eitaa logo
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
4.1هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
279 فایل
❁﷽❁ 🔸 #دهہ‌ھݜٺٵدێ‌هٵ هم‌شهید‌خواهندشد.. درجنگ بااسرائیل انشاءالله بشرط...⇩ 🍃🌹[شهیدانه زندگی کردن]🌹🍃 🤳خادم خودتون↶ @Shheed_BH_80 ☎️حرفهای شما↶ @goshi_80 📬تبادل‌‌وکپی↶ @shraet_80 🚩شروع‌کانال⇜ ²³`⁸`⁹⁸ #دوستات‌رو‌به_کانال_دعوت‌کن⇣🌸😊🌸⇣
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 ⃣3⃣ خب ببخشید - نمیبخشم إ علی - إ اسماء فاطمه اومد پیشمو دستشو گذاشت رو کمرشو وگفت:دارید پشت سر من غیبت میکنید؟بسته دیگه بیاید سفره رو آماده کردم. آخر هفته عقد اردلان بود. نمیدونم به زهرا چی گفته بود که همون جلسه اول قبول کرده بود با علی دنبال کارهای خودمون و مراسم اردالان بودیم تولد امام رضا نزدیک بود و قرار بود عقدمونو تو حرم بخونن و همونجا هم ثبتش کنیم لحظه شماری میکردم برای اون روز حلقه هامونو یه شکل سفارش دادیم. علی انگشتر عقیق خیلی دوست داشت اما بخاطر من چیزی نگفت مراسم اردالان تموم شد و از همون بعد عقد دنبال کارهای عروسی بود. درس زهرا که تموم شده بود اردلان بخاطر تحصیلاتش راحت تو سپاه استخدام شد و مشکلی نداشتند. اما من و علی بخاطر درسمون مجبور بودیم عروسیمونو عقب بندازیم بلیط قطار واسه ۸صبح بود مشغول آماده کردن ساک لباسامون بودم علی یه گوشه نشسته بود با لبخند نگاهم میکرد - علی جان چیه باز اونطوری نگاه میکنی باز چه نقشه ای تو سرته ها؟؟ از جاش بلند شد و همونطور که میومد سمتم با خنده گفت هیچی یاد این شعره افتادم: دوست دارم خنده ات را،چادرت را بیشتر هست زیبا سادگی از هرچه زیبا بیشتر ما دوتا_ماه عسل_مشهد-حرم، صحن عتیق عشق میچسبد همیشه،پیش آقا بیشتر _ خندیدم و گفتم حاالا بزار ما عقد کنیم ماه عسل پیشکش بعدشم اخمی کردم و گفتم: نکنه میخوای این سفرو ماه عسل و یکی کنی آره علی خانومم. ماه عسل جای خود من از الان به اون روزها فکر میکنم. - لبخندی از روی رضایت زدم و به کارم ادامه دادم اسماء - جانم علی ینی فردا میشی مال خود خودم _ من الانم مال خود خودتم. حالا هم برو استراحت کن از سرکار اومدی خسته ای. کمک نمیخوای؟؟ - دیگه تموم شد منم ساک رو ببندم میخوابم کارهامو تموم کردم اما خوابم نبرد به فردا فکر میکردم،به روزهایی که خیلی زود گذشت و روزهایی که قرار بود در کنار علی بگذره ولی ای کاش نمیگذشت. وقتی پیشش بودم دلم میخواست زمان متوقف بشه و زمین از حرکت بایسته هیییییی... تو حال هوای خودم بودم که یکی دستشو گذاشت روشونم برگشتم علی بود إ بیدار شدی - آره دیگه اذانه خانوم. تو نخوابیدی،داشتم فکر میکردم _ به چی به تو علی همیشه پیشم میمونی؟؟ - معلومه که میمونم. دستشو گذاشت رو قلبش گفت تو صاحب قلب علی هستی مگه میتونم بدون قلبم نفس بکشم حالا هم پاشو نمازمون قضا میشه ها... سجاده هامونو پهن کردم و چادر نمازم سرم کردم. - آقا شما شروع کنم من به شما اقتدا کنم با لبخند نگاهم کردو گفت:آخ چه حالی بده این نماز الله اکبر... _ واقعا هم چه نمازی شد اون نماز انگار همه ی فرشته ها از آسمون برای تماشای ما اومده بود. ُ السلام و علیکم و رحمه الله برکاته بعد از تموم شدن نمازش دستشو آورد بالا و با صدای تقریبا بلندی دعا کرد خدایا شکرت که یه فرشته ی مهربونو نصیبم کردی قند تو دلم آب شد. صاحب قلب مردی بودم که قلبم رو به تسخیر درآورده بود. سوار قطار شدیم پدر مادروها تو یه کوپه نشستن من و علی و اردالان و زهرا هم تو یه کوپه، فاطمه هم بخاطر امتحاناتش!!!!... ...⏱ -^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^ ⬇⬇ 💚@shohaadaae_80💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پیراهن‌عزای‌توجوشن‌کبیرماست ذکرسلام‌برتودعای‌مجیرماست هرکس‌براین‌لباس‌عزا‌طعنه‌میزند فردابرای‌نخ‌ان‌هم‌اسیرماست (س)ــ @shohaadaae_80
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
🔎 🌹شہید سید مـرتضے آوینے🌹: شهدا،اصحاب آخرالزمانی سیدالشهدا (علیه السلام) هستند. پیام آنها📝 عشق و اطاعت است و وفاداری🤝 پی نوشت👈🏻: بیا بہ هم قول بدیم بشیـم یار آخر الزمانے امام حسـین(ع)😉 و نذاریم دوباره پاے حرامی ها بہ حـرم باز بشه....😔 ...🤔 @shohaadaae_80
•.¸¸.•✫ 🦋🌸🦋 ✫•.¸¸.• 💔یک شب دلش شکست به زینب گلایه کرد فردا هنوز سَر نزده، انتخاب شد ...!🌷 (سلام الله علیها ) @shohaadaae_80
✋ 🔷این خانه‌نشینی‌ها و نزدیکی ظهور ...🔷 سحر لحظه خلوت با خود و خداست.🍃 این قرنطینه‌ها و خانه نشینی‌ها شاید بهانه و علامتی است که «صبح ظهور» نزدیک است. در این سحرگاهان تاریخ، در این روزها با خود و خدا خلوت کنیم، سرشار از عبادت و استغفار. آیا برای قیام علیه ظلم و زندگی در جامعۀ مهدوی که سرشار از محبت و ایثار است آماده‌ایم؟ استاد پناهیان⬆ ..💚 @shohaadaae_80
‌ او هم دخترِ شهید بود و هَم مادر شهید اما عاشقِ این بود کہ صدایش بزنند؛ خواهرِ شهید :)... 🌱 🍃 @shohaadaae_80
یہ حرف وحشتناڪــــ: گناهانــ ما تاثییراتــ جہانے دارد🌱... @shohaadaae_80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤ ⚡در کشور ما سطح حرکت،سطح شور آفرینی،سطح پیش رانی به رسیده است. ⏰جوان که نه جنگ را،نه امام را،نه انقلاب را دیده اما همان مفاهیم را با همان روشن بینی، با همان اقتدار که در ابتدای انقلاب یک جوان فهمیده ای دنبال میکرد،امروز این ما دارد دنبال میکند. ⏳این هایی که به سمت جوانی میروند باید خودشان را با تفکرات انقلابی،انگیزه های انقلابی،بصیرت انقلابی،اقدام انقلابی آماده کنند. 💡یک حرکت و پرتلاش و پرنشاط در کشور وجود دارد که به اعتقاد بنده به آینده ای به مراتب بهتر از امروز را برای ایران، از همیشه کرده است. 👥نوجوان های ما در بخش های مختلف،هم خوب عمل میکنند،هم خوب میفهمند. که در سن شانزده هفده سالگی است،در موارد بسیاری،از آن زمانِ دوران جوانیِ امثال این حقیر تا بیست و پنج،بیست و شش سالگی و شاید بعد از آن،امروز مسائل را میفهمد. ✊شما میتوانید بر ترفند دشمن فائق بیایید و از سختی ها و موانع عبور کنید و این کشور را برسانید به آن نقطه ای که مطلوبِ آرمان های اسلامی و انقلاب اسلامی است و این ان شاءالله اتفاق خواهد افتاد به کوری چشم دشمن. 💎 های عزیز،بچه های عزیز من!شماها و نسل شما همان نسلی هستید که این کشور را ان شاءالله به خواهید رساند😊 🌸 @shohaadaae_80
بهش گفتم: + ای شهید! خیلی دوستت دارم😍♥️ جواب داد: _مشتی تو هنوز دنیا نیومده بودی من فدات شدم 😉♥️ @shohaadaae_80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📧 ⚔در ماه هایی که جنگ با دشمنان خدا حرام است،با گناه کردن به جنگ خدا نرویم... @shohaadaae_80
🍃 ⃣3⃣ نیومد تقریبا ساعت ۸ شب بود که رسیدیم. از داخل کوپه گنبد طلا معلوم بود دستمو گذاشتم رو سینمو زیر لب زمزمه کردم السلام و علیک یا علی بن موسی الرضا« بغضم گرفت. موبه تنم سیخ شد و یه قطره اشک از گوشه ی چشمم روی گونه هام چکید علی دستش رو گذاشت رو سینشو با بغضی که داشت شروع کرد به خوندن.وای که چه صدایی.دل آدمو به آتیش میکشوند. "آمده ام آمدم ای شاه پناهم بده " خدایا صدای مرد من، حرم آقا مگه میشه بهتر از این دیگه چی میخوام از این دنیا بغض هممون ترکید و اشکامون جاری شد قطار از حرکت وایساد بابا رضا اومد داخل کوپه ما - إ چیشده چرا گریه کردید؟؟ به احترامش بلند شدیم هیچی بابا رضا پسرتون دلامونو هوایی کرد که اینطور. فقط برای خانومش از این کارا میکنه ها... خجالت کشیدم و سرمو انداختم .. _ نزدیک دارالعجابه نشسته بودم و منتظر حاج آقایی که قرار بود عقدمونو بخونه بودیم. کلی عروس داماد مثل ما اونجا بود. همشون دوست داشتن عقدشونو تو حرم اونم تو همچین روزی بخونن نسیم خنکی درون محوطه میوزید و بوی خوشی رو تو فضا پخش کرده بود. همه جای حرم رو واسه تولد آقا چراغونی کرده بودند علی دستمو محکم گرفته بود. حاج آقا اومدن خطبه رو خوندن این خطبه کجا،خطبه ای که تو محضر خوندیم کجا. حالا دستم تو دست علی،تو حرم آقا باید بله رو میدادم. این بله کجا و اون کجا آقا مهمونمون بودن یعنی بر عکس ما مهمون آقا بودیم. بعد از خطبه چون حاج آقا آشنا بودن رفتیم خارج از حرم و ثبتش کردیم حالا دیگه هم رسما هم شرعا همسر علی شده بودم. من وعلی دوتایی برگشتیم حرم و بقیه برای استراحت رفتن هتل. همه جا شلوغ بود جای سوزن انداختن نبود بخاطر همین نتونستیم بریم داخل برای زیارت ته حیاط روبروی گنبد نشته بودیم سرمو گذاشتم رو شونه ی علی - علی جان علی - یه چیزی بخون چشم. "خادما گریه کنون صحنتو جارو میزنن همه نقاره ی یا ضامن آهو میزن... یکی بین ازدحام میگه کربال میخوام یکی میبنده دخیل بچم مریضه بخدا برام عزیزه بخدا دلامون همه آباد رسیده شام میالد بازم خیلی شلوغه پای پنجره فوالد" باز دلمو برد با صداش .یه قطره اشک از چشمم رها شدو افتاد رو دستش سرشو برگردوند سمتم و اشکامو پاک کرد. - چرا داری گریه میکنی آخه صدات خیلی غم داره. صدات خیلی خوبه علی مثل خودت بهم آرامش میده!!!!!😭 حاالا که اینطوره همیشه برات میخونم - اسماء چند وقته میخوام یه چیزی بهت بگم - بنظرم االان بهترین فرصته سرمو از شونش برداشتم وصاف روبروش نشستم با تسبیحش بازی میکرد و سرشو انداخته بودپایین - چطوری بگم..إم..إم علی چطوری نداره بگو دیگه داری نگرانم میکنی ها - چند وقت پیش اردالان راجب یه موضوعی باهام صحبت کرد و ازم خواست به تو بگم که با پدر مادرت صحبت کنی. چه موضوعی؟ - اردلان در حال حاضر تو سپاه برای اعزام به سوریه داره دوره میبینه و چند ماه دیگه یعنی بعد از عروسی میخواد بره باتعجب پرسیدم چی سوریه زهرا میدونه؟ - آره قبول کرده؟ سرشو به نشونه ی تایید تکون داد علی یعنی چی اول زندگیشون کجا میخواد بره اگه خدایی نکرده یه اتفاقی...ادامه ی حرفمو خوردم!!!!!... ...⏱ -^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^ ⬇⬇ 💚@shohaadaae_80💚
🍃 ⃣3⃣ خوب حالا از من میخواد به مامان اینا بگم؟ - هم بگی هم راضیشون کنی چون بدون رضایت اونا نمیره آهی کشیدم و گفتم باشه - خوش بحالش خوش بحال کی علی - اردلان چیزی نگفتم، میدونستم اگه ادامه بدم به رفتن خودش میرسیم بارها دیده بودم با شنیدن مداحی درمورد مدافعان حرم اشک توچشماش جمع میشه همیشه تو مراسم تشییع شهدای مدافع شرکت میکرد و... برای شام برگشتیم هتل تو رستوران هتل نشستیم چند دقیقه بعد زهرا و اردلان هم اومدن - به به عروس دوماد روتونو ببینیم بابا کجایید شما چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم:علیک السلام آقا اردلان - إ وا ببخشید سلام علی با ایما اشاره به اردالان گفت که به من گفته اومد کنارم نشست و گفت:خوب خواهر جان ببینم چیکار میکنی دیگه زدم به بازوش وگفتم و چرا همه ی کارهای تورو من باید انجام بدم خندید و گفت:چون بلدی برگشتم سمت زهرا و گفتم:زهرا تو راضی اردلان بره سرشو به نشونه ی تایید تکون داد دستم گرفتم جلوی دهنمو گفتم:جل الخالق باشه من به مامان اینا میگم ولی عمرا قبول نمیکنن مامان اینا وارد سالن شدن اردلان تکونم داد و گفت:هیس مامان اینا اومدن فعلا چیزی نگیا... خیله خوب.. موقع برگشتن به تهران شده بود نمیتونستیم دل بکنیم از حرم خیلی سخت بود اما چاره ای نبود... بعد از یک هفته قضیه ی رفتن اردالان رو به مامان اینا گفتم مامان از حرفم شوکه شده بود زهرا روصدا کرد زهرا تو قبول کردی اردلان بره؟ زهرا سرشو انداخت پایین و گفت بله مامان جان یعنی چی که بله وای خدایا این جا چه خبره حتما تنها کسی که مخالفه منم در هر صورت من راضی نیستم به اردلان بگو اگه رضایت من براش مهم نیست میتونه بره بعدشم شروع کرد به گریه کردن دستشو گرفتم و گفتم: مامان جان چرا خودتو اذیت میکنی حالا فعلا که نمیخواد بره اووووو کو تا دوماه دیگه. _ چه فرقی میکنه بره ی بلایی سرش بیاد من چه خاکی بریزم تو سرم.الان وضعیت این پسر فرق میکنه زن داره ،اول زندگیشه. مادر من اولا که کی گفته قراره بالایی سرش بیاد دوما هم خودش راضی هم زنش جای بدی هم که نمیخواد بره... خالصه یه چیزی من میگفتم یه چیزی زهرا بابا هم همینطوری نشسته بود و به یه گوشه خیره شده بود و حرف نمیزد _ اما مامان راضی نمیشد که نمیشد یه هفته هم بابت این موضوع با هیچکدوممون حرف نمیزد. هر چقدر اردالان و بابا باهاش حرف میزدن کوتاه نمیومد آخر حرفاشونم به بد شدن حال مامان ختم میشد. _ اون روزا اردلان خیلی داغون بود همش تو خودش بود زیاد حرف نمیزد هممون هم میدونستیم که بدون رضایت مامان نمیره. دوهفته گذشت ما هر کاری میتونستیم برای راضی کردن مامان کردیم حتی علی هم با مامان حرف زد. _ یه روز بعد از نماز صبح مامان صدامون کرد که بریم پیشش. نمازش رو تازه تموم کرده بود و همونطور که رو سجاده نشسته بود و تسبیحش دستش بود آهی کشید و با بغض به اردلان نگاه کرد و گفت: برو مادر خدا پشت و پناهت.... و قطره ای اشک از چشماش روگونه هاش افتاد هممون شوکه شدیم. _ اردلان دست مامانو بوسید، بغلش کرد و زد زیر گریه از گریه اونها ماهم گریمون گرفته بود . همونطور که اشکامو پاک میکردم گفتم:خوب دیگه بسته فیلم هندیش نکنید. _ اون دوماه به سرعت گذشت و اردلان دو هفته بعد از عروسیش رفت سوریه هیج وقت اون روزی که داشت میرفت و یادم نمیره مامان محکم اردلان رو بغل کرده بود گریه میکرد من هم دست کمی از مامان نداشتم باورم نمیشد اردلان داره میره. میترسیدم براش اتفاقی بیوفته. اما زهرا خیلی قوی بود و با یه لبخند همسرشو راهی کرد به قول خودش علاوه بر این که همسر اردلان بود همسفرش هم بود خیلی محکم و قوی بود وقتی ازش پرسیدم چطوری تونستی راضی به رفتن اردلان بشی؟ لبخندی زد و گفت همه چیزم فدای حضرت زینب... ...⏱ -^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^ ⬇⬇ 💚@shohaadaae_80💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر پارت بیشتر میخواین روی 📎 دقت نظر داشته باشید😉
4_5994323376414395678.mp3
2.97M
☁🌙☁ میدونستم که آخر میایی و منو میبری پیش میدونی چقدر گریه کردم به یادت برادر 🎤حاج مهدی رسولی 🌸 😊 @shohaadaae_80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
🌹 امام علی (ع): حکمت گشمده ی مؤمن است، پس دانش بیاموز اگر چه از نامسلمانی باشد. غررالحکم،ص۲۹ @shohaadaae_80