eitaa logo
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
3.9هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
279 فایل
❁﷽❁ 🔸 #دهہ‌ھݜٺٵدێ‌هٵ هم‌شهید‌خواهندشد.. درجنگ بااسرائیل انشاءالله بشرط...⇩ 🍃🌹[شهیدانه زندگی کردن]🌹🍃 🤳خادم خودتون↶ @Shheed_BH_80 ☎️حرفهای شما↶ @goshi_80 📬تبادل‌‌وکپی↶ @shraet_80 🚩شروع‌کانال⇜ ²³`⁸`⁹⁸ #دوستات‌رو‌به_کانال_دعوت‌کن⇣🌸😊🌸⇣
مشاهده در ایتا
دانلود
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت‌‌_صدویازدهم1⃣1⃣1⃣ - قوس و قزح دلربایی داره . بین فضای آفتابی و بارانی محشری ا
🍀 ⃣1⃣1⃣ منتظر است تا جواب بدهم. نگام را می دزدم و می گویم: - شما چند مجهولی هستید. نگاه عمیقی می کند که باعث می شود سرم را پایین بیندازم. قد راست می کند و در را می بندد. پیش خودم فکر می کنم که همه ی انسانها هم معلوم اند، هم مجهول. می شود با معلومات به راحتی حل مجهول کرد. فقط متحیرم از جنگ و دعواهایی که کار راحت را سخت می کند. مصطفی سوار نمی شود و من رد قدم هایش را می گیرم که برمی گردد سمت طلا فروشی و بعد از مدتی دوباره با پاکتی در دست از مغازه بیرون می آید. سوار که می شود، پاکت را می گذارد روی چادرم و می گوید: - ببینید همین بود یا نه؟ اول پاکت حلقه و سرویس را باز می کنم هردوتایش هست. پاکت بعدی را باز می کنم و جعبه ی کوچکی را در می آورم. ساکتم و دوست دارم اجازه بدهم ذهنم هرچه می خواهد حدس بزند؛ اما او هم ساکت مانده که این کار مصطفی یعنی چه ؟ برمی گردم و نگاهش می کنم. چشم از خیابان برمی دارد و نگاه و لبخندی که چرا بازش نمی کنید؟ جعبه را باز می کنم. دستبندی که نگین های فیروزه دارد. از کجا مکث چند ثانیه ای مرا روی ویترین دیده بود؟ می گوید: - رنگ فیروزه ای رنگین کمان را که دوست دارید؟ بقیه اش مهم نیست. همراهش زنگ می خورد. نگاه به صفحه اش که می کند لبخندی پر صدا می زند و گوشی را مقابلم می گیرد. عکس علی است بالای کوه . می گوید: - شما جواب بده. می زنم روی بلندگو و علی بلافاصله می گوید: - مصطفی! خودتی! زنده ای؟ می خندد. لبم را می گزم. می گویم: - على توداداش منی یا آقا مصطفی. کم نمی آورد و می گوید: - إإ هنوز هیچی نشده مفتش شدی؟ مصطفی بلند می گوید: - آی آی برادر زن با خانمم درست صحبت کن. علی می گوید: - إ؟ روی بلندگوئه ؟ هیچی دیگه می خواستم ببینم زنده ای که می بینم حالا که با هم کنار اومدید. من برم کنار دیگه. بلندگو را قطع می کنم و می گذارم کنار گوش مصطفی. با دست چپش می گیرد و می گذارد کنار گوشش و می گوید: - على توالآن حافظ صلحی یا قاتل خوشی؟ بلندگو نیست راحت باش... 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت‌‌_صدودوازدهم2⃣1⃣1⃣ منتظر است تا جواب بدهم. نگام را می دزدم و می گویم: - شما
🍀 ⃣1⃣1⃣ چه می گوید علی که مصطفی فقط می خندد و تک کلمه جواب می دهد: - باشه. به هم می رسیم. درست صحبت کن. علی می کشمت. ساقدوش خائن. و خنده ای که بند نمی آید. کلا چیزی دستگیرم نمی شود از حرف هایشان . صحبت شان که تمام می شود می گوید: - باید برادران زنم را عوض کنم. - هنوز هیچی نشده ؟ - ای خانمم، اگه می دونستی که چه قطعنامه ای علیه من صادر کرده ن. برادر یعنی همین علی و سعید و مسعود. تمام سلول های بدنم احساس شادی می کنند. کارخانه قند دایی ام تغییر مکان می دهد و در وجود من راه اندازی می شود. این حالتم از حس قوی مصطفی پنهان نمی ماند. - البته من خودم هم درخدمتم. دربست. تو راهی هم سوار نمی کنم. می ایستد کناری و مهمان می کند به بستنی. بعد لیستی در می آورد که: - حالا بریم سراغ کدامشون؟ سرم را می چرخانم به سمتش: - کدام چی؟ لیست را نشانم می دهد و می گوید: - کدام یک از این گزینه ها. ورقه را تا میزنم و می گویم: - لیست رو مادر دادن؟ -مادر و خواهرای بزرگوار وعمه وخاله. دیشب توی خانه ی ما بحث داغ خرید بود. این را پنج به علاوه یک نوشته ! لازم الاجراس. می خندم. همه کارهای جدی را با شیرینی و لطایف الحيل آسان می کند. قرار می شود ساعت بخریم و برای رو کم کنی پنج به علاوه ی یک بقیه ی موارد را بررسی می کنیم. ساعت مرا که می خرد زیر بار خرید ساعت برای خودش نمی رود به استناد این که نیاز ندارد. اصرار بی فایده است. کمی به ساعتی که برایش پسندیده ام خیره می شوم. - این ساعت رو می بینید؟ و با انگشت نشانش می دهم. سرخم می کند و می گوید: - نقره ای صفحه سفید را می گید؟خیلی قشنگه! انگشت اشاره ام را جمع می کنم و می گویم: - خب راستش دوست داشتم این ساعت روی دست شما باشه. بالاخره گاهی دلتون تنگ می شه، نگاهی، یادی. ابرویی بالا می اندازد و می گوید اگر رفع دلتنگی با یک ساعت امکان پذیره حاضرم کارگر همین مغازه بشم. در مغازه را باز می کند و صبر می کند تا اول من بروم داخل. خلق و خویش مثل مسعود است. استدلال هایش به علی رفته. آرامش سعید را القاء می کند. این ها را امروز و دیروز فهمیدم تا رفع بقيه ی مجهول ها. لبخند می زند و حساب می کند. خوشحالم که از صبح تا حالا راحت کارها انجام شد. فقط مانده گرسنگی ام که مادر زنگ می زند. حال و احوال و راھی می شویم. مرا می رساند و می رود تا فردا صبح. اما فردا نمی گذارند یک دل سیر بخوابم! از صدای مادر بیدار می شوم. چشم باز می کنم و نیم نگاهی به در می اندازم. قامت مادر را جلوی در می بینم. پاهایم را جمع می کنم و نیم خیزمی شوم. با خنده می گوید: - عروس پف آلو و خواب آلو پاشو. این مصطفی جانت ما رو کشت . چشمانم هنوز دوست دارند بخوابند. خم می شوم و همراهم را بر می دارم . روشنش می کنم. - اول صبح چکار داشت؟ - عاشق جان! با هم قرار می ذارید بعد فراموش می کنی؟ بیا صبحونه بخور، بعد اگر خواستی غصه هم بخور. تا مادر می رود ولو می شوم توی رخت خواب . خیالم راحت است که دیگر صدایم نمی کند. چشمانم بسته است، اما خوابم پریده. خیالم از دوروبر مصطفی دورتر نمی رود. دیروز را بارها مرور کرده ام و هر بار هیجان خاصی وجودم را گرفته است. اما باز هم می آید و تمام ذهنم را پر می کند. - إ لیلا جان پاشو مادر، الآن می آد بنده ی خدا! می نشینم و پتو را دور خود می گیرم. - خوابم می آد مامان! من شوهر نمی خوام. ای خدا شروع شد! همراهم زنگ می خورد و شماره ی مصطفی می افتد. خیز برمیدارم و به خاطر عجله ام بی اختیار تماس وصل می شود. فرصت نمی کنم گلویی صاف کنم. قلبم تپش می گیرد. - سلام بانو! صبح بخیر. - سلام. تشکر. - اوه اوه چه خواب نازی هم بوده. قطع کنم تا نپریده بخوابید. هرچه گلویم را صاف می کنم. فایده ای ندارد. - نه، نه خوبه. دیگه باید بلند می شدم. کم پیش می آد تا این ساعت بخوابم. همزمان سرم را بالا می آورم و به ساعت نگاه می کنم. یازده است. وای چه آبروریزی غلیظی! مثل قیرریخته است و دیگر نمی شود جمعش کرد. - خیلی هم خوب. تلافی این مدت که درست نخوابیدید. حالا اگر چند روزی حسابی غذا بخورید، جبران کم خوری ها هم بشه خوبه... 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت‌‌_صدوسیزدهم3⃣1⃣1⃣ چه می گوید علی که مصطفی فقط می خندد و تک کلمه جواب می دهد:
🍀 ⃣1⃣1⃣ - یه سؤال بپرسم بدون مصلحت سنجی جواب بدید. - جون بخواهید. - نه. فقط می خوام بدونم چیزی مونده که علی به شما نگفته باشه؟ کلا تمام چیزهایی رو که درباره من گفته چیه؟ می خوام بدونم الآن دقیقا کجا هستم؟ می خندد. خیلی می خندد. لابه لای خنده هایش هم می گوید که دارد می آید؛ وخداحافظ ... وسواس می گیرم در لباس پوشیدن. این حال و روز زنانه تا چه حد باشد خوب است؟ از کودکی همین است تا پیری. کی خلاصی می آورد؟ هرروز چه قدر باید درگیر این وسواس باشم. الآن لذت داشتن مصطفی است که این طور کیفورم کرده است؟ پس زنانی که هر روز برای بیرون آمدن این قدر به سر و وضعشان می رسند... باید مواظب باشم زیبایی ها را به لجن نکشم. تازه سر درد دلم باز می شود. واقعا دلم نمی خواهد وقتمان را در مغازه ها بگذرانم. رهایم کنند از این قید و بندها، دوست دارم بروم کویرگردی. لذت دیدن ستاره ها و تحلیل درونیات و ذهن خوانی ها صد پله بالاتر از هر چیزاست. صدای زنگ خانه و صدای مادر از خیالات شیرین بیرونم می آورد. با عجله دوباره نگاهی در آینه می اندازم و می روم استقبال. خودش را نمی بینم بس که دسته گلی که آورده زیباست. سرم را خم می کنم ولپم را به طراوت گلها می مالم. - بریم خانمم. در ماشین را باز می کند. بوی گل مریم می خورد توی صورتم. یک شاخه سرجایم روی صندلی است. برمی دارم و می نشینم. تا مصطفی بیاید عمیق بو می کنم . می بوسمش و روی چشم هایم می گذارم. - خوش به حال گل. امروز سکوت بهتر از هر چیزی است. نشنیده می گیرم. - اول کدوم قسمت پروژه را اجرا کنیم. بریم کیف و کفش بخریم. بعد هم آیینه و شمعدون و بعد هم بقیه خریدها؟ یا اینکه کلا همه اینا رو ولش کن به راست بریم کوه ؟ با تعجب سرم را بر می گردانم: - کوه؟ با خنده می گوید: - نه از جونم که سیرنشدم خرید نکنم. ولی یه چیزی بگم؟ پشت چراغ قرمز رسیده ایم. صدوپنجاه ثانیه. می چرخد سمت من. - می دونستی معجزه صورت آدمها چیه؟ - کلاس فلسفه است؟ - نه عزیزم. معجزه صورت که حالایی ها می گن... روان شناسی چهره است. خنده ام می گیرد. قبلا فقط خودم جعل کلمه می کردم. ایشون از من جاعل تر است. معجزه صورت ؟! جای مسعود خالی. - بگم؟ این جایید؟صدو پنجاه ثانيه تموم شد ها. - هستم، هستم. - ترس، حرص، لجاجت، خستگی، عصبانیت، بی حوصلگی. - هرکدوم صورت رویه جور میکنه. چراغ سبز شده و ماشین ها راه می افتند. مصطفی راست می نشیند و راه می افتد. - محبت، دلسوزی. - اینا هم مدلای مختلف دارند، خب؟ - نه اینجا نه. توی دسته ی اول هرکدوم یه قالب دارند و آدم تشخیص می ده. ولی دسته ی دوم یک نقاب بیشتر ندارد. اون هم محبته. خیلی تشخیص سخت میشه.آدم دور می خوره... 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت‌‌_صدوچهاردهم4⃣1⃣1⃣ - یه سؤال بپرسم بدون مصلحت سنجی جواب بدید. - جون بخواهید.
