون زن واقعاً ترسناک بود‌..از وقتی اهورا پاشو از در خونه بیرون گذاشته بود من آروم و قرار نداشتم توی خونه راه میرفتم و نگاهم فقط به ساعت بود..نیم ساعتی از رفتنش میگذشت که با چرخیدن کلید توی قفل در متعجم به سمت در رفتم اهورا چرا برگشته بود؟ اما با دیدن کیمیا اونم رو به روی خودم ترسیده عقب کشیدم مگه نگفته بودن که کیمیا خودکشی کرده ؟مگه نگفتن حالش خوب نیست ؟پس اینجا چیکار میکرد؟ چند قدم کافی بود که داخل بیاد و بعد در خونه رو قفل کنه بهم نزدیک شد درست توی  یک قدمیم  ایستاد و با یه پوزخند بزرگ روی صورتش گفت _ تو فکر کردی من به این آسونیا میدون  و برای تو خالی می کنم؟اونم  برای تو دهاتی ها که حتی لیاقت اون اهورا رو نداری !میدونی خیلی وقته احساس می کنم دیگه تو رو دوست ندارم هرگز به این فکر نکردم که بخوام ازش بگذرم تحویلش بدم به تو...اگر قرار باشه مال من نباشه نمیذارم مال تو بشه این قانونه برای من...همیشه دختر خودخواهی بودم اگه یه عروسک یه شیرینی یا اسباب بازی قرار بود مال من نباشه ترجیح میدادم ماله هیچ کس دیگه ای هم نباشه!سعی کردم آروم باشم و دست و پامو گم نکنم اونم مثل من یه زن بود چیزی ازش کم نداشتم که بخوام بترس به سمت پذیرایی رفتم و گفتم وقتی اهورا بفهمه بهش دروغ گفتی مطمئن باش تسویه حساب میکنه باهات تو نمیتونی هر وقت بخوای با ما بازی کنی!خنده بلندی کرد و گفت _من با هر کسی که دلم بخواد  بازی می کنم میدونی اولش تصمیم داشتم این بچه رو از بین ببرم اینطوری هر دوی شما را عذاب می دادم اما خوب که فکر کردم دیدم اون طوری بعد از اینکه عزاداریتون تموم بشه دوباره شما دو نفر کنار همین من میتونم با یه تیر دو نشون بزنم اگه بلایی سرت بیاد اهورا تنها میمونه و شما دو نفر هرگز دیگه کنار هم نیستین از اون طرف بچه من بچه ای که توی شکممه به دنیا میاد و همیشه حلقه اتصال من و اهورا میشه!واهورا  دیگه نمیتونه از من بگذره...نقشه بی نقصیه اهورا میره دنبال من و من اینجا بدون اینکه بفهمه کاری می کنم که تو خیلی طبیعی از دنیا بری... باور کن من قاتل نیستم اما برای رسیدن به هدفام  اوقات مجبورم که کارهایی که دوس ندارم انجام بدم ...مزخرف نگو تو نمیتونی کاری کنی یه تار مو از سر من کم شه اهورا میفهمه که کار توئه چون الان به جای اینکه توی بیمارستان باشی و در حال جون دادن اینجایی اهورا وقتی به بیمارستان برسه و ببینه تو اینجا نیستی همه چیز رو میفهمه و میاد سراغت.بهم نزدیک شد موهام کمی دست کشید و گفت _ اینم درسته ممکنه اون بفهمه و از من متنفر بشه امامهم اینه  تویی آیلینی این وسط وجود نداشته باشه.نگران بودم ترس داشتم برای خودم ترس نداشتم به خاطر بچه ای که توی وجودم بود و به خاطر بچه ای که توی وجود این زن بود میترسیدم.هر دوی این بچه ها مال من بودن از خون من بودن نمی‌خواستم  تار مویی از سرشون کم بشه نمی خواستم کاری کنم که تحریک بشه ازش فاصله گرفتم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
گفتم بهتره زودتر از اینجا بریم چون هر لحظه ممکنه اهورا برگرده دور من چرخی زد و گفت _ اما من اینجا نیومدم که برگردم من می خوام با دست پر برم من تمام عمرمو عاشق اهورا بودم از وقتی که یه دختر دبیرستانی بودم! هرگز فراموشش نکردم وقتی با شاهین ازدواج کردم به میل و خواسته خودم نبود مجبور شدم باهاش ازدواج کنم به خاطر خواسته‌های پدر و مادرم ...تمام تمام اون روزا کنار شاهین که زندگی می‌کردم تنها و تنها به اهورا فکر میکردم تو نمیتونی منو درک کنی نمیتونی بفهمی چقدر سخته کنار مردی زندگی کنی اما قلبت پیشه مرد دیگه ای باشه.امابالاخره به خودم جرات دادم که از شاهین جدا بشم توی روی خانواده‌ام بایستم و برگردم اینجا سراغ مردی که تمام عمرم عاشقش بودم اما دیدن اون کنار تو برای من درد داشت خیلی درد داشت وقتی میبینم آدم بی ارزشی مثل تو رو به منی که اینهمه عاشقم بوده ترجیح میده دیوونه میشم.بی‌هوا موهامو دور دستش پیچید و محکم کشید صدای آخم بلند شد موهام داشت از ریشه کنده میشد با صدای بلند گفتم ولم کن ولم کن عوضی داری چه غلطی می کنی؟اما اون این کارشو بیشتر و بیشتر تکرار کرد وقتی موهامو رها کرد منو محکم به جلوه هل داد که روی زمین افتادم د پیشونیم به لبه عسلی  خورد از درد دستم روی پیشونیم گذاشتم و با احساس مایع گرمی روی پیشونیم به  دستم خیره شدم پیشونیم شکافته شده بود به سمت کیمیا برگشتم با لبخند بهم خیره شده بود _نظرم عوض شد هم جون تورو میگیرم هم این بچه که توی شکممه و بعد میرم برای همیشه میرم جایی که دستت اهورا به من نمیرسه و هیچ کاری نمیتونه بکنه اما با خیال آسوده زندگی می کنم چون میدونم دیگه تو کنارش نیستی !به سمتم حمله کرد تا خواستم عکس العملی نشون بدم دوباره موهامو دور دستش پیچید و سرم رو روی عسلی کوبید من دختر بی دست و پایی بودم هرگز آزارم به مورچه حتی نرسیده بود الان با این کیمیای شیطان صفت چیکار میتونستم بکنم؟تنها کاری که تونستم بکنم این بود با صدای بلند اسم‌اهورا فریاد بزنم تنها کسی که داشتم اون بود درد بدی توی سرم پیچیده بود خون جلوی چشمام رو گرفته بود و راحت نمی تونستم نگاه کنم چند باری سرم روی عسلی کوبید و من نقش زمین شدم بالای سرم ایستاد و با اون لبخنده که روی صورتش بود گفت _حالا وقتشه این خونه آتیش بگیره و تو توی این خونه بسوزی وخاکستر بشی.وقتی این حرف زد به سمت آشپزخونه رفت نمیتونستم تکون بخورم دیگه کم کم داشتم از هوش می رفتم خوب نمی‌دیدم اما دیدم با فندک از آشپزخانه به سمت من میاد کیفشو برداشت از توی کیفش یه باطری کوچک توش پر بود به چیزی شبیه بنزین بیرون کشید کنارم زانو زد و گفت _ خداحافظ آیلین زودتر پسرتم می‌فرستم پیش خودت پس تنها نمیمونی نگران نباش اینو گفت فندک روشن کرد و من دیگه هیچی ندیدم چشمام بسته شد. ×××× وقتی به بیمارستان رسیدم وقتی شاهین و مثل خودم آواره و سرگردونم اونجا دیدم از سراسیمه به طرفش رفتم و پرسیدم چی شده؟حیرون گفت _ اینجا هیچ کسی به اسم کیمیا نیست دروغ گفته انگار!دروغ گفته بود؟  چنگی به موهام کشیدم و تازه یادم اومد ایلین و اونجا تنها گذاشتم سراسیمه از شاهین فاصله گرفتم و با قدم های بلند به سمت ماشین دویدم شاهین پشت سرم راه افتاده بود همش اسممو صدا میکرد اما وقتی برای ایستادن نداشتم فقط فریاد زدم آیلین شاهین آیلین...کیمیا رفته سراغ آیلین هر دو سوار ماشین شدیم و با سرعت از بیمارستان بیرون زدیم نگرانی داشت منو از پا درمی‌آورد وقتی جلوی آپارتمان رسیدیم با دیدن دود و جمع شدن جمعیتی که اونجا بودن وحشتزده و  سراسیمه از ماشین پیاده شدم وقتی دست و پا گم کردن نبود وقت مکث کردن و ایستادن نبود باید میرفتم تو... هر کسی که اونجا بود کنار زدم انگار هنوز آتش‌نشانا نرسیده بودن قدم اول که روی پله ها گذاشتم با دیدن کیمیا که نقش پله‌ها شده بود و بیهوش افتاده بود و خون ازش میرفت نفسم بند اومد اینجا چه خبر شده بود؟یکی از همسایه ها به سمتم اومد و گفت _الان آمبولانس و آتش‌نشانی میرسه بهشون زنگ زدم به طرف خونه رفتم درو که باز کردم دود غلیظی از خونه بیرون زد چشمام جایی نمیدید با صدای بلند شروع کردم به صدا کردن ایلین  اما جوابی بهم نمیداد اتیش انگار هنوز اینقدر بزرگ نشده بود  که کل خونه رو بگیره تو این تاریکی به سمت پذیرایی دویدم وقتی پام یه چیزی که روی زمین بود گیر کرد و افتادم بدنه حال ایلین روی زمین افتاده دیدم ایلین من  غرق خون بود مبل کنارش آتش گرفته بود و موهای ایلین داشت میسوخت.. کیمیا برام اصلا اهمیت نداشت تو این لحظه حتی هیچ کدوم از این بچه ها که توی شکم آین زنا بودن برام مهم نبودن فقط و فقط آیلین برای من مهم بود من کنار آیلین توی آمبولانس نشستم و شاهین توامولانس دیگه‌ای کنار کیمیا دست آیلین توی دستم بود ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
  نگاهم به سرش بود موهای قشنگش سوخته بود طوری به پوست  سرش رسیده بود و این منو بی اندازه ناراحت می کرد رو به دکتری که توی امبولانس بود گفتم همسر من بارداره خواهش می کنم خواهش می کنم کمکش کنید نباید اتفاق بیفته دکتر که تازه فهمیده بود آیلین بارداره سراسیمه شروع کرد به چند تا معاینه دیگه و به بیمارستان گزارش  داد وقتی به بیمارستان رسیدیم هر دو نفرشون روی برانکارد به سمت اتاق عمل می‌بردن داشتن از کنارم  می بردنش که دستش و بوسیدم آهسته زمزمه کردم سالم برگرد من به تو احتیاج دارم...دیگه توان و قدرتی برای من نمونده بود دیگه رمقی برای درد و عذاب نداشتم من نمیخواستم از دستش بدم.خدا این دختر به من بدهکار بود نمیتونست از من بگیرتش نمیتونست بلایی سرش بیاد کنار در اتاق عمل روی زمین نشستم و دیگه بی توجه به هرکسی شروع کردم به گریه کردن دیگه برام مهم نبود که راجع به من چی میگن الان تمام زندگیمو پشت درای بسته فرستاده بودم تا با مرگ و زندگی بجنگه بدتر از این چی می تونست باشه ؟دکتر وقتی داشت وارد اتاق عمل می‌شد کنار من نشست و گفت _ آروم باشین آقا هر کاری از دستمون بر بیاد براشون می کنیم اما اوضاع یکیشون خیلی وخیمتر از اون یکیه ترسیده پرسیدم کدوم ؟کدومشون بدتره؟اونی که  از پله ها افتاده یا اونی که توی آتیش بود؟نگاهی کرد و گفت _اونی که از پله ها افتاده هم خودش هم بچه توی خطرن...اون یکی بچه سالمه اما خودش بعد عمل جراحی معلوم میشه. به طرف رفتم گفتم خواهش می کنم خواهش می کنم کمکش کن خواهش می کنم دستی روی شونم زد و گفت _ آروم باش  دعا کن دعا گاهی از کار منه دکتر دعای شماها گیراتره..  وقتی دکتر رفت شاهین کنارم نشست هر دو سکوت کرده بودیم صدای زنگ گوشیم بلند شد با دیدن اسم مادر عصبانی تماس وصل کردم و با فریاد گفتم چی از جونم میخوای زندگیم از هم پاشید زنمو گرفتی ! من پسر تونم چرا اینکارو باهام می کنی؟به خدا روا نیست من چی از شما خواستم من تا به حال چیزی از شما خواستم؟به هر چیزی که میپرستی دست از سر منو زندگیم بردارین من نمی خوام برام مادری کنی هیچی ازتون نمی خوام فقط زنم راحت بذارین مادرم که نمیفهمیدمن چی می گم به خاطر گریه هام نگران گفت _ چی شده پسرم حرف بزن چی شد آخه؟ چه اتفاقی افتاده؟شاهین گوشی رو از دستم کشید و به جای من صحبت کرد.   دیگه توانی برای صحبت کردن  نداشتم نمیتونستم حتی ثانیه نگاهمو از اون در بگیرم دعا میکردم با خودم زمزمه می کردم ایلین سالم بر می گرده منو تنها نمیذاره هرگز منو تنها نمیزاره..وقتی شاهین کنار من دوباره نشست گفت _بهش گفتم چه اتفاقی افتاده گفت می خوام بیام بیمارستان ...عصبانی رو بهش گفتم تو آدرس اینجا رو ندادی تو که نگفتی کجاییم؟سرش و پایین انداخت و گفت _ مجبور شدم خیلی اصرار کرد ..مشتمو روی دیوار کوبیدم و گفتم نمیخوام ببینمن چون مسببه تمام این حال و روز من اون آدمان آدمایی که پول و ثروت و شان خانوادگیشون براشون همه چیزه ...اونا زن منو از من گرفتن نمیخوام بیان اینجا شاهین شونه هامو گرفت و مجبورم کرد بایستم و گفت _ آروم باش خواهش می کنم مادرته درست اشتباه کرده اما فقط برای این بود دوستتداره اون  که نیت بدی نداشته...کنارش زدم و بلند شدم انتظار خیلی سخت بود از انتظار کشیدن متنفر بودم وقتی صدای پای مادرم رو شنیدم نگاهش کردم سراسیمه داشت خودشو بهم میرسوند نزدیکم شد کنارم نشست صورت ما با دستاش قاب گرفت و گفت _خوبی پسرم این چه حال و روزیه که داری؟مرد که گریه نمیکنه کشتی که تومنو!کنار زدم و گفتم به من دست نزن خواهش می کنم حالم خوب نیست...مادرم ناراحت کنارم نشسته بود که زمزمه کردم همینو میخواستی که زندگیمو به آتیش بکشه؟می خواستی زنمو از من بگیری؟هزار بار گفتم اون بچه ی توی شکم کیمیا ماله ایلین منه مال منه...کیمیایی برای من وجود نداره ما باور نکردی کیمیا رفته خونمون و به اتیش کشیده ایلین و زده!تو نمیدونی ولی یه بچه توی شکمه ایلینه من خیلی خوشحال بودم ایلینم خوشحال بود که دوباره حامله شده میخواستیم شاد زندگی کنیم  من کنار زنم  اون کنارمن...ما خوشبخت بودیم شما انگار چشم دیدن خوشبختیمو نداشتین همینو میخواستی مگه نه!مادرم سکوت کرده بود و حرفی نمیزد و من انگار تازه به حرف اومده بودم هر چی دلم خواست هر چی توی دلم بود و بهش می گفتم...اون گریه میکرد منم گریه میکردم مادرم میگفت مردها گریه نمیکنن اما من مثل ابر بهار داشتم گریه میکردم من میترسیدم از اینکه نداشته باشمش..من ترس  داشتم  از اینکه از دستش بدم! اگر اتفاقی براش می‌افتاد من باید چیکار میکردم ؟شکی در این نبود که زنده نمیموندم  به مادرم گفتم خوب بشنو مادر من اگه اتفاقی برای آیلین بیفته من میمیرم و تو دیگه پسر تو نداری دعا کن  سالم بیاد بیرون که منم زنده بمونم ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مادرم که تا به حال منو تو این حال و روزم ندیده بود دستامو توی دستش گرفت و گفت _ من تا به حال هر چیزی که برای تو خواستم به خاطر آینده خودتو خانوادم بوده اما دیدن تو توی این حال روز هیچ وقت باور کن هیچ وقت آرزوی من نبوده.. _ من اگر خواستم از اون دختر دور باشی به خاطر این بود که در حد تو نبود اما الان که تو توی این حالی منم دعا می کنم حالش خوب بشه دعا می کنم از این اتاق سالم بیاد بیرون تا پسرمو باحال خوب ببینم دیگه کاری بهش ندارم بهت قول میدم دیگه هیچ کاری باهاش ندارم خیالت راحت باشه .حرفهای مادرم رو یکی در میون می‌شنیدم نگاهم حواسم فکرم پیش ایلین و پشت در این اتاق بود که قرار بود ازش بیرون بیاد سخت بود تلخ بود اما باید تحمل میکردم من مطمئن بودم هیچ اتفاقی برای آیلین من و بچه‌ها منون نمیفته ایلین من و تنها نمیذاشت حتی یک لحظه هم به  کیمیا فکر نکرده بودم حتی اگر میمرد حقش بود مردن حق بود شاهین هم  مثل مرغ سرکنده بود درست  مثل منه نگران ایلین   نگران کیمیا بود هر چقدر کیمیا بد  مادرپسرش بود بهش حق میدادم که اینطور حالش بد باشه.زمان خیلی کند می گذشت از اتاق عمل بیرون نیامده بودن دوساعت می شد که اونجا بودن  و هیچ خبری ازشون نبود بالاخره در اتاق باز شد و یکی از پرستارها بیرون اومد هر دو نفرمون خودمون رو بهش رسوندیم از حالشون  پرسیدیم و پرستار گفت شما همسرشی؟من با حال خرابی گفتم من همسر ایلینم حالش خوبه لبخندی به روم زدو گفت _به خیر گذشت حالا فقط دعا کنید که بهوش بیاد بچه سالمه خودشم  عملش  خوب بوده اما رو به شاهین کرد و گفت _ متاسفم فقط تونستیم بچه رو نجات بدیم مرگ مغزی ثبت شده بهتره به خانوادش خبر بدین تا بیان شاید بخوان اعضای بدنش و اهدا کنن..حالا که فهمیده بودم آیلین سالمه تمام گذشته و خاطراتمون تمام کارهایی که توی این مدت کیمیا باهام کرده بود جلوی روم یکی به یکی رد می شدن.من درسته ازش متنفر بودم اما این تقدیر و سرنوشت من براش نمی‌خواستم شاهین کنار دیوار روی زمین نشست و سرش را با دست داشت گرفت کنارش نشستم نمیدونستم برای آروم کردنش چی باید بگم چه کاری باید انجام بدم!فقط تونستم کنارش بشینم و اون به من تکیه بده همین و بس..نه حرفی میتونستم بزنم نه کاری می تونستم انجام بدم فقط همین کنارش بودن از دستم بر میومد..