eitaa logo
شیفتگان تربیت
11.5هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
19.4هزار ویدیو
1.4هزار فایل
﷽ « تربیت : یعنی که #خـــــــــود را ساختن بعد از آن بر دیگـــــــــران پرداختنـ ...💡» • مباحث تربیتی - معرفتی و بصیرتی 🪔 • راه ارتباطی در صورت کاملا خیلی ضروری : ⊹ @Gamedooiran 🕊༉ - کانال را به دیگران هم معرفی فرمائید🌱؛ #تبلیغات نداریم!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دکتر مریم اردبیلی(دکترای آینده‌پژوهی) ❇️ زمانی که تعداد فرزندان از سه به بالا می‌رود، مادر مدیر خانه می‌شود! دیگر خدمتکار تک‌فرزند نیست. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرود بسیار زیبا همراه با تصاویر دلنشین . تامی توانید در گروه ها به اشتراک گذارید , برای کوری چشم دشمنان .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مداحی زیبا و تاثیر گذار سید رضا نریمانی برای سردار شهید حاج قاسم سلیمانی🌹 همراه باتصاویر زیبا ودل انگیز شهید برای دوستان خودفورواردکنید🙏
40.mp3
4.68M
🍁 ◉━━━━━────     ↻  ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ⇆ 📢 (۴۰) | نقش در قدرت منطقه‌ای ایران 🍃🌹🍃 🎙کارشناس: مهدی عزیزی
26.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
(عج) 🍃ای قلم سوزلرینده اثر یوخ 🍃آشنادن منه بیر خبر یوخ 🎤حاج 👌بسیار دلنشین 💔 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼͜͡🌱 •یـاصـاحب‌الزمـان• فـال‌حـافظ‌زدم‌آن‌رنـدغـزل‌خوان‌هم‌گفت: زندگے‌بۍتومحـال‌است،ٺـوبـایدباشـۍ 🎞¦⇠ 🌼¦⇠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر روز یک آیه: 🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺 «قَالُوا أَإِنَّكَ لَأَنتَ يُوسُفُ ۖ قَالَ أَنَا يُوسُفُ وَهَٰذَا أَخِي ۖ قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْنَا ۖ إِنَّهُ مَن يَتَّقِ وَيَصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لَا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ» گفتند: «آیا تو همان یوسفى؟!» گفت: (آرى) من یوسفم و این برادر من است. خداوند بر ما منّت گذارد. هر کس تقوا پیشه کند و شکیبایى و استقامت نماید، (سرانجام پیروز مى شود.) چرا که خداوند پاداش نیکوکاران را ضایع نمى کند.» (سوره مبارکه یوسف/ آیه ۹۰) 🌹🌹🌹 ❇ تفســــــیر مجموع این جهات دست به دست هم داد و آنها از یک سو دیدند عزیز مصر از یوسف و بلاهایى که بر سر او آوردند و هیچ کس جز آنها و یوسف(علیه السلام)از آن خبر نداشت سخن مى گوید. از سوى دیگر نامه یعقوب (علیه السلام) چنان او را هیجان زده کرده بود که گویى نزدیک ترین رابطه را با او داشته است، و از سوى سوم هر چه در چهره او بیشتر دقّت مى کردند شباهت او را با برادرشان یوسف بیشتر مى دیدند، امّا در عین حال نمى توانستند باور کنند که یوسف بر مسند عزیز مصر تکیه زده باشد. او کجا و اینجا کجا؟ازاین رو با لحنى آمیخته با تردید گفتند: آیا تو همان یوسفى؟ (قَالُوا أَءِنَّکَ لاََنْتَ یُوسُفُ). در اینجا لحظات فوق العاده حسّاسى بر برادران گذشت، درست نمى دانند که عزیز مصر در پاسخ آنها به راستى پرده را کنار مى زند و خود را معرّفى مى کند یا آنها را دیوانگانى خطاب خواهد کرد که مطلب خنده آورى عنوان کرده اند؟ لحظه ها به سرعت مى گذشت و انتظارى طاقت فرسا بر قلب برادران سنگینى مى کرد ولى یوسف نگذاشت این زمان طولانى شود و ناگاه پرده از چهره حقیقت برداشت. گفت: (آرى،) من یوسفم و این برادر من است (قَالَ أَنَا یُوسُفُ وَ هَـذَا أَخِى). 🌼🌼🌼 سپس براى اینکه شکر نعمت خدا را که این همه موهبت به او ارزانى داشته است به جا آورده و درس بزرگى به برادران داده باشد، افزود: خداوند بر ما منّت نهاد. هر کس تقوا پیشه کند و شکیبایى و استقامت نماید (سرانجام پیروز مى شود)، چراکه خداوند پاداش نیکوکاران را ضایع نمى کند (قَدْ مَنَّ اللهُ عَلَیْنَا إِنَّهُ مَنْ یَتَّقِ وَ یَصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لاَ یُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ). (تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۹۰ سوره مبارکه یوسف)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴سرفه های بسیار خشک به حدی که کبودی به همراه دارند. 🔺اين كليپ را انتشار دهید تا به هموطنامون خدمتی كرده باشيم🔻 📚استاد خیراندیش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ سوال مهم آیا کیفیت تربیت در تک‌فرزندی بالاتر است❓ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥/ رهبرانقلاب خطاب به رسانه های دروغ پراکن: ممکنه از کسی خوشتون نیاد! نباید دروغ بگین و تهمت بزنید!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥 |ای سلیمانِ اباعبدالله 🔺مداحی حاج میثم مطیعی برای شهید سلیمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓خدا باهات قهره؟؟ صداتو نمی‌شنوه؟! ‌ ‌🎙️ حجت‌الاسلام عالی
شیفتگان تربیت
*🍀﷽‌🍀 #داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب رمان#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا 🍃🌷 #پارت55 یهو
*🍀﷽‌🍀 واقعی و بسیار جذاب رمان 🍃🌷 شکایت کردیم به .... تاجر آمریکایی پول واریز کرده بود به حساب تاجر ترکی اون پول را بالا کشیده بود و شده یه قطر آب .... وقتی از دفتر پلیس بیرون اومدیم بابا تا خونه ی کلمه هم حرف نزد -بابا یه لیوان آب برات بیارم یهو غش کرد افتاد زمین باباااااا باباااااا بچه ها زنگ بزنید آمبولانس بابا را انتقال دادن بیمارستان میلاد دکتر گفت باید سریع انتقال داده بشه ..... ساعتها به کندی میگذشت تا دکتر از اتاق عمل خارج شد -آقای دکتر چی شد؟ دکتر:تا جایی که به ما مربوط میشد انجام شده بقیه اش دعا کنید براش 🙏 😔😔😔😔باتمام اختلاف نظرها اما پدرم بود رفتم مزار ....رفتم مزار -رضا 😭😭😭 هیچکس رو ندارم جز بابا پیش حاجی ضمانت کن بابام نره و حالش بهتر شه ‌‌عصری برگشتم بیمارستان بابا به هوش اومده بود😊😊 .....
شیفتگان تربیت
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸 قسمت #چهل_و_چهار بازم چیزی نگفتم که گفت: _میشه قدم بزنیم😒 بلند شدیم و
🌸💜 💜🌸 قسمت کمی که به سکوت گذشت گفت: _شما اصلا از من خوشتون میاد؟؟ اگه قرار باشه واقعا با من زندگی کنین؟؟😊 از حرکت ایستادم، ایستاد و نگام کرد، چی میگفتم، میگفتم یه ساله ذهنم درگیره نگاهی که به من نکردی،🙈☺️ چی میگفتم، میگفتم من احساس رو از تو یاد گرفتم، میگفتم تمام احساسات من خلاصه شده در عطر یاست .. سکوتمو که دید اروم پرسید: _اگه من رفتم و شهید شدم چی، چیکار میکنین؟!😊 امشب داشت شب بدی میشد برام، نمی خواستم انقدر زود به رفتنش فکر کنم -مگه نگفتین حالتون خوب نیست، میتونم بپرسم چرا؟!!😊 بحث رو که عوض کردم چیزی نگفت و جواب سوالم رو داد: _دلم برای دوستم تنگ شده، حسین، دیشب براش روضه گرفته بودن تو محلمون.. حسین دوست دوران دبیرستانم بود، خیلی باهم صمیمی بودیم بعد دبیرستان بابا منو برای ادامه تحصیل فرستاد خارج ولی حسین رفت حوزه پرسیدم: _فوت شدن که روضه گرفته بودن؟؟ نگاهی بهم کرد و با بغضی که تو صداش حس میکردم گفت:😢 _نه ... فوت نشده، این اواخر تمام صحبتا و پیامامون در مورد جنگ و شهادت بود، قرار بود باهم بریم سوریه، من منتظر بودم ترمم تموم شه، اما حسین طاقت نیاورد، رفت، دو هفته بعد رفتنش ... دستی به چشمای خیسش کشید، باور نمی کردم،😭عباس داشت گریه می کرد، - شهید شد ... پیکرشم برنگشت ... هنوزم اونجاست ... منتظرِ من ... قدماشو کمی تند کرد تا ازم فاصله بگیره، من اما ایستادم، اشکای عباس دلمو به درد آورده بود،💗😢 پس تموم بی تابیش برای رفتن به خاطر رفیقش بود، رفیقی که چه زود پر کشیده بود.... رو نیمکت نشسته بودم تا عباس بیاد، نمیدونستم کجا رفته، گوشیمو دراوردم و ساعت رو نگاه کردم داشت یازده🕚 میشد، دیر کرده بود تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم، 📱داشتم دنبال شماره اش میگشتم که صدای پای کسی رو حس کردم، نمیدونم چرا کمی داشتم میترسیدم .. تو تاریکی ایستاده بود، 😨 بلند شدم و صداش زدم: _ عباس!! اومد جلو و گفت:👤 _خانومی این موقع شب اینجا چیکار میکنی رومو از چهره کریه ش برگردوندم و باز مشغول گشتن شماره شدم که اومد نزدیک تر... و خواست دستشو دراز کنه طرفم، سریع خودمو عقب کشیدم چشمام از ترس گشاد شده بود، 😳😰دستام به وضوح میلرزید، جیغ خفیفی کشیدم و به سرعت شروع کردم به سمت خیابون دویدن، تو تاریکی یکدفعه پام گیر کرد به چیزی و محکم با کف دست و زانوهام خوردم زمین، از درد آخ ی گفتم،😖 خواستم بلند شم که پاهایی جلوم سبز شد، چشمام از درد و سوزش پرِ اشک شده بود، نگاهش کردم،👀 با چشمایی که از اشک قرمز شده بود و نگرانی توشون موج میزد نگاهم کرد و گفت: _حالت خوبه معصومه؟!😨 متوجه جمله اش نشدم درست، درد رو فراموش کردم اون مردی که قصد مزاحمت داشت رو هم فراموش کردم، اینکه منو چند دقیقه تنها گذاشته بود و رفته بود هم فراموش کردم، فقط به یه چیز فکر می کردم ... منو معصومه صدا کرد!! ... 💛💚💛💚💛💚💛💚💛 💌نویسنده: بانوگل نرگـس 💛💚💛💚💛💚💛💚💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 با مدیر اینترنت جهان (NSA) آشنا شوید. ⭕️ یک نهاد صددرصد نظامی اینترنت جهان را مدیریت می‌کند. ⭕️ زیرساخت‌های سایبری کشور هر چه سریع‌تر باید بومی شده و زیر نظر ستاد کل نیروهای مسلح قرار گیرد.
شیفتگان تربیت
🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸 قسمت #چهل_و_پنج کمی که به سکوت گذشت گفت: _شما اصلا از من خوشتون میاد؟؟
💜🌸 💜🌸 قسمت بعد اون شب دنیای من تغییر کرد،رفتارای عباس هم تغییر کرد،😊 حالا دیگه توجهش روی من بود، تازه زندگی داشت روی خوشش رو نشونم میداد، ساعتای زیادی رو باهم میگذروندیم، 😍❤️😍 بیشتر باهام صحبت می کرد .. گرچه بیشتر صحبتامون درمورد جنگ و سوریه و رفیقش حسین بود.. ولی من ساعتای کنار عباس بودن و دوست داشتم حتی اگر صحبتایی در مورد خودمون نمیشد.. هر روز که میگذشت بیشتر بهش وابسته میشدم، و وقتی حرف از رفتنش میزد دلم بدجور میلرزید،😢 . . یه ماه انقدر به سرعت گذشت که نفهمیدم، با خستگی از دادن آخرین امتحان برگشته بودم .. بوی خوش غذا بد جور اشتهامو باز کرد،😇😋 باز مامان با دستپخت خوبش این بوی خوش رو راه انداخته بود، سلام بلندی کردم که مامان با خوش رویی جوابم و داد و گفت:😊 _عباس اومده! سه روز بود که ندیده بودمش رفته بود تهران، با خوشحالی گفتم: _واقعا؟!!! 😍 +آره تو اتاق محمده😉 چادر و کیفمو انداختم رو مبل و سمت اتاق محمد رفتم، تقه ای به در زدم و وارد شدم، با خوشحالی سلام کردم که هردوشون جوابمو دادن .. عباس با دیدنم با هیجان بلند شد اومد سمتم، 😍😃چشماش از خوشحالی برق میزد، نگاهمو از محمد که سرش پایین بود😔 و تو فکر گرفتم، و به چشمای پر از خوشحالی عباس دوختم ... نمیدونم چرا ته دلم خالی شد یکدفعه.. باشوق نگاهم میکرد ..😥 دلم می خواست بپرسم دلیل خوشحالیش رو .. اما زبونم نمی چرخید .. شاید چون میدونستم چرا خوشحاله.. آروم با اشکی از شوق که تو چشماش جمع شده بود گفت: _کارام جور شد بالاخره .. دارم میرم معصومه .. دارم میرم ..☺️😍 با جمله اش قلبم کنده شد،😥😢 بالاخره رسید، رسید روزی که منتظرش بودم .. چه زود هم رسید .. چه زود ..😢 ... 💛💚💛💚💛💚💛💚💛 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 💛💚💛💚💛💚💛💚💛