شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت34 ✍ #میم_مشکات راحله از دم در به سمت سکوی پایین تخته سیاه رفت، وسط سکو
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت35
✍ #میم_مشکات
#فصل_هفتم:
استاد متفکر
ّ
سیاوش بعد از اینکه از کلاس بیرون آمد، در حالیکه هنوز فکرش درگیر بود، یک راست به اتاقش رفت،کتش را با هیجان و شتاب ( که خاص لحظه هایی بود که ذهنش درگیر بود) درآورد و پشت صندلی اش آویزان کرد.
کیفش را روی زمین، کنار پایه میزش گذاشت، روی صندلی نشست، ب طرف پنجره چرخید، دست هارا به سینه زد و در حالیکه از لابلای پرده کرکره نیمه باز به لابی خیره شده بود، رفت توی فکر...اتفاقات را پشت سر هم میچید و هر بار جواب جدیدی پیدا میکرد. شاید اگر سیاوش سن بیشتری داشت، مثلا استادی میانسال یا پا یه سن گذاشته بود و یا حداقل تجربه بیشتری در تدریس داشت این اتفاق هرگز اینقدر ذهنش را درگیر نمیکرد و برایش از یک اتفاق جالب که میتوانست چند روزی برای همسر یا دوستانش تکرار کند تجاوز نمیکرد و یا حداکثر میتوانست بادی به غبغب بیاندازد که بعله، ابهت استادی اش، دانشجوی خاطی را بر سر فرود آوردن وادار کرده است و این ماجرا بشود نقل محافل خانوادگی برای نشان دادن نتیجه یک عمر خدمت صادقانه!
اما سیاوش تنها جوانی 28_29ساله بود و امسال هم اولین سال تدریسش به عنوان یک کمک استاد بود. از طرفی هر عیبی داشت آدمی نبود که خودش را گول بزند و یا بدون یافتن جوابی منطقی ساده لوحانه در این باره قضاوت کند.
این فکر کردن دو ساعت تمام طول کشید. نگاهش روی برگی که داشت کف حیاط، به همراه باد ملایم به این سو و آن سو تاب میخورد خشک شده بود که ناگهان، "خررررچچ"! برگ زیر پایی له شد! نگاهش را بالا برد. پسری که داشت با تلفن حرف میزد، بی توجه پایش را روی سوژه نگاه سیاوش گذاشته بود. نگاهش را دورتا دور صندلی های لابی چرخاند. چند دقیقه ای گذشت تا متوجه شود نگاهش روی دختری چادر پوش که مشغول نوشتن است ثابت مانده.
دخترک بی خبر از همه جا، تند و تند می نوشت و لبخندی ملایم روی لبانش نقش بسته بود که نشان دهنده ی رضایتی باطنی بود. سیاوش احساس کرد به این لبخند حسادت میکند. شاید به ظاهر او بود که "شاگردش" را مجبور به معذرت خواهی کرده بود اما اکنون این "استاد" بود که آرامش نداشت. یک آن احساس کرد به همان اندازه که از این شخص متنفر است برایش احترام نیز قائل است! تضادی عجیب اما ممکن...داشت به این تضاد فکر میکرد که یکدفعه دستی جلوی صورتش چرخید و صدای که گفت:
-آهای!کجارو دید میزنی?
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱مجموعهاستوری
روزششم..
#استوری
#محرم #امام_حسین علیهالسلام
#ملت_حسین_به_رهبری_حسین
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
5.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 مجموعه #موشن_گرافیک | مصباح الهدی
🔻منزل ششم:
◾️ از حنجر مجتبی رجز خواهم خواند ...
«هم از حسن بود هم از حسین و همین کافی بود که شجاعت هزاران سرباز جنگی را در دل داشته باشد و دیگر مگر سن مهم است وقتی که حسین و حسن را در سینه داری...»
🏷 #روایت_محرم | #حضرت_قاسم
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat