رمان مدافع عشق ♥️
#پارت71
خم میشوی و از روی عسلی یک شکلات نباتی، از همان بدمزه ها که من بدم می آید برمیداری و در جیب پیراهنت میگذاری. اهمیتی نمیدهم و ذهنم را درگیر خودت میکنم.
حاج آقا بلند میشود و میگوید:
_ خب انشاءالله که خوشبخت شن و این اتفاق بشه نوید یه خبر خوب دیگه!
با لحن معنی داری زیر لب میگویی:
_ انشاءالله!
نمیدانم چرا دلم شور میزند؛ اما باز توجهی نمیکنم و من هم همینطور
به تقلید از تو میگویم "انشاءالله."
همه از حاج آقا تشکر کرده و تا راهرو بدرقه اش می.کنیم؛ فقط تو تا دم در
همراهش میروی. وقتی برمیگردی دیگرداخل نمی آیـے و ازهمان وسط
حیاط، اعلام میکنی که دیر شده و باید بروی. ما هم همگی به تکاپو می افتیم که حاضر شویم تا به فرودگاه بیاییم. یکدفعه میخندی و میگویی:
_ اوه... چه خبرشد یهو؟! میدویید اینور اونور! نیازی نیست که بیایید.
نمیخوام لبخند شیرین این اتفاق به اشک خداحافظی اونجا تبدیل شه.
مادرم میگوید:
_ این چه حرفیه؟ ما وظیفمونه.
تو تبسم متینی میکنی.
_ مادرجون گفتم که نیازی نیست.
فاطمه اصرار میکند:
_ یعنی نیاییم؟ مگه میشه؟
_ نه دیگه، شما بمونید کنار عروس ما!
باز خجالت میکشم و سرم را پایین می اندازم.
با هر بدبختیای که بود دیگران را راضی میکنی و آخر سر حرف، حرف خودت میشود. در همان حیاط مادرت و فاطمه را سخت در آغوش میگیری. زهرا خانوم سعی میکند جلوی اشک هایش را بگیرد اما مگر میشد درچنین لحظه ای اشک نریخت. فاطمه حاضر نمیشود سرش را از روی سینه ات بردارد. سجاد از تو جدایش میکند. بعد خودش مقابلت
می ایستد و برادرانه به سرتاپایت نگاه میکند، دست مردانه میدهد و چندتا به کتفت میزند.
_ داداش خودمونیما، چه خوشگل شدی؛
میترسم زودی انتخاب شی!
قلبم میلرزد! ”خدایا این چه حرفیه که سجاد میزنه!“
پدرم و پدرت هم خداحافظی میکنند. لحظه ی تلخی است. خودت سعی داری خیلی وداع را طولانی نکنی. برای همین هرکس که به آغوشت
می آید سریع خودت را بعد از چند لحظه کنار میکشی. زینب به خاطر نامحرم ها خجالت میکشید نزدیکت بیاید، برای همین در دو قدمی
ایستاد و خداحافظی کرد؛ اما من لرزش چانه ی ظریفش را بین دو لبه ی
چادر میدیدم... میترسیم هم خودش و هم بچه ی درون وجودش دق کنند. حالا میماند یک من... با تو!
جلو می آیم... به سرتاپایم نگاه میکنی. لبخندت از هزار بار تمجید و تعریف برایم ارزشمندتر است. پدرت به همه اشاره میکند که داخل خانه برگردند تا ما خداحافظی کنیم. زهرا خانوم درحالی که با گوشه ی روسری اش اشکش را پاک میکند میگوید:
_ خب این چه خداحافظی ای بود؟ مگه تا جلوی در نباید ببریمش؟! تازه
میخوام آب بریزم پشتش؛ بچه م به سلامت بره...
حس میکنم خیلی دقیق شده ام، چون یک لحظه با تمام شدن حرف مادرت در دلم میگذرد “چرا نگفت به سلامت بره و برگرده؟ خدایا چرا همه ی حرف ها بوی رفتن میده... بوی خداحافظی برای همیشه؟!“
✨نویسنده:میم سادات هاشمی
@ShmemVsal
ازآیتاللّٰھبھجت‹ره›پرسیدند :
امامزمان‹ع›ڪجاست؟!
فرمودند : آقادرقلبهاےشماست؛
مواظبباشیدبیرونشنڪنید..!
#امام_زمان🌿
هرموقعبهبهشتزهرامیرفت...
آبۍبرمیداشتوقبورشهدارومۍشست!
میگفت:باشهداقرارگذاشتمکهمنغباررو
ازروۍِقبرهاۍآنهابشورموآنهاهمغبارِ
گناهروازروۍِدلمنبشورند!
#شهیدرسولخلیلی🌱
و چه زیبا گفت شهید آوینی؛ که
ما مَشک رنج های انقلاب را با دندان
کشیده ایم،
دست و پا داده ایم،
اما آن را رها نکرده ایم!
-->@ShmemVsal
#یادداشت🌿
حواسمون باشھ بھ کے دل میبندیم !
روایت داریم کھ:
کوھ کندن، آسان تر از دل کندن است.
[امام ِصادق(علیھ السلامـ)]
•-->@ShmemVsal