eitaa logo
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
3.9هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
279 فایل
❁﷽❁ 🔸 #دهہ‌ھݜٺٵدێ‌هٵ هم‌شهید‌خواهندشد.. درجنگ بااسرائیل انشاءالله بشرط...⇩ 🍃🌹[شهیدانه زندگی کردن]🌹🍃 🤳خادم خودتون↶ @Shheed_BH_80 ☎️حرفهای شما↶ @goshi_80 📬تبادل‌‌وکپی↶ @shraet_80 🚩شروع‌کانال⇜ ²³`⁸`⁹⁸ #دوستات‌رو‌به_کانال_دعوت‌کن⇣🌸😊🌸⇣
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید بگی توی این موقعیت کرونایی😷 بهترین‌برنامه؛‌فعالیت‌توی‌فضای‌مجازیه!!📱
اما من یک چیز دیگه میخوام بگم👇🏻
اگه اینقدر که سرمون تو گوشیه..!!!👨🏻‍💻
🧠توی یادگیری درس و علم و مذهب و کارفرهنگی بود چی میشد؟🌟
از ی جایی باید شروع کنیم دیگه ...⏳
درسته به فرموده ی حضرت آقا 🌱 ⇦ذکرمستحبی بعداز نماز فعالیت در فضای مجازیست📿
فضای مجازی رو باید برای دشمن ناامن کنیم!!💥
بقول یکی ازدوستام حد وسطو نگه داریم که زده نشیم!!🤕
یا آسیب نبینیم و خسته نشیم و به بقیه کارا نکنه نرسیم!/:📵🚳
نتیجه حرفهام اینکه: تنبلی رو بذاریم کنار📛
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
🔎 سلام امامِ زمـانم🖐🏻‌ راهِ ظهورت را بستم! قبول... 😞 اما خـدا را چہ دیدی شاید قـرار است حـُرِّ تو باشم!!!! آقا جان...🙏🏻🌹 تا حالا با خودمون فـکر کردیم چقدر هواسمون به دلِ امامِ زمان هست!؟... 😔 🤔 🔑 @shohaadaae_80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 ✨زندگی ما حکایت یخ‌ فروشیست که از او پرسیدند : فروختی ؟ گفت : نه ! ولی تمام شد ! ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ امام علی (؏) : فرصت‌ها همچون ابر مى‌گذرند :) +نهج‌البلاغـه
🌈 💌☺️°| کسی‌که‌در انتظار امام‌دوازدهمین خود به سرمی‌برد؛ همانند کسی‌است که‌ در رکاب‌ رسول‌خدا"صـ" شمشیرکشیده و از آن‌حضرت دفاع می‌نماید. 🌸امام‌جعفرصادق‌علیه‌السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت‌‌_هفتاد‌و‌یکم1⃣7⃣ اشکی آرام بیرون می آید و روی صورتش می لغزد. شنا دوسال پیش درگیر
🍀 ⃣7⃣ - بسم الله . کی بهتر از خودت. می نشینم سر سیب زمینی ها: - نه بابا، نویسنده باید بلند بشه بره سیستان بلوچستان، بین قوم و خویش شهرشون چند هفته ای بچرخه، فضا دستش بیاد، سبک و سیاق زندگی اونارو ببینه، فضای قبل از شیعه شدنش رو، بعدهم کلی مصاحبه بگیره وعادت اهل سنت رو بفهمه، فضای بعد از شفا گرفتن و شیعه شدنشونو... یه مرد می خواد. علی نگاهم می کند. - اگه به وقت مرخصی توپ داشته باشم با هم می ریم. با هم می نویسیم. خوشحال می شوم که فضا عوض شده، هرچند تا آخرشب که عمه برود یکی دوبار دیگرهم شمشیرش برای علی از غلاف بیرون می آید. امروز، روز ضربه فنی اش بود. به علی کار ندارم، اما ما آدم ها خیلی وقت ها، موافقت ها، مخالفت ها، خواستن ها و نخواستن هایمان، بایدها و نبایدهایمان از روی صلاح و مصلحت نیست. پای خودمان وسط است. وسط سالن وسایلم را پهن کرده ام و دارم