شـمیموصــٰال•
رمان مدافع عشق ♥️ #پارت53 تشهد و سلامم را میدهم و هنوز هم پیشانی ات در حال بوسه به خاک تربت حسین (ع)
رمان مدافع عشق ♥️
#پارت54
چهره ی دکتر سهرابی هنوز پر از سوال و تعجب بود؛ شاید کار تو را هیچکس نتواند بپذیرد یا قبول کند.
بغض گلویم را فشار میدهد. سعی میکنم نگاهم را بدزدم و هجوم اشک
پر از دردم را کنترل کنم. لب هایم را روی هم فشار میدهم:
_ یعنی... هیچ... هیچکاری نمیشه...
_ چرا. گفتم که خانوم... ادامه ی درمان و دعا؛ باید تحت مراقبت هم باشه!
_ چقد وقت داره؟
سوال خودم قلبم را خرد میکند.
دکتر با زبان لب هایش را تر میکند و جواب میدهد:
_ با توجه به دوره ی درمانی و برگه و
روند عکس ها و سرعت پیشروی بیماری... تقریبًا تا چندماه؛ البته مرگ و
زندگی فقط دست خداست.
نفس هایم به شماره میافتد. دستم را روی میز میگذارم و به سختی روی
پاهایم میایستم.
_ کی میتونم ببینمش؟
سرم گیج میرود و روی صندلی می افتم. دکتر سهرابی از جا بلند میشود و در یک لیوان شیشه ای بزرگ برایم آب میریزد.
_ برام عجیبه! درک میکنم سخته، ولی شمایی که از حجاب خودتون و پوشش همسرتون مشخصه خیلی به قول ماها سیمتون وصله... امیدوار باشید؛ ناامیدی کار کساییه که خدا ندارن.
جمله ی آخرش مثل یک سطل آب سرد روی سرم خالی میشود... روی
تب ترس و نگرانی ام "منکه خدا دارم، نگرانی چرا؟!"
چند تقه به در میزنم و وارد اتاق میشوم. روی تخت دراز کشیده ای و
سرم دستت را نگاه میکنی. باقدم های آهسته سمت تخت می آیم و کنارت می ایستم.
از گوشه ی چشمت یک قطره اشک روی بالشت آبی رنگ بیمارستان می افتد. با سر انگشتم زیر پلکت را پاک میکنم. نفس
عمیق میکشی و همانطور که نگاهت را از من میدزدی زیر لب آهسته
میگویی:
_ همه چیزو گفت؟
_ کی؟
_ دکتر.
به سختی لبخند میزنم و روی ملافه ی بد رنگی که تا روی سینه ات بالا آمده دست میکشم.
_ این مهم نیست. الان فقط باید به فکر پس گرفتن سلامتیت از خدا باشی.
تلخ میخندی.
_ میدونی؟ زیادی خوبی ریحانه...زیادی!
چیزی نمیگویم، احساس میکنم هنوز حرف داری. حرف هایی که مدت هاست در سینه نگه داشته ای.
_ تو الان میتونی هر کار که دوست داری بکنی... هر فکری که راجع به من بکنی درسته! من خیلی نامردم که روز خواستگاری بهت نگفتم...
لب هایت را روی هم فشار میدهی.
_ گرچه، فکر میکردم گفتن با نگفتنش فرق نداره؛ به هرحال وقتی قضیه
صوری رو پذیرفته بودی... یعنی...
بغضت را فرو میخوری.
_ یعنی... بالأخره پذیرفتی تا تهش کنار هم نیستیم و همه چیز فیلمه. من
همون اوایلش از اینکه نگفتم پشیمون شدم. درحالی که این حق تو بود.
ریحانه... من نمیدونم با این همه حق الناسی که... چه جور توقع دارم...
منو...
اینبار بغض کار خودش را میکند و مژه های بلند و تیره رنگت هاله ی
شفافی از غم را به خود میگیرد.
✨نویسنده:میم سادات هاشمی
رمان مدافع عشق ♥️
#پارت55
_نمیدونی چقدر سخته که فکر کنی قراره الکی الکی بمیری... دوست نداشتم ته این زندگی اینجور باشه! میخواستم...میخواستم لحظه ی
آخر درد سرطان جونمو تو دستاش خفه نکنه! ریحانه من دلم یه سربند میخواست رو پیشونیم که به شعاع چند میلی متری سوراخ شه! دلم پرپر زدن تو مرز رو میخواست؛ یعنی... دلم میخواد!
اقدام من برای زود اومدن جلو، بدون فکر و با عجله... به خاطر همین بود.
فرصتی نداشتم... فکر میکردم رفتنم دست خودمه؛ ولی الان... الان ببین
چه جوری اینجا افتادم. قرار بود یک ماه پیش برم...
قرار بود... .
دیگر ادامه نمیدهی و چشم هایت را میبندی. چقدر برایم شنیدن این حرف ها و دیدن لحظه ی درد کشیدنت سخت است. سرم را تکان میدهم و دستم را روی موهایت میکشم.
_ چرا اینقدر ناامید! عزیزم تو آخرش حالت خوب خوب میشه. نمیگم برام سخت نبود؛ لحظه ای که فهمیدم بهم نگفتی... ولی وقتی فکر کردم دیدم میفهمیدم هم فرقی نمیکرد! به هرحال تو قرار بود بری و من پذیرفته بودم! اینکه تو فقط فقط میخوای نود روز مال من باشی.
با کنارِ کف دستم اشکم را پاک میکنم
و ادامه میدهم:
_ ما الان بهترین جای دنیاییم... پیش آقا!میتونی حاجتت رو بگیری، میتونی سلامتیت رو...
بین حرفم میپری.
_ ریحانه حاجت من سلامتی نیست،
حاجتم پریدنه.... پریدن. به خدا قسم سخته همکلاسیت دیرتر از تو قصدبستن ساکشو کنه و تو کمتر از سه هفته خبر شهادتش بیاد! بابا کسی که هم حجره ایم بود، کسی که توی یه ظرف با من غذا میخورد رفت...
ریحان رفت!
به خدا دیگه خسته شدم. میترسم، میترسم آخر نفس به گلوم برسه و
من هنوز تو حسرت باشم... حسرت،
میفهمی؟! بابا دلم یه تیر هدف به قلبم میخواد! دلم مرد به خدا مرد!
ملافه را روی سرت میکشی و من از لرزش بدنت میفهمم شدت گریه کردنت را.
کنارت مینشینم و سرم را کنارت روی تخت میگذارم.
“خدایا!
ببین بنده ت رو،
ببین چقدر بریده...
تو که خبر داری از غصه ی هر نفسش...
چرا که خودت گفتی
“نحن اقرب الیه من حبل الورید...“
گذشتن از مسئله ی پیش آمده برایم ساده نبود؛ اما عشقی که از تو به درون سینه ام به ارث رسیده بود مانع میشد که همه چیز را خراب یا وسط راه دستت را رها کنم. خانواده ات هم از بیماری ات خبر نداشتند و تو اصرار داشتی که هیچ وقت بویی نبرند. همان روز، درست زمان برگشت بود؛ اما تو با یک صحبت مختصر و خالصه اعلام کردی که سه چهار روز
بیشتر میمانیم. پدرم اول به شدت مخالفت کرد، ولی مادرم به راحتی نظرش را برگرداند. خانواده ی هردویمان شب با قطار ساعت هشت و نیم به تهران برگشتند. پدرت در یک هتل جدا و مجلل برایمان اتاق گرفت...
میگفت هدیه برای عروس گلم! هیچکس نمیدانست بهترین اتاق ها هم دیگر برای ما دلخوشی نمیشوند. حالت اصلا خوب نبود و هر چند
ساعت، بخشی از خاطرات مربوط به اخیر را میگفتی. اینکه به خاطر ریزش موهایت شیمی درمانی نکردی؛ چون پزشک ها میگفتند به درمان کمکی نمیکند، فقط کمی پیشروی را عقب میاندازد. اینکه اگر از اول
همراه ما به مشهد نیامدی چون دنبال کارهای آخر پزشکی ات بودی، اما
هیچ گواهی وجود نداشت برای رفتنت! همه میگفتند انقدر وضعیتت خراب است که نرسیده به مرز برای جنگ، حالت بد میشود و نه تنها کمکی نمیتوانی کنی: بلکه فقط سربار میشوی... و این تو را میترساند.
✨نویسنده:میم سادات هاشمی
دانلود+دعای+فرج+علی+فانی.mp3
2.71M
مـن دعـا فـࢪج مـیـخـوانـم
تـۅ بــیـا اقـاۍ مـن 🌱
ماࢪوهم دعا ڪنید،لطفا...🙏🏻
چشم واڪنڪہ
جهان منتظر دیدن توسٺ
لبِ خورشید درخشان
پے بوسیدن توسٺ...
اول صبح بخند
گل بدهد سینهے صبح
وقت روییدن و بوییدن و
گل چیدن توسٺ!😊🌸
#صبحتونبخیر🌿
-
#تلنگر
-ازعالِــمبزرگۍپرسیدند:
چگونہبفهمیمدرخوابغِفلَتیمیانہ؟
+گفت:اگربراے
امامزَمانتڪارےمیڪنۍ
وبہظهورآنحضــرتڪمڪمیڪنۍ؛
بدانڪہبیدارے...
واِلّااگـرمجتهدهمباشۍ
درخوابغفلتۍ‼️
اَللّٰھُمَّ؏َـجِّلَلِوَلِیِّڪَالفَࢪَج...💚
#امام_زمان
@ShmemVsal
•°♥️•°
" إِلَهِي إِنْ كَانَ النَّدَمُ عَلَى الذَّنْبِ تَوْبَةً فَإِنِّي وَ عِزَّتِكَ مِنَ النَّادِمِينَ
'اگر پشیمانی از گناه توبه است ، پس به عزّتت سوگند که من از پشیمانانم ".
_فرازےازمناجاتخمسعشر🌿
••••@ShmemVsal••••
بسیجـیبابصیـرتاسـت
اماازخـودراضـینیسـت
طرفدارعلـماسـت ؛ امـاعلـمزدهنیسـت
متخلـقبـهاخـلاقاسلامـیاسـت
امـاریاکـارنیسـت
درکـارآبـادکـردندنیاسـت
اماخـوداهـلدنیـانیسـت ••!♥️
"#مقـاممعظـمرهبـری"
|شهیدآرمانعلیوردی🌷|
•• @ShmemVsal ••
‹♥️🍓››
تخیَّل اَنَّ الله بِعَظِمَتِه یُحِبُّک
تصور کن خدا با این همه عظمتش دوستت دارد!..:)
☁️⃟♥¦⇢ #چادرانہ ••
•• @ShmemVsal ••
''🌿🕊️''
هرشبيگويمکہفرداترکاينسوداکنم
بازچونفرداشودامروزرافرداکنم
•🌱• #دلی
•• @ShmemVsal ••