اهل رفاقت بود. با آدم های زیادی رفیق بود. هوای رفقایش را داشت. تا جایی که میتوانست کمکشان میکرد و نسبت به حرمتی که بین رفقایش بود، حساسیت نشان میداد و با معرفت بود. حتی نسبت به دوستان دوستانش ارزش و احترام قائل بود.
#شهید_محمد_رضا_دهقان_امیری
🍀اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🍀
🍂🌸 یکی از دوستان این شهید در مصاحبهای گفته است: 👇
مهدی همواره ميگفت شهدا زندهاند و به اين حرف اعتقاد قلبی داشت.🌱 ما اين را در رفتار و عمل مهدی به عينه مشاهده می كرديم. ✨
برای همين هميشه به رفتار وكردارش توجه داشت، چون خود را در محضر خدا و شهدا ميديد. 🌷
هر زمان از كنار عكس شهيدی رد می شديم، سلام ميداد. 🥹
يك بار از كنار عكس شهيد ابراهيم هادی عبور كرديم. مهدی سلام كرد.🌱
با تعجب به مهدی گفتم: «مهدی جان حمدی بخوان، صلواتی بفرست، چرا سلام ميكنی ؟ 🤔
در جوابم گفت: «ابراهيم زنده است و داره ما رو می بينه...»🫰
#سَــلامبرشُهدا
#یادشهداصلوات
سیّد همیشه «یا زهرا (س)» میگفت، البته عنایاتی هم نصیب ما میشد، مثلاً دو سه بار اتفاق افتاد که بیپول شدیم، آنچنان توان مالی نداشتیم، یکبار می خواستم دانشگاه بروم اما کرایه نداشتم، 5 تا یک تومانی بیشتر توی جیبم نبود، توی جیب ایشان هم پول نبود، وقتی به اتاق دیگر رفتم دیدم اسکناسهای هزاری زیر طاقچهمان است، تعجب کردم، گفتم: آقا ما که یک 5 تومانی هم نداشتیم این هزاریها از کجا آمد، گفت: این لطف آقا امام زمان (عج) است، تا من زنده هستم به کسی نگو.
#شهید_سید_مجتبی_علمدار
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌱
#شهیدانه✨
توی خط مقدم کارها گره خورده بود، خیلی از بچه ها پرپر شده بودند، خیلی مجروح شده بودند.
حاج حسین خرازی بی قرار بود اما به رو نمی آورد. خیلی ها داشتند باور میکردند اینجا آخرشه. یه وضعی شده بود عجیب.
توی این گیر و دار حاجی اومد بیسم چی را صدا زد و گفت: هر جور شده با بی سیم، محمدرضا تورجی زاده را پیدا کن.
خلاصه تورجی زاده را پیدا کردند. حاجی بیسم را گرفت و با حالت بغض و گریه از پشت بیسیم گفت: تورجی زاده چند خط روضه حضرت زهرا برام بخون. تورجی زاده فقط یک بیت زمزمه کرد که دیدم حاجی از هوش رفت!
خدا میدونه نفهمیدیم چی شد، وقتی به خودمون اومدیم دیدیم بچه ها دارند تکبیر میگویند. خط را گرفته بودند. عراقی ها را تار و مار کرده بودند. با توسل به حضرت زهرا(س) گره کار باز شده بود.
#شهید
#محمدرضا_تورجی_زاده🕊
هر وقت پیش ما به مادرش زنگ میزد میگفت: سلام مامان جان ...☺️ بچه ها مسخره میکردند میگفتند چقدر بچه ننهای!! 😅این حرف ها مال بچه سوسول ها است نه شما! میگفت من کوچیکشم! نوکرشم! احترامش برام واجبه.🫰 خادم الشهدا هم که میشد، روزی چند بار تلفنی با مادرش حرف میزد.
همیشه میگفت: مامان جون دعا کن ما اینجا موفق باشیم.✨
#شهید_سید_میلاد_مصطفوی
#سَــلامبرشُهدا
شـمیموصــٰال•
قاعده ششم6⃣: زبان 👅 منشأ بیشتر قضاوت ها 🎭نزاع ها و دشمنی های این دنیا است. تو خودت باش و چندان به ک
قاعده هفتم 7⃣:
در این دنیا اگر تک و تنها در انزوا بمانی و فقط پژواک صدای خود را بشنوی💔👨🦯
نمیتوانی حقیقت را کشف کنی🎭
فقط در آیینه انسانی دیگر است که میتوانی
خودت را کاملاً ببینی ✨👨🦯
🌻 برگرفته از کتاب« ملت عشق »
یک ࢪوز کہ مہدے از مدࢪسہ بہ خانہ آمد،
از شدٹ سࢪما تمام گونہ ها و دسٹ هایش سࢪخ شده بود.
پدࢪش هماݩ شب
تصمیم گࢪفٹ
بࢪاۍ اوپالتویۍ تهیہ کند.
دو ࢪوز بعد،
با پالتوۍ نو و زیبایش بہ مدࢪسہ مۍ رفت؛اما غࢪوب هماݩ ࢪوز...
کہ از مدࢪسہ بࢪ مۍ گشݓ
با ناراحتۍ پالتویش ࢪٵ بہ گوشہ اتاق انداخٺ.
همہ با تعجب بہ او نگاه کردند
.او در حالی که اشک در چشمش نشسته بود،
گفت:
چہ طوࢪ راضۍ شوم که پالتو بپوشم،
وقتۍ کہ دوسٹ بغل دستۍ ام از سࢪما بہ خود مۍ لࢪزد؟
شهید #مهدی_باکری
#شهیدانه
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ خونواده ﺷﻬﯿﺪی ﺧﺒﺮ ﺑﺪﯾﻢ...
ﮐﻪ ﺑﯿﺎیید ﺍﺳﺘﺨﻮﻧـﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪﺗﻮنو ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ…
ﺩﺭ ﺯﺩﯾﻢ🚪
ﺩﺧﺘﺮ خانومے ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭﻭ واﮐﺮﺩ...
ﮔﻔﺘﻢ:
ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ شهید بزرگوار نسبتی دارید؟
چطور مگہ...؟!
ﺑﺎﺑﺎﻣﻪ...💔
ﮔﻔﺘﻢ: پیکرﺷﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ،
میخوان ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻇﻬﺮ ﺑﯿﺎﺭنش...
زد زیر گریه و گفت:
یه ﺧﻮاهشی ﺩﺍﺭﻡ...😭
ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍیـن ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻩ...💔
میشه به جای ظهر پنجشنبه،
شب جمعه بیاﺭﯾﺪﺵ...؟!
شب جمعه...
ﺗﺎﺑﻮتو ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮنا،
بردﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺩﺭﺱ...
ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ...
ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻮﭼﻪ ﺭﻭ ﭼﺮﺍغونی کردن...💡
ﺭﯾﺴﻪ ﮐﺸﯿﺪن...🎊
کوچه ﺷﻠﻮغه و مردم ﻣﯿﺎﻥ و میرﻥ🚶🏻♂
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺟﻠﻮ و پرسیدیم
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼہ ﺧﺒرررﻩ…؟!
گفتن: ﻋﺮﻭسی ﺩﺧﺘﺮ ﺍﯾـﻦ ﺧﻮنه است…!
ﺗﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ ﺩﯾﺪﯾﻢ...
ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﺩﻭﯾﺪ ﺗـﻮ ﮐﻮﭼﻪ و داد میزد:
ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ کجا میبرید...؟💔
ﻧﺒﺮﯾـﺪش...😭
یه عمر ﺁﺭﺯﻭم بود که ﺑﺎﺑﺎﻡ...
ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩ ی ﻋﻘﺪم باشه...🙃
ﻣﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ...
ﺑﺎﺑﺎﻡُ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ...❤
ﺑﺎﺑﺎﺷﻮ ﺑﺮﺩﯾﻢ، ﭼﻬﺎﺭ تا تیکه اﺳﺘﺨﻮوﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ، ﮐﻨﺎﺭﺳﻔﺮﻩ ﯼ ﻋﻘﺪ...🙂
خدا را شکر که مهمان منی امشب، تو بابا...
استخون دست باباشو برداشت…
کشید رو سرش و گفت:
بابا جون…❤
ببین دخترت عروس شده…😭
عاقد: برای بار سوم میپرسم:
عروس خانوم وکیلم...؟
با اجازه پدرم🙂...بله...✨
راوی: از بچه های تفحص اصفهان.
#شهدا_شرمنده_ایم
شبقبلازشهادت بابڪ بود.
یہماشینمهماتتحویلمنبود.
منهمقسمتموشکیبودموهمنیرویآزادادوات.
اونشبهواواقعاسردبود
بابڪ اومدپیشمنگفت:
" علےجانتوۍچادر جانیستمنبخوابم.
پتوهمنیست"
گفتم : توهمشازغافلہعقبےبیاپیشخودم
گفتم:بیااینپتو ؛اینمسوءیچ
بروجلوماشینبخواب،منعقبمیخوابم
ساعت3شبمنبلندشدمرفتمبیرون
دیدمپتوروانداختہرودوشخودش
دارهنمازمیخونہ
(وقتیمیگمساعت(۳)صبحیعنےخداشاهده
اینقدرهواسردهنمیتونےازپتوبیاۍبیرون!!)
گفتم: بابڪ
بااینکاراشهیدنمیشےپسر ..حرفےنزد😔
منمرفتمخوابیدم.
صبحنیمساعتزودترازمنرفتخط
وهمونروزشهیدشد💔
بهنقلازهمرزم#شهید_بابک_نوری
#یادشهداصلوات