الگو می کشم. حواسم هست که مادر دارد برای چند دهمین بار جواب خواستگار می دهد. می داند که چه سؤال هایی بکند و طرف را سبک و سنگین کند. هر کسی را نمی پذیرد. پارچه را کنار الگو پهن می کنم. رنگش را دوست دارم . لواشکی از توی پلاستیک بر می دارم و گوشه لپم قلمبه می کنم و آهسته آهسته می مکمش. قیچی را که بر می دارم، همزمان مادر گوشی را می گذارد. نمی پرسم که بود و چه گفت. خودش اگر بخواهد و طرف به نظرش آمده باشد، برایم می گوید. صدای برش خوردن کاغذ را دوست دارم. مامان بلند می شود و می آید کنار من می نشیند و شروع می کند به تازدن پارچه تا من الگو را رویش سوزن کنم. تکه اضافی کاغذ را می اندازم کنارم. الگو را می گیرد و روی پارچه می گذارد. حالا که دارد کمک می کند از فرصت استفاده میکنم و تندی کاغذی دیگر پهن می کنم و می روم سراغ کشیدن الگوی آستین. - ليلاجان! طرف مهندس عمران بود. ارشد تهران. من که نمی خواهم با مدرکش زندگی کنم. ارشد، دکترا، لیسانس. اه خسته شده ام از تعریف مدرک ها، سوزنی به پارچه و الگومی زند: - میگفت دختر زیاده، اما پسرم میگه اهل زندگی می خوام. لبخند می زنم: - چه عجب... مامان سوزن دیگری می زند : - به حرفای برادرات کاری نداشته باش. آینده خودته که می خوای بسازیش. فکر می کنم این آینده را با چوب بسازم، با بتون بسازم، با آجروآهن بسازم. من توی خانه های کاهگلی خیلی احساس نشاط می کنم . دسته دسته موج مثبت می دهد. مخصوصا اگر طاق ضربی باشد که هر وقت دراز می کشم همین طور آجرنماهایش را از کنار دنبال کنم تا به وسط سقف برسم. با هر رفت و آمد چشم، تمام خرت و پرت روزانه ذهنم تخلیه می شود. وای چه حس خوبی! لبخند می زنم ... 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت‌‌_هفتادودوم2⃣7⃣ - بسم الله . کی بهتر از خودت. می نشینم سر سیب زمینی ها: - نه بابا
🍀 ⃣7⃣ - اِ اینقدر بحث ازدواج شیرینه. لب و لوچه ام را جمع می کنم به اعتراض: - اِ مامان جان! - خودت می خندی، خودت هم اعتراض می کنی. دارم میگم یه خورده صحبت کنیم راجع به بحث شیرین مرد آینده شما. سرم را پایین می اندازم که یعنی دارم الگو میکشم؛ اما نمی توانم جلوی زبانم را هم بگیرم: - آدم باشه ، شعور داشته باشه . منظورم شعور برخورد با جنس زن. مادر سوزن های اضافه را می زند به جاسوزنی توت فرنگی ام: - الآن من دم در پلاکارد بزنم هرکی شعور داره ، آدمه، ما دختر داریم. پیام گیرتلفن هم همينو بگم کافيه؟ بی اختیار می خندم. طرح بدی هم نیست. - جدی حرف بزن دختر. - چی بگم خب. شما من رومی شناسید دیگه، اصلا برام دیپلم و دکتر فرق نداره . مهمه اینه که مسیر زندگیشو پیدا کرده باشه. شاید کشاورز موفقی باشه. البته کشاورز باادب و با اخلاق . چشمان مادرم پراز سؤال است. بنده خدا را کجا قرار داده ام. مانده که جدى حرف می زنم یا شوخی می کنم. - بعد هم فکر نکنه زن جنس دست دومه. باید به دور کلاس چرایی خلقت زن روبره. آداب برخورد با مادر جامعه رو بلد باشه. زن روالهه ببینه، اونوقت بیاد خواستگاری. هنوز ساکت است. حالا دستانش هم کار نمی کند. فکر کنم دم در پلاکارد بزند که از داشتن دختر معذوریم. جلوی خنده ام را می گیرم و با پررویی ادامه می دهم: - اخلاقش خیلی مهمه. مامانش با ادب تربیتش کرده باشد. ادب که میگم هم بنده با ادبی باشه، هم شوهر مؤدب و بعد هم بابای مؤدب ، آهان توی جامعه هم وقتی میخوام اسمش رو ببرم، کیف کنم که این آقا شوهر مه. منظور همون اخلاق اجتماعی دیگه؛ والا سرشغل که صحبت کردم.. الآن است که قیچی بردارد و نوک زبانم را بچیند. این آدم را از کجاگیر بیاورد. فکر کنم مجبور بشود با پدر سفینه بخرند و یک سر بروند کره مریخ والا که من می ترشم. متن پلاکاردی که دم در می زند: ما کلا دختر نداریم! صدای زنگ مادر را از بهت در می آورد و من را از منبر پایین می آورد . بلند می شوم و می روم سمت آیفون. علی را می بینم و میگویم: - اِ، داداش گلم. شما مگه کلید نداری؟ تا علی بیاید بقيه حرفم را می زنم. منودرک کنه. احساساتمو، حرفامو، غصه هامو، قصه هامو، کوه رفتنامو، کتاب خوندنامو، اینقدر بدم میاد مرد همش سرش توی تلویزیون و روزنامه و موبایل باشه. به جاش با من والیبال وپینگ پنگ بازی کنه. اسم فامیل، منچ، تیراندازی، دیگه بگم رابطه شم با داداشام باید بهتر از داداشای خودش باشه... 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت‌‌_هفتادوسوم3⃣7⃣ - اِ اینقدر بحث ازدواج شیرینه. لب و لوچه ام را جمع می کنم به اعتر
🍀 ⃣7⃣ در که باز می شود، سرم را بلند می کنم. ریحانه است که می آید و مادر و خواهر و آخرین نفرعلی. دستپاچه بلند می شویم. مادرش پاتند می کند سمت مامان و همدیگر را در آغوش می گیرند، سلام آرامی می کنم و می نشینم به جمع کردن پخش و پلاهایم. چه خوب شد آمدند و الا یک کتک مفصل از مادرمی خوردم. ریحانه می آید و بغلم می کند. همدیگر را می بوسیم و می گوید: - ولش کن، غریبه که نیستیم. به علی نگاه می کنم. ابرویی بالا می دهد و می خندد. حسابش را بعدا درست درمان می رسیم. مادر ریحانه همان جا کنار بساط من می نشیند و دستی به پارچه میکشد. همه گرد می شوند دور من و کنجکاو که چه می کنم. با عجله کاغذهای قیچی خورد، پخش و پلایم را جمع می کنم. یک بار دلمان شلخته بازی خواست ببین چه افتضاحی شد. مادر توضیح مدلش را می دهد. مادر ريحانه با ذوق نگاهم می کند و می گوید: - من همیشه فکر می کنم خیاط ها خیلی آدم های آرامی هستند. توی سکوت و تنهایی کار کردن و بریدن و دوختن و از یک پارچه ساده، یک لباس شکیل درآوردن، خیلی کار شیرینیه . ریحانه می گوید: - مامان ما چندبار زنگ زدیم، پشت خط بودیم. همراه هم که هیچ کدوم جواب ندادين؛ اما علی اصرار کرد که بیاییم، ببخشید سرزده شد. - خوب کردین که اومدین، سرزده چیه مادر. ما هم تنها بودیم. قدیم بیشتر به هم سرمی زدن. الآن از بس تعارف و ملاحظه زیاد شده، آدما همه تنها شدن. می روم سمت آشپزخانه تا چایی و میوه آماده کنم. على هم می آید. در یخچال را باز میکند تا میوه دربیاورد. - میتونیم شام نگه شون داریم؟ - آره ، چی درست کنم؟ -هر چي شد. توي آشپزخانه ايم. علي و ريحانه سالاد درست مي كنند،اما چه سالاد درست كردني! صداي هود نمي گذارد كامل صدايشان را بشنوم، از بس كه مي خندند حسودي ام مي شود. آخرش هم با حرص مي گويم: -من كه سالاد نمي خورم، كفته باشم. -اِ، چرا؟ -نمي خوام مرض عشق بگيرم. همه سر سفره اند كه اين را مي گويم. هر دوتايشان ساكت مي شوند و همه مي خنديم. مامان مي گويد: -تكليف ما چيه؟ -ببخشيد شما مامانا مرضشو دارين. به خواهر ريحانه چشمكي مي زنم. -من و زهرا جان احتياط مي كنيم. علي كاسه ي سالاد را برايم پر مي كند و مي گذارد مقابلم. سالاد خوشمزه اي است. دو تا كاسه مي خورم. كاسه ام را كه زمين مي گذارم شليك خنده علي و ريحانه بلند مي شود. خيلي جدي به روي خودم نمي آورم. ريحانه اما كوتاه نمي آيد: -ليلا جام!الان سِرم لازم مي شي. خيلي حاده ها. ريحانه را دوست دارم. صورتش شيريني خاصي دارد. حتي الان كه شيطنتش گل كرده است. -پس يه كاسه ديگه بخورم. شايداورژانسي بشم و به دادم برسيد. هر دوتايشان متعجب نگاه مي كنند و من مي خندم. علي خيلي جا خورده؛ اما من واقعا منظور خاصي نداشتم. ريحانه مي خندد و ريسه مي رود. مامان نگاهمان مي كند و مي گذرد... شب خوبي بود... 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
🍭 ✍🏻امام على عليه السلام: قلب نوجوان، در حقيقت چونان زمينى خالی است كه هرچه در آن افكنده شود مى پذيرد 🌐تحف العقول صفحه 70 ○| @shohaadaae_80 |○
السلام‌علیک‌یا‌ثامن‌الحجج(ع)💚 در حریم رضوی دعاگوی شما هستم✨ ✍🏻
💚 ✨ بزرگی میگہ : [ عقل‌ را‌ نمیتوان‌ بھ دست‌ آورد بلکھ باید‌ آن‌ را‌ به‌ کار‌ انداخت!🌸 ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت‌‌_هفتادوچهارم4⃣7⃣ در که باز می شود، سرم را بلند می کنم. ریحانه است که می آید و ما
🍀 ⃣7⃣ شب خوبي است اگر سعيد و مسعود بگذارند. مادر رفته پيش خانم همسايه،اين ها هم توي اتاق من پلاس شده اند و بحث سياسي مي كنند. دارم كتابخانه ام را منظم مي كنم. خيلي درهم بحث مي كنند. هر چه از كرسي آزادانديشي و همايش و مناظره و دوستانشان و روزنامه ها شنيده و خوانده اند، ريخته اند وسط. علي هم گاهي از بيرون جمله اي مي گويد. با خودم فكر مي كنم بندگان خدا شيخ بهايي و خوارزمي عمرا اگر مثل اين دو تا بوده باشند! بسته ي شكلاتم را پيدا مي كنم. افتاده بود پشت كتاب ها، برش مي دارم ومي چرخم سمت آن ها. مسعود خيز برمي دارد و بسته را قاپ مي زند. از آخ جوم بلند دوتايشان، علي در چارچوب در ظاهر مي شود. بسته را مي بيند. -صبر كنيد،صبر كنيد الان چايي مي آرم. سري به تأسف تكان مي دهم... -تا اين حد؟ چقدر مديونتون شدم! -بيش تر از اين. يه ساعته توي اتاقت هستيم. يه چيزي نمي دي كه نوش جون كنيم. -مگه اين جا آشپزخونه اس؟ مسعود مي كويد: -نه خواهر خونه اس.دفعه ي بعد اگه اين طوري زجرمون بدي اسمت رو عوض علي با كتري و قوري و استكان هايي كه در سيني چيده مي آيد. با تعجب مي گويم: -علي اين چه وضعيه؟ چهار زانو مي نشيند وآن ها را روي زمين مي گذارد. -مجلس خودمونيه. دو ساعته هيچ كي تحويل نمي گيره.بابا جوونيم ما. توي خيابون بوديم تا حالا چهار تا آبميوه و ساندويچ خورده بوديم. فكر مي كنم كه پس اين همه شام كه خوردند، كجا رفته؟چاي مي ريزد.بلند مي شوم از توي كمدم بسته ي كيك بياورم. مسعود پشت سرم در كمد را باز مي كند و هر چه خوراكي هست برمي دارد. اعتراض فايده اي ندارد. تمام آذوقه اي كه خودشان هربار برايم خريده اند يك جا و در هم مي خوريم. علي استكان ها را جمع مي كند و مي گويد: -پاشين اتاق رو خالي كنيد، ليلا خسته شده مي خواد استراحت كنه. چشم غره ام را با خنده اي پاسخ مي دهد. بعد رو مي كندبه سعيد. -يه چيزي بگم؟ تجربه ي خودمه. همه ي آدمهايي كه ميان دانشگاه ها و حرف مي زنن، خودشون به موضوع مسلط هستند، برداشت هاي خودشون و اطلاعاتشونو تحويل شما مي دن، حالا چقدر صادق باشند، يا بتونند درست و جامع صحبت كنند، بماند؛ اماخودتون تاريخ رو بخونين كه وقتي يه سخنران حرف مي زنخ، بتونين تشخيص بدين چه قدر درست و راست ميگه. خلاصه سرتون كلاه نره. -علي راست مي گه. من تا موقعي كه خودم نخونده بودم، بين حرف ها سردرگم بودم. فايده ندارد. بلند مي شوم و مي روم برايشان رخت خواب مي آورم. تا به خودم بجنبم، علي هم رخت خواب به دست توي اتاقم ولو مي شود. براي خودم متكا و پتو مي آورم و روي تختم دراز مي كشم. تا خود دوازده حرف مي زنند و مي خندند. خواب از سرم به کل پریده است. همراه را روشن می کنم و برای مبینا پیام می زنم. در کمال ناباوری جوابم را می دهد. خیلی خوشحال می شوم. برایش کمی از احوالات می نویسم. دلتنگ است. هر چند که با چند تا ایرانی دوست شده است. می نویسم: -دوستانت مانا هستند؟ -بیش تر اینایی که من دیده ام مقیم همین جا می شن. خیلی در قید این نیستن که برای برگشتنشان برنامه و انگیزه ای داشته باشم. واقعا هم که این جا امکانات علمی زیادی در اختیارشان می گذارن.یعنی برای جذب مغزها برنامه دارن. برعکس ایران که هیچ امکاناتی در اختیارشان نمی گذارند. خیلی طرف باید متفاوت باشه که دلش اسیر نشه و بخواد برگرده و ثمره اش رو تو وطنش بریزه. می نویسم: -فرق چمران با بقیه دانشجوها که بعدا لقب دانشمند و دکتر و پروفسور رو یدک می کشن، اینه که او مخش فقط پر از فرمول نبود. خیلی ها فقط دودوتا چهارتایشان آباد شود خودشان را خدا می دانند اما چمران،«خدا هست و دیگر هیچ» را درک کرد، بعد دکترای فیزیک هسته ای گرفت. این آدم، زنده است که می تواند لبنان را زنده کند بعد از چند دقیقه معطلی مبینا می نویسد: -به هر حال دعا کن. دلم برایتان تنگ شده. به جای من امشب از روی اون سه تا راه برو. صدای آخ و اوخ شان شنیدنی ست. دلم برایش شده است یک قطره... بہ‌شیرینے‌ڪتاب📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