سخنرانی کامل شب پنجم.mp3
38.53M
🔅گذشت یعنی : #گذشت از حق فردی در عین توانمندی
🚫هر حرفی بزنیم تو همون حرف #امتحان میشیم...☝️
💠بگذرید.....
#دکتر_سعید_عزیزی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت55 ✍ #میم_مشکات اینکه پارسا برای خاتمه دادن به حرف ها و شایعه های اعصاب
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت56
✍ #میم_مشکات
#فصل_یازدهم:
آغاز داستان
همیشه زمان زودتر از اونچه که ما فکر میکنیم میگذره. وقتی در خود زندگی هستی شاید روزها کند عبور کنن و یا اتفاقاتی که می افتن خیلی برات تازگی داشته باشن یا با خودت فکر کنی که این اتفاق هرگز برات کهنه، تکراری یا عادی نمیشه ولی بعدها وقتی از بیرون نگاه میکنی زودتر از اونی که تو فکر کردی گذشته.. داستان راحله و نیما هم از همین قسم معادلات زمانی بود. روزی که نیما به خواستگاری آمد، هیچ کس فکرش را نمیکرد که اینقدر سریع کارها ردیف شوند و روزی فرا برسد که با جواب نهایی راحله مراسم نامزدی برپا شود.
و امروز، ان روز بود. بنابر درخواست هر دو طرف، چون فعلا تنها مراسم نامزدی بود تا دو نفر بیشتر از قبل آشنا شوند، مهمانی دعوت نشده بود.
تنها خانواده داماد بودند که با هدایا و کادو های مرسوم آمده بودند تا عقد موقتی بین عروس و داماد جاری شود...عقدی چند ماهه...
راحله نخواسته بود تدارک خاصی دیده شود. نه در لباس نه در مهمانی.. چرا که دوست نداشت چنین القا شود که این مراسم وزن آنچنانی برای او و خانواده اش دارد.
او از نیما خوشش آمده بود. عیب خاصی هم در او نمیدید اما به هرحال این مراسم با مراسم قطعی و نهایی فاصله داشت و تنها خواندن محرمیتی بود صرف حرف زدن برای آشنایی بیشتر.
وقتی راحله در لباس حریر با مهره های سفید و گلهای شیری رنگش با چادری که مادرش از کربلا آورده بود بالای مجلس نشست، پدر با دیدن دختر دردانه اش در لباس عقد آنقدر ذوق زده شد که نتوانست جلوی اشک گوشه چشمش را بگیرد و طبق معمول، این قطره کوچک از چشم خانم جانش مخفی نماند. مادر هم لبخندی زد و بغض همراه شادی اش را فرو داد.
عاقد آمد، اجازه پدر، دیدن شناسنامه ها و خوانده شدن محرمیت و ...
چند ساعتی طول کشید تا مراسم و عکس و رو بوسی و ... تمام شود. بالاخره وقتی خانواده داماد رفتند و خانواده عروس هم برای راحتی عروس و داماد آنها را رها کردند و پی کار خودشان رفتند، عروس و داماد توانستند نفس راحتی بکشند.
راحله که هنوز خجالت میکشید دزدانه نگاهی به نیما کرد. نیما سرش توی گوشی بود و لبخند روی لبانش...
راحله کمی نگاهش کرد و به شوخی گفت:
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 معرفت عجیب دختر بچه ۸ ساله نسبت به امام حسین علیهالسلام
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاق والدین حتی بعد از مرگ!
به بیان زیبای حاج آقای عالی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
FARSNA.pdf
5.41M
📱۲۵۰ جمله برای مکالمه عربی در پیادهروی #اربعین
👈به دیگران هم ارسال فرمائید
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
هر روز یک آیه:
🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
«قُلْ يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّمَا أَنَا لَكُمْ نَذِيرٌ مُّبِينٌ»
بگو: «ای مردم! من برای شما بیمدهنده آشکاری هستم!
تفسیر:
از آنجا که در آیات گذشته، سخن از تعجیل کافران در عذاب الهى بود و این مسأله اى است که تنها به مشیت ذات پاک خداوند مربوط مى شود، و حتى پیغمبر(صلى الله علیه وآله) را در آن اختیارى نیست؛ در آیه مورد بحث، چنین مى گوید: بگو اى مردم! من تنها براى شما انذار کننده آشکارى هستم (قُلْ یا أَیُّهَا النّاسُ إِنَّما أَنَا لَکُمْ نَذِیرٌ مُبِینٌ).
اما این که در صورت سرپیچى و تخلف از فرمان الهى، کیفر و عذابش دیر یا زود دامان شما را بگیرد، این مربوط به من نیست.
🌺🌺🌺
بدون شک، پیامبر(صلى الله علیه وآله) هم انذار کننده است، و هم بشارت دهنده، ولى تکیه کردن بر روى انذار در اینجا و عدم ذکر بشارت به خاطر تناسب با مخاطبین مورد بحث است، آنها افراد بى ایمان و لجوجى بودند که حتى مجازات الهى را به باد استهزاء مى گرفتند...
(تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۴۹ سوره مبارکه حج)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : استغفار و صدقه مهمترین خواسته اهل قبور از بازماندگان
#آیت_الله_سید_حسن_عاملی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 نسل قدیم، #نقلگرا و نسل جدید #عقلگرا هستند...
🎙 #دکتر_سعید_عزیزی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴کلیپ تصویری: رقیه سلام اولا
🔸با نوای: حاج شهروز حبیبی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت56 ✍ #میم_مشکات #فصل_یازدهم: آغاز داستان همیشه زمان زودتر از اونچه که م
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت57
✍ #میم_مشکات
-حالا همه رو خبر نکن
نیما که تازه متوجه راحله شده بود سرش را بلند کرد و گفت:
-چیزی گفتی?
راحله بلند شد، چرخی دور میز که کادو ها و قران و اینه رویش بود زد و گفت:
-گفتم نمیخوای چیزی بگی?
نیما صفحه گوشی اش را قفل کرد، گوشی را در جیبش گذاشت و گفت:
-چشم..من از الان در خدمت شما هستم، امر?
و بعد برای عوض شدن فضا پیشنهاد داد تا بروند و در باغ قدم بزنند.
اینکه در ان ساعت ها چه گذشت و چه حرفهایی بین آنها رد و بدل شد را به تخیل خواننده وا میگذاریم چرا که بعضی حرفها برای نوشتن نیستند. خصوصا حرف های عاشقانه. چون حرف های عاشقانه وقتی با روح و لحن خود گفته میشوند جذابند و اگر روی کاغذ بیایند حرفهای کلیشه ای، لوس و تکراری خواهند بود. حرف هایی که شنیدنشان برای هرکسی از زبان دلدارش دلنشین است اما مرور حرفهای عاشقانه رد و بدل شده بین دیگران جذابیتی نخواهد داشت.
آن شب وقتی راحله روی تخت خودش غلت میزد حس شیرینی که با روح و جانش تجربه کرده بود نمیگذاشت خواب به چشمانش بیاید. البته خودش را به خواب زده بود تا معصومه با سوال هایش کلافه اش نکند.
دوست داشت این حس شیرین را به تنهایی تجربه کند اما غافل بود که فردا در دانشکده افرادی مشتاق تر و کنجکاو تر از معصومه را خواهد دید و نمیتواند خود را به خواب بزند و این اتفاق شاید تاوان آه های حسرت بار معصومه بود که آن شب تا صبح از زور کنجکاوی نتوانسته بود خواب راحتی برود.
طبق معمول اولین نفر سپیده بود که سر راهش سبز شد اما قبل از اینکه از مراسم و داماد سوالی بپرسد گله کرد که چرا راحله اورا دعوت نکرده است. راحله گفت:
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آیت الله حائری شیرازی: سفر اربعین سفر محبت است
🔹به اربعین از این زاویه نگاه کرده بودی؟!
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت57 ✍ #میم_مشکات -حالا همه رو خبر نکن نیما که تازه متوجه راحله شده بود
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت58
✍ #میم_مشکات
-من دوست داشتم اما قرار بود فقط خانواده ها باشن. اگر من دوست خودم رو دعوت میکردم خب بقیه هم دوست داشتن یکی رو دعوت کنن
سپیده که ذاتا دختر خوش قلبی بود این دلیل را پذیرفت و نرم شد و خب میدانست اگر بخواهد قهر بماند از فضولی خواهد ترکید. البته شاید اگر در همان حالت قهر می ماند بهتر بود چون در تمام طول راه با سوال هایش راحله را کلافه کرد...
خب در کلاس و دانشگاه هم که تکلیف معلوم بود. پسر ها از نیما و دخترها از راحله، توقع شیرینی داشتند.
راحله و نیما قصد داشتند در دوران نامزدی در دانشگاه طوری برخورد کنند که کسی نفهمد اما از آنجا که همیشه یک سری از کلاغ ها منتظر اخبار دسته اول هستند همه میدانستند چه شده و انکار قضیه راه ب جایی نمیبرد. این شد که هر دو را مجبور کردند بروند و دو تا جعبه شیرینی بگیرند. از شما چه پنهان که خب، برای هر دو نفر هم تجربه شیرینی بود این خرید دو نفره...برای همین مخالفتی نکردند.
وقتی هر دو جعبه شیرینی در دست وارد حیاط دانشکده شدند اولین کسی که مقابلشان ظاهر شد کسی نبود جز دکتر پارسا... سیاوش که داشت از دانشکده خارج میشد با دیدن خانم شکیبا دوشادوش یک مرد جوان که با هم گفت و خندی هم داشتند تعجب کرد. قبل از اینکه بتواند به چیزی فکر کند به آنها رسیده بود. نیما سلام کرد و در حالیکه در جعبه شیرینی را باز میکرد گفت:
-بفرمایید استاد...شیرینی نامزدی..
و بعد شوخی کنان اضافه کرد:
-هرچند شما شیرینی ازدواجتون رو به ما ندادید
سیاوش که انگار در دنیای دیگری بود ناباورانه دست کرد و اتوماتیک وار دانه ای از شیرینی ها را برداشت و نگاهی گیج و مبهوت به خانم شکیبا انداخت. نگاهی که رگه هایی از خشم در آن موج میزد. راحله قبلا هم این چشم های ابی رنگ را وقتی عصبانی میشد دیده بود. رنگ ابی تیره شان با آن برق غضب الود ادم را یاد دریاهای طوفانی، کف آلود و تیره فام شب می انداخت ....
راحله یکباره تنش لرزید. اما نیما که گویا بیخیال تر از این حرفها بود متوجه این نگاه نشد و با بی خیالی گفت:
-خب، با اجازه ما بریم استاد.. بچه ها منتظرن
و رو به راحله گفت:
-بریم راحله جان
و راه افتاد. راحله خودش را از زیر نگاه پارسا بیرون کشید و دنبال نیما به راه افتاد.
جرات نمیکرد برگردد و دوباره استاد را ببیند. اما وقتی به اندازه کافی دور شدند نیم نگاهی یواشکی به عقب انداخت و دید پارسا همانطور که از در دانشگاه بیرون میرفت شیرینی را طوری با عصبانیت در سطل زباله پرتاب کرد که گویا داشت مسبب تمام مشکلات زندگی اش را پرتاب میکند...
مغزش هنگ کرده بود. آن نگاه پارسا، این برخورد، آخر چرا?
اما این تنها سوال ذهنش نبود. چرا نیما اینقدر بیخیال بود? چطور متوجه نگاه استاد نشده بود? مگر میشود مردی نسبت به همسرش اینقدر بی تفاوت باشد?آن هم مردی با اعتقادات مذهبی نیما?
و این سوال برایش خیلی مهم تر از رفتار گیج کننده پارسا بود.
اولین روز نامزدی چقدر تلخ شروع شده بود...
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 حال و هوای حضرت زینب و ام کلثوم پس از شهادت حضرت رقیه (س)
▪️فریاد وا حسینا پر شد در این حوالی
▪️طفلان به گریه گفتند جای رقیه خالی
🎙 حجت الاسلام عالی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
حضرت رقيه .mp3
2.37M
سلیم موذن زاده
حضرت رقیه
#ترکی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat