eitaa logo
شـمیم‌وصــٰال•
1.7هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
1 فایل
°•﷽•° سَلام‌بَرصاحِب لَحظِهایِ اِنتِظار... در کویِ تو معروفَمُ از رویِ تو مَحروم :)💛 ‌ڪپی:ذکر¹صلوآت‌،ظهوࢪآقا.. ادمین تبادل : @eftekhari735753 کانال کتابمون: @enghelabsquare أللَّھُمَ؏َـجِّلْ‌لِوَلیِڪَ‌ألْفَـــــــــرَج
مشاهده در ایتا
دانلود
. . . کل جمهوری اسلامی حرم است! و جوابش کمتر از حرم امام حسین (ع)نیست...
قـٰاطـے‌جـــــٰاٺヅ, [۱۹.۱۱.۲۲ ۲۱:۵۷] هیچ‌وقت‌فڪرنڪن...! ڪه‌امام‌‌زمان"عج"ڪنارت‌‌نیســت! همه‌‌ۍِحــرف‌ها‌و‌شِڪایت‌ها‌رو به‌امــام‌زمان‌بگو؛ و‌‌این‌رو‌بدون‌ڪه‌تا‌حرڪت‌نڪنـۍ، برڪتــۍنمیاد‌سَمتت... -شـهیدعلـۍاصغرشـیردل💔:)! 🌿
وبازگشت همه به سوی گونیست😔👌🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرا اشغال کن، به‌ جان خودت که انتفاضه نخواهم کرد... 🧡
┓ ‌زِندگی فرصتیِه که یه بار بیشتَر بهت داده نمیشه ، پس ازش درست استفاده کن :)💕🌱 ┏
مقـام‌معظـم‌رهبـری هفـت‌منـزل‌عشـق‌را‌ بـرای‌جوانـان‌ترسیـم‌کـرده بـه‌ایـن‌معنـی‌کـه‌خرمشهرهـا درپیـش‌اسـت‌و مـابایـدیگـان‌یگـان‌شویـم وهـرکسـی‌بـرای‌فتـح‌یك‌شهـر‌ خـودراآمـاده‌کنـد:)) -حـاج‌حسیـن‌یکتـا
به مادر مهدی طارمی بگید گلی که هدیه‌ی شهدای شاهچراغ بود رفت توی دروازه ❤️🇮🇷 اونم دو تا گل. دعای مادر
سلآم همـࢪآهان گࢪامی 🖐🏾😌 از امشب رمان زیباے😍 تقدیـم نگاهتون میشه✨🌻
••🌸 🌱 -سلام مامان خوب و مهربونم -علیک سلام دختر خوب و مهربونم.بیا بشین باهم چایی بخوریم. -چشم،بابا خونه نیست؟ -نه،هنوز نیومده. برای خودم چایی ریختم و روی صندلی آشپزخونه رو به روی مامان نشستم... مامان نصف چاییشو خورده بود و به من نگاه میکرد. گفتم: _مامان!از اون نگاهها میکنی،بازم خبریه؟ مامان لبخند زد و گفت: _خوشم میاد زود میفهمی. -مامان،جان زهرا بیخیال شین. -بذار بیان،اگه نخواستی بگو نه. -مامان،نمیشه یه کاریش کنین،من نمیخوام فعلا ازدواج کنم.میخوام درس بخونم. -بهونه نیار. -حالا کی هست؟ -پسرآقای صادقی،دوست بابات. -آقای صادقی مگه پسر داره؟!!! مامان سؤالی نگاهم کرد. -مگه نمیدونستی؟ بعد خندید و گفت: _پس برای همین باهاشون گرم میگرفتی؟! -مگه دستم به سیما و سارا نرسه.داداش داشتن و به من نگفتن. مامان لبخند زد و گفت: _حالا چی میگی؟بیان یا نه؟ بالبخند و سؤالی نگاهش کردم و گفتم: _مگه نظر من برای شما مهمه؟ مامان لبخند زد و گفت: _معلومه که مهمه.میان،اگه نخواستی میگی نه. خندیدم و گفتم: _ممنونم که اینقدر نظر من براتون مهمه. مامان خندید.گفتم: _تا حالا کجا بوده این ستاره ی سهیل؟ مامان باتعجب نگاهم کرد.با اشاره سر گفتم _چیشده؟ -مطمئنی نمیدونستی پسر دارن؟!! -وا!!مامان یعنی میگی من دروغ میگم؟! مرموز نگاهم کرد و گفت: _پس از کجا میدونی اسمش سهیله؟ جا خوردم.... یه کم به مامانم نگاه کردم،داشت بالبخند به من نگاه میکرد. سرمو انداختم پایین.وسایلمو برداشتم برم توی اتاقم،مامان گفت: _پس بیان؟ گفتم: _اگه از من میپرسین میگم نه. -چرا؟ بالبخند گفتم: _چون نمیخوام سارا و سیما خواهرشوهرام باشن. سریع رفتم توی اتاقم... منتظر عکس العمل مامان نشدم.حتما میخواست بهم بگه دختره ی پررو،خجالت بکش. وسایلمو روی میزتحریرم گذاشتم و روی تخت نشستم. دوست نداشتم برام خاستگار بیاد. درسته که خوشگلم ولی بیشتر حجاب میگیرم که کمتر خوشگل دیده بشم،اما نمیدونم حکمتش چیه که هرچی بیشتر حجاب میگیرم تو دل برو تر میشم. با همه رسمی برخورد میکنم. تا وقتی هم که مطمئن نشم خانمی که باهاش صحبت میکنم پسر یا برادر مجرد نداره باهاش گرم نمیگیرم،فقط لبخند الکی میزنم. با آقایون هم ‌رسمی تر برخورد میکنم.تا مجبور نشم با مردهای جوان صحبت نمیکنم.با استادهای جوان کلاس نمیگیرم که مبادا مجرد باشه،با استادهای پیر هم کلاس نمیگیرم که مبادا پسرمجرد داشته باشه.خلاصه همچین آدمی هستم من. مامان برای شام صدام کرد.... بابا هم بود.خجالت میکشیدم برم توی آشپزخونه. حتما بابا درمورد خواستگاری صحبت میکرد،ولی چاره ای هم نبود. -سلام بابا،خسته نباشید. -سلام دخترم.ممنون. مامان دیس برنج رو به من داد و گفت: _بذار روی میز. گذاشتم و نشستم.سرم پایین بود.مامان بشقاب خورشت رو روی میز گذاشت و نشست.باباگفت: _زهرا بدون اینکه سرمو بالا بیارم گفتم: _جانم -مامانت درمورد خانواده ی آقای صادقی بهت گفته؟ به مامان نگاه کردم و گفتم: _یه چیزایی گفتن. -نظرت چیه؟بیان؟ سرم پایین بود و با غذام بازی میکردم. آقای صادقی و خانواده ش آدمهای خوبی بودن ولی.... ادامه دارد.‌‌‌.. ڪپی پاࢪٺ های ࢪمـان ممنو؏🖐🏾❗️ •┈••✾.🌸•✾••┈• محیصا •┈••✾•🌸•✾••┈•