#گَوُشٍِبْهُِفٍرٌمِاٌنٍُرّهِبِرّ 👂🏻
📒 هر کاری بکنید، باز هم جای این وظیفه مهم را نمیگیرد!
○| @shohaadaae_80 |○
#دَرُسَّخِوِنّدَنٌٍَبْهٌٌسٌبَکَْشِهّدْاّ🌹
👨🏻🔬دکتر خودش تعریف کرد که معلم دوره دبستانمان، برای بچههای کلاس چهارم مسئلهای طرح کرد که نتوانستند حل کنند. معلم به آنها گفت اگر نتوانید این مسئله را حل کنید، از کلاس دومیها یک نفر را میآورم تا مساله را حل کند.↻
🎒 بچهها حل نکردند و معلم مرا برد تا مسئله آنها را حل کنم. خیلی ریزاندام بودم و بر عکس من، آن پسری که قرار بود مسئله را حل کند، هیکل درشتی داشت. معلم مرا روی دوش ان پسر گذاشت تا دستم به تخته برسد و بتوانم مسئله را حل کنم. در حالی که مسئله را حل میکردم به این فکر میکردم بعد از کلاس با آن پسر درشت هیکل چه کنم؟💪🏼
🌺شهید مجید شهریاری
♡| @shohaadaae_80 |♡
#تلنگر_روزانه🔎
هروقت خواستی درس بخونی📖
فکر کن شب عاشوراست!!!!
درس بخونی👇
میشی حر،حبیب،...💔
درس نخونی👇
میشی شمر،یزید،...
برا امام حسین درس بخون🙂✋
برا امام زمانت درس بخون
به این فکر کن به خود خود خودت احتیاج دارن...
تلاش کن به یه دردی بخوری دیگه رفیق⛔️🙄
○| @shohaadaae_80 |○
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#گْوِشًَبُهًَفّرَمّاْنٍَْرُهُبٌرِْ👂🏻
🗑همهشو ریختم دور...
📚 بهار، کتابای کنکورتو داری هنوز؟! یکی از بچهها نیاز داره...
➕خطایی که زندگی و اقتصاد را خراب میکند و بیعدالتی بوجود میآورد...
●| @shohaadaae_80 |●
#دَرُسَّخِوِنّدَنٌٍَبْهٌٌسٌبَکَْشِهّدْاّ🌹
👦🏻خیلی درس می خواند. هلاک می کرد خودش را.
هر بار که به او می گفتم: «بسه دیگر. چرا این قدر خودت را اذیت می کنی؟»
می گفت: «اذیتی نیست، اولاً که خیلی هم کیف می ده، دوماً هم وظیفه مونه. باید این قدر درس بخونیم که هیچ کسی نتونه بگه بچه مسلمون ها بی سوادند.🧠
🌺شهید محمد علی رهنمون
□| @shohaadaae_80 |□
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_شصتونهم9⃣6⃣ تنهایی بشر تمامی ندارد. بیش ترین دوست را داشته باشد، باز هم لحظه های
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_هفتادم0⃣7⃣
- ثنا يه خورده باید بزرگ باشیم، دیشب یه برنامه نشون می داد. دوربین که فاصله می گرفت از زمین آدم ها میشدند اندازهٔ یک نقطه. خونه ها هم اندازهٔ قوطی کبریت بعد که بالاتر می رفت کلا محوشدن. فکر میکردم چقدر کوچولوام. از دیشب تا حالا اگه بهم بگی خودت رونقاشی کن یه نقطه میذارم. همین.
صدای جابه جا شدن قوطی روی اعصابم است میگذارمش کنار میزو برمی گردم سمت ثنا:
- مشکل منم ترسمه لیلا! باشه، قبول.آبرومو گذاشتم پیش خدا امانت. تا حالا هم خوب ابروداری کرده. من هم واقعا توبه کردم، اما عذاب وجدان داره دیوونم می کنه. وقتی میبینم این قدر با تمام وجودش مهربون و اروم با من برخورد می کنه و بهم اعتماد داره، از خودم بدم می آد.
- ثنا، آدم ممکن الخطاست. خیلی امکانش هست که پاش بلغزه اما مهم این بوده که تو تونستی مقابل اشتباهت قد علم کنی. متوجهی؟بی حال درازمی کشد روی تختم و چشمانش رامی بندد، ازگوشه ی چشمش قطره ی اشکی آرام بیرون می آید و روی صورتش می لغزد...
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_هفتادم0⃣7⃣ - ثنا يه خورده باید بزرگ باشیم، دیشب یه برنامه نشون می داد. دوربین ک
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_هفتادویکم1⃣7⃣
اشکی آرام بیرون می آید و روی صورتش می لغزد. شنا دوسال پیش درگیر پسری شد.
چند وقتی ارتباطشان مجازی بود و بعدهم ثنای عاشق پیشه بود که حاضر شد هر تیپ وکاری بکند، اما او را همراه خودش داشته باشد. عمه شک کرده بود ، ثنا وقتی برای من تعریف کرد که چندین بار همدیگر را توی پارک و سینما دیده بودند.
این ارتباط ها یک بی سرو سامانی فکری و روانی وحشتناکی نصیب انسان می کند، نه تنها آرامش ندارد که تنهایی ها و بی صداقتی ها هم می شود نتیجه اش. مبینابرایم نوشته بود آنجا یک معضل بزرگ ، تنهایی زنه است و بچه هایی که تک والدینی هستند.
چقدر التماسش کردیم و برایش استدلال آورديم، اما ثنا، من و مبينا را دگم و بسته میدانست.
اولین محبت عمیق یک دختر می شود اولین امید و آخرین آرزو که به بن بست رسیدنش وحشتناک است. عقل ثنا فقط وقتی جواب داد که چهره پلید پسر، او را به افسرگی کشاند. کناره گیری شدیدی کرد تا آرام بشود.
چشمانش را باز میکند. لبخند میزنم که بداند باید اندوهش را تمام کند.
- ثناجان دیدی توسورۂ فیل چه اتفاقی میافته ؟ یک فیل گنده با به سنگ ریزه از پا درمی آد. باور کن مشکل توهرچقدر هم که بزرگ باشه خدا براش کاری نداره خرجش یه سنگه . مهم اینه که توتمام گذشته رو گذاشتی میون آتیش و سوزونديش. به پشت میخوابد و دستانش را زیر سرش حلقه میکند:
- حالا که دارم این طور زندگی میکنم میبینم یه سال عمرم رو دنبال چی دویدم.
خب پس چه مرگته عزیزمن؟
- باور کن لیلا، الان که با شوهرم هستم، خیلی آرامش دارم. اون موقع ظاهرا کیف می کردم. همش منتظر زنگ و پیامش بودم و به زحمت برنامه میچیدم تا ببینمیش؛ اما همش لذت کوچکی بود، انگار که برای خودم نبود. به قول مامان به جونم نمی نشست؛ اما الآن یه اطمینان و آرامشی دارم که نگو. میدونم محبتش اختصاصيه منه و می مونه. منم همه زندگیم رو براش گذاشتم. فقط ليلا! این خیانت نیست.
عصبی می شوم:
- احمق نشو ثنا، تویه سال قبل از ازدواجت همه چیزرو ریختی دور. خودت بودی و خدا، میگن شاه میبخشه و تونمی بخشی. الآن هم که این قدر لذت می بری از زندگیت به خاطر اینه که میل و کشش کوچیک و کم ارزش رو گذاشتی کنار. هرکی نمیتونه این کار و بکنه. اتفاقا توخیلی قوی هستی.
پا به حال که میگذارم علی هم وارد سالن می شود. من و عمه شروع می کنیم به دست زدن و کل کشیدن. علی می خندد و می گوید:
- این قصه ما تا کی قراره ادامه پیدا کنه؟
عمه بی تعارف می گوید:
- تا عقد ليلا!
اخم علی چنان درهم میرود که عمه هم جا می خورد. مامان می خندد و می گوید:
- مگه نمی دونی این سه تا آقا بالا سرای لیلا هستن؟
عمه دستش را مشت می کند و مقابل دهانش می گیرد و می گوید:
- وا! یعنی چی؟
- عمه عجله ای نیس. لیلا تازه بیست و دو سالشه.
