شیفتگان تربیت
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق 💞قسمـــٺ #ه
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #هفتاد_وسه
ریحانه لحظه ای شک کرد. پس سکوت کرد.
سمیرا_ مگه نمیگم باز کن.. بهت یاد دادن اینجوری از مهمون پذیرایی کنی؟؟ 😠
ریحانه_ عه..سمیرا خانم شمایید؟.. ببخشید نشناختم.. بفرمایین.. 😊
سمیرا، تنها، با چمدانی، عصبانی وارد خانه شد..
ریحانه جلو رفت و گرم بااو احوال پرسی کرد. سمیرا خیلی سرد و خشک جوابش میداد.
ریحانه_ چه عجب خانم..خیلی خوش اومدی.. از این ورا..☺️ آدرس خونه ما رو از کجا آوردی؟!
_از ننه یاشار..!😡
این چه طرز حرف زدن بود..
ریحانه_ چیزی شده سمیرا جون!..؟🙁
سمیرا_ خوبه والا.. خوش بحالت.. اومدی شیراز از هیچی هم خبر نداری..! 😕
ریحانه لبخند زد...
سکوت کرد. بغض😢 گلوی سمیرا را میفشرد.در آغوش ریحانه رفت🤗🤗 و بلند گریه کرد.
_اومدم چن روز خونتون بمونم😭 هیچکسی نمیدونه.. با یاشار دعوام شده اون نامرد بی همه چی.... 😭😭😭
ریحانه_باشه عزیزم.. حالا خودتو ناراحت نکن😒 قدمت سرچشم گلم تا هروقت دوست داشتی بمون.. ولی بذار به خاله شهین بگم تو اینجایی نگرانت میشن..
_نه نمیخام کسی بفهمه.. حالم از همشون بهم میخوره..😭
اذان✨ میگفتند..
سمیرا فهمید، که ریحانه دل دل میکند برای اقامه نمازش..
سمیرا_ تو برو نمازت بخون.😢
ریحانه_ ناراحت نمیشی؟!😊
سمیرا_ناراحت..؟ نه بابا برو ب کارات برس😢
ریحانه به اتاق رفت..
وضو داشت.سجاده را باز کرد. چادرش را پوشید.نیت کرد..
سمیرا چرخی زد..نگاهی کرد..👀
چقدر ساده بود زندگیشان..
هیچ سنخیتی نداشت با زندگی خودش..
هنوز هم ریحانه، همان ریحانه بود.
💭یادش افتاد...
به مراسم هایی که گرفته بودند..
چقدر با کینه میخواست مراسم را بهم بزند..😞
چقدر همه چیز را مسخره کرده بود..😞
چقدر دلش میخواست ریحانه به یوسفش نرسد..😞
اما نشد..!
خواست صورتش را بشوید..😢💦
مقابل روشویی ایستاده بود. اشکهایش سرازیر بود..😭
چقدر بدبخت بود..😭
چقدر حقارت را تحمل کرده بود در این مدت..😭
بچه دار نمیشدند..
دکتر ها رفتند..
هزینه ها کردند.. اما هیچ..!!
سمیرا به طمع پول یاشار و یاشار برای زیبایی سمیرا...
اما نه سمیرا صاحب #پول یاشار شد..
و نه یاشار #جذابیت_ظاهری همسرش او را پایبند زندگی کرد..
عجب #زندگی_ای.. عجب #امتحانی..
عجب #نشانه_ای
سمیرا در افکار خود غرق بود...
که صدای تلفن خانه📞 بلند شد.. چند بوق خورد.. نمیدانست بردارد یا نه..
تلفن روی پیغامگیر 🔊رفت..
یوسف_ بانو جانم..؟! نیستی خونه..؟؟ مسجدی.!؟ اومدی خونه یه پیام بده، کارت دارم..تا ۵ کلاسم طول میکشه..دیر میام..مراقب خودت باش... یاعلی
سمیرا مات و متحیر....😳😧
به #جملات، #لحن و #نوع حرف زدن یوسف بود..
باور کردنی نبود..
چه جملات شیرینی..😭
چه لحن عاشقانه ای..😭
مگر مردان #دلبری میدانستند..😳😭
مگر مردان #عاطفه داشتند..😭😳
جملات یوسف را مدام تکرار میکرد..
«بانوجانم..مراقب خودت باش..» مدام تکرار میکرد و گریه میکرد.😭💔
ریحانه نمازش را خواند..
بطرف سمیرا رفت. لبخندی زد. تعارفی کرد که بنشیند. شاید مهمانش #درددل داشت..😊
سمیرا روی صندلی پشت میز دونفره شان نشست..
ریحانه 📲پیامی به یوسفش داد...
که مهمان دارند... که سمیرا آمده.. اما کسی نمیداند...
باید #بداند همسرش.. که اگر آمد #بدون_خبر وارد خانه نشود..😊👌
به آشپزخانه رفت..
شربتی درست کرد. کمی سویا خیس کرد که نرم شود. تا برای ناهار ماکارونی درست کند.
با شربت و شکلات نزد سمیرا برگشت.. که روی میز دونفره بود از میهمانش پذیرایی کرد.
تا ساعت ۴ عصر حرف زدند..
ادامه دارد...
شیفتگان تربیت
💠رمان #جانَم_میرَوَد 💠 قسمت #هفتاد_و دو _آرومتر خانم! پرستار چشم غره ای به مهیا رفت. _تموم شد. مهی
💠رمان #جانَم_میرَوَد
💠 قسمت #هفتاد_وسه
احمد آقا روبه مهیا گفت:
_اینو زدم، به خاطر اینکه بهت گفته بودم، حواستو جمع کن و دست از این کارا بردار... اما گوش ندادی و نزدیک بود خودت رو به کشتن بدی!
مهیا، نگاهی به چشم های پدرش که از اشک سرخ شده بودند، انداخت.
محمد آقا همه را به داخل دعوت کرد. محسن همان جا خداحافظی کرد و رفت. مریم، که از بیرون، شاهد همه اتفاقات بود، اشک هایش را پاک کرد و به طرف آشپزخانه رفت....
محمد آقا روبه مریم گفت:
_دخترم! مهیا رو ببر بالا، یکم استراحت کنه...
مهیا به کمک مریم از پله ها بالا رفت.
شهاب می خواست حرفی بزند؛
اما با اشاره پدرش حرفی نزد و با اجازه ای گفت و او هم بالا رفت.
مهیا روی تخت نشست.
مریم کنارش نشست و صورتش را نوازش کرد.
و با صدای لرزانی گفت:
_خوبی؟!
همین کلمه کافی بود؛ کافی بود که مهیا یاد سیلی پدرش و اتفاق امروز بیفتد. خودش را در آغوش مریم انداخت...
و هق هق اش را درون آغوش مریم خفه کرد...
شهاب که به سمت اتاقش می رفت با شنیدن صدای گریه ی دخترها پشت در ایستاد.
به دیوار تکیه داد.
چشمانش را بست و برای هزارمین بار خود را لعنت کرد...
مهیا از آغوش مریم بیرون آمد.
دستی به صورت مریم کشید و اشک هایش را پاک کرد.
با خنده گفت:
_من سیلی خوردم... تو چرا گریه میکنی؟!
مریم خندید!
_نگاه کن صداش رو!
_همش تقصیر این داداشته دیگه... از بس که صداش کردم!
_اااا...من رو داداشم غیرت دارم ها!!
مریم شرمنده گفت و ادامه داد:
_میدونم که نرجس باعث این اتفاق شده...
_آخ...یادم انداختی من این دختر رو گیر بیارم؛ تک تک موهاشو میکنم. دختره ی بیشعور...من که میدونم از کجا سوخته!!!
_از کجا؟!
_بابا خره... این به داداشت علاقه داره!!
_نرجس؟!؟نه بابا!!!
_برو بینم....مطمئنم فکر کرده من هم به داداشت حسی دارم؛ اینکارا رو میکنم. مرده شور خودش و مادرش رو ببرن!
_خواهرم! درمورد دختر عمو و زن عموم داری صحبت میکنی ها!
_صحبت کنم، مشکلی داری؟!؟
_نه! من غلط کنم مشکلی داشته باشم!
_آها! حالا درست شد.
مهیا همراه پدر و مادرش عزم رفتن کردند...
همه در حیاط ایستاده بودند و در حال خداحافظی بودند.
مهیا قبل از اینکه بیرون برود، نگاهی به پنجره اتاق شهاب انداخت.
شهاب پشت پنجره در حالی که دستانش در جیب هایش بود؛ ایستاده بود.
مهیا سرش را پایین انداخت، و به سمت در خانه شان رفت...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا