حال مرا دید و کمی آهستهتر رفت
با من مدارا کردنش را دوست دارم
@Sheeroghazal
#هاتف_مهدی_قنبری
تو در آینه نگه کن که چه دل بری، ولیکن
تو که خویشتن ببینی٬ نظرت به ما نباشد
@Sheeroghazal
#سعدی
🌼🍃💗اللّهُمَّصَلِّعَلي
🌼🍃💗مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
🌼🍃💗وَعَجِّلفَرَجَهُـم
@Sheeroghazal
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
چنان سرمست شد جانم ز جامِ عشقِ جانانم
که تا روز قیامت هم نخواهی یافت هشیارش
@Sheeroghazal
#عراقی
تعلمت لأجلك لغة الصمت
كي لا أعاتبك
وأقول لك بمرارة
إنك خذلتني
بخاطر تو زبانِ سکوت را آموختم
تا از تو گلایه نکنم
و با تلخی نگویمت
که تو تنهایم گذاشتی !
@Sheeroghazal
#غادة_السمان
ندهد فرصت گفتار به محتاج کریم
گوش این طایفه آواز گدا نشنیده است
@Sheeroghazal
#صائب_تبریزی
#روزنگار، ۱۵ رمضان، ولادت امام حسن مجتبی (علیهالسلام)
در طالع من نیست که نزدیک تو باشم
میگویمت از دور دعا گر برسانند
@Sheeroghazal
#سعدی
#حکایت
مرد جوان فقیر و گرسنه ای دلتنگ و افسرده روی پلی نشسته بود و گروهی از ماهیگیران را تماشا می کرد، در حالیکه به سبد پر ازماهی کنار آنها چشم دوخته بود،با خود گفت:
کاش من هم یک عالمه از این ماهی ها داشتم. آن وقت آن ها را می فروختم و لباس و غذا می خریدم.
یکی از ماهیگیران پاسخ داد: اگر لطفی به من بکنی هر قدر ماهی بخواهی به تو می دهم. این قلاب را نگه دار تا من به شهر بروم و به کارم برسم.
مرد جوان با خوشحالی این پیشنهاد را پذیرفت. در حالی که قلاب مرد را نگه داشته بود، ماهی ها مرتب طعمه را گاز می زدند و یکی پس از دیگری به دام می افتادند.
طولی نکشید که مرد از این کار خوشش آمد و خندان شد.
مرد مسن تر وقتی برگشت، گفت: همه ی ماهی ها را بردار و برو اما می خواهم نصیحتی به تو بکنم. دفعه بعد که محتاج بودی وقت خود را با خیالبافی تلف نکن. قلاب خودت را بینداز تا زندگی ات تغییر کند، زیرا هرگز آرزوی ماهی داشتن تور ما را پر از ماهی نمی کند...
@Sheeroghazal
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
هر که میگوید بدی های تو فاش
دوست مشمارش بدو همدم مباش
@Sheeroghazal
#عطار_نیشابوری