eitaa logo
شیفتگان تربیت
11.7هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
18.9هزار ویدیو
1.4هزار فایل
﷽ « تربیت : یعنی که #خـــــــــود را ساختن بعد از آن بر دیگـــــــــران پرداختنـ ...💡» • مباحث تربیتی - معرفتی و بصیرتی 🪔 • راه ارتباطی در صورت کاملا خیلی ضروری : ⊹ @sh_tarbiat🕊༉ .کانال را به دیگران هم معرفی فرمائید🌱؛ تبلیغات نداریم!
مشاهده در ایتا
دانلود
°|♥️|° ساعت چهار بود که فاطمه هم رسید خونه ما. بابا سر کار بود و هشت شب میومد. علیم که از هفته آخر شهریور برگشته تهران. فاطمه رو صدا زدم توی اتاق و بهش گفتم ماجرا چیه. فاطی: اوه فائزه بخدا من شنبه امتحان تاریخ دارم.. _کتابتو بیار همونجا بخون! فاطی: مامانم اینا رو چیکار کنم؟! _میزنگم علی میگم بزنگه راضیشون کنه.. فاطی: مامانت اینا رو میخوای چیکار کنی؟ _تو باید راضیشون کنی! فاطی: اصلا علی رو کی راضی کنه.. _اه تو چرا این قدر آیه یاس میخونی؟ اصلا نمیخواد بیای! فاطی: اه بابا ببخشید! من میرم مامانتو راضی کنم تو بزنگ علی... فاطمه رفت تو آشپزخونه پیش مامان باهاش حرف بزنه منم سریع زنگیدم علی. با کلی خواهش راضیش کردم مامان بابای فاطمه رو راضی کنه.. و کلیم سفارش کردم که محمد نفهمه میخوام برم. میخواستم غافلگیرش کنم.. فاطمه بالاخره مامان رو راضی کرد علیم مامان اونو.. چند ساعته همه کارامونو کردیم و به ریحانه خبردادیم که ماهم همسفرشونیم. ساعت نزدیک یازده شب بود که از خونه زدم بیرون سوار ماشین شدم و رفتم پاساژ ستاره تا یه هدیه کوچیک برای محمد بگیرم. واقعا وقت نداشتم بیشتر از این... ساعت دوازده ریحانه اینا اومدن دنبالمون. مامان و آبجیش جلو و ما سه تاهم عقب نشستیم. تکون خوردنای ماشین مثل گهواره بود برام. نفهمیدم کی خوابم برد... صبح تقریبا ساعت ۱۰ و نیم صبح بود که با تکونای دست ریحانه بلند شدم. طبق معمول همه مسافرتا کسی منو برای نماز صبح بیدار نکرده بود.. ورودی شهر قم بودیم. همه خاطرات برام زنده شد...چند ماه پیش وقتی داشتم میومدم اینجا فائزه ی الان نبودم... خیلی فرق داشتم... چند روز بعدشم که رفتم قلبمو اینجا جا گذاشتم... و امروز برگشتم به شهری که میدونم محمدم داره توش نفس میکشه... تابلوی سبزی جلوی چشمام نقش بست که بالاش نوشته بود "حرم مطهر" و پایینشم "جمکران" داشتیم میرفتیم حرم... حرم...! خدای من... پیش بی بی معصومه که محمد رو از برکتش دارم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : بنگر محبت مرا چگونه پاسخ می دهی! 👤 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
°|♥️|° رسیدیم رو به روی حرم.. همون لحظه داشت بارون میومد... شیشه ماشینو کشیدم پایین و دستمو گرفتم زیر بارون... برخورد قطره های بارون با سطح دستم حس خوبی داشت... همه از ماشین پیاده شدیم و وارد حرم شدیم رو به روی ورودی حرم و رو به گنبد که قرار گرفتم اشکام ناخداگاه ریخت.. چند ماه پیش همینجا بود که دوتا چشم عسلی منو اسیر خودش کرد... سرنوشت من از حرم شما رقم خورد بی بی... رفتیم داخل و زیارت کردیم. دو رکعت نماز زیارت خوندیم و اومدیم روی صحن حرم نشستیم. گفتم که میخوام برم و در حوزه یا در خونشون محمد رو غافلگیر کنم.. عزم رفتن که کردم مامان ریحانه سوییچ ماشین رو از آبجیش گرفت و مجبورم کرد با ماشین برم. بقیه هم قرار شد تا شب حرم بمونن. سوار ماشین ریحانه اینا شدم و با یه بسم الله حرکت کردم.. با جی پی اس گوشیم تونستم مسیرایی که میخوامو پیدا کنم. دیگه الان کاملا داخل خیابون چهارمردان قم بودم. حوزه محمد اینا اینجاست... یه حس خاصی داشتم... اصلا قابل وصف نبود😍 دیدمممم آخ جوووون حوزه شونو دیدمممم.. "مدرسه علمیه امام عصر" ماشینو نزدیک در حوزه پارک کردم و به محمد زنگ زدم. دومین بوق برداشت.. محمد: سلام بر فرمانده قلب من! _سلام بر سرباز وظیفه.. محمد: حالا ما شدیم سرباز وظیفه... باشه فائزه خانم دستت درد نکنه! _شما سرداری آقامحمد.. محمد: اخ الهی من فدای این قلب مهربون فرماندم بشم. _محمد الان کجایی؟ محمد: یعنی چی کجام؟ _وااای خنگ خدا.. یعنی الان حوزه ای خونه ای کلا کجایی؟ محمد: اوووم من الان از سر کلاس فقه اومدم بیرون و دارم میرم از در حوزه بیرون تا این حرفو زد از ورودی حوزه اومد بیرون سرمو خم کردم تا نشناستم.. _عه اهان. محمد شرمنده من دوباره بهت میزنگم الان نمیتونم صحبت کنم. یاعلی محمد: عه! خب باشه. پس خدانگهدارت گلم! گوشو قطع کردم و آروم پشت سر محمد راه افتادم. برخلاف تصورم ماشین نیاورده بود و داشت پیاده میرفت... اخ الهی من قربون آقام بشم که این قدر سربزیر و متینه.. میخواستم برم بوق بزنم پشت سرش و اذیتش کنم که یهو یه ماشین آخرین مدل سبقت گرفت و دقیقا پشت سر محمد ایستاد.. شروع کرد به بوق زدن.. محمد بی اعتنا رد شد... دوباره پشت سر محمد حرکت کرد و دوباره بوق زد... منم پشت ماشین میرفتم... یهو یه دختره چادری از ماشین اومد بیرون و صدا زد : جوااااد اسمشو که صدا زد محمد برگشت و وقتی دختره رو دید رفت و روی صندلی جلوی ماشین نشست و رفت.... احساس میکردم جریان خون توی بدنم قطع شد... دست و پاهام حرکت نداشت... صدای بوق ماشینای پشت سرم منو وادار کرد حرکت کنم... •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 { سیاحت غرب } ♦️ قسمت چهارم ♦️ من اصلا راضی نیستم که او همراهم باشد! چرا که به شدت از او می ترسم... ♦️ گفتم: اگر به دوراهی برسیم،راه منزل را میدانی؟ ♦️ گفت:نمی دانم !! ♦️ گفتم: من تشنه ام،در این نزدیکی ها آب هست؟ ♦️ گفت:نمی دانم!! ♦️ گفتم:پس چه میدانی که همراه من شده ای؟؟!! ♦️ گفت:همینقدر میدانم که چون سایه ی تو از اول عمرت همراهت بوده ام و از تو جدایی ندارم!...مگر خدا کمکت کند که از دست من خلاص شوی !!... ♦️ گیر عجب دشمن آشکاری افتادم؟؟! !. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
⚠️ حجت‌الاسلام‌قرائتی: وقتی پلیـس ‌به‌ شما میگه‌ لطفا‌ گـواهینامه! شما اگه‌ پاسپورت , شناسنامه, کارت‌ ملی یا حتی کارت‌ نمایندگی مجلس‌ رو هم ‌نشون بدی ‌بازم‌میگه‌ گواهینامه...! وقتی‌اون‌دنیاگفتن‌نماز؛ هرچی دم‌ از انسانیت,معرفتو... بزنی بهت ‌میگن‌ همه ‌اینها خوبه ‌شما اصل‌کاری رو نشون‌ بده... نماز ...🌱👑 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰سیاست نیرنگ و فریب دین هرگز سیاستی که نیرنگ و دروغ در آن وجود دارد را تأیید نمی‌کند •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️شهید چمران خطاب به روحانی: موضع شما، موضع خطرناکی است 🔻روحانی:توطئه گرها رو در نماز جمعه به دار بیاویزید | حقوق ارتشی های بازنشسته راحداقلی بدهید •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح است بيا تا كه غزل ساز تو باشم 🌻🌞> •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای که آستان قدس تو خانه اجابت دعاست... 🔺با صدای مرحوم استاد کریمخانی •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| روز امام رضا علیه‌السلام آمدم ای شاه پناهم بده... •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
iran javan beman.ppsx
669K
پاور پوینت ایران جوان بمان استاد عباسی ولدی •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴لحظه اعلام انحلال دولت رژیم صهیونیستی! ۵ انتخابات در کمتر از ۴ سال را بحران نمی‌گویند بلکه فاجعه‌ای است که از آن هراس دارید آیا اسرائیل به بن‌بست سیاسی رسیده است؟ فقط لحن رئیس پارلمان 😂😂 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
🖼 ۱۲ رمز زندگی بهتر •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنان حاج طالع باقرزاده الهام هنوز نمی‌داند چه غلطی کرده است ،عاقبت در افتادن با شیعیان علی بن ابی طالب در افتادن با خداست ، البته صهیونیست خوب میدانند از چه ژنی صحبت میکنیم, تاریخ عبرت آموز است و آینده پیشرو امیدبخش ، حاج طالع فقط یک جرقه است 🌍 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠۲۳ ذی القعده روز زیارتی مخصوص امام رضا علیه السلام 🔸 ۲۳ ذی القعده روزی که همگان می توانند با گفتن "صَلَّیَ اللهُ عَلَیکَ یا مَولایَ یا اَبااَلحَسَن یا علیّ بنَ موسَی الرِضــا (ع)"، زائر امام رضا علیه السلام باشند. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰💛🥺⊱ |storყ هم اکنون بر فراز آسمان بهشت خدا بر روی زمین پرواز میکنیم💫🌼 علیه‌السلام •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘ 🎥 روزمان را با قرآن آغاز کنیم/ ترتیل صفحه ۴۷ قرآن کریم ( آیات ۲۷۵ تا ۲۸۱ سوره مبارکه بقره)  🍃🌹🍃 🌺 پیامبر (ص) می‌فرمایند: «فَضلُ القُرآنِ عَلی سائِرِالکَلامِ  کَفَضلِ اللهِ عَلی خَلقِهِ» برتری قرآن بر سایر سخنان، همانند برتری خداوند است بر بندگانش. (جامع الاخبار/ ۴۷) 🎙 استاد: مرحوم منشاوی •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
هر روز تفسیر یک آیه: 🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺 «قَالَ أَبَشَّرْتُمُونِي عَلَىٰ أَن مَّسَّنِيَ الْكِبَرُ فَبِمَ تُبَشِّرُونَ» گفت: «آیا به من (چنین) بشارت مى‌دهید با این که پیر شده ام؟! با این حال به چه چیز بشارت مى‌دهید؟!» (سوره مبارکه حجر/ آیه ۵۴) 🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹 ❇ تفســــــیر * ابراهیم (علیه السلام) به خوبى مى دانست از نظر موازین طبیعى، تولد چنین فرزندى از او بسیار بعید است، هر چند در برابر قدرت خدا هیچ چیزى محال نیست، ولى، توجه به موازین عادى و طبیعى تعجب او را برانگیخت. لذا گفت: آیا چنین بشارتى به من مى دهید در حالى که من به سن پیرى رسیده ام؟! (قالَ أَ بَشَّرْتُمُونِی عَلى أَنْ مَسَّنِیَ الْکِبَرُ). راستى به چه چیز مرا بشارت مى دهید؟ (فَبِمَ تُبَشِّرُونَ). آیا به امر و فرمان خدا است این بشارت شما یا از ناحیه خودتان؟ صریحاً بگوئید تا اطمینان بیشتر پیدا کنم! 🌼🌼🌼 تعبیر به مَسَنِّى الْکِبَرُ (پیرى مرا لمس کرده است) اشاره به این است که آثار پیرى از موى سپیدم و از چین‌هاى صورتم، نمایان است و آثار آن را در تمام وجود خود، به خوبى لمس مى کنم. ممکن است گفته شود ابراهیم(علیه السلام) از این نظر آدم خوش سابقه اى بود; چرا که در همین سن پیرى فرزندش اسماعیل متولد شده بود و با توجه به آن، نباید دیگر در مورد مولود جدید، یعنى اسحاق تعجب کند، ولى باید دانست که: اولاً ـ در میان تولد اسماعیل و اسحاق به گفته بعضى از مفسران، بیش از ده سال فاصله بود و با گذشتن ده سال آن هم در سن بالا، احتمال تولد فرزند بسیار کاهش مى یابد. ثانیاً ـ وقوع یک مورد بر خلاف موازین عادى ـ که ممکن است جنبه استثنائى داشته باشد ـ مانع از تعجب در برابر موارد مشابه آن نخواهد بود، زیرا به هر حال تولد فرزند در چنین سن و سالى امر عجیبى است. (تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۵۴ سوره مبارکه حجر) •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : گمشده ات را زمانی پیدا میکنی که ... 👤 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
°|♥️|° ناخوداگاه پشت سر ماشین حرک کردم و شروع کردم به تعقیبشون... من محمدو خوب میشناسم... اون اصلا این جور آدمی نیست... محمد با همه فرق داره... من بهش شک ندارم بخدا... فقط نمیدونم چرا حالم اینجوری خراب شده... خدایا کمکم کن... کنار یه پارک ماشینو پارک کرد. اول محمد پیاده شد و بعدم اون دختره... بارون شدتش بیشتر شده بود... دختره از من قدش بلندتر بود... نه! لعنتی نرو! باهاش زیر بارون قدم نزن! من حسرت اینو دارم کنار شوهرم زیر بارون قدم بزنم اون وقت الان اون دختره کنارش.. سرمو گذاشتم روی فرمون ماشین و زار زدم... گریه کردم تا میتونستم.... خسته شده بودم از کل دنیا.... من اصلا به محمد شک ندارم... بهش اعتماد کامل دارم... ولی نسبت به این دختره حس بدی دارم... ذهنم برگشت به چند وقت پیش... به روز تولدش... سیزدهم مهر بود... خیلی دوس داشتم کنارش باشم ولی خب نمیشد... براش یه انگشتر عقیق گرفتم و پست کردم... اون شب تا صبح تلفنی حرف زدیم... اون شب بهم قول داد هیچ وقت تو زندگی بهم دروغ نگه... قول داد....حالا وقتشه که امتحان بشه... گوشیمو برداشتم و شمارشو گرفتم... داشتم نگاهش میکردم.... از دختره فاصله گرفت و جواب داد... محمد: سلام خانمم... _سلام. کجایی؟ محمد: بازم خوبه جواب سلاممو دادی ها! پارکم عزیزدلم _با کی رفتی پارک؟ محمد مکث کرد و بعد گفت: با حمزه اومدم. اون لحظه بود که کل دنیا رو سرم آوار شد... دروغ گفت... محمد به من دروغ گفت... خدایا باورم نمیشه... اشکام بی اختیار دوباره جاری شد... محمد: الووو فائزه کوشی؟ _هیچی همینجام. کاردارم. یاعلی و دیگه منتظر نموندم اون خدافظی کنه و گوشی رو قطع کرد... چهار بار زنگ زد ولی جواب ندادم... یه پیام بهم داد "فائزه صدات از همون اول بغض داشت آخرشم که گریه شدی... سردم حرف میزدی باهام... تورو خدا با دل من اینجوری نکن... حالت خوب شد بزار زنگ بزنم صحبت کنیم خانومم. دوست دارم.یاعلی" پیام و خوندم و شدت اشکام بیشتر شد... محمد یه چیزی به دختره گفت و داشت میرفت که دختره دویید دنبالش... یه چیزی رو از رو گوشیش نشون محمد داد... یهو گوشیم زنگ خورد... چقدر شماره آشنا بود... با صدای پ از بغض گفتم : الو؟ یهو صدای خورد شدن توی گوشم پیچید. محمد گوشی دختره رو پرت کرد رو زمین.... نکنه زنگ زده بود من... چرا... این دختره کیه... محمد چرا اینجوری کرد... محمد و دختره سوار ماشین شدن و دوباره حرکت کردن.... با پشت دست اشکامو پاک کردم و راه افتادم دنبالشون.... حالم بد بود...
°|♥️|° نمیدونستم الان دقیقا کجام و کجا دارم میرم... فقط دارم پشت سر ماشین اونا میرم... اینجا "شهرک پردیسان" خونه محمد ایناس که... دختره در خونه محمد اینا پارک کرد... خودش و محمد از ماشین پیاده شدن و رفتن توی ساختمون... دنیا دور سرم میگشت... حالم خراب بود... اشکام دوباره جاری شدن.. فاطمه اس داد: "حتما خیلی خوش گذشته که مارو فراموش کردی ماشین مردم و بردار بیار میخوایم بریم شام بخوریم زود باش" شام بخورن... مگه ساعت چنده... ای وای من... سریع دور زدم و با بدختی راه رو پیدا کردم و برگشتم حرم... نمیخواستم تا مطمئن نشدم هیچ حرفی بزنم درباره چیزایی که دیدم. اشکامو پاک کردم و از ماشین پیاده شدم. زنگ زدم فاطمه و بالاخره پیدا شون کردم. بعد سلام و علیک و تشکر بابت ماشین نشستم نمازمو خوندم. بعد نماز ریحانه گفت: خب آقا محمدجواد رو دیدی؟ چی باید میگفتم... خدایا ببخش ولی مجبورم... _نه عزیزم. راستش تا حالم که دیر کردم تو خیابونای قم گم شده بودم.. فاطی: عه جدی؟!من فکر کردم با همین... _نه بابا ندیدمش. فاطی: خب زنگ بزن بیاد اینجا... دیگه نمیخواد غافلگیرش کنی بیخیال بابا! _باشه بعد دربارش فکر میکنم.. از کنار بقیه بلند شدم و رفتم رو به روی حرم ایستادم... همون جایی که برای اولین بار محمد رو دیدم... به گنبد بی بی نگاه میکردم و اشکام بی اختیار میریخت... همون جا روی زمین نشستم و شروع کردم به گلایه کردن... _من اومدم اینجا محمدو ببینم... اومدم خوشحالش کنم... فکر میکردم اگه یه مرد راست گو تو کل دنیا باشه محمده... محمد به من دروغ گفت امروز... بی بی خودت بگو چه برداشتی کنم... من نمیخوام قضاوت کنم... اول یه دختر به اسم صداش میزنه... بعد سوار ماشین دختره میشه... بعد توی پارک باهم زیر بارون قدم میزنن... بعد به من دروغ میگه... بعد دختره رو میبره خونشون... احساس میکردم اشکام ممکنه اون قدر بباره که سیل بیاد... یه صدا بین این همه شلوغی به گوشم آشنا اومد...یه صدا که گفت : فاطمه صبرکن کجا میری سرمو از رو زانوم بر میدارم. با شک به سمتی که صدا ازش اومد نگاه میکنم. از تصویری که میبینم دیوونه میشم... محمده... محمده منه... خدای من... با همون دختره... داشت اونو صدا میزد... تازه تونستم درست ببینمش چهره زیبایی داشت و چشماش خاکستری بود.... دختره دوباره جلو شد... محمد این بار بلندتر صداش زد: فاطمه کجا میری؟ صدای دختره تو گوشم پیچید: نگران نباش جواد میرم زیارت و زود میام..نترس گم نمیشم! این و گفت و صدای خنده ش توی فضا پیچید. قلبم به شدت درد گرفته بود... نمیتونستم نفس بکشم.. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی سیاحت غرب زندگی پس از مرگ ▫️قسمت پنجم 🔺گفت: در آن مکان آب وجود دارد،اگر تشنه ای برویم آب بخوریم... 🔺در دل با خود گفتم: این ملعون از کجا به تشنگی من پی برد؟! نباید به حرفش گوش بدهم چون او ذاتاً دروغگوست... 🔺اما بی آب که درخت سبز نمی روید؟! 🔺از راه خارج شدیم و بعد از طی کردن مسیری سخت به آن درختان سبز رسیدیم......اما هیچ آبی در کار نیست!!! 🔺صدای قه قهه ی خنده هایش گوشم را آزار میدهد..... •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃http://eitaa.com/ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸ایجاد خود باوری در فرزندان بخش دهم : ایجاد خودباوری ، با شکوفاسازی استعداد ها 🎙حجت الاسلام دهنوی •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat