eitaa logo
شیفتگان تربیت
11.3هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
19.3هزار ویدیو
1.4هزار فایل
﷽ « تربیت : یعنی که #خـــــــــود را ساختن بعد از آن بر دیگـــــــــران پرداختنـ ...💡» • مباحث تربیتی - معرفتی و بصیرتی 🪔 • راه ارتباطی در صورت کاملا خیلی ضروری : ⊹ @Gamedooiran 🕊༉ - کانال را به دیگران هم معرفی فرمائید🌱؛ #تبلیغات نداریم!
مشاهده در ایتا
دانلود
شیفتگان تربیت
* #هـــو_العشــــق🌹 #پــلاک_پنهــــان #قسمت90 به سمت پیشخوان رفت تا سریع حس
* 🌹 ــ حواستونو جمع کنید،نمیخوام اتفاقی بیفته امیرعلی لبخندی زد و گفت: ــ سرمونو خوردی شاه دوماد،برو همه منتظرتن ما حواسمون هست کمیل خندید و رفت،اما با صدای امیرعلی دوباره برگشت: ــ چی شده؟ ــ کت و شلوار بهت میاد کمیل خندید و دیوانه ای نثارش کرد و به درف محضر رفت،سریع از پله ها بالا رفت،یاسین به سمتش آمد و گفت: ــ کجایی تو عاقد منتظره ـ کار داشتم باهم وارد اتاق عقد شدند،کمیل روبه همه گفت: ــ ببخشید دیر شد کنار سمانه نشست،سمانه با نگرانی پرسید: ــ اتفاقی افتاده ــ اره ــ چی شده؟ ــ قرار عقد کنم سمانه با تعجب به او نگاه کرد و زمزمه کرد: ــ این اتفاقه؟ ــ بله،یک اتفاق بزرگ و عالی سمانه آرام خندید و سرش را پایین انداخت با صدای عاقد همه سکوت کردند،سمانه قرآن را باز کرد و آرام شروع به خواندن قرآن کرد،استرس بدی در وجودش رخنه کرده بود،دستانش سرد شده بودند،با صدای زهره خانم به خودش آمد: ــ عروس داره قرآن میخونه. و دوباره صدای عاقد: ــ برای بار دوم .... آرام قران می خواند،نمی دانست چرا دلش آرام نمی گرفت‌،احساس می کرد دستانش از سرما سر شده اند. دوباره با صدای زهره خانم نگاهش به خاله اش افتاد: ــ عراس زیر لفظی میخواد سمیه خانم به سمتش ا # امد و ست طلای زیبایی به او داد سمانه آرام تشکر کرد،و جعبه ی مخملی را روی میز گذاشت،دوباره نگاهش را به کلمات قرآن دوخت،امیدوار بود با خواندن قرآن کمی از لرزش و سرمای بدنش کم شود،اما موفق نشد،با صدای عاقد و سنگینی نگاه های بقیه به خودش آمد: ــ آیا بنده وکیلم؟ آرام قرآن را بست و بوسه برآن زد و کنار جعبه مخملی گذاشت،سرش را کی بالا اورد، که نگاهش در آینه به چشمان منتظر کمیل گره خورد،صلواتی فرستاد و گفت: ــ با اجازه بزرگترها بله همزمان نفس حبس شده ی کمیل آزاد شد ،و سمانه با خجالت سرش را پایین انداخت،و این لحظات چقدر برای او شیرین بود * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... *
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 ‍#بادبرمیخیزد #قسمت90 ✍ #میم_مشکات راحله یادش آمد پارسا را در محضر با لباسی دیده بود که هر
* 💞﷽💞 ‍ بیستم: غافلگیری فصل امتحانات شروع شده بود. همه چیز روال عادی داشت و راحله سعی میکرد خودش را با درس خواندن مشغول کند. تنها اتفاقی که این مدت افتاد آمدن شاهزاده رویایی معصومه، اقا حامد بود... از آن روزی که معصومه داستان محبت بین خودش و حامد را گفته بود، راحله هر روز منتظر این اتفاق بود. او هرچند از صمیم قلب خوشحال بود که معصومه به رویاهایش دست پیدا میکند اما ترجیح میداد خودش را قاطی ماجرا نکند چرا که یاد آور خاطراتی بود که اصلا دوست نداشت به یادشان بیاورد. راحله نیما را از صمیم قلب دوست داشت. برای اولین بار دریچه قلبش را به روی کسی باز کرده بود ولی آنچه رخ داده بود باعث شده بود به تمام دوست داشتن های عالم بدبین شود. خودش هم میدانست فکرش احمقانه است اما به هر حال اولین تجربه نقش مهمی در دیدگاه آدمی دارد. مطمئن بود که زمان مشکلش را حل خواهد کرد برای همین ترجیح داد تنها نظاره گر ماجرا باشد و نظری ندهد چون میدانست اصلا مشاور یا راهنمای خوبی نخواهد بود. آن روز آخرین امتحان را داده بود. از دانشگاه بیرون زد. دلش میخواست ساعتی تنها باشد. زیر درختان ارم و قدم زدن در باغ دوست داشتنی اش بهترین جا برای تنها ماندن و فکر کردن بود. از دانشکده بیرون آمد. کمی پیاده روی در هوای مطبوع و خنک زمستانی حالش را جا می آورد. هنوز به چهار راه حافظیه نرسیده بود که احساس کرد کسی تعقیبش میکند. برگشت!ای وای، نیما!! خدایا! چرا این آدم دست از سرش برنمیداشت? صدایش را شنید: -راحله...راحله راحله عصبانی ایستاد، برگشت. خوبی اش این بود که در این جور مواقع دست و پایش را گم نمیکرد و برعکس پر دل و جرات میشد. از آن دخترهایی نبود که بدنشان بلرزد و از ترس چهره سفید کنند. آرام و محکم ایستاد تا نیما برسد. قبل از اینکه نیما حرفی بزند گفت: -هیچ لزومی نداره که شما اسم منو صدا بزنید. من شکیبا هستم نیما قیافه مظلومی گرفت و گفت: -حالا دیگه من غریبه ام? -خودت خواستی راحله این را گفت و خواست برود که نیما پرید جلویش و راهش را سد کرد. راحله گفت: -مثل اینکه حرفهای دفعه قبل منو جدی نگرفتی نیما که فکر میکرد میتواند راحله را هم به روش دختر هایی که تا به حال دیده بود اغوا کند، پشت چشمی نازک کرد و گفت: -یعنی واقعا دلت میاد با من اینقد بد باشی? راحله اما چندشش شد. چنین لحن و رفتاری ابدا برازنده یک مرد نبود. این موضوع اصلا ربطی به مذهب و غیر مذهب نداشت. همان قدر که زشت و زننده است که زنی ادای مردها را در بیاورد و خشن رفتار کند همانقدر نیز زشت است یک مرد مثل زنان ادا بازی در بیاورد. زیبایی زن، به نرمی و لطافت است و ابهت و اقتدار نیز زیبایی مرد. آنقدر این رفتار او را نسبت به نیما منزجر کرد که ترجیح داد بدون اینکه حرفی بزند بگذارد و برود. اما نیما دوباره جلویش پرید، دست هایش را باز کرد تا مانع رفتنش بشود و وقتی راحله، برای اینکه تماسی پیدا نکند، ایستاد گفت: -من که میدونم کی اخبار منو بهت رسونده و نیشخندی زد. راحله نگاهی تحقیر آمیز به پسرک گستاخ روبرویش کرد و گفت: -از خودم خجالت میکشم که یه روزی تورو دوست داشتم و راهش را کج کرد تا برود که صدای نیما میخکوبش کرد: -اگه استاد پارسای عزیزت بود هم همینجوری باهاش حرف میزدی? ...