1_1993441295.mp3
7.07M
😭به یاد طلبه و بسیجی حسن مختارزاده که امروز بعد از ۲۲ روز کما در تهران به شهادت رسیدن
#لبیک_یا_خامنه_ای
هدایت شده از قࢪاࢪگاهمࢪصاد
فآطمیہپشتمولآرآشکست!
مِسمـآرِدر؛درسینہمـٰآدرنشست...!
˼یـافـاطمهالزهـرا˹
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے ✨ #پارت39 گفت: خوبم.نگران نباشید. بدون اینکه سرشو بالا بیاره،گفت: _از اولی که اومدم،منتظر بودم شما یا خانواده تون در این مورد چیزی بگین. برام مهم بود اولین مطلبی که در این مورد میگین چی هست و چجوری میگین. خودمو برای هرچیزی آماده کرده بودم جز سؤالی که پرسیدین. -یعنی به این موضوع فکر نکرده بودید؟ -بهش فکر کرده بودم ولی انتظار پرسیدنش از جانب شما،اونم به عنوان اولین سؤال نداشتم. -انتظار داشتین چی بگم؟ -هرچیزی جز این.... نفس عمیقی کشید و گفت: _اگه حرف دیگه ای نیست بریم پیش بقیه. دو هفته وقت گرفتم،... نه برای فکر کردن. مطمئن بودم امین خیلی خوبه ولی مطمئن نبودم میتونم تو جهادش کمکش کنم. من دو هفته وقت گرفتم تا به خودم فکر کنم.تا ببینم میتونم مانعش نباشم و پر پروازش باشم. دو هفته گذشت.... خیلی با خودم فکر کردم و خیلی از خدا کمک خواستم. دو ساعت قبل از اینکه خاله ی امین تماس بگیره،.. مامان اومد تو اتاقم.داشتم نمازمیخوندم. وقتی نمازم تموم شد،مامان کنارم نشست و گفت: _به نتیجه رسیدی؟ سرمو انداختم پایین و گفتم: _مامان،حلالم کنید،شما بخاطر من خیلی اذیت میشین...من...میخوام...با..آقای رضاپور.... ازدواج کنم. جونم دراومد تا تونستم بگم... مامان پیشونیمو بوسید و گفت: _ان شاءالله خوشبخت بشی. بعد رفت بیرون.بلند شدم و دوباره نماز خوندم... ادامه `دارد...` کپے پارت هآے ࢪمان ممنو؏❌😊🖐🏾 •┈••✾•✨☘✨•✾••┈• @mahisa_ir •┈••✾•✨☘✨•✾••┈•
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے ✨ #پارت40 یه قرار دیگه گذاشتن تا درمورد عقد و عروسی صحبت کنیم... قرار شد اسفند ماه تو محضر عقد کنیم، پنج فروردین جشنی خونه بابا بگیریم.یکسال بعد عروسی کنیم. امین از ارثیه پدریش خونه و ماشین داشت که قرار شد تو همون خونه زندگی کنیم. اون شب خاله امین یه جعبه کوچیک بهم داد و گفت: _اینو امین داده برای شما. وقتی رفتن،بازش کردم.یه انگشتر عقیق زنانه بود.خیلی زیبا بود. زیرش یه یادداشت بود که نوشته شده بود: با ارزش ترین یادگاری مادرم. انگشتر به دستم کردم.خیلی به دستم میومد. برای عقد بزرگترها همه بودن.... عمه ها،عمو و خاله ی امین.پدربزرگ و مادربزرگ ها؛عمه و دایی و خاله ی من.مامان و بابا و علی و محمد و خانواده هاشون. محضر خیلی شلوغ شده بود... قبل از اینکه عاقد برای بار سوم بپرسه آیا وکیلم، تو دلم گفتم خدایا خودت خوب میدونی من کی ام. فقط تو میدونی من چقدر گناهکارم. اینا فکر میکنن من خیلی خوبم، کمکم کن آبروی دینت باشم. -عروس خانم آیا وکیلم؟ تو دلم گفتم خدایا با اجازه ی خودت،با اجازه ی رسولت(ص)،با اجازه ی اهلبیت رسولت(ع)،با اجازه ی امام زمانم(عج)، گفتم: _با اجازه ی خانم زینب(س)، پدرومادرم، بزرگترها،شهید رضاپور و همسرشون.. بله... صدای صلوات بلند شد. امین هم بله گفت و عاقد خطبه رو شروع کرد.... بعد امضاها و مراسم حلقه ها و پذیرایی،خیلی از مهمان ها رفته بودن. امین و محمد یه گوشه ای ایستاده بودن و باهم صحبت میکردن..اطرافم رو خوب نگاه کردم.هیچکس حواسش به من نبود... منم از فرصت استفاده کردم و خوب به امین نگاه کردم. جوانی بیست و چهار ساله،لاغر اندام که موها و ریش مشکی و نسبتا کوتاه و مجعدی داشت. کت و شلواری که به سلیقه ی من بود خیلی به تنش قشنگ بود. اقرار کردم خیلی دوستش دارم. مریم اومد نزدیکم.آروم و بالبخند گفت: _بسه دیگه.خجالت بکش.پسر مردم آب شد. امین متوجه نگاه من شده بود و از خجالت سرشو انداخته بود پایین. به بقیه نگاه کردم.همه چشمشون به من بود و لبخند میزدن... از شدت خجالت سرخ شده بودم.سرمو انداختم پایین و دلم میخواست بخار بشم تو ابرها. سوار ماشین امین شدم... فقط من و امین بودیم.با آرامش واحترام گفت: _کجا برم؟ -بریم خونه ما. دوست داشتم با امین بریم بهشت زهرا (س)پیش پدرومادرش... گرچه بهتر بود با لباس عقدم میرفتم ولی دوست نداشتم همه نگاهم کنن. ترجیح دادم چادر مشکی و لباس بیرونی بپوشم.لباس عقدم پوشیده بود ولی سفید بود و جلب توجه میکرد. گل خریدیم و رفتیم سمت بهشت زهرا(س). تو مسیر همش به امین نگاه میکردم ولی امین فقط به جلو نگاه میکرد. بهتر،منم از فرصت استفاده میکردم و چشم ازش برنمیداشتم. یک ساعت که گذشت بالبخند گفت: _خب صحبت هم بفرمایید دیگه.همه ش فقط نگاه میکنید. دوست داشتم زودتر باهام خودمونی حرف بزنه.از کلمات شما و افعال سوم شخص استفاده نکنه. میدونستم امین خیلی با حجب و حیائه و اگه خودم بخوام مثل دخترهای دیگه رفتار کنم،این روند طولانی تر میشه. پس خودم باید کاری میکردم. گرچه خیلی برام سخت بود ولی امین همسرم بود و معلوم نبود چقدر کنار هم میموندیم.نمیخواستم حتی یک روز از زندگیمو از دست بدم.دل و زدم به دریا و گفتم: _امین. بدون اینکه نگاهم کنه،سرد گفت: _بله. این جوابی که من میخواستم نبود. شاید زیاده روی بود ولی من وقت نداشتم.دوباره گفتم: _امین. بدون اینکه نگاهم کنه،بالبخند گفت: _بله. نه.این هم نبود. برای سومین بار گفتم: _امین. نگاهم کرد.چشم تو چشم.با لبخندگفت: _بله خوشم اومد ولی اینم راضیم نمیکرد. برای بار چهارم گفتم: _امین. چشم تو چشم،بالبخند،با اخم ساختگی، گفت: _بلههه نشد.پنجمین بار با ناز گفتم: _امییییین. به چشمهام نگاه کرد و بالبخند و خیلی مهربون گفت: _جانم؟؟!!!! این شد.از ته دل لبخند زدم... و همونجوری که چشم تو چشم بودیم، گفتم:... ادامه دارد... کپے پارت هآے ࢪمان ممنو؏❌😊🖐🏾 •┈••✾•✨☘✨•✾••┈• @mahisa_ir •┈••✾•✨☘✨•✾••┈•
◗♥️🌿◖
آدمهاۍ صبور یك خصوصیت عجیب
دارن بینهایت لبخند میزنن این لبخند
شاید در نگاھ اول احساسگذشت بده
اونها حرفهـٰارو مرور میکنن زخمها
رو باز میبینن و همچنان لبخند میزنن
انگار چیزۍ مقدستـر از لبخند ..