- واقعا خیلی خود خواهی. فقط بیست و دو سالشه ! الآن ريحانه بیست سالشه و همسرت شده، ولی برا لیلا زوده؟ تو خودت به همسرت رسیدی. به لیلا که می رسه عجله ای نیس؟ حرف اصلی تون چیه ؟
را از برخورد عمه شوکه شده است. هم می خواهد جواب بدهد و هم جواب خاصی ندارد. سیب زمینی ها را توی سینی می گذارم و می آیم کنارشان. مامان پادرمیانی می کند و با همان صدای گرفته اش می گوید:
- این سه تا ناراحتن از رفتن مبينا. لیلا هم خیلی محبت میکنه، میترسن که دیگه کسی نباشه لوسشون کنه.
تند تند سیب زمینی پوست میکنم. سرم را بالا نمی آورم. علی میگوید:
- ليلا! تو چیزی کم داری؟
چاقو به جای سیب زمینی پوست دستم را می برد. هین بلندی میکشم. سینی را از روی پایم برمی دارد. دستم را محکم فشار میدهم و می روم سمت آشپزخانه. مادر به علی می گوید:
- باید از خودت می پرسیدی. چرا داری براش تصمیم می گیری؟
صدای علی را نمی شنوم که چه می گوید. دوست ندارم دلیل این همه مخالفتش را بشنوم، اما دوست ندارم اذیت شود. دستم را تند می شویم و بر می گردم. دارد سیب زمینی ها را پوست می کند. دمغ شده است. برای اینکه فضا را عوض کنم می گویم:
"عمه! مشهد که بودیم دنبال قبرسعید چندانی گشتم، پیدایش نکردم. شما آدرس قبر رو دقیق بلدین؟
چهره اش کمی باز می شود.
- اِ، رفتی زیرزمین حرم؟
مامان می گوید:
همه ما رو هم کشوند با خودش. خیلی گشتیم بین قبرا. ولی پیدا نکردیم .
- عمه قصة سعید چندانی رواگه رمان کنن کولاک می شه...
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡
#تلنگر_روزانه 🔎
🍃•|حضرت محمد (ص)|•🍃
هرکس آبروی مؤمنی را حفظ کند،🤝
بدون تردید ☝️🏻 بهشت بر او واجب
شود.😍
چقدر هواسمون هست، با زبونمون👅
آبروی برادرمونُ نبریم؟⁉️
#التماس_تفکر...🤔
@shohaadaae_80
#دَرُسَّخِوِنّدَنٌٍَبْهٌٌسٌبَکَْشِهّدْاّ🌹
🌤صبح گاه تمام نشده می دوید سمت کتاب خانه و تا ظهر سر و کله اش پیدا نمی شد.
💼با هیکل لاغرش خیمه می زد روی کتاب. شر شر عرق می ریخت؛ اما کتاب می خواند.
📑برگه های کوچکی هم داشت که از کتاب ها یادداشت برداری می کرد. روایات جدید را می نوشت. هر وقت هم که وقت خالی پیدا می کرد، خودش بود و مرور یاداشت هایش؛ مثل زمانی که بعد از صبح گاه، از لای شیارها بالای کوه می رفتیم.🏔
🌺شهیدحسینعلیعرباردستانی
□| @shohaadaae_80 |□
#حرف_خوب 💚
✨از شیخ بهایی پرسیدند :
خیلی سخت میگذرد !
چھ باید کرد ؟
شیخ گفت :
خودت میگویی سخت میگذرد !
سخت کھ نمیماند !
پس خدا را شکر کھ میگذرد و نمیماند :)'🎈
□| @shohaadaae_80 |□
#گْوِشًَبُهًَفّرَمّاْنٍَْرُهُبٌرِْی👂🏻
🏠 یک خانه کتاب📚
📔📗قسمتی از پول تو جیبیهایتان را برای یک خرج مهمتر نگه دارید.💶
•🖌| @shohaadaae_80 |🖌•
شاید بگی توی این موقعیت کرونایی😷 بهترینبرنامه؛فعالیتتویفضایمجازیه!!📱