رمان مدافع عشق ♥️
#پارت23
بازیگر خوبی هستی.
_ افتخار میدی خانوم؟
و چاقو را سمتم میگیری. در دلم تکرار میکنم خانوم... خانوِم تو؟! دو دلم
دستم راجلو بیاورم. میدانم در وجود تو هم آشوب است. تفاوت من با تو
عشق وبی خیالیست. نگاهت روی دستم سر میخورد.
_ چاقو دست شما باشه یا من؟
فقط نگاهت میکنم. دسته ی چاقو را در دستم میگذاری و دست لرزانت
را روی مشت گره خوردهی من!
دست هردویمان یخ زده. با ناباوری نگاهت میکنم... اولین تماسمان
چقدر سرد بود!
با شمارش مهمانان، لبه ی تیزش را در کیک فرو میبریم و همه صلوات
میفرستند.
زیر لب میگویی:
-یکی دیگه!
و به سرعت برش دوم را میزنی؛ اما چاقو هنوز به ظرف کیک نرسیده به
چیزی گیر میکند.
با اشاره ی زهرا خانوم لایه ی روی کیک را کنار میزنی و جعبه ی شیشه ای
کوچکی را بیرون میکشی... درست مثل داستانها.
مادرم ذوق زده به من چشمک میزند؛ کاش میدانست دختر کوچکش
وارد چه بازیای شده است!
در جعبه را باز میکنی و انگشتر نشانم را بیرون م یآوری. نگاه سردت میچرخد روی صورت خواهرت زینب.
او هم زیر لب تقلب میرساند:
-دستش کن!
اما تو بی هیچ عکس العملی فقط نگاهش میکنی.
اکراه داری و من این را به خوبی احساس میکنم.
✨نویسنده:میم سادات هاشمی
@ShmemVsal
mast-najaf-haeri (1).mp3
3.27M
عیدٺـونمبروڪ😍🌿
عمق جانتون به حق علی و اولادش
شادِ شادِ شااااد ^^
••• @ShmemVsal •••
هدایت شده از شـمیموصــٰال•
••اَلْحَمدُ اللهِ الَذے خَلَقَ الحُسيـــن (ع)••♥️️
شـمیموصــٰال•
••اَلْحَمدُ اللهِ الَذے خَلَقَ الحُسيـــن (ع)••♥️️
••
قالت:وَماأخبارقلبک؟
قلت:يذكرکكثيراً..
گفت:ازقلبتچهخبر؟!
گفتم:بسیارازتویادمیکند!
#صلیاللهعلیكیااباعبدالله♥️:)
°•[@ShmemVsal]•°
رمان مدافع عشق ♥️
#پارت24
زهرا خانوم لب میگزد و برای حفظ آبرو میگوید:
_ علی جان، مادر! یه صلوات بفرست و انگشتر رو دست عروست کن!
من باز زیر لب تکرار میکنم... عروست؟! عروس علی اکبر؟! صدای زمزمه ی
صلواتت را میشنوم.
رو میگردانی با یک لبخند نمایشی نگاهم میکنی، دستم را میگیری و انگشتر را در دست چپم می اندازی، و دوباره یک صلوات دسته جمعی دیگر.
فاطمه هیجان زده اشاره میکند:
_ دستشو تو دستت نگهدار تا عکس بگیرم.
میخندی و طوری که طبیعی جلوه کند دستت را کنار دستم میگذاری.
_ فکر کنم اینجوری عکس قشنگتر بشه!
فاطمه اخم میکند:
_ ِا داداش؟! دست ریحانو بگیر.
_ تو بگو چشم و بگیر! اینجوری تو کادر جلوه ش بیشتره...
_ وا؟! خب آخه...
دستت را به سرعت دوباره میگیرم و وسط حرف فاطمه میپرم.
_ خوب شد؟
چشمکی میزند که:
_ آفرین به شما زنداداش!
نگاهت میکنم. چهرهات درهم رفته، خوب میدانم که نمیخواستی مدت
طولانی دستم را بگیری.
هر دو میدانیم هم هی حرکاتمان صوری و از واقعیت به دور است؛ اما من
تنها یک چیز را مرور میکنم. آنهم اینکه تو قرار است ۳ماه همسرم
باشی! اینکه 9۰روز فرصت دارم تا قلب تو را مالک شوم.
اینک عاشقی کنم تو را!
اینکه خودم را در آغ.و.ش.ت جا کنم.
✨نویسنده:میم سادات هاشمی
»»————- ★ 🌸 ★ ————-««
@ShmemVsal
»»————- ★ 🌸 ★ ————-««
رمان مدافع عشق ♥️
#پارت25
باید هر لحظه تو باشی و تو!
فاطمه سادات عکس را که میگیرد با شیطنت میگوید:
-یه کم مهربونتر بشینید!
و منکه منتظر فرصتم. سریع نزدیکت میشوم... شانه به شانه. نگاهت
میکنم. چشم هایت را میبندی و نفست را با صدا بیرون میدهی.
در دل میخندم از نقشه هایی که برایت کشیدهام. برای تو که نه، برای
قلبت.
در گوشت آرام میگویم:
_مهربون باش عزیزم.
یکبار دیگر نفست را بیرون میدهی.
عصبی هستی، این را با تمام وجود احساس میکنم؛ اما باید ادامه دهم.
دوباره میگویم:
_ اخم نکن جذاب میشی نفس!
این را که میگویم، یکدفعه از جا بلند میشوی، عرق پیشانیات را پاک
میکنی و به فاطمه میگویی:
_ نمیخوای از عروس عکس تکی بندازی؟
از من دور میشوی و کنار پدرم میروی.
فرار کردی، مثل روز اول؛
اما تاس این بازی را خودت چرخانده ای!
برای پشیمانی دیر است.
***
خم میشوم و به تصویر خودم در شیشه ی دودی ماشین پارک شدهی
مقابل درب حوزه تان نگاه میکنم.
دستی به روسری ام میکشم و دورش را با دقت صاف میکنم.
✨نویسنده:میم سادات هاشمی
»»————- ★ 🌸 ★ ————-««
@ShmemVsal
»»————- ★ 🌸 ★ ————-««