براشون نیست 🌸 ^^
◗♥️🌿◖#دلے••
«🙁👀»
مؤمـِنضَعیفاونیهکِہدلـِشمیخواد
کیلومـِترهاپیادهبرـہتـٰاحرمامـٰامحسینروزیآرتکنِہ!
امادلـِشنمیٵدازخوآبسحـربزنِہونمـٰآزصبحَشرو
بخونه...!!!🥲🤦🏻♀
🤷🏼♀📓⸾⸾↬ #تباهیـآت••
خلاصه ای از زندگی آرمان و شهادتش
_ زندگینامه شهید آرمان علی وردی _
تهیه شده توسط:
بسیج دانشجویی دانشکده جغرافیا دانشگاه تهران
#شهید_آرمان_علی_وردی
#آرمان_دهه_هشتادی_ها
#آرمان_عزیز
May 11
دُنیـٰا..،
مُشتشرابازڪرد؛
شُهـداءگلبودنـد..،
ومـٰاپُـوچ..!
خُـداآنهـارابُـرد..،
وَزمـٰانمـٰارا🥀
#آرمان_دهه_هشتادی_ها
#الهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهید_آرمان_علی_وردی
'انگشتر'
و
'حرز'
شہید آرمــان علے وردے
#شهید_آرمان_علی_وردی
#آرمان_دهه_هشتادی_ها
توی زبان کوردی یه واژه هست به اسم «کاژه».
«کاژه» یعنی پناهگاه؛ اصطلاحا جایی یا کسی که آدم کنارش احساس آرامش و امنیت میکنه. کسی که وقتی به هر دلیلی حالِت بده میری پیشش، حرفمی زنی.
اگه یه همچین آدمی تو زِندگیتون هست «کاژه» صداش بزنید.
👫⃟🦋¦⇢#عـآشـقانه ••
◗♥️🌿◖
آدمهاۍ صبور یك خصوصیت عجیب
دارن بینهایت لبخند میزنن این لبخند
شاید در نگاھ اول احساسگذشت بده
اونها حرفهـٰارو مرور میکنن زخمها
رو باز میبینن و همچنان لبخند میزنن
انگار چیزۍ مقدستـر از لبخند ..
براشون نیست 🌸 ^^
◗♥️🌿◖#دلے•
May 11
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے
✨ #پارت41
همونجوری که چشم تو چشم بودیم، گفتم:
_دوست دارم.
یه دفعه زد رو ترمز،وسط اتوبان...
سرم محکم خورد به داشبرد. ماشین ها با بوق ممتد و به سرعت از کنارمون رد میشدن. روی صندلی جا به جا شدم و بدون اینکه نگاهش کنم پیشانیمو ماساژ دادم
و با خنده گفتم:
_امین خیلی بی جنبه ای..سرم درد گرفت.
هیچی نگفت...
نگاهش کردم.سرش روی فرمان بود. ترسیدم. فکر کردم سرش با شدت خورده به فرمان.
آروم صداش کردم.جواب نداد.نگران شدم.بلندتر گفتم:
_امین،جان زهرا بلند شو.
سرشو آورد بالا ولی نگاهم نکرد. چشمهاش نم اشک داشت. قلبم درد گرفت.خوب نگاهش کردم.چیزیش نبود.
به من نگاه نمیکرد.
ماشین روشن کرد و رفت کنار اتوبان پارک کرد...
از ماشین پیاده شد،رفت تو بیابون یه کم که دور شد،نشست رو زمین.
من به این فکر میکردم که ممکنه چه حالی داشته باشه.
احتمال دادم بخاطر این باشه که ترسیده وقتی بخواد بره سوریه من نتونم ازش دل بکنم.
نیم ساعتی گذشت....
پیاده شدم و رفتم کنارش نشستم.چند دقیقه ای ساکت بودیم.بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم:
_من قول میدم هر وقت خواستی بری سوریه مانعت نشم،حتی دلخور هم نشم.نگران نباش.
دوباره بغضش ترکید...
من با تعجب نگاهش میکردم.دیگه طاقت سکوتش رو نداشتم.اشکهام جاری شد.
گفتم:
_چی شده؟ امین،حرف بزن.
یه نگاهی به من کرد...
وقتی اشکهامو دید عصبانی بلند شد و یه کم دور شد.
گیج نگاهش میکردم. دلیل رفتارشو نمیفهمیدم.
ناراحت گفت:
_زهرا..حلالم کن.
سؤالی نگاهش کردم.اومد نزدیکتر،
گفت:....
ادامه دارد...
کپے پارت هآے ࢪمان ممنو؏❌😊🖐🏾
•┈••✾•✨☘✨•✾••┈•
@mahisa_ir
•┈••✾•✨☘✨•✾••┈•
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے
✨ #پارت42
گفت:
_تو خیلی خوبی..
خوش اخلاق،مهربون، مؤدب،باحیا، باایمان،زیبا...هرچی بگم کمه..
ولی بخاطر دل من...شاید خیلی زود تنها بشی...من هر کاری کردم نتونستم بهت علاقه مند نشم.نتونستم فراموشت کنم.
عجب!! پس عذاب وجدان داشت...
سرشو انداخت پایین و با پاش سنگ ها رو جا به جا میکرد.
بهش نزدیکتر شدم.دست هاشو تو دستم گرفتم.دست های مردی که همسرم بود و عاشقانه دوستش داشتم...
جا خورد. دست هاشو کشید ولی محکم تر گرفتمش. تو چشمهاش نگاه کردم.اونقدر صبر کردم تا امین هم به چشمهای من نگاه کنه.وقتی چشم تو چشم شدیم،بالبخند گفتم:
_پس همدردیم.
سؤالی نگاهم کرد.با حالت شاعرانه گفتم:
_درد عشقی کشیده ام که مپرس.
جدی گفتم:
_تو که مجبورم نکرده بودی.
-ولی اگه من...
-اون وقت هیچ وقت نمیفهمیدمش.
بازهم سؤالی نگاهم کرد.با لبخند گفتم:
_درد عشقو دیگه.
لبخند غمگینی زد.سرشو انداخت پایین.
-امین
-بله
باخنده گفتم:
_ای بابا! پنج بار دیگه باید صدات کنم تا اونجوری که من میخوام جواب بدی؟
لبخند زد.سرشو آورد بالا با مکث گفت:
_جانم
گفتم:
_نمیخوای عروس خوشگل و مؤدب و خوش اخلاق و مهربون و باحیا تو به پدرومادرت معرفی کنی؟
لبخندی زد و گفت:
_بریم.
اول رفتیم سر مزار مادرش. آرامگاه بانو مهری سعادتی.همسر شهید ایمان رضاپور.
امین بابغض گفت:
_سلام مامان،امین کوچولوت امروز داماد شد. میدونم عروستو بهتر از من میشناسی. آوردمش تا باهات آشنا بشه.
نشستم کنار امین.گفتم:
_سلام..وقتی امین میگه مامان،منم میگم مامان، البته اگه شما اجازه بدید.
بعد از فاتحه،باهم برای شادی روح مادرش سوره یس و الرحمن خوندیم.
گفتم:_امین
نگاهم کرد.
-جانم
لبخند زدم.گفتم:
_بیا پیش مادرت باهم قول و قراری بذاریم.
-چه قول و قراری؟
-هر وقت پیش هم هستیم جوری رفتار کنیم که انگار قراره هزار سال با هم باشیم. تولحظه زندگی کنیم.بیخیال آینده،باشه؟
-باشه.
-یه قولی هم بهم بده.
-چه قولی؟
-هر وقت خواستی بری اول از همه به من بگی.حداقل دو هفته قبل از رفتنت.
یه کم مکث کرد.گفت:
_یه هفته قبلش.؟!
بالبخند گفتم:
مگه اومدی خرید چونه میزنی؟ باشه ولی اول به من بگی ها!
-قبول.
-آفرین.
رفتم رو به روش نشستم.یه جعبه کوچیک از کیفم درآوردم و گرفتم جلوش.
-این چی هست؟
-بازش کن.
وقتی بازش کرد،لبخند عمیقی زد.انگشتر عقیقی که بهم هدیه داده بود؛با ارزش ترین یادگاری مادرش.
دست راستمو بردم جلوش که خودش تو انگشتم بذاره. لبخندی زد و به انگشتم کرد.دست هامو کنار هم گذاشتم و به حلقه و انگشتر با ارزشم نگاه میکردم.لبخند زدم. هردو برام با ارزش بودن.امین نگاهم میکرد و لبخند میزد.
بلند شد و گفت:
_بریم پیش بابام.
اما من نشسته بودم.به سنگ مزار نگاه کردم و تو دلم به مادر امین گفتم... کاش زندگی منم شبیه زندگی شما باشه،شما بعد شهادت همسرتون دیگه تو این دنیا نموندین. کاش خدا به من رحم کنه و وقتی امین شهید میشه،من قبلش تو این دنیا نباشم. شهادت امین، امتحان خیلی سختیه برای من.
رفتیم پیش پدرش.رو به روم نشست.بعد خوندن فاتحه و قرآن،به من نگاه کرد.یه جعبه دیگه از کیفم درآوردم و بهش دادم.گفت:
_همه جواهراتت رو آوردی اینجا دستت کنم؟!
لبخند زدم و گفتم:
_بازش کن.
وقتی بازش کرد،اول یه کم فقط نگاهش کرد.بعد به من نگاه کرد و لبخند زد.یه انگشتر عقیق شبیه انگشتر عقیق مادرش ولی مردانه،سفارش داده بودم براش درست کنن.
دستشو برد از جعبه درش بیاره،باجدیت گفتم:
_بهش دست نزن.
باتعجب نگاهم کرد.
-مگه مال من نیست؟!!
جعبه رو ازش گرفتم.انگشتر رو از جعبه درآوردم،بالبخند جوری گرفتم جلوش که فهمید میخوام خودم دستش کنم.
لبخند زد و دستشو آورد جلو.خیلی به دستش میومد.با حالت شوخی دو تا دستشو آورد بالا و به حلقه و انگشترش نگاه میکرد؛مثل کاری که من کرده بودم.
نماز مغرب رو همونجا خوندیم.
بعد منو به رستوران برد و اولین شام باهم بودنمون رو خوردیم...
من با شوخی و محبت باهاش حرف میزدم.امین هم میخندید.
بعد شام منو رسوند خونه مون.
از ماشین که پیاده شدم،زدم به شیشه.شیشه ی ماشین رو پایین داد...
ادامه دارد...
کپے پارت هآے ࢪمان ممنو؏❌😊🖐🏾
•┈••✾•✨☘✨•✾••┈•
@mahisa_ir
•┈••✾•✨☘✨•✾••┈•
🔰 آرمانِ همیشه در میدان...
شک ندارم آنها که دست شان به خون مطهر تو آلود شد، در آن زمان که سایه کرونا ترس را بر دل همگان انداخته بود؛ در لانه خود خزیده بودند...
اما تو مثل همیشه، مقدر و متعهد، عاشقانه به مردم خدمت میکردی...
🔷 شهید آرمان علی وردی، در حال سم زدایی در دوران کرونا
#آرمان_عزیز🌹🌿
#شهید_آرمان_علی_وردی🍂
@ShmemVsal
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