ما وقتی شنیدیم هواپیما سقوط کرده ناراحت شدیم و وقتی فهمیدیم اشتباه خودی بوده صد برابر ناراحت شدیم
ولی شما براندازها با خبر سقوط بیتفاوت بودین و وقتی فهمیدین اشتباه جمهوری اسلامی بوده خوشحال شدین
فرق داریم ما با شما لاشخورا...
@ShmemVsal
وقتی میگیم بسیجترمز نداره یعنی این😁😂
#بسیج😎👊🏽
#رهبر♥️
#استورے🌿
•.🌹➺ °[ @ShmemVsal ]°
شـمیموصــٰال•
یادی کنیم از این ویدئو...✌️🏻😎 @ShmemVsal
مقام معظم دلبری((:❤️
هدایت شده از حوالےِاو
InShot_۲۰۲۲۰۹۰۱_۱۳۱۹۳۱۷۳۳_۲۰۲۲_۰۹_۰۱_۱۴_۲۱_۲۲_۱۰۰.mp3
2.21M
الان این پادکست مثھ قرصھ برام :)
مرسی که خلقش کردی خآتونم 💛 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ😍
⁉️سوال:
گناهخیلیسر راهم قرار میگیره چیکارکنم؟؟
گناه رو یه اتیش ببین،پرتگاه ببین،نجاست ببین تا راحت ازش فرار ڪنی🏃🏼♂
👤استاد ماندگاری•.
رفقا حتما ببینید خب؟
•.🌹➺ °[ @ShmemVsal ]°
شـمیموصــٰال•
#کلیپ😍 ⁉️سوال: گناهخیلیسر راهم قرار میگیره چیکارکنم؟؟ گناه رو یه اتیش ببین،پرتگاه ببین،نجاست بب
💥⚡️جوانی که در میدان گناه عفت نفس پیشه کنه، مث شهید است بلکه بالاتر...
خیییییییلی حرفه هااااا...
شهادت میرزا تقی خان امیر کبیر
از صدراعظم های نمونه در ایران،برای شادی روحش یک صلوات بفرستید.
از سری اقدامات عالی میرزا تقی خان،البته این تعداد کمیش هست.
•.🌹➺ °[ @ShmemVsal ]°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصلا مرز هارو حضرت آقا جابهجا کرده😎
#لبیک_یا_خامنه_ای
#مجاهد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸کلامی دلنشین🌸
•.🌹➺ °[ @ShmemVsal ]°
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے
✨ #پارت103
_سلام عزیزم
_هدیه هات کجان؟
-تو ماشین.پیش مامان.
-به زحمت افتادین.خودم فردا میومدم.
-چی شدی؟
-میبینی که..خوبم.
-پس چرا آوردنت بیمارستان؟!!
همون موقع حاجی در زد و اومد تو.به وحید گفت:
_کارت مثل همیشه عالی بود.از الان یه ماه مرخصی داری تا به خانواده ات برسی.
بالبخند به وحید گفتم:
_این الان ماموریت بی خطر بود؟!
وحید و حاجی بالبخند به هم نگاه کردن.
همون موقع گوشیم زنگ خورد.
-الان میام.
به وحید گفتم:
_باید برم ولی دوباره میام.
-لازم نیست بیای.فردا صبح خودم میام.
-باشه.مراقب خودت باش.خداحافظ
به حاجی گفتم:
_با اجازه.خداحافظ
-خداحافظ دخترم
رفتم قسمت پرستاری،گفتم:
_پزشک معالج آقای موحد کیه؟
پرستار نگاهی به من کرد و گفت:
_شما؟
-همسر آقای موحد هستم.
یه جوری نگاهم کرد.پرستارهای دیگه هم نگاهم کردن.جدی تر گفتم:
_پزشک معالج ندارن؟
یکی از پشت سرم گفت:
_من پزشک معالج همسرتون هستم.
برگشتم سمتش.پزشک بود.گفتم:
_حال همسرم چطوره؟
-بهتره.فردا مرخص میشه.
-چرا آوردنشون بیمارستان؟
با تعجب نگاهم کرد.گفت:
_یعنی شما نمیدونین؟
-میشه شما بگین.
-یه تیر به قفسه سینه اش اصابت کرده. فقط چند سانتیمتر با قلبش فاصله داشت.
سرم گیج رفت.دستمو به میز پرستاری گرفتم تا نیفتم.گفتم:
_چند روزه اینجاست؟
پرستاری با لحن تمسخرآمیز گفت:
_یه هفته.تا حالا کجا بودی؟
بابا اومد نزدیک و گفت:
_دخترم چی شده؟! رنگت پریده؟!...بچه هشت روزه که نباید زیاد گریه کنه.بیا بریم.
نگاهی به پرستارها و دکتر کردم.باتعجب وسوالی نگاهم میکردن.هیچی نگفتم و رفتم...
فرداش وحید مرخص شد و اومد خونه بابا. وقتی دخترهارو دید لبخند عمیقی زد و گفت:
_دختر کو ندارد نشان از مادر،تو بیگانه خوانش نخوانش دختر.
لبخندی زدم و گفتم:
_دخترهای من فقط جلدشون شبیه من نیست وگرنه اخلاقشون عین مامانشونه.
وحید خندید و گفت:
_پس بیچاره من.
مثلا اخم کردم و گفتم:
_خیلی هم دلت بخواد.
-خیلی هم دلم میخواد.
من به روش نیاورده بودم که میدونم یک هفته بیمارستان بوده و به من نگفته...
حتی متوجه شدم وقتهایی که زخمی میشده و بیمارستان بوده به من میگفت مأموریتش بیشتر طول میکشه. میخواستم تو یه فرصت مناسب بهش بگم.
حالم بهتر بود ولی نه اونقدر که بتونم از دو تا بچه نگهداری کنم. وحید هم حالش طوری نبود که بتونه به من کمک کنه.چند روز دیگه هم خونه بابا موندیم.بعدش هم چند روزی خونه آقاجون بودیم.
دخترها بیست روزشون بود که رفتیم خونه خودمون. زینب سادات بغل من بود و فاطمه سادات بغل وحید خوابیده بود.به وحید اشاره کردم فاطمه سادات رو بذاره تو تختش.وحید هم اشاره کرد که نه،دوست دارم بغلم باشه.با لبخند نگاهش میکردم.به فاطمه سادات خیره شده بود و آروم باهاش صحبت میکرد.
زینب سادات خوابش برده بود.گذاشتمش تو تختش.رفتم تو آشپزخونه که به کارهای عقب مونده ام برسم.وحید هم فاطمه سادات رو گذاشت سرجاش و اومد تو آشپزخونه.
رو صندلی نشست و بدون هیچ حرفی به من نگاه میکرد. منم رو به روش نشستم و ناراحت نگاهش میکردم.وحید گفت:
_چیشده؟چرا چند روزه ناراحتی؟
-به نظرت من آدم ضعیفی هستم؟
-نه.
-پس چرا وقتی زخمی میشی به من نمیگی؟
بامکث گفت:
_منکه بهت گفتم
-بله،گفتی،ولی کی؟یک هفته بعد از اینکه جراحی کردی.
-کی بهت گفته؟
-وحیدجان،مساله این نیست.مساله اینه که شما چرا به من نمیگی؟فکر میکنی ضعیفم؟ممکنه دوباره سکته کنم؟یا دیگه نذارم بری مأموریت؟..
-من نمیخوام اذیتت کنم،نمیخوام ناراحت باشی وگرنه...
ادامه دارد...
کپے پارت هآے ࢪمان ممنو؏❌😊🖐🏾
•┈••✾•✨🖤✨•✾••┈•
@mahisa_ir
•┈••✾•✨🖤✨•✾••┈•
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے
✨ #پارت104
-من نمیخوام اذیتت کنم،نمیخوام ناراحت باشی وگرنه جز تو هیچکس نیست که دلم بخواد تو اون مواقع کنارم باشه.
-من میخوام تو سختی ها کنارت باشم. اینکه ازم پنهان میکنی اذیتم میکنه.
مدت طولانی ساکت بود و فکر میکرد.بعد لبخند زد و گفت:
_باشه،خودت خواستی ها.
چهار ماه گذشت...
دخترهام پنج ماهشون بود.مدتی بود که وحید سه روز کامل خونه نمیومد،دو روز میومد،بعد دوباره سه روز نبود. دو روزی هم که میومد بعد ساعت کاری میومد.من هیچ وقت از کارش و حتی مأموریت هاش نمی پرسیدم. چون میدونستم نمیتونه توضیح بده و از اینکه نتونه به سؤالهای من جواب بده اذیت میشه.ولی متوجه میشدم که مثلا الان شرایط کارش خیلی سخت تر شده.اینجور مواقع بسته به حال وحید یا تنهاش میذاشتم تا مسائلشو حل کنه یا بیشتر بهش محبت میکردم تا کمتر بهش فکر کنه.تشخیص اینکه کدوم حالت رو لازم داره هم سخت نبود،از نگاهش معلوم بود.
وقتی که نبود چند بار خانمی با من تماس گرفت و میگفت وحید پیش منه و من همسرش هستم.از زندگی ما برو بیرون...
اوایل فقط بهش میگفتم به همسرم اعتماد دارم و حرفهاتو باور نمیکنم...زود قطع میکردم.من به وحید اعتماد داشتم.
اما بعد از چند بار تماس گرفتن به حرفهاش گوش میدادم ببینم حرف حسابش چیه و دقیقا چی میخواد.ولی بازهم باور نمیکردم.چند روز بعد عکس فرستاد. عکسهایی که وحید کنار یه خانم چادری بود. حجاب خانمه مثل من نبود، ولی بد هم نبود، محجبه محسوب میشد. تو عکس خیلی به هم نزدیک بودن. وحید هیچ وقت به یه خانم نامحرم اونقدر نزدیک نمیشد. ولی عکس بود و اعتماد نکردم.
اونقدر برام بی ارزش و بی اهمیت بود که حتی نبردم به یه متخصص نشان بدم بفهمم واقعی هست یا ساختگی.
بازهم اون خانم تماس گرفت.گفت:
_حالا که دیدی باور کردی؟
گفتم:
_من چیزی ندیدم.
تعجب کرد و گفت:
_اون عکسها برات نیومده؟!!!
-یه عکسهایی اومد.ولی آدم عاقل با عکس زندگیشو بهم نمیریزه.
به وحید هم چیزی از تماس ها و عکسها نمیگفتم.
دو روز بعد یه فیلم فرستادن....
تو فیلم تصویر و صدای وحید خیلی واضح بود.اون خانم هم خیلی واضح بود.همون خانم محجبه بود ولی تو فیلم حجابش خیلی کمتر بود.اون خانم به وحید ابراز علاقه میکرد،وحید هم لبخند میزد....
حالم خیلی بد شد. خیلی گریه کردم.
نماز خوندم.بعد از نماز سر سجاده فکر کردم.بهتره زود قضاوت نکنم..
ولی آخه مگه جایی برای قضاوت دیگه ای هم مونده؟دیگه چه فکری میشه کرد آخه؟ باز به خودم تشر زدم،الان ذهن تو درگیر یه چیزه و ناراحتیت اجازه نمیده به چیز دیگه ای فکر کنی.
گیج بودم.دوباره نماز خوندم.ولی آروم نشدم. دوباره نماز خوندم ولی بازهم آروم نشدم.نماز حضرت فاطمه(س) خوندم.به حضرت متوسل شدم،گفتم کمکم کنید.بعد نماز تمام افکار منفی رو ریختم دور ولی چیز دیگه ای هم به ذهنم نمیرسید....
صدای بچه ها بلند شد.رفتم سراغشون ولی فکرم همش پیش وحید بود.
با وحید تماس گرفتم که صداش آرومم کنه.گفت:
_جایی هستم،نمیتونم صحبت کنم.
بعد زود قطع کرد.اما صدای خانمی از اون طرف میومد،گفتم بیاد خب که چی مثلا.
فردای اون روز دوباره اون خانم تماس گرفت. گفت:
_حالا باور کردی؟وحید دیگه تو رو نمیخواد. دیروز هم که باهاش تماس گرفتی و گفت نمیتونه باهات صحبت کنه با من بوده.
خیلی ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم. گفتم:
_اسمت چیه؟
خندید و گفت:
_از وحید بپرس.
با خونسردی گفتم:
_باشه.پس دیگه مزاحم نشو تا از آقا وحید بپرسم.
تعجب کرد. خیلی جا خورد. منم از خونسردی خودم خوشم اومد و قطع کردم.
گفتم
بدترین حالت اینه که واقعیت داشته باشه، دیگه بدتر از این که نیست.حتی اگه واقعیت هم داشته باشه نمیخوام کسی که از نظر روحی بهم میریزه من باشم.
سعی کردم به خاطرات خوبم با وحید فکر کنم. همه ی زندگی من با وحید خوب بود.
یاد پنج سال انتظارش برای پیدا کردن من افتادم.
یک سالی که برای ازدواج با من صبر کرده بود.
نه..وحید آدمی نیست که همچین کاری کنه...
من همسر بدی براش نبودم.وحید هم آدمی نیست که محبت های منو نادیده بگیره..ولی اون فیلم....
دو روز گذشت و فکر من مشغول بود....
ادامه دارد...
کپے پارت هآے ࢪمان ممنو؏❌😊🖐🏾
•┈••✾•✨🖤✨•✾••┈•
@mahisa_ir
•┈••✾•✨🖤✨•✾••┈•
••••
ڪجا یه گناه رو به خاطر
روی گل یوسف زهرا(س)
ترک کردے و ضرر کردے؟!
•.🌹➺ °[ @ShmemVsal ]°
•
.
از همہ خـواهران و از همہ زنـان اُمـٺ رسـول اللّھ مےخواهم روز بھ روز حجـاب خـُود را ٺـقویت ڪنید ، مبـادا ٺـار مـویۍ از شمـا نـَظر نامحرمي را بہ خود جـلب ڪند، مبـادا رنـگ و لـعابی بر صورٺتان باعـث جلب ٺوجہ شود، مـبادا چـٰادر را ڪنار بگذارید !
همیشہ الگوے خود را حضرت زهراۜ و زنـان اهل بـیت پیـامبر قـرار دهید،
همیشہ ایـن بـیٺ شـ؏ـر را به یـاد بیـاورید آن زمانۍ کھ حضرت رقیهۜ خـطاب به پـدرش گفٺـ :
غصھحجـابمـَنرانـخورےباباجـان
چـادُرمسوختہامّـا،بھسـَرمهستهنـوز .
• شھیدحججۍ •
•.🌹➺ °[ @ShmemVsal ]°
شـمیموصــٰال•
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے ✨ #پارت104 -من نمیخوام اذیتت کنم،نمیخوام ناراحت باشی وگرنه جز تو هیچکس نیست
آقا وحید مونو زود قضاوت نکنین هااا💔🌿
May 11
5150454131.mp3
2.2M
#فایلصوتی😍
⭕پیشنهاد دانلود
💥منقهرمیکنم
ولیتوبرایآشتیکردن ، پاپیشمیزارۍ . .
عجیب خدایی هستی تو😍💕
گوش بدین تا بدونید چه خدای بامعرفتی داریم ما☺️
🎤- #استادشجاعی
🚨#نشربدین
•.🌹➺ °[ @ShmemVsal ]°
🥀از روزی ڪه فهمید #توجهنامحرم
به #تیپوظاهرش جـلب کرده
با یه تغـییراتی از این رو به اون رو شد..
آقا ابراهیمِ هادی رو میگمااا🙂
اگه واقعا دوسش داری باید خودتو شبیهش کنیرفیق:)
نه اینکه عکسشو بزاری پروفایلت ولی ازون طرف راحت با نامحرم چت کنی...
راحت هرچیزی رو ببینی...
#خودتوشبیهشکنرفیق😊
•.🌹➺ °[ @ShmemVsal ]°
بهم گفت:
با این اوضاع گرونی هنوزم پای آرمان های رهبرت هستی؟!
گفتم:
بہ ما یاد دادن توۍ مکتب 💚 حسین (ع)
ممکنه، آب هم واسه خوردن نباشه...!
『 ✉️#توییت✍ 』
•.🌹➺ °[ @ShmemVsal ]°
عاشقی آمده اینجا به تماشای رُخت...
سر بازار نشسته ست که اورا بخری:) 🌿✨
<< السلام علیک یا ضامن آهو 🌷🍃
•.🌹➺ °[ @ShmemVsal ]°
شـمیموصــٰال•
الان این پادکست مثھ قرصھ برام :) مرسی که خلقش کردی خآتونم 💛 .
عشق یعنی تپش این دل بارانی من
لطف پیدای تو و گریه پنهانی من
و خدا خواست... 🍃✨
هدایت شده از آوايخـــــیال
اگر بشیم ۱۳۵۰ زندگی آقازاده دهه هفتادی
(شهید جهاد مغنیه)
رو براتون میزارم😍🌿
پس حمایتمون کنید که این زندگی نامه رو باهم بخونیم...🌻
برادران مدافع حرم و خواهران مدافع چادر..
شما دیژه دعوت شدین 😎
با عشق به آقا بزنید رو پیوستن🙂
○● @eltiiam_313 ●○
یه حمایت مرامی کنید بشناسم بامرامارو
#فور