وقتی که کمی گذشت و آیلین او از اتاق عمل بیرون آوردن از جام بلند شدم و سراسیمه به سمتش رفتم بیهوش بود اما همین که نفس میکشید یک دنیا برای من زندگی به ارمغان آورده بود آیلین که به سمت آی سی یو بردن پرستار با یه تخت کوچیک شیشه ای بیرون اومد یک ماه زودتر به دنیا آمده بود اما بچه کاملاً طبیعی بود.توی دستگاه میموند اما هیچ مشکلی نداشت و کاملا سالم بود.با نگاه کردن بهش انگار که به آیلین نگاه می کردم این پسر کپی مادرش بود...مادرم که با دیدن این پسربچه انگار که جان تازه گرفته باشه سر از پا نمی شناخت نه به یاد کیمیا بود و نه ایلین فقط و فقط خوشحال بود از داشتن یه پسر که به تمام  ارزوهاش توی این سال با این بچه  تمام کمال رسیده بود.مادرم همراه پرستار با پسرمون به سمت بخش مراقبت های نوزادان رفتن اما من جلوی اون در منتظر ایستادم من مهمتر از اون بچه ای توی این اتاق داشتم و باید چشم انتظارش میموندم .دیدن شاهین توی این حال و روز واقعاً ناراحتم می‌کرد اما دروغ چرا ته قلبم یه چیزی میگفت که حقش بود اون خیلی بلاها سرم آورده بود انگار که خدا صبرش سر اومده بود و بعد از دیدن حال و روز آیلین مظلوم اونو از پله‌ها پرت کرده بود تا تقاص کارش رو بده...شاهین با گریه داشت با پدر و مادر کیمیا حرف می‌زد و براشون آهسته توضیح میداد بالاخره وقتی ایلین و روی تخت از اون اتاق بیرون اوردن تا به سمت مراقبتهای ویژه ببرن خودم و کنارش رسوندم و بی اعتنا به حرفای پرستارا دستش و بوسیدم...چشماش بسته بود و رنگ به رو نداشت حالش قلبم و به درد می اورد سرش پانسمان بود و دیگه اون موهای زیبارو نداشت..وقتی ایلین و داخل بردن از پشت شیشه نگاهم بهش بود که داشتن اون همه دستگاه و بهش وصل میکردن.تمام حواسم به ایلین بود که با زنگ گوشیم نگاهی بهش انداختم با دیدن شماره راحیل تازه فهمیدم به اون بیچاره اصلاً هیچ چیزی نگفتم و الان از نگرانی داره سکته میکنه تماس وصل کردم و سعی کردم با آرامش بهش همه چیز رو توضیح بدم که موقع نترسه اما هر چقدر با آرامش باهاش حرف زدم صدای گریه اش اون سمت خط بلند شده بود این زن برای آیلین هم دوست بودهم خواهر و شاید حتی بالاتر از این حرفا وقتی بهش گفتم همه چیز مرتبه و پسرم به دنیا آمده آیلین حالش خوبه کمی آروم گرفت اما گفت هرچه زودتر خودش رو به بیمارستان می رسونه.زیاد طول نکشید که راحیل وارد بیمارستان شد خودشو که به من رسوند ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پــروردگــارا 🌸 در این شب دل انگیز آنچه را که بیصدا از قلب عزیزانم گذر کرده در تقدیرشان قرار ده تا لذتی دو چندان را برایشان به ارمغان بیاورد🍃 شبتون بخیرو شادی ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
هــرگــز منـتـظـر فرداى خیـالـى نــبــاش سهمت ازشادى زندگى را، هــمــیــن امــروز بـگیـر فرامــوش نــکــن مقـصـد همیشه جایى در انتهاى مسیر نیست مـقـصد لــذت بــردن از قدم‌هاییست که بر می‌داریم سلام صبحت پرخیر و برکت ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
  با دیدن ایلین از پشت شیشه زیر اون همه دستگاه  وا رفته کنار دیوار روی زمین نشست و گفت _تو که گفتی این حالش خوبه کنارش نشستم و گفتم باور کن خوبه حالش خوبه دکتر گفت خیلی زود به هوش میاد مونس رو توی بغلم گرفتم دخترکم خواب آلود بود برای همین چیزی سر در نمی‌آورد همینم خوب بود سرش روی شونم گذاشت و دوباره به خواب رفت اما راحیل داشت بی صدا گریه می‌کرد برای آروم کردن اش کنارش دوباره نشستم و گفتم به جون مونس قسم میخورم حالش خوبه پسرم به دنیا آمده دوست داری ببینیش؟نگاهی به من انداخت و گفت _تا وقتی که ایلین بیدار نشه از اینجا تکون نمیخورم کنار هم روی صندلی‌های انتظار نشستیم و منتظر شدیم خداروشکر انتظارمون چندان طولانی نشد وایلین به هوش اومد اما بهمون اجازه نمی‌دادن که بریم دیدنش می‌گفتن وضعیتش  هنوز مناسب و طبیعی نشده باید کمی منتظر بمونید اما دیدن پلکای خسته اما باز شده اش از پشت شیشه بهمون این امید که خوشبختی که خوشحالی که آرامش دوباره انگار میخواد به سمتمون برگرده..مادرم کنار اون بچه جا انداخته بود و اصلاً نمی خواست از اونجا تکون بخوره تا من بخوام به خودم بیام به کل اطرافیان و فامیل و خانواده خبر داده بود که من پسرم به دنیا اومده راحیل و کنار مونس تنها گذاشتم به  شاهین زنگ‌زدم وقتی تماس و جواب داد هنوز حتی نمیتونست راحت حرف بزنه وقتی بهم گفت جلوی سردخونه ایستادن و منتظرن کیمیا را تحویل بگیرند بدنم یخ بست  خدایی نکرده امکان داشت من به جای شاهین اونجا ایستاده باشم منتظر بشم تا ایلین....حتی فکرش نفسمو بند می آورد احساس می کردم الان وقتش نیست که شاهین و تنها بذارم باید می رفتم سراغش و کنارش میموندم درست مثل خودش این همه مدت کنار من مونده بود...وقتی خودمو بهش رسوندم با پدر و مادر کیمیا که گریون کنار دیوار نشسته بودن روبرو شدم نمیدونستم باید باهاشون حرف بزنم یا نه ؟شاید اونا منو مقصره حال و روز دخترشون میدونستن اما من هیچ کار خطایی نکرده بودم من فقط بعد از رفتن دخترشون ازدواج کرده بودم و این فکر نمی کنم خطا یا اشتباه باشه کنار شاهین ایستادم با دیدن من سرش رو روی شونه ام گذاشت و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن درکش میکردم مادر پسرش بود کیمیا عشق شاهین بود حالا هرچه راه و اشتباه رفته باشه اما عشق که این چیزا حالیش نمی شد می شد؟با صدای گریه شاهین پدر کیمیا با مادرش نگاهشون به من افتاد از جاشون بلند شدن و به سمت من اومدن نگران بودم اما عقب نرفتم پدرش وقتی خودشو بهم رسوند محکم توی گوشم کوبید و با فریاد گفت _ تو اینجا چه غلطی می کنی از اینجا برو ! هیچ عکس العملی نشون ندادم پدر بود و داغدار نمیتونستم حرف بزنم پس سکوت کردم و سر جای خودم ایستادم اما شاهین دسته عموشو گرفت و گفت _خواهش می‌کنم نکن اهورا هیچ تقصیری نداره کیمیا خودش قصد جونشو کرد خودش کاری کرد که به این روز بیفته همه ما رو اینطور بسوزونه با آتیش بزنه... من نه به خاطر  این مرد و همسرش بلکه به خاطر شاهین اونجا بودم شاهینی که به گردنم حق داشت و این مدت بهم ثابت کرده بود یه رفیق کامله پس آرامش خودمو  حفظ کردم کنار گوش شاهین گفتم بهتره که من برم اما هر کاری که داشتی هر چیزی میتونی روی من حساب کنی تا همیشه...کنارم بودی منم مثل خودت تو هر شرایطی کنارت هستم .از شاهین فاصله گرفتم و دور شدم با برگشتنم پیشه ایلین و دیدنش از پشت این شیشه تمام اتفاقات  یادم رفت حالم دگرگون شد دیدنش وقتی داشت نفس می کشید زندگیه دوباره بود یه حس بی نظیر و لذت بخش چی میخواستم بهتر از این؟راحیل  مونس توی بغلش روی صندلی نشسته بود دخترک بیچاره ی من به خواب رفته بود و راحیل بیچاره مثل همیشه مثل یه مادر کنارش مونده بود وقتی با دکترش صحبت کردم و اون خیالم راحت کرد که حال ایلینم خوبه دیگه نفس آسوده ای کشیدم قرار بود فردا به بخش منتقل بشه و این یعنی اهورا خیالت راحت دیگه روزای سخت تموم شد دیگه استرس و نگرانی وجود نداره...آیلین خواب بود به خاطر مسکن هایی که بهش تزریق می کردن با خواهش و التماس کنارش رفتم و کمی اونجا ایستادم دستش رو بوسیدم صورتش رو نوازش کردم اما از خواب بیدار نشد تلاشس برای بیدار کردنش نکردم میدونستم جسمش و حتی روحش خسته و آسیب پذیره و به این استراحت و آرامش نیاز داره.پس توی سکوت فقط بهش خیره موندم نگاهش کردم و به تماشا نشستمش ده دقیقه‌ای کنارش بودم که پرستار من از اونجا بیرون کرد توی سالن نشسته بودم که با صدای پای کسی که برام غریبه نبود سرمو بالا آوردم با دیدن پدرم که داشت به سمت من میومد متعجب ایستادم وقتی بهم نزدیک شد هنوزم اون اخم همیشگی بین دو ابروش سر جای خودش بود ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
نگاهی از شیشه به ایلین انداخت و گفت _ باور کردنی نیست اما انگار توی تقدیر خانواده ما حضوری این زن نوشته شده و هیچ جوری نمیشه اون از خانواده حذف کرد اخم کردم تا خواستم حرفی بزنم دستشو بالا اورد از من خواست سکوت کنم راحیل با دیدن پدرم از ما فاصله گرفته بود اما پدرم هنوز نگاهشو از آیلین نگرفته بود دوباره به حرف اومد و گفت _ مهم این بود که یه پسر یهوپ وارث برای خاندان ما باشه و الان از خبرهایی که شنیدهم ما دو وارث داریم یکی به دنیا آمده و یکی چند ماه دیگه قدم توی این دنیا میزاره پس جنگ نخواستن این دختر تمومه این  عروس ما حساب میشه و عرسمون میمونه این رو مدیون بچه ایه که قراره به دنیا بیاره و تو اینو مدیون مادرت هستی از من خواهش کرد تمام گذشته رو فراموش کنم من هرگز نمی تونستم پسری مثل تو رو که تو روی خودم ایستاده ببخشم اما مادرت قلب مهربونی داره به خاطر اون از همه چیز میگذرم و زندگی مثل گذشته ادامه داره...اما اینو بگم پسرای من باید ادن طوری که من می خوام تربیت بشن...حرفاش زد و از من دور شد پدرم همیشه همین بود یه آدم خودخواه و مغرور که جز حرف خودش حرف هیچ کسی را پشیزی بهش اهمیت نمی داد اما همین که  دست از لجبازی برداشته بود برای من کافی بود رفتن کیمیا انگار تمام طلسم های زندگیمون رو شکسته بود تمام قفل های زندگیمون رو باز کرده بود و ما به آرامش مطلقی که می‌خواستیم قرار بود برسیم.به سمت راحیل رفتم ازش خواهش کردم تا مونس به خونه ببره موندنش اینجا اصلاً درست نبود دختر بیچاره ام آواره شده بود راحیل نمی‌خواست از آیلین جدا بشه اما به ناچار به خاطر مونس قبول کرد ورفت.کنار دیوار روی صندلی نشستم و منتظر شدم منتظر بیدار شدن تنها کسی که عشق  و بهم یاد داده بود و بی منت همیشه بهم محبت می‌کرد از تمام خطاهام گذشته بود و همیشه کنارم مونده بود حتی وقتی بزرگترین اشتباهات زندگیم و مرتکب می شدم این زن برای من همون طور که گفتم عشق نبود تمام زندگی بود تنها کسی بود که داشتم و درکم میکرد انقدر بلاهای بزرگ و کوچک سرمون اومده بود کا باور اینکه به آرامش رسیدیم برام سخت باشه.تا افتاب بالا بزنه پلک روی هم نذاشتم استرس، خوشحالی و ناراحتی هزاران حس ضد و نقیض توی وجودم زبانه میکشید دروغ چرا حتی به کیمیا فکر کردم کیمیایی که وقتی باهاش عاشقی میکردم یه دختربچه صاف و ساده بود اما زندگی و زمان همه چیز رو تغییر میدن از اون دختر صاف و ساده یه دختر خودخواه با قلبی پر از کینه و نفرت و با عشقی که حتی من اسمشو عشق نمی ذاشتم ساخته بود از اینکه از دنیا رفته بود ناراحت و دلگیر بودم درسته خیلی بلاها سرمون آورده بود اما هیچ وقت نمی خواستم عاقبتش اینطوری بشه اما وقتی به ایلین  فکر میکردم که چطور تنهایی توی اون خونه از کیمیا ترسیده و چطور وحشت  کرده بوده با تمام وجودم عصبی میشدم می دونستم آیلین که به هوش بیاد اولین چیزی که میپرسه اولین سوالی که از من داره راجع به پسرمونه پس قبل از این که به بخش منتقلش کنن به سمت بخش نوزادان رفتم باید پسرمونو می‌دیدم تا وقتی ایلین از من میپرسه بی جواب نمونم.نمی خواستم فکر کنه این بچه برای من اهمیتی نداره. بالاخره وقتی آیلین و به بخش منتقل کردن تونستم دستشو بگیرم و با خیال راحت کنارش باشم دکتر گفته بود حرف زدن براش اصلاً خوب نیست پس مجبور بود سکوت کنه من حتی فقط با نگاه کرد بهش عمر دوباره می گرفتم چه فرقی می کرد الان حرف بزنه یا نه ؟مهم این بود که با اون چشمای قشنگش بهم نگاه میکرد صندلی رو کشیده بودم و کنارش نشسته بودم و اون نگاهم می‌کرد بالاخره نتونست خودشو کنترل کنه وقتی پرستار از اتاق بیرون رفتم آهسته زمزمه کرد _  کیمیا کجاست بچمون حالش خوبه؟کمی خودمو بالاتر کشیدم روی پیشونیش را بوسه زدم و گفتم پسرمون به دنیا اومده اما به خاطر اینکه یه ماه زودتر اومده و برای اومدن عجله داشته الان توی دستگاهه وقتی حالت بهتر بشه میتونی ببینیش..انگار باورش نمیشد دستمو تو دستش گرفت و نگران پرسید _اهورا جان من حالش خوبه؟انگشتم روی لبش گذاشتم و با اخم گفتم مگه دکترا بهت نگفتن نباید حرف بزنی ؟بهم اعتماد نداری گفتم که حالش خوبه خیلی خوبه یه چیز دیگه عین توعه کپی تو انگار خود تویی لبخند روی لبش نشست شادی و خوشحالی از چشماش می خونم دستشو روی شکمش گذاشت می دونستم الان داره به چی فکر میکنه الان داره به این فکر میکنه که یهویی صاحب دو تا بچه دیگه شده بود.نمی خواستم از مردن کیمیا بهش بگم میخواستم حالشو بد کنم یکی دو روز دیگه حالش بهتر میشد همه چیز رو بهش می گفتم اما الان نه.. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
باز شدن در اتاق و آمدن راحیل و مونس دیگه خوشحالیش هزار برابر شد مونس سرشوروی سینه مادرش گذاشت و آروم گریه میکرد دخترم ترسیده بود از دیدن مادرش توی این حال و روز اما مطمئنش کردم که حالش خوبه و به زودی برمیگرده خونه دوباره که در اتاق باز شد ناباورانه به مادرم و پدرم که اومده بودن عیادت ایلین نگاه کردم باورش برای من که هیچ برای آیلین بیچاره اصلا ممکن نبود پدرم نزدیکش ایستاد و گفت _عروس خاندان ما شدن و مدیون پسرایی هستیم که بهمون دادی دیگه کسی با تو مشکلی نداره عروس .ایلین لبخند زد دیدم که حالش خوب شد همیشه آرزوی این داشت که خانواده‌ام اونو به عنوان عروس قبولش کنن الان به آرزوش رسیده بود وقتی مادرم جعبه کوچیکی کنارش نگذاشت و گفت _ این به خاطر پسری که به دنیا آمده هدیه پسر دوم محفوظ هر وقت به دنیا بیاد اونم میارم برات .همگی حالمون خوب بود زندگی دیگه داشت بهمون لبخند میزد اما با ضربه آرومی که به در اتاق خورد سر همه به سمت شاهین که توی اون لباس سیاه رنگ داشت بهمون نزدیک می شد چرخید ایلین نگاهی به لباس شاهین کرد زمزمه کرد _ چرا سیاه پوشیده ؟همه سکوت کردیم الان دادن این خبر بهش خوب نبود اما انگار مجبور بودیم شاهین رو به همه کرد و گفت _ میشه ماروکمی تنها بذارین؟همه از اتاق بیرون رفتن و ما سه نفر موندیم شاهین نزدیکمون اومد دستمو روی شونش گذاشتم و گفتم خبر ندارم.به سمت آیلین چرخید و گفت _ خوشحالم که حالت خوبه خوشحالم که بپوش اومدی میدونم باخبر نیستی اما کیمیا وقتی خونه شما را آتیش زده بود وقتی داشت از پله ها پایین میومد دیگه بین ما نیست دیگه زنده نیست کیمیا به هیچکس بدی نکرده تنها کسی که بهش بدی کرده تویی بخشش حلالش کن حداقل بذار تو اون دنیا روحش در آرامش باشد این که انگار باورش نشده بود و فقط نگاهش می کرد و کنارش روی تخت نشستم و گفتم راست میگه دیگه کیمیا بین ما نیست همیشه مهربون بود انتظاری جز بخشش ازش نداشتم آیلین مهربون ترین آدمی بود که تو عمرم دیده بودم با بغضی که توی صداش بود گفت با کارایی که اون کرد زندگی را هم برای ما هم برای خودش زهر کرد اما بالاخره تقاص داد به خاطر بچه ای که توی شکمش داشتم به خاطر این جوان و سالم به مدت ازش میگذرم میبخشمش شاهین اشکاشو پاک کرد و با یه لبخند غمگین گفت انتظاری جز این نداشتم اینو گفت و از اتاق بیرون رفت دستشو نوازش کردم و گفتم خواهش می کنم غصه نخور فکر و خیال نکن نفس عمیقی کشید و گفت انگار بالاخره به آرامش رسیدی انگار همه چیز تموم شده اما باور کن با همه بدی هایی که به من کرده بود نمیخواستم بمیره من راضی نمیشم کسی بمیره پیشونیشو بوسیدم و گفتم می دونم عزیزم خوش قلب ترین از تو مهربون تر از تو توی زندگیم ندیدم امیدوارم روحش در آرامش باشه گوشیم از جیبم در آوردم رو بهش گفتم نمی خوای عکس پسرم رو ببینی انگار که همه چیز یادش رفت سریع گوشی رو از دستم کشید و به عکسی که از پسرم گرفته بودم خیره شو هر لحظه لبخند روی صورتش بیشتر کش میومد و من از دیدن این صحنه نهایت لذت می بردم این بود زندگی لبخند که روی لبای این دختر بود که زندگی لبخند میزد همه چیز رنگ و بوی دیگری داشت من خوب فهمیده بودم که حضور این دختر توی زندگی من یعنی یکی از علائم حیاتی وقتی نبود همه چیز به هم میریخت حتی نفس کشیدنم شاید دیر فهمیدم اما با تار و پود وجودم حسش کردم که حضور آیلین برای زندگی من یکی از واجباتی که هرگز نمیشه ترکش کرد. پایان ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
گوسفندانی که به طویله بر میگشتند، می رسید. خدا حسابی به مال پدرم برکت داده بود. تا چشم کار می کرد گاو و گوسفند بود که داخل طویله کنار هم قرار می گرفتند. از همین گوسفندها، خرج 11 تا بچه داده شده بود. 8 خواهر و سه برادر بودیم. عصرها موقعی که گوسفندها به طویله برمی گشتند، ترکه چوبی را بر می داشتم و ادای برادرم را در می آوردم و پشت گوسفندان می زدم. سرگرمی ته تغاری خانه همین بود. 10 سالم بود که مادرم سرطان گرفت. آب شدنش را دیدم اما درک درستی از مرگ و زندگی نداشتم. یک روز پدرم به خانه آمد و گفت که مادرم برای همیشه رفته است.زندگی ما بعد از مادرم بی رنگ و رو شد. نه من بلد بودم غذا درست کنم و نه مریم خواهر بزرگترم! بقیه خواهرها هم سر و سامان گرفته بودند. فقط من و مریم مانده بودیم! مریم دو سال بزرگتر از من بود. رازدار و همبازی همدیگر بودیم. وقتی دلمان می گرفت یواشکی گوشه اتاق کز می کردیم و با هم گریه می کردیم. بچه تر که بودیم، خاله بازی هم می کردیم اما هیچ کداممان شوهر نداشتیم. مثلا شوهرمان شبیه این فیلم و سریال ها، ماموریت رفته بود. اما هر دو عاشق عروسی کردن بودیم. وقتی عروسی می رفتیم، تا چند روز بعدش، در تمام خاله بازی هایمان، نقش عروس را بازی می کردیم. با لباس های سفید و تور، برای خودمان لباس عروس می ساختیم.یک روز پدرم که به خانه آمد، دست من و مریم را گرفت و با خودش برد. گفت که قرار است به خواستگاری یکی از دختران روستا برود. من و مریم فقط به همدیگر نگاه کردیم. هر دو می دانستیم که از این تصمیم پدر خوشحال نیستیم اما حرفی نداشتیم که بزنیم. پدرم از این که در خانه غذای درست و حسابی پیدا نمی شد گلگی می کرد. با این که من و مریم تمام تلاشمان را می کردیم تا آشپزی کنیم اما انگار به موضوع فقط غذای خوب نبود. دو برادر بزرگترم هم در خانه بودند. آن ها هم روی حرف پدرم حرفی نزدند و کسی جرات مخالفت با تصمیم پدرم را نداشت.وارد خانه ای شدیم که صدبرابر بدتر از خانه ما بود. دختر جوانی که آن طرف تر چای به دست آمد، نگاه عجیب و غریبی به من و مریم کرد. من و مریم هنوز مات زده بودیم. نمی دانستیم باید چه چیزی بگوییم. مثلا بگوییم خوش آمدید نامادری؟ یا بگوییم حق نداری پا جای پای مادرمان بگذاری؟مریم از همان اول چشم غره به عروس رفت. هرچند که عروس هم با دیدن پدرم، آب از لب و لوچه اش نچکید. انگار برای خلاصی از وضعیت مالی بدی که داشت، دلش می خواست تن به این ازدواج دهد. من که نگاه های مریم را دیده بودم، اخم و تَخمم را شروع کردم. با چهره مان نارضایتی را کاملا نشان دادیم اما...چه کسی به ما توجه می کرد؟قرار شد که عروس خانم فکر کنن و بعد به ما خبر دهند. پدر و مادر عروس که حسابی راضی بودند. اصلا به سن بالای پدرم هم توجه نکردند. اما عروس دو دل بود. از چشمانش کاملا مشخص بود.شاید دلش می خواست بخت بهتری نصیبش شود. هر چه بود، ما هم چشم دیدنش را نداشتیم.فردای آن روز، عروس جواب منفی داد و قال قضیه کنده شد. اما این بار پدرم دست روی دختر بیست و سه ساله حاج مراد گذاشت. دوباره دست ما را گرفت و با خودش به خواستگاری برد. حاج مراد در ازای بخشی از گوسفندان طویله، می خواست دخترش را به پدرم ببخشد. البته مهریه سنگین هم انداخته بود. پدرم هم با دیدن دختر حاج مراد، فیلش هوای هندوستان کرده بود. دختره هم حسابی فیس و تیس داشت. همش از این که باید سفر برود و لباس های آن چنانی بخرد، حرف می زد. انگار از دماغ فیل افتاده بود. بخرد، حرف می زد. انگار از دماغ فیل افتاده بود.این بار من و مریم طاقت نیاوردیم. زمانی که پدرم و حاج مراد در حال نوشتن پشت قباله در اتاق انتهای سالن بودند، به عروس نگاه کردیم و گفتیم: فکر نکنی قراره بیای خانومی کنیا؟ نه! صبح ها باید شیر بدوشی، زیر گوسفندا رو تمیز کنی. پِهِن گوسفندا رو جمع کنی. صبحانه من و مریمو آماده کنی. غذاهای خوب بپزی. خودتم جمع و جور کنی چون دو تا داداش هم سن و سال خودت تو خونمون هست. فکر خرج اضافه هم از سرت بیرون کن!عروس که چشمانش از حدقه درآمده بود، همان جا دعوای لفظی با من و مریم را شروع کرد. پدرم و حاج مراد از اتاق بیرون آمدند. ما هم راست راست واینستادیم و فحش و فضیلت نثار عروس کردیم. پدرم از خجالت سرخ شد و دست ما دو نفر را گرفت و به خانه برگرداند. یک کتک اساسی از پدر خوردیم. حتی هنوز هم خاطره اش درد می کند. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
پرونده این خواستگاری هم برای همیشه بسته شد. پدرم من و مریم را همراه با عمو و زنعمویم راهی مشهد کرد. قربان آقا امام رضا بروم که در حرمش بوی زندگی می آمد. من و مریم خوش و خرم بودیم و تا می توانستیم برای همه دعا کردیم. اما وقتی برگشتیم دیدیم که پدر جان برای خودش عروسی گرفته و کبکش حسابی خروس می خواند.طاهره دختر ترشیده ای بود که راضی به ازدواج با پدرم شده بود. انگار برای پدرم مهره مار داشت. هر چه می گفت، پدرم بی برو برگشت قبول می کرد. اوایل سعی می کرد هوای ما را داشته باشد و جلوی پدرم، آبروداری کند اما هر روز رابطه اش با ما بدتر می شد. آشپزی هم بلد نبود و هر روز تخم مرغ و سیب زمینی، نصیب ما می شد. تمام تلاشش را که می کرد، یک ته دیگ سوخته و غذای بدمزه جلوی ما میگذاشت.کم کم غر زدن های من و مریم بیشتر شد. پدرم به هوای این که خانه بدون غذاست زن گرفته بود و حالا زنی که گرفته بود، ته دیگ سوخته جلوی ما میگذاشت.پدرم هم پشت طاهره در می آمد و هر روز با ما دعوا می کرد. تا جایی که طاهره در یخچال را قفل زد و سفره غذای پدرم و خودش را از ما جدا کرد. بعضی شب ها که غذا نداشتیم، با مریم نان و پنیر می خوردیم. البته اگر قفل یخچال باز بود!برادرهایم برای بنایی و کار، به شهرهای دیگر رفته بودند. برای مریم خواستگار آمد. طاهره هم از خدا خواسته بدون این که نه و نویی بیاورد، پدرم را راضی کرد تا خواستگارش را قبول کند. مریم که 13 سال بیشتر نداشت، بدون فکر قبول کرد تا ازدواج کند. آخر هم من و هم مریم آرزوی پوشیدن لباس عروس را داشتیم. طاهره طوری به پدرم مسلط شده بود که قرون به قرون خرج هایش را مدیریت می کرد. پدرم به مریم گفت که به خانه شوهرش برود و دیگر برنگردد. مریم هم از همه جا بی خبر، آن جا رفت. خانواده شوهرش آدم های فهمیده ای بودند. خودشان جهاز خریدند و حتی مراسم عروسی هم برای مریم گرفتند.با رفتن مریم من خیلی تنها شدم. هر سه برادرم به شهرستان رفته بودند. فکر کنم بندرعباس یا همان حوالی! کارگری می کردند. تنها دختر خانه من بودم و البته تنها مزاحم طاهره! با وجود من انگار نمی توانست به عشق بازی هایی که این همه سال عقده اش را داشت برسد. با اولین خواستگاری که به خانه آمد، تصمیم گرفت که مرا هم شوهر دهد. از آن جایی که مریم شوهر کرده بود و لباس عروس تن زده بود، دلم خواست که من هم شوهر کنم. برایم شوهر کردن شبیه همان خاله بازی هایی بود که با مریم بازی می کردیم. از طرفی دلم می خواست ریخت طاهره را نبینم. خسته شده بودم از این که غذای درست و حسابی نمی خوردم. پدرم هم که در همین چندماهی که طاهره به خانه ما آمده بود، نصف گاو و گوسفندانش را فدا کرده بود.پنجم ابتدایی ام که تمام شد، پای سفره عقد نشستم. پسری که 18 ساله و لاغر اندام بود، کنارم نشست. چشمان نیمه درشتی داشت. اسمش احمد بود. از همان اول از نگاهش خوشم آمد اما هنوز معنای عشق و عاشقی را نمی فهمیدم. نه مادری داشتم که درباره زندگی زناشویی به من بگوید، نه خواهرهایم در خانه مانده بودند که آگاهم کنند. بدون هیچ فکری قبول کردم که ازدواج کنم. جشن ساده ای گرفتند و من در سن 12 سالگی، رسما شوهردار شدم.چند روزی از عقدمان گذشت. احمد فقط دستم را می گرفت و گاهی هم بغلم می کرد. حس خوبی داشت. من هم فکر می کردم تمام دنیای زن و شوهری همین بغل های ساده ای است که به رد و بدل کردن احساسمان منتهی می شود. خودم هم از احمد خوشم آمده بود. دوست داشتم بیشتر ببینمش! دلم می خواست بیشتر نگاهش کنم.من و احمد از همدیگر خجالت می کشیدیم. آدم خجالتی ای نبودم اما احمد طوری رفتار می کرد که من معذب می شدم. چند روز بعد از عقد، پدرم اصرار کرد که با احمد به خانه اش بروم. با اجازه پدرم به خانه احمد رفتم. شب که آن جا بودم زنگ زد و گفت: ساره دیگه برنگرد اینجا! بمون تو خونه شوهرت.باز هم همان داستان تکراری! بمان خانه شوهرت! دیگر برنگرد!من هم که سن و سالم کم بود، روی حرف پدرم حرفی نزدم. چند روزی را خانه شوهرم ماندم. یک شب که احمد از من پرسید دلم برای خانه تنگ شده یا نه، با اضطراب و خجالت گفتم: پدرم گفته که دیگه برنگردم.احمد کمی جا خورد. انتظار نداشت در عین زنده بودن پدرم، بی پدری را حس کنم. نزدیکم آمد و دستانم را گرفت. به چشمانم نگاه کردو گفت: عیبی نداره. پس دیگه از همین امروز من و تو، تو خونه خودمونیم.لبخند زدم و گفتم: عروسی می گیریم؟احمد کمی تعلل کرد اما بعد با آرامشی که در صدایش موج می زد گفت: عروسی هم می گیریم. فقط یه کم وقت می بره. باید پول جمع کنم. فعلا چیزی به مامان و پری نگو!من شب ها با پریسا خواهر احمد می خوابیدم. دوره عقد بود. خوب نبود دختر و پسر کنار هم بخوابند. هر چند که من هنوز چیزی از رابطه نمی دانستم.پریسا چندسالی از من بزرگتر بود. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
روزهای اولی که آن جا بودم، از لباس های خودش به من می داد تا بعد از این که از حمام آمدم، بپوشم. راستش زیادی مهربان بود اما یک جایی انگار، از تمام مهربانی اش دل برید! وقتی که مادرش فهمید چرا من به خانه ام نمی روم! همان روز بود که دشمنی اش را با من شروع کردبرای احمد چایی ریختم. تازه از سر کار آمده بود. وقتی از سر کار می آمد، پولی که در می آورد را روی سنگ اپن آشپزخانه می گذاشت. مادرش هم همه پول ها را بر می داشت و به این فکر می کرد چطوری هزینه ها را مدیریت کند.کنار احمد نشستم. احمد با هر هورتی که موقع سر کشیدن چایی می کشید با لبخند می گفت به خاطر این که تو چایی بریزی و من خستگیم در بره، کارامو سریع تر انجام میدم که برگردم.تمام تلاشش را می کرد که عاشقانه حرف بزند. هر چند که من در دنیای کودکی ام بودم اما حرف هایش شدیدا روی من تاثیر می گذاشت.من هم خوشحال میشدم و تا شب دو سه بار دیگر هم چایی به خوردش می دادم.کنار احمد نشستم. احمد با هر هورتی که موقع سر کشیدن چایی می کشید با لبخند می گفت: به خاطر این که تو چایی بریزی و من خستگیم در بره، کارامو سریع تر انجام میدم که برگردم.تمام تلاشش را می کرد که عاشقانه حرف بزند. هر چند که من در دنیای کودکی ام بودم اما حرف هایش شدیدا روی من تاثیر می گذاشت.من هم خوشحال میشدم و تا شب دو سه بار دیگر هم چایی به خوردش می دادم. برای من خانه احمد، حکم آزادی را داشت. با این که اینجا همه غریبه بودند اما انگار از خانه پدری ام آشناتر بود.وقتی احمد چایش را تمام کرد، مادرش کنارمان نشست. اخم داشت و به من نگاه نمی کرد. با چشم غره به احمد گفت: نمی خوای دست زنتو بگیری ببری پیش باباش؟ اونا هم دل تنگش می شن. ها؟احمد گفت: دیگه زن منه! بقیه اگه نگرانن، خودشون بیان ببیننش.مادر احمد با عصبانیت گفت: زشته! مردم چی میگن. اینجا روستاست. هنوز که عقدید. عروسی نکردید. درست نیست سه هفته دختر خونه پسر بمونه.احمد با خونسردی گفت: من و ساره تصمیم گرفتیم که زندگیمونو شروع کنیم. فعلا بدون عروسی.مادر احمد که کارد می زدی، خونش در نمی آمد با عصبانیت گفت: چه غلطا.پاشو ببینم آساره خانم. پاشو خودم امشب می برمت خونه بابات. فعلا همون جا بمون، تا روز عروسی!برای اولین بار بود که در این خانه ترس را احساس کردم. تازه فهمیدم ماندنم خوشایند نیست. با ترس گفتم: آخه! بابام گفته...احمد وسط حرفم پرید و گفت: باباش گفته دیگه برنگرد. نمی خوام زنم بره اونجا. همین جا می مونه تا جهاز بخریم.مادر احمد با عصبانیت گفت: جهازم ما بدیم؟ زحمتش نشه حاج رحمان؟رو به من کرد و قاطعانه گفت:پاشو! پاشو! اصلا عروس نخواستیم. این طوری که نمیشه. نه چک زدی نه چونه، خالی اومدی تو خونه؟من هم از ترس لال شده بودم. احمد جلوی مادرش ایستاد و گفت: حالا چیزی نشده که! خودم می خوام وسیله های خونمو بخرم. اصلا فکر کن ساره پدر نداره.مادرش گفت: نمی تونم فکر کنم که پدر نداره وقتی که سُرو مورو گنده داره زن بازی می کنه.بغض داشتم. به زور خودم را کنترل کردم. فقط به احمد که تنها تکیه گاهم شده بود نگاه می کردم. از ترسم دست احمد را گرفتم و پشتش قایم شدم.احمد گفت: مامان بس کن! چیزی نشده که! الان مشکلت چیه؟ جهازه؟ خودم می خرم.مادرش گفت: چه اشتباهی کردیم این دختره رو گرفتیم. اینو حتی پدرش نمی خواد اون وقت تو شدی همه کارَش؟ من آرزوی جشن و عروسی دارم واست. پس رسم و رسوم چی میشه؟احمد گفت: گور بابای رسم و رسوم. عروسی هم بتونیم می گیریم نتونیم نمی گیریم.مادر احمد دستم را محکم گرفت و کشاند. دستم از دست های احمد جدا شد.درحالی که مرا می کشاند گفت: امروز میریم خونه پدرت، تکلیفتو روشن می کنم.کشان کشان به سمت خانه پدرم رفتم. احمد دست روی بینی اش گذاشت و گفت: هیس! ولش کن. خودمون دو تا از پسش بر میایم. مهم نیست.احمد را محکم بغل کردم و مابین شانه های زحمتکشش حسابی اشک ریختم. احمد فقط نوازشم می کرد. هر بار که دست روی سرم میکشید، دلم از نگرانی ها خالی می شد. انگار شانه هایش امن ترین جای ممکن بود.شب که شد، پدرشوهرم به خانه آمد. با دیدنم گفت: خوب خودتو انداختی بهمون. ما یه تک پسر بیشتر نداریم که آرزوی عروسیشو داریم. چه اشتباهی کردیم تو رو گرفتیم. احمد باید طلاقت بده.احمد همان موقع جلوی پدرش ایستاد و گفت مامان رفت شما اومدی؟ آقا جون طلاقش نمیدم. زنمه! می خوامش. اصلا کی گفته من عروسی می خوام؟مادر احمد که کنار پدرش ایستاده بود با عصبانیت گفت: همین گدا گودوله ها لیاقتتو دارن احمد. به خاطر این دختره جلوی بابات وایمیسی؟ اصلا این دختره لیاقت داره؟احمد کلافه به مادرش نگاه کرد و گفت: ساره زنمه! می خوامش. به کسی هم ربطی نداره. مگه خرجشو شما می دید؟من طلاق بده نیستم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
از صدای دعوایی که در اتاق پیچیده بود، قالب تهی کرده بودم.کنار دیوار ایستاده بودم و با ترس، به حرف های نیش دار خانواده احمد گوش دادم.پدر احمد رو به من کرد و گفت: ساره به والله خونتو می ریزم اگه برنگردی خونت. همین مونده آبرومون پیش در و همسایه بره. سرمون کلاه نمیره. دیگه جهازم بیاری دلمون نمی خواد عروسمون باشی.احمد به من نگاه کرد و گفت: دروغ میگه. من طلاقت نمیدم. جهازم نمی خواد بیاری.پدر احمد نزدیک احمد رفت و سیلی محکمی به گوشش زد. دست روی دهانم گذاشتم و از ترس "هایی" کشیدم.احمد اول دست روی صورتش گذاشت و خیره به پدرش نگاه کرد. این بار با قاطعیت بیشتری گفت: طلاقش نمیدم. دوسش دارم.اولین باری بود که احمد از دوست داشتنم حرف می زد. با این که دل نگران دعوایشان بودم اما دلم هم گرم همین حرف شد.پدر احمد یک بار دیگر هم در گوش احمد زد. دو سه بار دیگر هم همین کار را کرد. این بار احمد بیکار نماند. پدرش را به عقب هل داد و با عصبانیت گفت: به کسی ربطی نداره.همان لحظه بود که پدرش دست به چاقوی میوه خوری که داخل پیش دستی بود، برد. به سمت احمد حمله ور شد و چاقو را داخل شکمش فرو کرد. با دیدن دست های خونی پدرش، به سمت احمد رفتم. هول شده بودم. اگر جا داشت حتما شلوارم را از ترس خیس می کردم.پدرش را هل دادم و این بار، پدرش با عصبانیت، چماقی که بالای سرش بود را برداشت و محکم روی دستم زد.صدای شیون و ناله های مادرشوهرم می آمد. کسی حواسش به من نبود. همسایه ها از صدای جیغ و دادی که شده بود، به خانه آمدند. احمد از درد به خودش می پیچید. با دستان لرزانم، دست روی زخم احمد گذاشتم. اصلا نمی دانستم باید چه کار کنم. همسایه ها اورژانس را خبر کردند.اورژانس فورا رسید. پدر شوهرم نمی خواست اجازه بدهد که با اورژانس بروم. چندباری هم موهایم را کشید. اما دیگر هیچ چیزی برایم مهم نبود. فقط خودم را به زور داخل امبولانس جا دادم. بدون روسری و بدون لباس مناسب! اولین باری بود که داخل امبولانس نشسته بودم. هق هق گریه می کردم. احمد هم صدایم را می شنید و در همان حال می خواست ترسم را کم کند. دستم را گرفت و گفت ساره اصلا نترسیا. از کنارم تکون نخور. رفتیم بیمارستان.بیمارستان با هیشکی حرف نزن. جواب مامان و بابامم نده. به هیچ کسی چیزی نگو. قول بده به کسی تعریف نکنی که چی شد. به جون من قسم بخور که به خانوادت نمیگی. انگار ترسیده بود که خانواده ام بفهمند و مرا به زور ببرند. اما کدام خانواده؟وقتی به بیمارستان رسیدیم، احمد را فورا به اتاق عمل بردند. مادر و پدر بزرگ و چند تن از همسایه هم در بیمارستان بودند.من هم تا وقتی که احمد از اتاق عمل نیامده بود، چشم انتظار در راهرو بیمارستان ایستاده بودم. دستم درد می کرد اما صبر کردم تا احمد برگردد وقتی خیالم از بابت عمل احمد راحت شد، به دکترها دستم را نشان دادم. دکتر با دیدن دست تا خورده ام گفت: تو که دستت شکسته. چند ساعته اینجا چه کار می کنی؟به دستم نگاه کردم. حسابی باد کرده بود. درد استخوانم را حس می کردم. همان جا بود که زیر گریه زدم انگار دنبال بهانه ای بودم که اشک هایم را بریزم. دستم را گچ گرفتند. همه دکترها شبیه بچه ها با من رفتار می کردند. چند نفری هم دلداری ام دادند.هنوز احمد بیهوش بود. با دیدن پلیس هایی که بیمارستان خبر کرده بود، ترس برم داشت. پلیس از پدر و مادر احمد سوال کرده بود و درباره اتفاقی که افتاده بود، تحقیق می کردپدر احمد هم گفته بود که همه چیز زیر سر من است. پلیس آرام آرام سمتم آمد. آب دهانم را به زور قورت دادم و به چشمان مرد ریش داری که جدیت از چهره اش می بارید نگاه کردم.نگاهم کرد و گفت: چه اتفاقی افتاده؟گفتم: احمد و باباش دعواشون شد. باباش چاقو زد بهش.پلیس گفت: سر چی دعواشون شد.با بغض گفتم: سر من! ما تازه ازدواج کردیم. باباش گفت منو بندازه بیرون. اما احمد نخواست. اصلا احمد از این آدما نیست که دعوا راه بندازه. اما باباش دعواش کرد.پلیس گفت: اما باباش که میگه خودش عصبانی شده و خودزنی کرده.به پدر احمد که از دور نگاهم می کرد خیره شدم و با ترسی که در صدایم مشخص بود گفتم: از خود احمد بپرسید. احمد بهم گفته چیزی نگم.پلیس به دستم نگاه کرد و گفت: دستت چی شده؟نگران نگاهش کردم و گفتم: من نمی تونم چیزی بهتون بگم تا احمد بیدار شه.پلیس گفت: می تونی شکایت کنی. از کسی که دستتو شکونده.گفتم: احمد بیدار شه شکایت می کنم.مرد به همکارش گفت: ببین شوهرش به هوش اومده یا نه.جرات نمی کردم اتاق احمد را ببینم. پدر و مادرش پشت در اتاقش بودند و خیره به من نگاه می کردند. به پلیس گفتم: میشه منم باهاتون بیام؟پلیس نگاهی به سر و صورت زخمی ام کرد و گفت: روسری نداری؟گفتم: تو دعوا روسریمو کشید.پلیس گفت: کی؟آمدم بگویم که پدر احمد! اما یاد قولی افتادم که به احمد دادم. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروردگارا 💫 در این شب دفتر دل دوستانم را💫 به تو میسپارم با دستان مهربانت 💫 قلمی بردرا خط بزن غمهایشان را💫 و دلی رسم کن برایشان به بزرگی دریا شاد و پر خروش 💫 شبتون بخیر💫 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
26.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام صبحتون زیبـا 🍁🌺 ☕️روزتون ختم به زیباترین خیرها امیدوارم امروز حاجت دل پاک و مهربانتون ☕️با زیباترین حکمت های خدا یکی گردد روزتـون پـر از بــهترین ها🌷 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
گفتم: نمی دونم. دعوا بود. همه به جون هم افتاده بودیم.مرد که ترسم را فهمیده بود به همکارش گفت که از پرستاری روسری برایم بگیرند. نفهمیدم از کجا اما یک روسری نه چندان تر و تمیز به دستم رسید. سرم کردم. خیره به مامور نگاه کردم. مامور هم با اشاره اش گفت که حرکت کنیم.پشت سر مامور به اتاق احمد رفتم. پدر احمد با دیدنم گفت: چی از جون ما می خوای؟ چرا گورتو گم نمی کنی؟ این بلا رو سر بچم اوردی بس نیست؟همان موقع، مامور پلیس با عصبانیت گفت: هیس! اینجا بیمارستانه ها. چه خبرته. پشت مامور از ترس قایم شدم. بالای سر احمد رفتم. به زور چشم هایش را باز کرد. هنوز حالت تهوع داشت. اما کاملا از اطرافش آگاه بود.دستم را گرفت. دستی که گچ نداشت. محکم فشارش داد. با بغض گفتم: احمد بیداری؟ حالت خوبه؟پدر و مادر احمد هم داخل آمده بودند. حتی پدربزرگش هم پشت در بود. انگار یک قوم پشت در منتظر بودند تا ببینند احمد چه می گوید؟پلیس از احمد پرسید که می تواند حرف بزند یا نه. احمد با اشاره سر جواب بله داد.پلیس گفت: از کسی که چاقو بهت زده شکایت داری؟پدر احمد همان لحظه دوباره سر و صدا کرد و گفت: کار خودش بوده. چه شکایتی. از دست این دختره خودزنی کرده.مامور پلیس که کاملا فهمیده بود پدرش دروغ می گوید با عصبانیت گفت: شما ساکت باش وگرنه میندازمت بازداشتگاه ها!احمد که به زور سرش را تکان داد و پدرش را دید. آرام بود تا زمانی که نگاهش به دست گچ گرفته ام افتاد. با ناراحتی گفت: دستت شکسته؟در همان دنیای کودکی ام زیر گریه زدم. انگار دلم می خواست در این بهبهه کسی دوستم داشته باشد. احمد که گریه ام را دید، دلش طاقت نیاورد. با عصبانیت به مامور گفت: بابام زده دستشو شکونده. ازش شکایت دارم.حتی به فکر زخم خودش هم نبود. فقط دست شکسته مرا می دید. مامور گفت: شوهرت راست میگه.سرم را تکان دادم و گفتم: بله!دعوای لفظی بین احمد و پدرش بالا گرفت. پدربزرگ احمد واسطه گری کرد. از احمد خواست شکایت نکند و همه چیز را فیصله دهد. احمد هم بعد از چند دقیقه میانجی گری، رضایت داد و به خاطر آبرو، از شکایتش پشیمان شد. از طرفی می ترسید من شکایت کنم و خانواده ام بویی ببرند.چند روزی بیمارستان بودیم. نمی دانم چه کسی زیر بالشت احمد پول گذاشته بود اما احمد هر روز از زیر بالشتش، پول می داد تا از بیمارستان برای خودم هم غذا بخرم. حتی غذای خودش را هم کنار میگذاشت و بخشی از آن را به من می داد.یک روز که در اتاقش کنار تخت، خوابم برده بود، دیدم که بلند شد و رویم را کشید.زخمش بهتر شده بود اما صدای نفس هایش خوب نبود. صدای نفس کشیدنش را که شنیدم بیدار شدم. چشم در چشم هم بودیم. دست روی صورتم کشید و گفت: بیدارت کردم؟ ببخشید..دستش را گرفتم و روی لب هایم گذاشتم. بوسه ای روی دست هایش زدم و گفتم: تو ببخش که به خاطر من این طوری شدی. تقصیر من بود که دعوا شد.احمد دستش را از دستم کشید و روی تختش نشست. نگاه مهربانی کرد و گفت: به کسی نباید بگی. اگه بگی ممکنه دیگه پیش هم نباشیم.گفتم: تو واقعا منو دوست داری؟احمد لبخند ناخودآگاهی زد و گفت: اوهوم. یه حس خاصی بهت دارم. دلم می خواد هر جا میرم باشی. وقتی میرم سر کار دلم برات تنگ میشه.لب هایم را از خجالت گاز گرفتم و گفتم: منم! انگار تا حالا هیچ کسیو به اندازه تو دوست نداشتم. وقتی تو هستی خیالم از همه چی راحته. اما احمد من می ترسم.احمد با چشمانش پرسشگرانه پرسید: از چی؟ - از این که بابات دوباره من و تو رو بزنه! احمد که بیش از اندازه آرام بود، با خیال راحتی گفت: نمیزنه. نگران نباش. فقط باهامون قهر می کنن. منم بلدم چه طوری روی پای خودم وایسم.با این که دلهره داشتم اما همه چیز را به احمد سپردم. روز بعد، وقتی از بیمارستان مرخص شدیم، مستقیم به خانه احمد رفتیم. مادر شوهرم به من نگاه نمی کرد اما با همان اخم و تَخمی که داشت، جلوی احمد غذا گذاشت. احمد هم دست مرا گرفت و به اتاق خودش برد. اتاقی که ساده بود و هیچ چیزی جز یک کمد، موکت، یک دست پتو و متکا نداشت.همان روز خانواده احمد از خانه بیرون رفتند. انگار می خواستند ریخت ما را نبینند. نمی دانم. شاید هم دلیل دیگری داشتند. به هر حال، از ظهر تا شب خبری از آن ها نبود.احمد که داروهایش را می خورد، از فرط خواب آلودگی به خواب عمیقی رفت. من هم که بعد از 9 روز، تنم حمام می خواست. لباس نداشتم که بپوشم. همان لباسی که زیر مانتو تنم بود را درآوردم. می ترسیدم هر لحظه خانواده احمد سربرسند و آبرو ریزی شود. فورا لباس هایم را در تشت آب انداختم. با یک دست سعی می کردم لباس ها را چنگ بزنم و بشورم. دور خودم چادر پیچیدم و لباس ها را روی بند انداختم. کار سختی بود آب لباس ها را فقط با یک دست بگیرم اما تمام سعیم را کردم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
حمام که رفتم و آب داغ به پوستم خورد، انگار خستگی این 9 روز را در کردم. دوباره از حمام که بیرون آمدم، با چادر خودم را پوشاندم. با همان چادر سرم را خشک کردم. گوشه ای نشستم تا لباس هایم خشک شوند. امید داشتم آفتاب زودتر از آمدن خانواده احمد، لباس هایم را خشک کند. به گچ دستم که خیس خورده بود نگاه کردم. کمی نم گرفته بود و سنگین تر شده بود اما هیچ چیزی به احمد نگفتم. ترسیدم احمد با کبودی هایی که هنوز دور زخمش بود، دوباره مرا به بیمارستان ببرد.از بوی بیمارستان هم خسته بودم و اصلا دلم نمی خواست یک بار دیگر گذرم به بیمارستان بیفتد.آفتاب رفته بود اما هنوز لباس هایم خشک نشده بود. به اجبار لباس های خیسم را پوشیدم. دوباره چادر دورم انداختم تا گرمم شود. هوا سرد نبود اما لباس ها، خیلی نم داشت. سردم شده بود.وقتی احمد فهمید که چطور حمام کردم، یکی از لباس هایش را به من داد و گفت روزهای دیگر از لباس های او استفاده کنم. تقریبا هر روز لباس های احمد را که در تنم زار می زد، می پوشیدم.احمد به زور راه میرفت و با همه سر و سنگین بود. مادرش هم هر روز برای احمد غذا میذاشت. احمد هم غذا را برمی داشت و به اتاق می آمد. با این که فقط سهم احمد داخل بشقاب بود اما احمد غذایش را با من تقسیم می کرد. حتی گاهی ادای آدم های سیر را در می آورد و می گفت که اشتها ندارد. من هم باور می کردم که احمد سیر است. می دانستم نباید درباره گرسنگی ام حرف بزنم. حتی جرات نمی کردم.احمد هر شب درباره آینده مان حرف میزد. از این که خانه خودمان می خریم و یک روزی، اجاق خودمان را داریم. من هم غرق رویا می شدم و با خوشحالی می گفتم: تو هر روز که از سر کار بیای، من غذای خوشمزه درست می کنم. یه روز مرغ، یه روز سبزی پلو با ماهی... خلاصه هر غذایی که خوردنش برایم حسرت شده بود، شب ها در خاطرم می آمد.با این که خانواده احمد اصلا با من حرف نمی زدند اما تا قبل از کشیدن بخیه احمد و خوب شدنش، هوای خورد و خوراک احمد را داشتند و سعی می کردند با احمد صحبت کنند. بعد از چند هفته، موعد باز شدن گچ دست من و کشیدن بخیه های احمد بود.بعد از بیمارستان، احمد پی یک لقمه حلال رفت و من به خانه مادرشوهرم برگشتم. مادر احمد در حال تلفن حرف زدن بود. فک و فامیل پشت سر هم، درباره زمان عروسی ما سوال می پرسیدند. باز هم مادر احمد کفری شد و سر من همه چیز را خالی کرد. دوباره با عصبانیت گفت ساره پاشو بریم پیش بابات. این طوری که نمیشه. آبرومون داره تو فک و فامیل میره. نه جهاز برونی داریم، نه عروسی ای، نه پاتختی ای. مگه احمد، مادر پدر مرده است؟شانه بالا انداختم و گفتم بریم! به بابام بگید که جهاز بده.لباس هایم را در نیاورده، به سمت خانه پدری ام حرکت کردم. مشخص بود که طاهره از دیدنم ناراحت است. با لحن نه چندان محترمانه ای، پدرم را صدا زد. حتی تعارف نزد که داخل خانه برویم. من هم که انگار نه انگار آن خانه، متعلق به پدرم است. در حیاط شبیه مهمان ها ایستادم.مادرشوهرم که چشمانش از عصبانیت بیرون زده بود با دیدن پدرم گفت من نمی دونم جواب فک و فامیلو چی بدم.واقعا چرا انقدر جهاز مهمه با دیدن پدرم گفت: من نمی دونم جواب فک و فامیلو چی بدم. از اولم قرارمون این نبود که شما چیزی ندی. رسمه که پدر دختر جهاز میده. خرج نامزدی میده. عروسی و خونه هم با پسره پدرم حتی به صورتم نگاه نکرد و خیلی خونسرد گفت: من جهاز نمیدم. فکر کن این دختر پدر نداره. پسرت عرضه نداره یه خونه ساده درست کنه؟مادر احمد با عصبانیت گفت: ما مثل شما بی آبرو نیستیم. این همه گاو و گوسفند داری، چندتاشو بفروش خرج دخترتو بده. فقط یاد گرفتی توله پس بندازی.از حرف های مادرشوهرم خیلی ناراحت شدم اما توان دخالت کردن نداشتم.پدرم هم با عصبانیت ما را بیرون کرد. تا برسیم به خانه، مادرشوهرم هر چه می توانست به من گفت. انگار تقصیر من بوده که پدرم جهاز نداده.وقتی به خانه رسیدم، مادر شوهرم برای خودش ناهار پخته بود و بوی غذا راه انداخته بود. من همچنان گرسنه بودم. جرات نداشتم غذا بگیرم. از گرسنگی داخل اتاق شکمم را محکم فشار می دادم. به حرف های پدرم که فکر می کردم، گرسنگی یادم می رفت اما قلبم درد می گرفت. به مریم فکر کردم که حتما زندگی خوبی دارد. به این که او هم جهاز نبرد اما خانواده شوهرش برایش عروسی گرفتند و کاری به کار پدرم نداشتند. دلم برای روزهایی که مادرم زنده بود و باعث میشد خانواده ام گاهی دور هم جمع شوند تنگ شده بود. وقتی مادرم زنده بود، خانه صفا داشت. بوی غذا در خانه می پیچید. من و مریم هم گوشه ای از حیاط بازی می کردیم.خواهر بزرگترم کبری، چپ و راست دعوایمان می کرد که شیطنت نکنیم اما گوشمان بدهکار نبود. حالا هر کدام از خواهرها فرسخ ها با من فاصله داشتند و هیچ کسی، خبری از ته تغاری خانه نمی گرفت. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii