eitaa logo
شیفتگان تربیت
11.6هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
19.5هزار ویدیو
1.4هزار فایل
﷽ « تربیت : یعنی که #خـــــــــود را ساختن بعد از آن بر دیگـــــــــران پرداختنـ ...💡» • مباحث تربیتی - معرفتی و بصیرتی 🪔 • راه ارتباطی در صورت کاملا خیلی ضروری : ⊹ @Gamedooiran 🕊༉ - کانال را به دیگران هم معرفی فرمائید🌱؛ #تبلیغات نداریم!
مشاهده در ایتا
دانلود
شیفتگان تربیت
#رنج_مقدس #قسمت_صد_و_نوزدهم برخورد انسان ها با اتفاقات اطرافشان متفاوت است. گوشی را که برداشتم، می
ترس تمام وجودم را فرا گرفته. ترس از دست دادن است يا ترس فريب خوردن. شب خوابم را روشن می کنم. شايد اگر می دانستم تمام دوستی و دشمنی ها، تمام پنهان کاری ها و جيغ و دادها و تمام خواستن ها و خواهش هايم را بايد خيلی زود بگذارم و بگذرم، اينقدر عميق نگاهشان نمی کردم. حتی دلبسته شان نمی شدم. حداقل آرزوهايم را با مداد می نوشتم تا بتوانم پاکشان کنم. تازه می فهمم که همه شان را رؤيایی نوشته بودم نه با تکيه بر حقايق اطرافم. می نشينم مقابل کتابخانه ام. شخصيت داستان هايی که خوانده ام، جلوی چشمانم تکرار می شوند. کاش می توانستم مثل سلمان شوم و از هرچه دور و بر است فرار کنم. کاش مثل فيروزه، مفتون را پس زده بودم! نمی دانم شايد هم بايد اسير يک برده می شدم و دل به امپراتوری عشق او می دادم. مثل ديوانه ها تمام کتاب هايم را ورق می زنم و بيرون می گذارم. نمی توانم هيچکدام را بخوانم. همه را روی زمين می چينم. می ترسم که انسانيت و ايمانم را بر باد بدهم. کتاب شعرها را ورق می زنم. همه اش در نظرم شرح حالم است. کاش به دريا برسم، موج شوم، رود شوم خاک شوم، باد شوم، شعله شوم، دود شوم اشکم می چکد. آرام زمزمه می کنم. قطار امشب به شهر خاطراتم باز می گردد قطار امشب شب يلدای ما را ميکشد با خود يلدای بلندی پيدا کرده ام. پدر می گويد گريه نکن! اما خودش چه حالی دارد با اين حال من! تا خود صبح کلمات مقابل چشمانم رژه می روند و ذهنم مصطفی را مقابلش می نشاند و محاکمه اش می کند. نماز صبح را که می خوانم سر سجاده خوابم می برد. اينجا آرامش دارد. دو ساعتی می خوابم. سر سفره دور هميم در سکوت. صدای تلفن که بلند می شود استکان چای از دستم می افتد. مادر لقمه اش را زمين می گذارد. کسی نمی رود که بردارد تا قطع شود. دوباره زنگ می خورد. هيچکس اين موقع تلفن نمی کند. می روم سمت تلفن، همان شماره ديشبی است. بر می دارم. پدر کنارم می نشيند. علی می زند روی بلندگو. مادر کنار تلفن روی زمين می نشيند. - الو ليلا خانم. سعی می کنم محکم باشم. اين را نگاه پر از اخم علی می گويد و دست پدر که شانه ام را فشار می دهد. - بهتری؟ از شوک در اومدی؟ - شما کی هستيد اصلاً؟ - من دختر خاله مصطفی هستم. - الآن منظورتون از اين حرفایی که می زنيد دقيقاً چيه؟ - نه خوشم اومد. تو هم مثل من خواهان مصطفايی که اينطوری صحبت می کنی. ولی اگه بدونی که همه فاميل من و مصطفی رو برای هم می دونن اينطوری خودتو کوچيک نمی کنی. رو می کنم سمت پدر. چقدر به نگاهش محتاجم. صلابت می دهد به من. - مصطفی اگه خواهان شما بود که سراغ من نمی اومد. - بارک الله. اين سؤال خوبيه. مصطفی اگه به اراده خودش بود که اصلاً سراغ تو نمی اومد. پدر با تکان سر حرف هايم را تأييد می کند. - می شه واضح تر حرف بزنی؟ حس می کنم چيزی درون معده ام می جوشد. خدايا من چه کنم؟ پناهم بده... دست پدر دورم حلقه می شود. - چی رو می خوای بدونی؟ اينکه از کوچيکی با هم بزرگ شديم. اينکه رشته تحصيليم رو به عشق مصطفی انتخاب کردم. اين که الآن استادمون توی دانشگاه مصطفی است. بچه های کلاس هم می دونن که پسرخالمه و نامزدمه. ديگه چی می خوای بدونی؟ علی سرش را رو به سقف می گيرد و نفس عميقی می کشد. تازه می فهمم که نفس کم آورده ام. نفس می کشم. هوای آزاد می خواهم. - اينکه نشد دليل. شما خودت مشکل داری، برو حل کن به من ربطی نداره. می خندد. عصبی می خندد. - باشه خودم با مصطفی حل می کنم. فقط خيلی برای عقد برنامه ريزی نکن. تا بيشتر از اين افسردگی نگيری. در ضمن منتظر مصطی هم نباش. امروز بعد از کلاس با ماها قرار داره. خداحافظ عروس ناکام. علی گوشی را می گذارد. پدر قاطعانه می گويد: - ليلاجان با تدبير جلو برو، نه با احساس. و می رود سمت اتاق. امروز بايد برای جلسه برود سمت سيستان. عجله دارد. لباس می پوشد؛ دم در مکث می کند. نمی توانم بروم بدرقه اش. چه بی انصافم که در اين وضعيت او را با حال پريشان راهی می کنم. علی زنگ می زند اداره و مرخصی می گيرد؛ و مادر که: - ليلاجان صبر کن. فقط صبر کن. می خواهم بروم اتاقم که مادر نمی گذارد. به زحمت نصف ليوان شير و عسل را قورت می دهم. عسل نيست. زهر است. اشکم را نمی توانم کنترل کنم. با علی و مادر از خانه بيرون می رويم. تا امامزاده پياده می رويم. علی ده بار با همراه مصطفی تماس می گيرد. روشن است و بی پاسخ.
6.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بغض و گریه امام جمعه اردبيل •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
#رنج_مقدس #قسمت_صد_و_بیستم ترس تمام وجودم را فرا گرفته. ترس از دست دادن است يا ترس فريب خوردن. شب خ
کنار ضريح می نشينم. اينجا راحت می توانم خيالم را کنترل کنم. آرزوهايم را دوست دارم، هرچند که فقط آرزو باشد و دست نيافتنی! چشمانم را می بندم. آرزوهايم مثل بادکنک هايی پر از گازند، که با باد بالا رفته اند و مرا هم با خود می کشند. دستم به نخ بادکنک هاست و بالا می روم. باد موهايم را پريشان کرده و من ملتمس و ترسان همراه بادکنک ها شده ام. آن بالا فشار زياد باد نمی گذارد چيزی را ببينم. لباس هايم دورم پيچيده و کفش هايم دارند از پايم در می آيند. دست های از موهايم مقابل چشمانم می افتد. می ترسم که نخ بادکنک ها را رها کنم. نگاهی به زير پايم می کنم و از ارتفاع زياد وحشت زده می شوم. چشمانم را باز می کنم. - آدمی که با خودش صادق نباشد، ضرر می کند. نمی شود که بر اسب رؤياها سوار شوی و به تاخت بتازی به جايی که نيست. روح را نمی شود مثل صورت رنگ کرد. سبزه را سفيد، سفيد را برنزه قالب کرد. روح زشت را با صورت رنگ کرده نمايش دادن حماقت است. سرم درد می گيرد. تلخی حقيقت دلم را می زند. مصطفی گفته بود امروز تدريس دارد و بعد هم برای تحقيقاتش کلی کار. بعد از ساعتی، مادر را روانه خانه می کنم و می مانم. همراهم زنگ می خورد. علی است: - بيا دم در يه چيزی خريدم پيشت باشه بخوری. اگر نروم نمی رود و اجباراً تن به خواسته اش می دهم. - قرار نشد گريه کنی! هنوز که هيچی معلوم نشده. - همين برزخ از همه چيز بدتره. - کلاس داره. زنگ زدم. يکی از بچه ها رفت پرسيد. به جای استادش تدريس داره. ليلا خواهش می کنم زود قضاوت نکن صبر کن. کاش با مامان می رفتی. همراهم زنگ می خورد، همان شماره است. معده ام به جوشش می افتد. - بله؟ - سلام عروس گلم. کلاسمون با استاد موسوی تموم شد. عکسشو برات فرستادم. ديدی که؟ - منظورتون از اين کارا چيه؟ - منظورم؟... منظورم واضحه که. چه طور نفهميدی؟ خودت رو انقدر خوار و ذليل نکن. مصطفی داره دورت می زنه. تا دير نشده بفهم. علی همراهم را می گيرد. روی نيمکت می نشينم؛ اما حس می کنم که معده ام نمی تواند طاقت بياورد. می دوم سمت دستشويی. صورتم را با آب خنک می شويم تا کمی آرام بشوم. گوشه خلوتی روی زمين می نشينيم. مقابلم پر از سنگ قبر است؛ يعنی اينها که اينجا خوابيده اند روزگارشان همين طور پر درد و ناآرام بوده است. - ليلا صبر کن مصطفی بياد. مأيوسانه نگاهش می کنم. - زنگ زدی؟ - جواب نمی ده مجنون... سرم را تکيه می دهم به ديوار و زمزمه وار می گويم: - چه قدر عمر خوشی ها کوتاهه علی... با چشمان تنگ شده، نگاهم می کند: - اينطور نگو. - استادمون درست می گفت که غم شما همون قدره که شاديتون. هر چه قدر شاديتون بزرگ تر باشه، رنجی که از غمش می کشيد هم بزرگ تره. ابروهايش درهم می رود. می خواهد کمک کند. خودش هم مانده که چه بگويد. - نه ليلا اين جمله الآن برای شما نيست. شادی بد دنيا رو می گه. شاديای که تو رو از خدا دور کنه تبديل به غم می شه. شاديای که غفلت بياره. نه شادی ازدواج تو و مصطفی که اصل و پايه اش درست و برای خداست. اتفاقاً اونه که الآن دچار غم شده. شادی کاذب داشته حالا هم غم بزرگ. به خاطر همين هم داره خودش رو به آب و آتيش می زنه. مطمئن باش که مصطفی اهل هيچی نيست. و بعد برای خودش زمزمه می کند: - ليلاجان! باور کن وقتی که يه مشکل رو دائم ضرب در اتفاقات بعدی کنی؛ انقدر عدد بزرگی می شه که تا بخوای ساده اش کنی وقتت تموم شده. مادربزرگ گاهی که پاهای پدربزرگ را چرب می کرد و آرام آرام ماساژ می داد، می گفت: - «سختی دنيا مثل اين دردا می مونه. اگه به موقع چرب کنی و دستمال ببندی زود برطرف می شه. نبايد بذاری کهنه بشه که درد سوارت بشه.» پدربزرگ هم با بدجنسی می گفت: «نه خير باباجون! دستی که ماساژ می دهد هم مهم است. بايد اهل حق باشد، و الا دکتر زياد و نسخه زياد. شايد اين ماساژ دادن با درد همراه باشد، اما درمان کننده است.» حالا مانده ام که اين اتفاق را سونامی ای بدانم که ويران می کند يا دستی که زندگی را ماساژ می دهد تا دردها را بيرون بکشد و آرامشی هديه بدهد. - من نديدم، من باور نمی کنم. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
امام کاظم علیه‌السلام: در دنیا مانند کسی باش که در خانه‌ای ساکن است و مالک آن نیست و منتظر رفتن است 📚 تحف العقول، ص ۳۹۸ •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
5.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👈حکایت ما و سلبریتی ها بیان زیبا و عمیق! •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
| چند عادت گفتاری افراد دوست داشتنی 🔸مودب هستند 🔸قدردان محبت‌های کوچیک هستند 🔸تعریف‌شون واقعی هست 🔸از ته دل همدردی می‌کنند 🔸اطلاعات مفید رو با دیگران به اشتراک می‌ذارند 🔸به دیگران پیشنهاد کمک می‌دن 🔸با اعتماد به نفسِ به‌جا صحبت می‌کنند 🔸از اسامی و عناوینِ محترمانه استفاده می‌کنند 🔸دیگران رو به هم معرفی می‌کنند 🔸گوش می‌دن و می‌خوان بیشتر بدونن 🔸مسئولیت‌پذیر هستند 🔸حمایت‌شون رو اعلام می‌کنند •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 متاسفانه پشت هر زن بی عفت و بی حجابی یه مرد بی غیرت هست... 🖇نشر دهیم •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
🔴 مجید انتظامی: من عاشق وطنم هستم، همه از ایران بروند، من می‌مانم افرادی که موسیقی‌های من را دوست دارند، قلبشان برای وطنشان می‌تپد، دلشان می‌خواهد این مملکت آباد بماند و همه ما باید دست به دست هم بدهیم ایران را بزرگ کنیم،من اینها را با زبان موسیقی بیان کردم، من عاشق وطنم هستم، همه از ایران بروند، من می‌مانم. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
⚠️ 🌸از دختر جوان و چادری پرسیدند: از چه نوع آرایشی استفاده میکنی؟! گفت: اینها را به کار می برم: برای لبانم👄... 《راستگویی》 برای صدایم🗣... 《ذکر الله》 برای چشمانم👀... 《چشم پوشی از مُحَرَّمات》 برای دستانم✋🏼... 《کمک و یاری مُستَمندان》 برای پاهایم👣... 《ایستادن برای نماز》 برای قامَتَم🚶🏻‍♀... 《سجده بُردن برای الله》 برای قلبم♥️... 《حُب الله》 برای عقلم🧠... 《دانایی》 برای خودمم🤗... 《ایمان به وجودِ الله》 ❤️🌱 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
8.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 چرا معاندین اصرار دارن بگویند ؟ ⭕️ آیا حجاب ساخته آخوندهاست یا در قرآن و حتی ایران باستان هم بوده؟ 🔰    •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کار ندارم کسی حرف من را قبول دارد یا نه!😏 🌺اصل ولی فقیه است! اصل جمهوری اسلامی است! •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
19.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠آقا سلام 🌷 (علیه‌السلام) •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat