eitaa logo
شـمیم‌وصــٰال•
1.7هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
°•﷽•° سَلام‌بَرصاحِب لَحظِهایِ اِنتِظار... در کویِ تو معروفَمُ از رویِ تو مَحروم :)💛 ‌ڪپی:ذکر¹صلوآت‌،ظهوࢪآقا.. ادمین تبادل : @eftekhari735753 کانال کتابمون: @enghelabsquare أللَّھُمَ؏َـجِّلْ‌لِوَلیِڪَ‌ألْفَـــــــــرَج
مشاهده در ایتا
دانلود
🔖 خداوند به آنچه در سینه توست آگاه است.
شـمیم‌وصــٰال•
__
Hossein Sibsorkhi - Aman Az Ghodal.mp3
8.48M
«أَلا يَا أَهلَ الْعالَم إِنَّ جَدِّيَ الْحُسَين قتل عَطشاناً، أَلا يَا أَهلَ الْعالَم إِنَّ جَدِّيَ الْحُسَين سَحَقوهُ عُدواناً».
به هوای حرم کرببلا محتاجم...💔
مهدی جان،بیراهه می روم تو مرا سر به راه کن...
هدایت شده از شـمیم‌وصــٰال•
أللَّھُمَ؏َـجِّلْ‌لِوَلیِڪَ‌ألْفَـــــــــرَج💛🌿
در پایان شب براے حالِ دلِ هم دعــاڪنیم♥️🌚 😴
شـمیم‌وصــٰال•
رمان مدافع عشق♥️ #پارت29 کیفم را بالای پله ها گذاشته بودم. خم میشوم از داخلش یک بسته پاستیل خرسی بیر
رمان مدافع عشق ♥️ حتی خود من توقع این یکی را نداشتم. نفست را با تندی بیرون میدهی و به اتاق میروی من هم پشت سرت... به رخت خواب ها نگاه میکنی و میگویی: _ بخواب! _ مگه شما نمیخوابی؟ _ من؟ تو بخواب! سکوت میکنم و روی پتوهای تا شده مینشینم. بعد از مکث چند دقیقه ای آهسته پنجره ی اتاقت را باز میکنی و به لبه ی چوبی اش تکیه میدهی. سر جایم دراز میکشم و پتو را تا زیر چانه ام بالا میکشم. چشم هایم روی دستها و چهره ات که ماه نیمی از آن را روشن کردهمیلرزد. خسته نیستم اما خواب به راحتی غالب میشود. چشم هایم را باز میکنم، چند باری پلک خانومم میزنم و سعی میکنم به یاد بیارم کجا هستم. نگاهم میچرخد و دیوارها را رد میکند که به تو میرسم. لبه ی پنجره نشسته ای و سرت را به دیوار تکیه دادی. "خوابی؟! چرا اونجا؟ چرا نشسته!" آرام ازجایم بلند میشوم، بی اراده به دامنم چنگ میزنم؛ شاید این تصور را دارم که اگر اینکار را کنم سروصدا نمیشود. با پنجه ی پا نزدیکت میشوم... چشم هایت را بستهای آنقدر آرامی بی اراده لبخند میزنم. خم میشوم و پتویت را از روی زمین برمیدارم و با احتیاط رویت میاندازم. تکانی میخوری و دوباره آرام نفس میکشی. سمت صورتت خم میشوم. در دلم اضطراب میافتد و دست هایم شروع میکند به لرزیدن. نفسم به موهایت میخورد و چند تار را به وضوح تکان میدهد. کمی نزدیکترمیشوم و آب دهانم را به زور قورت میدهم؛ فقط چند سانت مانده... فکر ب.و.س.ی.د.ن ته ریشت قلبم را به جنون میکشد. نگاهم از ترس به چشم هایت خیره میماند... ترس اینکه نکند بیدار شوی. صدایی در دلم نهیب میزند. “ازچی میترسی؟! بذار بیدار شه، تو زنشی!“ تو ماه بودی و ب.و.س.ی.د.ن.ت... نمیدانی چه ساده داشت مرا هم بلند قد میکرد نفس هایم به شماره میافتد؛ فقط کمی دیگر مانده که تکان میخوری و چشم هایت را باز میکنی... قلبم به یکباره میریزد. بهت زده به صورتم خیره میشوی و سریع از جایت بلند میشوی. _ چیکار میکردی؟! ِمنِ من میکنم. _من... دا... داش... داشتم... چ... میپری بین نفسهای به شماره افتادهام: _ میخواستم برم پایین گفتم مامان شک میکنه...اخه تو چرا؟ نمیفهمم ریحانه این چه کاریه؟! چیو میخوای ثابت کنی؟ چیو؟! از ترس تمام تنم میلرزد، دهانم قفل شده. _ آخه چرا؟! چرا اذیت میکنی! بغض به گلویم میدود و بیاراده یک قطره اشک گونه ام را تر میکند. _ چون... چون دوستت دارم! بغضم میترکد و مثل ابر بهاری شروع میکنم به گریه کردن. "خدایا من چه م شده؟ چرا اینقدر ضعیف شدم!" یکدفعه مچ دستم رامیگیرد و فشار میدهد. _ گریه نکن! توجهی نمیکنم. بیشتر فشار میدهد. _ گفتم گریه نکن، اعصابم به هم میریزه! یک لحظه نگاهش میکنم. ✨نویسنده:میم سادات هاشمی @ShmemVsal
رمان مدافع عشق ♥️ اشکای من برات مهمه؟! _ درسته دوستت ندارم؛ ولی آدمم، دل دارم. طاقت ندارم؛ حالا بس کن! زیر لب تکرار میکنم. _ دوستم نداری! و هجوم اشک ها هر لحظه بیشتر میشود. _ میشه بس کنی، صدات میره پایین. دستم را از دستت بیرون میکشم. _ مهم نیست؛ بذار بشنون. پشتم را بهت میکنم و روی تختت مینشینم. دست بردار نیستم... حالا میبینی! میخوای جونمو بگیری مهم نیست، تا تهش هستم. می آیی سمتم که چند تقه به در میخورد: _ چه خبره؟ علی؟ ریحان؟ چی شده؟ نگرانی را میشد از صدای فاطمه فهمید. هول میکنی، پشت در میروی و آرام میگویی... _ چیزی نیست... ریحان یه کم سردرد داره! _مطئنید؟ میخواید بیام تو؟ _ نه. تو برو بخواب؛ من مراقبشم! پوزخند میزنم: _ آره. مراقبمی! چپ چپ نگاهم میکنی. فاطمه دوباره میگوید: _باشه مزاحم نمیشم؛ فقط نگران شدم چون حس کردم ریحانه داره گریه میکنه؛ اگه چیزی شد حتما صدام کن! _ باشه. شب خوش! چند لحظه میگذرد و صدای بسته شدن در اتاق فاطمه شنیده میشود. با کلافگی موهایت را چنگ میزنی، همانجا روی زمین مینشینی و به در تکیه میدهی.. ●●●●●●● چادرم را سر میکنم، به سرعت از پله ها پایین میدوم و مادرت را صدا میکنم: _ مامان زهرا... مامان زهرا... آقا علی اکبر کجاست؟ زهرا خانوم از آشپزخانه جواب میدهد: _اولا سلام، صبح بخیر! دوما همین الان رفت حیاط موتورش رو برداره؛ میخواد بره حوزه. به آشپزخانه سرک میکشم، گردنم را کج میکنم و با لحن لوس میگویم: -آخ ببشید! سلام نکردم. حالا اجازه ی مرخصی هست؟ _ کجا؟ بیا صبحانه تو بخور! _ نه دیگه؛ کلاس دارم باید برم. _ ا؟! خب پس به علی بگو برسوندت. _ چشم مامان؛ فعلا خدافظ. و در دل میخندم. اتفاقا نقشه ی بعدی همین است! به حیاط میدوم. فاطمه در حال شانه زدن موهایش است. مرا که میبند میگوید: _ اوه... کجا این وقت صبح؟! _ کلاس دارم. _ خب صبر کن با هم بریم. _ نه دیگه، منو میرسونن. و لبخند پررنگی میزنم. _ آها... پس تو راه خوش بگذره! و چشمک میزند. جلوی در میروم و به چپ و راست نگاه میکنم. میبینمت که داری موتورت را تا سر کوچه کنارت میکشی. بی اراده لبخند میزنم و دنبالت می آیم همانطور که باقدم های بلند به سمتت می آیم زیر لب ریز میخندم. می ایستی و سوار موتور میشوی... هنوز متوجه حضور من نشدهای. من هم بی معطلی و با سرعت روی ترک موتورت میپرم و دست هایم را روی شانه هایت میگذارم ✨نویسنده:میم سادات هاشمی @ShmemVsal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨️﷽✨️
34.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دعای عهد روزمون رو با تلاوت این دعای پرفیض و برکت شروع کنیم ان شاالله ک توشه آخرتمون بشه 💛 (رفیق .... حتی اگه نمیرسی بخونی ... کلیپ رو پلی کن صوتش بپیچه اطرافت ... بازم شامل حال لطف خدا میشیا غفلت نکنی یه وقت)🤭 @ShmemVsal