『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_چهل_و_ششم6⃣4⃣ یه قواره چادری هم به من داد و صورتمو بوسید،در گوشم گفت لای
#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_چهل_و_هفتم7⃣4⃣
بیخیال اسماء الان وقتش نیست
لباساشو کشیدم و گفتم:
بگو دیگه
- خیله خب پاره شد لباسم ول کن میگم
- اون بازوبند واسه یکی از رفیقام بود که شهید شد.
_ ازم خواسته بود که اگه شهید شد اون بازو بندو همراه با حلقش، برسونم
به خانومش
- وقتی شهید شد بازو بندشو تونستم از رو لباسش بردارم اما حلقش...
آهی کشید و گفت. انگشتش قطع شده بود پیداش نکردم.
_ بازو بندو دادم به خانومش و از اینکه نتونستم حلقشو بیارم کلی
شرمندش شدم
همین دیگه تموم شد
بی هیچ حرفی بلند شدم و رفتم و کنار علی نشستم
سرمو گذاشتم رو شونشو تو دلم گفتم:
هیچ وقت نمیزارم بری
چقدر آدم خودخواهی بودم...
من نمیتونم مثل زهرا باشم، نمیتونم مثل خانم مصطفی باشم، نمیتونم
خودمو بذارم جای خانوم دوست اردلان، یه صدایی تو گوشم میگفت:
نمیخوای یا نمیتونی
- آره نمیخوام ، نمیخوام بدن علی رو تیکه تیکه برام بیارن نمیخوام بقیه ی
عمرمو با یه قبر و یه انگشتر زندگی کنم ، نمیخوااام
دوباره اون صدا اومد سراغم:پس بقیه چطوری میتون
اوناهم نمیخوان اونا هم دوست ندارن...
اما...
_ اما چی
خودت برو دنبالش...
با تکون های علی از خواب بیدارشدم
اسماءاسماء جان رسیدیم پاشو ...
چشامو باز کردم ، هوا تاریک شده بود از اتوبوس پیاده شدیم
باد شدیدی میوزیدو چادرمو به بازی گرفته بود
_ لب مرز خیلی شلوغ بود...
همه از اتوبوس ها پیاده شده بودن و ساک بدست میرفتن به سمت ایستگاه
بازرسی
تا چشم کار میکرد آدم بود ، آدمهایی که به عشق امام حسین با پای پیاده
قصد سفر کرده بودن، اونم چه سفری
شلوغی براشون معنایی نداشت حاضر بودن تا صبح هم شده وایسن. آدما
مهربون شده بودن و باهم خوب بودن
_ عشق ابی عبدالله چه کرده با دلهاشون
یه گوشه وایساده بودم و به آدمها و کارهاشون نگاه میکردم. باد همچنان
میوزید و چادرمو بالا و پایین میبرد
علی کنارم وایسادو آروم دستشو گذاشت رو شونم: به چی نگاه میکنی
خانومم
یکمی بهش نزدیک شدم با لبخند گفتم:به آدما،چه عوض شدن علی
_ علی آهی کشیدو گفت:صحبت اهل بیت که میاد وسط حاضری جونتم
بدی هییی روزگار...
اردلان و زهرا هم اومدن کنار ما وایسادن
اردلان زد به شونه ی علی و گفت:ببخشید مزاحم خلوتتون میشما، اما
حاجی ساکاتونو نمیخواید بردارید
علی دستشو گذاشت رو کمرشو گفت:دوتا کوله پشتیه دیگه
_ خوب من هم نگفتم دویستاست که
نکنه انتظار داری من برات بیارم
هه هه بابا شوخی کردم حواسم هست الان میرم میارم
زدم به بازوی اردلان و گفتم: داداش خیلی آقای مارو اذیت میکنیا...
صداشو کلفت کردو گفت: پس داماد شده برای چی
دستمو گذاشتم رو کمرم و گفتم: باشه باشه منم میتونم خواهر شوهر
خوبی باشماااااا
خیله خوب حالا تو هم بیاید بریم تو صف
داداش شما برید من وایمیسم باعلی میام
چند دقیقه بعد علی اومد
از داخل ساک چفیه ی مشکیشو درآوردم و بستم دور گردنش
زل زده بود تو چشمامو نگاهم میکرد
_ چیه علی چرا زل زدی بهم
اسماء چرا چشمات غم داره ؟چشمای خوشگل اسماء من چرا باید اشک
داشته باشه؟ از چی نگرانی؟
بازهم از چشمام خوند، اصلا نباید در این مواقع نگاهش میکردم
بحثو عوض کردم ، یکی از ساک هارو برداشتم و گفتم بیا بریم دیر شد
دستمو گرفت و مانع رفتنم شد
منو نگاه کن اسماء نمیخوای بگی چرا ؟؟تو خودت چرا نگرانی؟
_ ببین هیچکی نیست پیشمون
بغضم گرفت و اشکام دوباره به صورتم هجوم آوردن
نمیتونستم بهش بگم که میترسم یه روزی از دستش بدم...چون میدونستم
یه روزی میره با رضایت منم میره!!!!!...
#ادامه_دارد...⏱
-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^
⬇#اینجا_رمان_های_قشنگ_بخون⬇
💚@shohaadaae_80💚
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_چهل_و_هفتم7⃣4⃣ بیخیال اسماء الان وقتش نیست لباساشو کشیدم و گفتم: بگو دی
#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_چهل_و_هشتم8⃣4⃣
یقین داشتم داره میره پیش آقا که ازش بخواد لیاقت نوکری خواهرشو
بهش بده
_ با چفیش اشکامو پاک کرد و گفت: باشه نگو،فقط گریه نکن میدونی که
اشکاتو دوست ندارم
بریم ...
یک ساعت تو صف وایساده بودیم...
پاسپورتهامونو تحویل دادیم و از مرز رد شدیم
دوباره سوار اتوبوس شدیم
هوا تقریبا روشن شده بود به جایی رسیدیم که همه داشتن پیاده میرفتن
تموم این مدت رو سکوت کرده بودم و داشتم فکر میکردم
از اتوبوس پیاده شدیم
_ به علی کمک کردم و کوله پشتی رو انداخت رو دوشش
هوا یکمی سرد بود
چفیه رو ، رو گردنش سفت کردم و زیپ کاپشنشو کشیدم بالا
لبخندی زدو تشکر کرد. بعد هم از جیبش یه سربند درآوردو داد دستم .
اسماء این سربندو برام میبندی
_ نگاهی به سربند انداختم روش نوشته بود: "لبیک یا زینب"
لبخند تلخی زدم ، میدونستم این شروع همون چیزیه که ازش میترسیدم
سربندو براش بستم ، ناخدا گاه آهی کشیدم که باعث شد علی برگرده
سمتم
چیشد اسماء
ابروهامو دادم بالا و گفتم هیچی بیا بریم اردلان و زهرا رفتن
بعد از مدت زیادی پیاده روی رسیدیم نجف دست در دست رفتم زیارت
حس خوبی داشتم
اما این حس با رسیدن به کربلا به ترس تبدیل شد
وارد حرم شدیم...
حس عجیبی داشتم سرگردون تو بین الحرمین وایساده بودیم
نمیدونستیم اول بریم حرم امام حسین یا حرم حضرت عباس
به اصرار اردلان اول رفتیم حرم اما حسین
دست در دست علی وارد شدیم چشمم که به گبند افتاد بی اختیار اشک از
چشمام جاری شد و روزمین نشستم
_ علی هم کنارم نشست و تو اون شلوغی شروع کرد به روضه خوندن
چادرمو کشیدم رو صورتم و با تموم وجودم اشک میریختم نمیدونم چرا
تمام صحنه های اون ۴ سال ، مثل چادری شدنم ، اون خوابی که دیدم
پیرزنی که منتظر پسرش بود ، نامه ای که پسرش نوشته بود ،خواستگاری
علی ، شهادت مصطفی ، خانومش و ...حتی رفتن علی به سوریه میومد
جلوی چشمم و باعث شدت گریه ام شده بود
_ وای اما از روضه ای که علی داشت میخوند
روضه ی بی تابی حضرت زینب بعد از شهادت امام حسین
قلبم داشت از سینم میزد بیرون گریه آرومم نمیکرد داشتم گریه میکردم
اما بازهم بغض داشت خفم میکرد
نفسم تنگ شده بودو داشتم از حال میرفتم
تو همون حالت چند تا نفس عمیق کشیدم و زیر لب از خدا کمک
میخواستم
چادرمو زدم کنار تا راحت تر نفس بکشم
مردم دور تا دور ما جمع شده بود با روضه ی علی اشک میریختن
اشکامو پاک کردم که واضح تر اطرافمو ببینم
به علی نگاه کردم توجهی به اطرافش نداشت روضه میخوندو با روضه ی
خودش اشک میریخت یاد غریبی حضرت زینب و روضه ای که خودش
برای خودش میخوندو اشک میریخت افتادم .
_ بغضم بیشتر شد و نفسم تنگ تر
به زهرا که کنارم نشسته بود با اشاره گفتم که حالم بده
زهرا نگران بطری آب رو از کیفش درآورد و داد بهم و بعد شونه هامو ماساژ
داد
روضه ی علی تموم شد
اطرافمون تقریبا خلوت شده بود علی که تازه متوجه حال من شده بود با
سرعت اومد سمتم و با نگرانی دستمو گرفت: چیشده اسماء حالت خوبه
_ هنوز اشکاش رو صورتش بود دلم میخواست کسی اونجا نبود تا اشکاشو
پاک میکردم و برای بودنش ازش تشکر میکردم
لبخندی زدم و گفتم:چیزی نیست علی جان یکم فشارم افتاده بود
دستات یخه اسماء مطمئنی خوبی
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم
بهش نزدیک شدم و در گوشش گفتم:علی چه صدایی داری تو ، ببین منو
به چه روزی انداخت
_ با تعجب بهم نگاه کردو از خجالت سرشو انداخت پایین
چند روزی گذشت، سخت هم گذشت از طرفی حرم آقا و روضه هاش از
طرف دیگه اشکهای علی که دلیلش رو میدونستم
میدونستم که بعد از شهادت مصطفی یکی از دوستاش برای ردیف کردن
کارهای علی اومده بود پیشش میدونستم که بخاطر من تا حالا نرفته الان
هم اومده بود از آقا بخواد که دل منو راضی کنه
_ با خودم نمیتونستم کنار بیام، من علی رو عاشقانه دوست داشتم ، دوری
و نداشتنش رو مرگ خودم میدونستم ، علی تمام امید و انگیزه ی من بود...
#ادامه_دارد...⏱
-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^
⬇#اینجا_رمان_های_قشنگ_بخون⬇
💚@shohaadaae_80💚
Majid Bani Fateme - Arezoe Par Zadan Ba Man Haram Ba To.mp3
2.65M
#رزق_معنوی_شبانه ☁️🌙☁️
ای کس و کارم
به تو خیلی گرفتارم
🎤سید مجید بنی فاطمه
#شبتون_زینبی🌸
#وضو_یادتون_نره😊
#تلنگر_روزانه🔎
🔅حاج حسین یڪتا مےگفت :
در عالم رویا ؛
بہ شهید گفتم :
❗️چرا برای ما دعا نمےڪنید ڪہ شهید بشیم!...
✅شهید گفت: ما دعا میڪنیم و
براتون شهادت هم مینویسند
⚠️ولے گناه میڪنید پاڪ میشه⚠
💟 لبیک یاحسین یعنی
اعمالمان طوری باشد که آقا امام زمان (عج) بگوید الحمدالله چنین سربازی دارم.
(حواسمون باشه رفــقــا🌼💐)
#التماس_دعا_تفکر...🤔
@shohaadaae_80
دستها وقتے
به آسمان مے رسند
ڪه دلت طعم
خاڪے شدن را چشیده باشد
.
سلام خدا بر
دستهایے ڪه
خاڪ #جبهہ_ها را خانۀ خدا ڪردند.
.
روزتون متبرڪ به نگاه شهدا🦋
@shohaadaae_80
رسمپریدنرا
نفهمیدیم
وماندیم
ایندردٺنهایے
همیشهـحقماناسٺ..
#حرفدل
·
@shohaadaae_80
.
.
#انـرژي^^
.
باید مثل گل آفتـابگردون..|🌻
^^|•نگاهـٺ سمٺ ڪسے باشـه
ڪه بهٺ انرژی میـده.. (:
.
+بعضےرفیقهابهمنزلهیخورشیدن
باوجـودشونانرژیمیگیریم..🌿💓
.
.
#بهتـرینرفیـق(:
#نون_میم
@shohaadaae_80
گُـمۺـدگاڹِ
•|خاکــ" اگر مےفہمٻدند❛
کـہ
ٺا "افلاک⋮🌱 راۿۍ نٻست؛
اٻڹۿمہسرگـردانےنمٻڪشٻدند!
+🙂✋🏼ـ ـ ـ
『 #ۺـہٻدمـرٺضےآۅٻنے 』👤“
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊 🕘زمان: پنجشنبه29 اسفند ساعت 20الی 21 🕌مکان: حسینیه مجازی سربازان دهه هشتاد
خب رفقا یواش یواش تجدید وضو کنید و آماده بشید که میخوایم بریم هیئت🍃
انشاءالله توی این آخرین شب جمعه ی سال۹۸ رزق سال بعدمون رو بگیریم😍
📢ساعت۸ همه توی کانال آماده باشن⏱
🕊بسم رب شهدا وصدقین 🕊
برنامه #هیئتمجازے به صورت زیر برگزار میگردد🌹
زیارت امین الله 🤲
سخرانی 🎙
مناجات🌿
مداحی🎤
🍃دعای فرج 🍃
نکته ‼️برنامه ی #هیئتمجازے امشب به آقا صاحب الزمان تقدیم میشود
🕗شروع برنامه راس ساعت 8
🍃 یاعلی مدد التماس دعای فرج🍃
@shohaadaae_80
4_5971998643215926874.mp3
7.54M
#هیئتمجازے 🍃
زیارت امین الله به نیت آرامش قلب و بخشش گناهان🌸
مداح🎤:استاد فرهمند
@shohaadaae_80
زیارت امین اللهpdf.pdf
619K
#هیئت_مجازی🍃
زیارت امین الله PDF🌸
@shohaadaae_80
دوستان لطفا با نیت بخونید که کشور ما از شر بلاها در امان باشه🕊
استغفار_2.mp3
7.38M
#هیئتمجازے 🕊
#سخرانی
عدم نشاط و آرامش، 🍃
عدم لذّت بردن از عبادت،
بی رغبتی نسبت به نماز،
کلافگی، اضطراب و ترس،
مالِ کثیف شدنِ روح شما، و عدم استحمام روح شماست.🍃
سخران 🎙:استاد شجاعی
@shohaadaae_80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هیئتمجازے 🕊
#سخرانی
🍃اینطور واسه امامزمانمون ڪار مےکنیم؟
اینطور نبود امامزمانمون رو حس... 🍃
سخنران 🎙 : استاد علی اکبر رائفی پور
@shohaadaae_80
rasoli-Haftegi941213-monajat&roze.mp3
12.18M
#هیئتمجازے 🕊
#مناجات🌿
🍃شب غمت سحر نمیشه
از تو چرا خبر نمیشه
آقا !آرامش دلای مایی.....🍃
مداح🎤: سید مجید بنی فاطمه
@shohaadaae_80
دوستان امشب شب شهادت امام کاظم هست به خودشون توسل کنید 😭😭😭 از شر بلا ها نجات پیدا کنیم
دعا کنید امسال سال ظهور باشه 😭 امسال دیگه شرمنده امام زمانمان نباشیم
مداحی آنلاین - این و شب و روزا - وحید شکری - امیر برومند.mp3
3.56M
#هیئتمجازے
#مداحی
🍃این شب و روزا
دل من از دوری خونه🍃
مداحان🎤: وحید شکری و امیر برومند
@shohaadaae_80
دعای فرج.mp3
1.32M
#هیئتمجازے
دعای فرج به نیت فرج و سلامتی امام زمانمون 🍃
مداح🎤 :استاد فرهمند
@shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
🌙امشب ادامه رمان رو بزاریم یا نه!؟
↩بزاریم برای سال دیگه؟؟!