شهادت . .
مرگانسانهایزیرکوهوشیاراستکه؛
نمیگذارنداینجان،مُفتازدستشانبرود. . !
#شهیدانه
خدایا...
آنقدر به ما قدرتِ تحمل ده،
که اگر از زمین و آسمان،
رگبار دشمنی و باران تهمت ببارد،
در ایمان خالصانهی ما به تو،
خللی وارد نشود...!
#شهیدانه
#شهید_چمران
جورے زندگـی ڪن
ڪـــسانے ڪہ
تو را ميےشِناسَند
«اما خُدا را نمےشِناسَند»
بـ واسطه ے آشنایے با تـو
با خُدا
آشنا شَوَند . . .
#شهیدمحمودرضابیضایی💗
#شهیدانه
#یارقیه
بـزرگۍمۍگفـت:
تڪیہڪنبہشھـدا؛شھـداتڪیہشـونخـداسـت.
اصـلاڪنارگلبنشـینۍبـوۍگـلمۍگیـرۍ؛
پسگلسـتـانڪنڪلزندگیـترو
بـٰایـٰادشھـدا...!'
#شهیدانه♥️
_
اهـلشوخـےبـود ...
بـسیاراهـلشـوخےبـودبراۍاینکہ
دیگرانمخصوصاطلابرابخنداند،
هـرکارۍانجاممیدادمثلابہرفقاے
هـمپـایـہاےمـےگـفـتبـااوڪشتے
بـگیرندواونـیـزدرحـیـنڪشتےبـا
حـالـتےڪہدیـگـرانرابـخـنـدانـد،
خـودشرابہزمـیـنمـےانـداخـت.
ازبعدازاربعینهمڪہبراۍکمکبہ
جـمـعشـدناغـتشاشاتمۍرفت،
هـرگزباڪسےدرباره ڪارهایےکہ
انجام داده بودصحبتنمےڪرد؛
امااگردرحـینخدمتڪردنچیز
خـنـدهدارےدیدهبودحـتـمابراے
همہتعریفمےڪرد ...🌱
#شهیدانه
توی ماشین داشت اسلحه🙃✨ خالی میکرد، باچند تا بسیجی دیگه. از عرق روی لباسهایش🦋🌱 میشد فهمید، چقدر کار کرده.... کارش که تموم شد از کنارمان داشت میرفت.
به رفیقم گفت: چطوری مش علی؟ 🫀👀
به علی گفتم: کی بود این؟
گفت: #مهدی_باکری جانشین فرمانده.
گفتم:🫧🙃 پس چرا داره بار ماشین رو خالی میکنه؟!
گفت: یواش یواش 🥹💔اخلاقش میاد دستت....
#شهیدانه
آرزوی محالیست اما،
کاش عاقبت مانیز تابوتی شود
کہ پرچم سہ رنگ قاب آن مےشود..
#شهیدانه
{🖤🥀}
•
•
خاطرات شهدا
يکي از مسئولين کاروان شهدا ميگفت:
پيکر شهدا رو واسه تشييع ميبردن...
نزديک خرم آباد ديدم جلو يکي از تريلي ها شلوغ شده
اومدم جلو ديدم...
يه دختر 14،15 ساله جلو تريلي دراز کشيده، گفتم: چي شده
گفتن: هيچي اين دختره اسم باباشو رو اين تابوت ها ديده گفته تا بابامو نبينم نميذارم رد شيد
بهش گفتم :
صبر کن دو روز ديگه ميرسه تهران معراج شهدا، برميگردوننشون...
گفت: نه من حاليم نميشه، من به دنيا نيومده بودم بابام شهيد شده،بايد بابامو ببينم
تابوت هارو گذاشتم زمين پرچمو باز کردم يه کفن کوچولو درآوردم
سه چهارتا تيکه استخوان دادم
هي ميماليد به چشماش، هي ميگفت بابا،بابا...
ديدم اين دختر داره جون ميده گفتم: ديگه بسه عزيزم بذار برسونيم
گفت: تورو خدا بذار يه خواهش بکنم؟
گفتم: بگو
گفت: حالا که ميخوايد ببريد به من بگيد استخوان دست بابام کدومه؟
همه مات و مبهوت مونده بودن که ميخواد چيکار کنه اين دختر
اما...
کاري کرد که زمين و زمانو به لرزه درآورد..
استخوان دست باباشو دادم دستش؛ تا گرفت گذاشت رو سرش و گفت:
"آرزو داشتم يه روز بابام دست بکشه رو سرم..."
✨ یازهرا (س)
تو رو خدا
یه جور زندگی کنیم
که فردای قیامت بتونیم جواب این جور چیزا رو بدیم
•
•
{🥀🖤}
#شهیدانه
#شهیدانه✨
توی خط مقدم کارها گره خورده بود، خیلی از بچه ها پرپر شده بودند، خیلی مجروح شده بودند.
حاج حسین خرازی بی قرار بود اما به رو نمی آورد. خیلی ها داشتند باور میکردند اینجا آخرشه. یه وضعی شده بود عجیب.
توی این گیر و دار حاجی اومد بیسم چی را صدا زد و گفت: هر جور شده با بی سیم، محمدرضا تورجی زاده را پیدا کن.
خلاصه تورجی زاده را پیدا کردند. حاجی بیسم را گرفت و با حالت بغض و گریه از پشت بیسیم گفت: تورجی زاده چند خط روضه حضرت زهرا برام بخون. تورجی زاده فقط یک بیت زمزمه کرد که دیدم حاجی از هوش رفت!
خدا میدونه نفهمیدیم چی شد، وقتی به خودمون اومدیم دیدیم بچه ها دارند تکبیر میگویند. خط را گرفته بودند. عراقی ها را تار و مار کرده بودند. با توسل به حضرت زهرا(س) گره کار باز شده بود.
#شهید
#محمدرضا_تورجی_زاده🕊
یک ࢪوز کہ مہدے از مدࢪسہ بہ خانہ آمد،
از شدٹ سࢪما تمام گونہ ها و دسٹ هایش سࢪخ شده بود.
پدࢪش هماݩ شب
تصمیم گࢪفٹ
بࢪاۍ اوپالتویۍ تهیہ کند.
دو ࢪوز بعد،
با پالتوۍ نو و زیبایش بہ مدࢪسہ مۍ رفت؛اما غࢪوب هماݩ ࢪوز...
کہ از مدࢪسہ بࢪ مۍ گشݓ
با ناراحتۍ پالتویش ࢪٵ بہ گوشہ اتاق انداخٺ.
همہ با تعجب بہ او نگاه کردند
.او در حالی که اشک در چشمش نشسته بود،
گفت:
چہ طوࢪ راضۍ شوم که پالتو بپوشم،
وقتۍ کہ دوسٹ بغل دستۍ ام از سࢪما بہ خود مۍ لࢪزد؟
شهید #مهدی_باکری
#شهیدانه
میگفت؛
اگھمیگیدالگوتون
حضرتِزهراست"س"بآیدکارۍکنید
ایشانازشمآراضۍباشندوحجآبِ
شمافآطمـےباشد
-شھیدآقایابرآهیمهآدۍ-
#شهیدانه