🍀 ⃣1⃣1⃣ مصطفی دنبال چه چیزی است از این بحث های چالشی ؟ - سکوت که می کنی، می مونم بقیه ی حرفم رو بگم یا نه؟ به تقلا می افتم تا حرفی بزنم. - یه بحث رو که شروع می کنید سرگردانم می کنید. چون شما با پیش زمینه ی ذهنی و آمادگی برای گفت وگو می آیید، من در معرض ناگهانی قرار می گیرم. - حتما هم بین هدف من از بحث و جوابی که می خواید بدید. سرم را تکان می دهم. می خندد. - آقا مسعود گفته بود که به جای جواب مثبت، تکان سر مثبت دادید. مسعودی بسازم که چهارتا مسعود از آن طرفش بزند بیرون. باید مصطفی رااز ارتباط بیشتر محروم کنم. هرچند فکرنکنم حیثیتی مانده باشد که قابل دفاع باشد. - کاش دقیقا می دونستم برادرام درباره ی من به شما چی گفتن؟ - کدومشون چی گفتند؟ در کدوم دیدارمون ؟ در کدوم مرحله از آشنایی؟ - تا این حد؟ با خنده ادامه می دهد: - هرکدوم یه گفت وگوی خاص دارن ، یه مدل خاص دارن، به دیدگاه خاص، دیدار اول و دوم هم کار رو به جایی می رسوندن که دو سه روز که توی کوچه می رفتم باید لباس ضد گلوله می پوشیدم. حرف نزنم سنگین ترم. پارک می کند. پیاده می شویم برای خرید آيينه وشمعدان. زود می پسندم. آیینه قدی که می شود مقابلش راحت ایستاد و نگاه کرد. مصطفي پشت سرم می ایستد . - وقتی حرص می خوری، خوشمزه می شی. می ترسی، دل آدم می سوزه . خسته می شی ، مظلوم می شی. عصبانی که می شی آدم دوست داره یه کاری بکنه که آروم بشی . بی حوصله گی ت رو ندیدم، لجاجت هم که خدا نکنه... بی اختیار خیره می شوم به صورت خودم . - سه روزه همه اینها رو دیدید؟ - نه توی صحبت چند باره مون و کوه و تلفن هامون، دستم اومده؛ اما الآن چشمای متعجب هم دیدنیه. چشمانم را می بندم. . - حالا باشه خانومم. بقیه ی تحلیل ها شاید وقتی دیگر. دارد سرقیمت چانه می زند. شمعدان نمی خواهم. از بچه گی که خانه ی عروس و داماد می رفتیم همیشه سؤالم این بود که چرا شمعدان کنار آیینه ها خالی است. یک بارهم نشد یکی جوابم را درست بدهد و خاصیت این ها را بگوید. آستین مصطفی را می کشم. هنوز صدایش نکرده ام. نمیدانم دقیقا باید چه بگویم. سرخم می کند: - جانم؛ چیزی شده؟ - من شمعدون دوست ندارم. - ا چرا؟ زشته؟ - نه کلا! - یعنی اینا رو دوست ندارید یا کلاشمعدونی دوست ندارید؟ - گزینه دو - نمی خواید یه دور بزنید شاید به دلتون نشست، مدل دیگه؟ سرم را به علامت منفی تکان می دهم. می روم مقابل آیینه ها. به حالات مختلف صورتم فکر می کنم. سعی می کنم همان حال ها را در خودم جست وجو کنم و بعد تغییرات صورتی را ببینم، فایده ندارد؛ اما مصطفی درست می گوید. دقیقا من هم در مورد《سه تفنگدار》همین حالت ها را درک می کنم ومتناسب با آن ها برخورد می کنم. برخورد انسان ها با اتفاقات اطرافشان متفاوت است. گوشی را که برداشتم می دانستم دارم جواب یک ناشناس را می دهم و كاش برنداشته بودم! -سلام لیلا خانم ؟ - سلام بفرمایید. - شما من رو نمی شناسید... می نشینم روی صندلی. با کمی مکث و شمرده می گویم: - صداتون برام آشنا نیست. امری دارید؟ با تمسخر جواب می دهد: - عیب نداره ، من خودم رو معرفی می کنم. امیدوارم که از اشتباه بزرگی که دارید توی زندگیتون می کنید جلوگیری کنم. از لحنش حس بدی در دلم می افتد. با تردید می پرسم : - اشتباه ؟ ببخشید می شه خودتون رو معرفی کنید؟ - چرانشه ؟ من نامزد سابق مصطفی هستم. حرفش را می شنوم. نمی فهمم. ذهنم دوباره تکرار می کند و تازه انگار می فهمم. آب دهانم را به زور قورت می دهم. - کدوم ... کدوم مصطفی؟ 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت‌‌_صدوپانزدهم5⃣1⃣1⃣ مصطفی دنبال چه چیزی است از این بحث های چالشی ؟ - سکوت که می
مقدس🍀 ⃣1⃣1⃣ - طوری شده؟ این را با مکث می گوید. - تاکی کار داری؟ - می شه بگی چی شده؟ علي آرام همیشگی نیست. می ترسم از حالش؛ - می گم تا کی کار داری؟ باز هم صبر می کند: - تاشب، می خواستم یه خرده کاراموجلوببرم؛ اما اگه لازمه بیام. قرارمو کنسل می کنم. فقط على طوری شده. لیلا حالش خوبه؟ علی نگاهم می کند. دستم تیر می کشد. به هق هق می افتم. - صدای گریه ی کیه؟ على حرف بزن خواهشا. - می تونی قرارت رو کنسل کنی؟ صدای مصطفی بلند می شود: - بابا می تونم. می تونم علی، فقط تورو خدا حرف بزن. صدای لیلاست ؟ طوری شده؟ حرف بزن د لا مصب. چادرم را بین دندانم می گذارم تا صدایم را خفه کنم. - علی گوشی رو بده ليلا. صدای علی تحلیل می رود. همانطور که غمگین مرا نگاه می کند می گوید: - ببین یه ساعت دیگه خونه منتظرتیم. بیا. مصطفی به التماس افتاده است. نمی دانم این طوفان می خواهد چه کند با ما: - على قطع نکن. حداقل بگولیلاخوبه؟ بگو چی شده ؟ من تا برسم بی چاره می شم. - ليلا...!ليلاخوبیش بستگی به حرف های توداره، بیا بینیم باید چه کار کنیم؟ - ای خدا ! على قطع نکن. من الان راه می افتم. فقط یه لحظه صدای لیلا رو بشنوم. بی اختیار داد می زند: - صدای لیلا رو؟ صدای گریه شنیدن داره آخه؟ و قطع می کند. بلند می شود و بی رحمانه دستم را می گیرد و بلندم می کند. نگاه می کنم به گنبد امام زاده که بلند است و شب آخری که می خواستم تصمیمم را بگیرم ، متوسل شده بودم که از زندگی زمینی بلندم کند، اوجم بدهد تا آسمان. حالا هم دوست ندارم که غم ها زمین گیرم کند. کجای شادی ام غفلت بوده که تلنگر لازم شده ام ؟ چه قدر این غم تجربه اش سخت است. پدر مدام به من می گوید که دروغ است و صدای مادر که دعوت به صبرم می کند. صبر خوب است اگر بخواهی که اهلش باشی ! با خودش تامل می آورد و آرامش بعدش هم شیرین است، چون تو بی خطا عبورکرده ای. کمکت می کند که نخ تسبیح زندگی ات را خودت دانه دانه پرکنی و سر آخر گره بزنی. دلم معطل گره آخر بود! مصطفی با جت هم آمده بود به این زودی نمی رسید. روسری سر می کنم. مادر از دیدن من لبش را گاز می گیرد و علی اخم می کند. مصطفی مقابلم می ایستد و با تعجب نگاهم می کند. تازه یک روز می شد که توانسته بودم در چشمانش نگاه کنم؛ اما... - لیلا! رو می کند سمت علی: - علی چی شده ؟ چرا... می آید طرف من. بی اختیار عقب می کشم. تلفن دوباره زنگ می خورد. قلبم تیرمی کشد. حال خوبی ندارم. کنار تلفن هستم و با تردید گوشی را برمی دارم. علی دکمه ی بلند گو را می زند. - عروس خانم دزد! کشوندیش خونه تون؟ آب دهانم را قورت می دهم ونگاهم را به صورت متحیر مصطفی می اندازم. می آید سمت تلفن. خودم را جمع می کنم... - فکر کردی خیلی خاطرخواهته که جلسه ی ما رو تعطیل کرد؟ نه خوش خیال. اومد قضیه رو جمع کنه. جلسه رو هم انداخت بعد از ظهر. به زحمت لب می زنم. - شما ...چه نسبتی... با... خانواده ی مصطفی دارید؟ شماره ی... منو از کجا آوردید؟ - من دختر خاله ی مصطفی جانم. 《جان》 را چنان کشدار می گوید که سرم گیج می رود. - خودتو بدبخت نکن. از من گفتن. قطع می کند. مصطفی را نگاه نمی کنم؛ یعنی اصلا نمی توانم حرکتی بکنم. علی گوشی را از کنار گوشم می گیرد. همه ساکت اند. مادر، علی، مصطفی و من که چیزی تاجدا شدن روحم نمانده است. سرم را بلند می کنم. صورتش سرخ است. خم می شود و با دستانش صورتش را می پوشاند و بعد از لحظه ای پیشانی اش را به شدت فشار می دهد. رو می کند به علی: - این از کی زنگ زده؟ دفعه ی چند مشه؟ علی کنارش می نشیند. - تو فکر کن از دیشب. فکرکن چهار بار. فقط به داد برس. مصطفی نگاهم می کند. - هربارم لیلا خانم جواب داده؟ - آره. شماره ی گوشی شم داره. مصطفی راست و حسینی بگو. این کیه؟ چی می گه؟ راست می نشیند و به صورت من زل می زند. نگاهم را پایین می اندازم. حالم بد است. دلم برگه ای می خواهد که در آن آرزوهایم را بنویسم... 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج مقدس🍀 #قسمت‌‌_صدوشانزدهم6⃣1⃣1⃣ - طوری شده؟ این را با مکث می گوید. - تاکی کار داری؟
🍀 ⃣1⃣1⃣ آن سخنران دهه ی محرم می گفت : آرزوهایتان را بنویسید، بعد اگر عاقلانه فکر کنید می بینید که باید یکی یکی خط بزنید. اگر حقیقت بین نباشید و دل ببندید، خیلی زود طعم تلخی را می چشید. آن وقت یکی یکی آرزوهایتان به باد می رود آن هم با دست بی رحم دنیا. شما اگر آمادگی نداشته باشید، دل بستگی هم که دارید، رنجی می کشید که پاهایتان را خم می کند. کمرتان را می شکند. آرام بخش لازم می شوید. دنیا رنجش برای همه انسانهاست. برای خوبان بیشتر، به فکر خودتان باشید تا مدیریت رنج داشته باشید. بروید دنبال یک آرزو که به درد همه ی مردم عالم بخورد. اما خدایا ظرفیت سنجی می کنی و رنج می دهی... من چه کنم که حس می کنم این فراتر از ظرفیت من است. جدایی از مصطفی آن هم با این وضعیت... تلفن دوباره زنگ می خورد. همه صورت های منتظر را نگاه می کنم . بدون آنکه شماره را نگاه کنم، برمی دارم. پدر است. علی نیم خیز می شود که بلندگو را بزند. - سلام ليلا، ليلا... بابا. - سلام بابا . اشکم می جوشد. - گریه نکن که از زندگی سیرم بابا... مصطفی رو دیدی؟ - بابا... و دوباره اشک... على بلندگو را قطع می کند. - لیلاجان ! من تازه از هواپیما پیاده شدم. الآن هم باید برم سر جلسه، فقط حواست باشه بابا، زود قضاوت نکن، بذار مصطفی تمام حرفش رو بزنه، لیلاجان ! ببین مادرت چه طور زندگی رو اداره می کنه. بذار این اتفاق رو هم مادر مدیریت بکنه. فقط صبرکن تصمیم هم نگیر. باشه بابا جون؟ - بابا... - جانم، همه چیز درست می شه ، اینطور غصه نخور. گریه ات برای منی که دورم دردناکه، گوشی رو می دی به مادرت؟ منتظر مقابلم ایستاده است. گوشے را می گیرم طرفش و بلند می شوم. سرم گیج می رود. دستم را می گیرد و دوباره می نشاندم. مصطفی مقابلم روی زمین زانو می زند. نگاهم می کند. چرا پس تمام زبان بازیش را فراموش کرده است؟ چرا یک کلمه نمی گوید دروغ است؟ چرا زنگ نمی زند و هرچه از دهانش در می آید به این دخترک نمی گوید تا از زندگیمان برود بیرون. قضاوت نمی کنم؛ اما دیگر نمی توانم صبرهم بکنم. دستش را پیش می آورد و گوشه ی روسری ام را می گیرد. - لیلاجان ! باشه تو از من رو بگیر؛ اما حداقل تا شب صبرکن، ذهنت را کنترل کن. بعضی سوء ظن ها ویران کننده است خانوم. حتی حالا هم عاقلانه حرف می زند. ویرانه تر از این هم مگر می شود؟ چه طور کنترل کنم ذهنم را، وقتی که گیر افتاده ام بین حرف هایی که صدق و کذبش را نمی دانم. خودم را گم کرده ام. نگاهش می کنم ، دستش را می گذارد روی شقیقه هایش و بلند می شود و رو به مادر می گوید: - مامان جان، مراقب ليلا باشید، زود برمی گردم. - مصطفی کجا؟ - علی! می شه خواهش کنم لیلا را ببری بیرون، چه می دونم ببر پارک، کوه؛ فقط نذار این طوری گریه کنه. - این چه جوری می خواد رانندگی کنه؟ دنبالش می رود. اثبات برادری می خواهد بکند. به اجبار مادر می رویم مزار شهدا. البته من انتخاب می کنم. نمی توانم بین مرده های متحرک دوروبرم طاقت بیاورم. افسرده ام می کنند. دنبال زنده هایی می گردم تا روحم را طراوت بدهند! مرا از دنیای مردگان بیرون بکشند! 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت‌‌_صدوهفدهم7⃣1⃣1⃣ آن سخنران دهه ی محرم می گفت : آرزوهایتان را بنویسید، بعد اگر عاق
🍀 ⃣1⃣1⃣ اصلا فرق زنده و مرده چیست؟ چرا هیچ وقت فکر نکرده بودم که زنده تعریف دارد؟ نشانه ی زنده بودن اگر همین خوردن و خوابیدن باشد مسخره ترین تابلو است! می روم پیش شهدا. فرق است بین این ها و آن ها؛ آن هایی که ازتب و تاب جوانی شان گذشتند تاشور زندگی در دنیا جریان داشته باشد با این هایی که برای کم شدن یک لذت زندگی شان خدا را بندگی نمی کنند، برای به دست آوردن چند اسکناس بیشتر با هم مشاجره می کنند، برای جمع کردن آبروی دنیایی، آبروی انسان ها را زیر پا می گذارند. وقتی حس می کنم که دیگر پاهایم توان ندارد می نشینم کنار کسانی که گمنامند! اما می توانند مرا از این گمگشتگی نجات بدهند! - ليلا! بهتری مامان ؟ تازه متوجه مادر می شوم. نگاهش می کنم: - بهتریعنی چی؟ بهتر از چی؟ - من نمی دونم داره چه اتفاقی می افته، اما اینو تجربه کردم که عجله که می کنی چه تو تصمیم گیری، چه توی حرف زدن یا هرچی اولین کسی که ضرر می کنه خودتی. خیلی وقت ها هم این ضررها سخت جبران می شه. این دختره با تماس گرفتنش و حرفاش بیشتر از این که ضربه به روحیه ات زده باشه، اعتماد به آینده ات رو ویران کرده. اگر خدایی نکرده حرفش راست باشه برای توخیلی راحته گذشتن! اما اگه دروغ گفته باشه تمام آینده ای که مصطفی و تو با حسن اعتماد می خواستید بسازید، دچار مشکل می شه. مگه این که درست نگاه کنی. متوجه حرف مصطفی شدی؟ اصلا نگران این نبود که این دختره چی گفته. نگران حال توبود. نگران آینده ای بود که ذهن تورو توش ویران شده می دید. - مامان جان! من طاقت هیچ کدومو ندارم. همراه مادر زنگ می خورد. حماقت انسان آبادی را ویران می کند. اگر آباد باشی واحمق نباشی، حسادت های دیگران بی چاره ات می کند. پناهگاه می خواهم که از هر دو به آن پناه ببرم. مادر دستم را فشار می دهد و می گوید: -دخترم بیدی نیست که با این بادها بلرزه. سر مزار دایی منتظریم. من اما بید مجنونم که مدام قلبم می لرزد و دگرگون می شوم . - می دونی لیلاجان! همیشه شیطون می گرده و می گرده تا بهترین رو خراب کنه. بهترین عمل، بهترین فکر، بهترین رابطه، حالا افتاده به جون تو و مصطفی. چون زیباترین و قیمتی ترین رابطه ها بین فرزند و والدین بعد هم بین زن و شوهره. تو ضعف نشون نده عزیزم. - من ضعیف نیستم مامان! اما ضربه محکمه. گاهی یه ضربه برا یه آدم قوی کفایت می کنه. - نه عزیزم. اتفاقا اگه شما قوت نشون بدی هر ضربه ای ضعیفه. جسم نیست که با یه تیرتموم بشه. حرف روحه مادر. روح تا بی نهایت توان داره . - بی نهایت خداست مامان. اشتباه نگیرید.. - آفرين! همینو می خواستم بشنوم. تا خدا رو داری تا خطایی از تو سر نزده قوی هستی، هیچ اتفاقی هم نمی تونه زمینت بزنه. فهمیدی لیلاجان ؟! هیچ اتفاقی؛ چه بد، چه بدتر. صبر کن ببین دقیقا چی شده؟ کمک بخواه. تکیه کن. خودت بهتر می دونی مادر. نمی دانم چگونه از کنار شهدای گمنام بلند می شوم تا بروم پیش دایی ای که همیشه وقتی علی لبخند می زند، یاد او می افتم. کنار مزار دایی که می رسم، انگار شانه ای پیدا کرده ام تا سر روی آن بگذارم . دوباره گریه ام می گیرد. مادر هم با من آرام گریه می کند. می دانم به خاطر دل من است که بی تاب است، والا رنج دنیا که تقدیر نوشته اش بوده و هست و آن قدر هم با رضایت در آغوش گرفته که دنیا اگر انسان بود، حتما دست در گردن مادر، عکس یادگاری جهانی می گرفت. آوار می شوم کنار مزار. دیگر برایم مهم نیست چادرم خاکی شود و اتویش به هم بخورد. رنگ دنیا کاملا پاک شده و حالا مات مات است. قبلا گاهی فکر می کردم سبز است. یک وقتی آبی آسمانی بود. با پدر بزرگ، مادر بزرگ که زندگی می کردم زرد و سبز و آبی با هم بود. همین هم می شد که گاهی آرام بودم، گاهی پرنشاط . گاهی شدیدا درون گرا. خیلی که احساس تنهایی می کردم، طوسی می شد. نه سفید و نه سیاه. این رنگ روزهایی بود که دلم می خواست فراتر از محدوده بدنم، روحم را پرواز بدهم و بیایم در آغوش خانواده، بال بال می زدم تا کمی آرام بگیرم. روزهای طوسی ام را دوست نداشتم. حسرت می کشیدم برای نداشته هایم و حاضر نبودم که داشته هایم را ببینم و آرام شوم و خودم را رنج می دادم. همیشه فکر می کردم بدتر از این نمی شود؛ وشد و شد و شد و... 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت‌‌_صدوهجدهم8⃣1⃣1⃣ اصلا فرق زنده و مرده چیست؟ چرا هیچ وقت فکر نکرده بودم که زنده تع
🍀 ⃣1⃣1⃣ حالا این برزخ قرمز و نارنجی که در آن، رنجش از همه بیش تر است. در سرزمینی هستم که رنگ هایشان برایم معنا ندارد، مقابلم جنگل وحشتناک آتش است . - سلام عزیزم! وای لیلا جون! الهی بمیرم! فرصت نمی کنم که از جایم بلند شوم. مادر مصطفی در آغوش می گیردم و من سعی می کنم که گریه نکنم. ضعیف نباشم مقابل کسی که نمی دانم دوست است یا.. وقتی از آغوشش جدایم می کند، به صورتش نگاه نمی کنم. دقیقا کنارسمت چپ قاب دایی، مصطفی نشسته و سمت راست علی و من. به صورت علی نگاه می کنم. ابروهایش را به هم کوک زده اند و پلکی که نگاهش را تنگ کرده و زوم شده روی صورت من. به مصطفی نگاه نمی کنم. دست مصطفی دراز می شود. مادرش لیوان های آب میوه را می گیرد. تعارف مادرم می کند و من، برنمی دارم. فلجم انگار. دستم را می گیرد و حلقه می کند دور لیوان. - بخور عزیز دلم. چرا دیشب زنگ نزدی؟ چرا ان قدر خودت رو اذیت کردی؟ دوباره سرم را می بوسد. - بخور دخترم. بخور، برات همه چیز رو تعریف می کنم. این مصطفی رو هم همین جا فلکش می کنم که نذاشت برات همه چیز رو بگم. وای خدایا پس چیزی بوده و هست. لیوان از دستم می افتد. علی می گیرد. کمی روی قبر می ریزد. - ليلا! فریاد على است. می آید روی قبر. لیوان را می گذارد روی لبم و با تحکم می گوید: - بخور! اگر آنها نبودند حتما می گفت: - دوباره عجله کردی ؟ یک کلمه رو چسبیدی و بقیه رو نشنیدی؟ یه جزء از یه کل؟ ولی آرام می گوید: - بخور! زدی لباس دایی رو از ریخت انداختی. الان حوریه هاش چندششون می شه. لباس حریر به این گرونی، لک شد. اگر رفتی بهشت، سطل سطل آب آناناس روت خالی کردند، شکایت نکنی ها! جرعه ای می خورم. بقیه می خندند، صدای خنده ی مصطفی را نمی شنوم. - شیرین؛ دختر خواهرمه!دختر بزرگشه! از کوچیکی هم بازی مصطفی بود؛ اما خب با این که خواهریم خیلی شبیه هم نیستیم. بچه هامونم شبیه هم بزرگ نکردیم. ولی ارتباطمون رو حفظ کردیم . شیرین و مصطفی اصلا مثل هم نیستند. اما شیرین نمی خواد این رو قبول کنه و فکر خودش رو عوض کنه. ما رسم نداریم که پسرامون دیر ازدواج کنند، مصطفی کلی با خودش جنگیده و منتظر شده تا شیرین ازدواج کنه. اتفاقا با یکی تو دانشگاه آشنا شدند، یه سالی دوست بودند، ازدواج هم کرد. ما که برای مصطفی جان آستین بالا زدیم، متوجه شدیم که توافقی طلاق گرفته و پنهان کرده. حالا افتاده به تقلا شیرین پیش ما هم اومد، اصرار داشت که عوض شده. مصطفی رو راضی کنیم. راستش من به بچه هام هیچ وقت زور نمی گم. حتی تو دین داری هم براشون راه درست و کج رو می گم، نصیحت هم می کنم، بعدش می گم مختاری. وقتی شیرین این حرفا رو زد همون جا زنگ زدم مصطفی، اومد رو در رو صحبت کردم. مصطفی به اون هم گفت که تصمیمش عوض نشده. مسیرشون جداست. حتی بهش گفت که برگرده سرزندگیش. ولی مثل اینکه نمی خواد درست زندگی کنه. یادته روز خواستگاری گفتم مصطفی خودساخته است؟ جنگ و گریز کرده تا به این جا رسیده، هیچ وقت هم غلط اضافه نکرده مادر. شیرین دیشب و امروز هرچی گفته ی خیالات خام خودشه. دوباره صورتم را جلو می آورد و می بوسد. - ولی لیلاجون! من نمی ذارم غلط شو ادامه بده. خودم جلوش رومی گیرم. اول گفتم بیام پیش شما. الان هم می رم خونه ی خواهرم. حتی اگر شده رابطه مو باهاشون کنم، نمی ذارم شما رابطه تون به هم بخوره. دستم را می گیرد. چه قدر گرم است. تازه می فهمم چه قدر یخ کرده ام. لرز می کنم. - چه قدر سردی؟ کسی پالتویش را می اندازد روی دوشم و به زور بلندم می کند. چند قدمی دور می شویم در پناه عکس ها که قرار می گیریم می گوید: - ليلا! می دونی اگر ریحانه این قدر خاک وخلی باشه چه کارش میکنم؟ جوابش را نمی دهم. به زحمت راه می روم. می کشدم جایی که آفتاب افتاده و هردو می نشینیم. - حرفای مصطفی رو بشنو. داغونش کردی با قضاوت زود هنگامت. بعد هم قبول کن با اون دختره روبه رو بشی. به خاطر آرامش یک عمر خیال خودت. به خاطر این که حرفا رو مستقیم بشنوی و تمام زندگیت، لحظه لحظه گزارش و تلفن و حرف دیگرون نشه. - یعنی راست میگن؟ - اوف ! چه عجب یه کلمه حرف زدی از صبح تا حالا ! باهاش که صحبت می کنی نگاهت فقط به دماغش باشه! با تعجب نگاهش می کنم. - دماغش؟ با دستش دماغش را می گیرد و می کشد. - اگه دراز شد دروغ گفته، اگه نه که میشه اعتماد کرد. علی! - باور کن. من این همه مدت که باهاش رفت وامد کردم به توصيه ی مسعود، مدام راستی آزمایی دماغی کردم که قبول کردم دومادمون بشه. هردو می زنیم زیر خنده. دماغم را فشار می دهد و می گوید: - برم به بابا زنگ بزنم. خیلی نگرانه. یکی یه دونه... 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت‌‌_صدونوزدهم9⃣1⃣1⃣ حالا این برزخ قرمز و نارنجی که در آن، رنجش از همه بیش تر است. د
🍀 ⃣2⃣1⃣ و می رود. سرم پایین است. کفش های قهوه ای بندی که مقابل چشمانم قرار می گیرد، چشمانم را می بندم. بوی عطرش را می شنوم. می دانم که حالا مقابلم نشسته است. چشمم را که باز می کنم لیوان را می بینم و دستش... صدایش گرفته ، صورتش انگار تیره تر شده، به زحمت آرام صحبت می کند: - خواهش می کنم بقیه ی این آب میوه رو بخور. رنگت خیلی پریده. لیوان را می گیرم. کمی می خورم. معده ام را آرام می کند. - می دونستم که زندگی سختی داره . برام زیاد پیش اومده؛ اما فکر نمی کردم همون روزهای اول زندگی مشترک سراغم بیاد. به دور و برم که نگاه می کردم می دیدم خیلی ها که ازدواج می کنند، سر خرید و حرف و حدیث و توقع و مهر و تالار و این جور چیزها اوقاتشون تلخ می شه و رنج می برند. خیلی از خدا ممنون بودم که من خارج از همه ی این ها توی یه گود دیگر دارم میل بلند می کنم، با ضرب کس دیگر می چرخم . مرشدم را درست انتخاب کردم. مکث می کند و دستم را بالا می آورد تا بقیه ی آب میوه را بخورم. - مطمئن بودم و هستم که تو هم توی گود با خودم هستی و جدا نیستیم؛ اما حواسم نبود که ممکنه از بیرون هم ضربه بخوریم. ليلا! این رو من نمی تونم کاری بکنم. تو هم نمی تونی کاری بکنی. دارد فرار می کند. دارد خودش را آزاد می کند. این چه استدلالی است. - ليلا! من نمی تونم جلوی نقشه های آدم های دیگه رو بگیرم. همون طور که نمی تونم جلوی شیطون رو بگیرم. من و تو قله ی قاف هم بریم، از آدم های شیطون صفت دوری هم بکنیم، باز هم وسوسه ی شیطون هست. هوا و هوس من و توهم هست. - پس راحت بگید هیچ شیرینی کاملی نیست. همیشه رنج هست. سختی هست. دعوا هست. نفس عمیقی می کشد. لیلای من! عزیز من! این خاصیت دنیاست. به خدا حرف و استدلال من نیست خانمم. حس می کنم خون بدنم که منجمد شده بود راه می افتد و راه می گیرد توی تمام رگ هایم. - نمی تونم دنیا رو عوض کنم یا نمی شه مردمش رو کاری کرد. اگه همش نگاهت این باشه که دنیا شیرینه، همه ی لحظه هاش باید لذت بخش باشه، وقتی یه شیطنت از هر کسی بیاد وسط، تلخیش فریادت رو بلند می کنه؛ اما اگر حواست باشه که دنیا تلخی هم داره ، سختی داره ، اون وقت دنبال شیرینیش که می ری، موانع رو درست می بینی و می تونی ازش عبور کنی. لجم می گیرد. اعصابم به هم می ریزد. چقدر تلخ حقیقت ها را توی صورت من می زند : - حتما الآن من باید از بدی شیرین عبور کنم. از اون ناراحت هم نشم. از خاصیت دنیا بدم بیاد. دستانم را می گیرد. نگاهش نمی کنم. نفس بریده بریده ای می کشد. می گوید: - ليلا! می دونم که منظورم رو متوجه شدی. فقط، همیشه همین جور بمون. - ولی من دلم نمی خواد این طور جلو بره... - صبح تا حالا هرچی این بیست و شش ساله رو مرور می کنم، سخت تر از لحظه دیدنت توی خونه تون نداشتم. منم دلم نمی خواد. الآن درسته من و تو اینطور مقابل هم نشسته باشیم؟ من طاقت دیدن چشم های گریان تو رو ندارم. نمی دونی از دانشگاه چه جوری اومدم. تا حالا اگه دووم آوردم فقط به خاطر اینه که بتونم آرومت کنم. هرکاری که فکر می کنی، هر راه حلی که پیشنهاد بدی، هر مسیری که بگی، فقط ... فقط ... بلند می شود. چند قدم دور می شود. نگاهش می کنم. سرگردان شده است. مثل سرگردانی من، برمی گردد سمتم. دستش را دراز می کند. - بلند شو لیلا ! خواهش می کنم. یخ کردی می ترسم سرما بخوری. بلند شو خانمم. بد حرفی زدم انگار، این قدر که کم بیاورد. بلند می شوم. پالتوی علی روی دوشم سنگینی می کند. برش می دارم. از دستم می گیرد و راه می افتد: - هیچ وقت از من دوری نکن ليلا! هروقت هم هر مشکلی پیش آمد، اول سنگینی بارش را به خودم بده. منتظر بودم که گله ای از طعنه ام کند. یا حداقل به حرفم جواب تندی بدهد؛ اما بی خیال همه ی این هاست. خیره ی عکس شهیدی شده ام که ابروهای پیوسته دارد، چشمان درشت قهوه ای رنگ. خوشگل است به جای برادری. - ليلا... بی اختیار نگاهش می کنم و تا می آیم نگاهم را از چشمانش بدزدم زیر چانه ام را می گیرد: - محرومم نکن... چشمانم را می بندم، طاقت ندارم. می فهمد. دستش می افتد. - می تونم بپرسم چرا به این شدت به هم ریختی؟ 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت‌‌_صدوبیستم0⃣2⃣1⃣ و می رود. سرم پایین است. کفش های قهوه ای بندی که مقابل چشمانم قر
🍀 ⃣2⃣1⃣ بقیه ی حرفش را که نمی زند توی فکرم ادامه می دهم : - آن هم از یک تلفن؟ آن هم بدون تحقيق ؟ آن هم وقتی که من بودم تو نخواستی که از من بپرسی؟ - آدم ها به خاطر چند چیزغصه می خورن: یا به خاطر تمام ناخوشی هایی که نداشتند؛ با این که الان براشون یه خاطره شده، یا به خاطر نگرانی که برای خوشی آینده شون دارند. گاهی رنج و غصه ای که بار دوش آدم می شه از دل خود آدمه. از حسادتیه که به خاطر مقایسه داشته های دیگران با نداشته های خودش می کنه. خوشی های زیاد کسایی که می بینه با خوشی های کم و ناخوشی های زیاد خودش. دوباره ساکت می شود. - ليلاا هنوزم نگام نمی کنی؟ بهم بگواز چی نگران شدی؟ هنوز زود است که ذهنیتم را پاک کنم. هنوزی که شیرین را ندیده ام. حرفایش را نشنیده ام. هنوزی که مصطفی نتوانسته است قانعم کند. هنوزی که ... - می دونی لیلا، آدما دوست دارن بهترین باشن، انسان باشن؛ اما همیشه سر راه خوب شدن پراز مانعه... - چه مانعی؟ - موانع بعضی وقت ها چیزهاییه که بدند اما آدم دوستشون داره و عادت کرده به انجامش، اما به روح و روانت آسیب می زنند، از خدا جدات می کنند، خرابت می کنند. گاهی هم خوبی هایی هستند که تو از اونها بدت میاد و حاضرنیستی بری سراغشون. چون عادت به بدی داری. بعضی وقتها هم مانع می شه همین بلایی که یکی دیگه سرتومی آره. امروز شیرین، فردا شاید هم کلاسیت، شاید برادرت، شاید فرزندت، شاید همسرت. دلم می خواهد موهای صافش را که از وسط فرق باز می کند از ته بزنم تا این قدر بی رحمانه تلخی دنیا را برایم تفسیر نکند: - بعدا حتما می خواید بگید که من باید از این موانع عبور کنم. باید از بدی هایی که دوست دارم دست بکشم ، سواغ خوبی هایی که دوست ندارم برم ، از همه بگذرم و حتما باید محبت هم بکنم، پیش خودم دلیل هم بیارم که عملشون بده؛ و الا خودشون رو نباید دور انداخت. همه ی آدم ها ممکنه باعث امتحان من باشند. نه دلگیر بشم و نه دل خوش. این ها را با لحن عصبی می گویم. دستانش را بالا می آورد به حالت تسلیم: - باشه عزیزم ، باشه خانومم، الآن وقت این بحث نیست. لیلاجان! - لیلاجان گفتن هایش را دوست دارم، اما نه الآن و با این حال زار. حرف هایش را نمی توانم به این راحتی بپذیرم. حس می کنم راست می گوید اما زور می گوید. - بریم لیلاجان ! بریم توی ماشین. این جور برات خیلی نگرانم. توی راه می ایستد. برایم معجون می گیرد. معجون خوردن برای من، یک نوع شکنجه ی مدرنه. بی میلم. بنده ی خدا جرئت همه جور مانور را از دست داده است. علی زنگ می زند. - سلام خواهری کجایید؟ - سلام همین جا! - راستی لیلا، دماغش چه قدر شد؟ بی اختیار برمی گردم و صورت مصطفی را نگاه می کنم. البته زوم می کنم روی دماغش. - دماغش چه قدر بود؟ می خندم . - ضایع! نکنه نگاه کردی به دماغش؟ و می خندد. - ليلا! دماغش قبلا چه قدر بود. می دونی؟ صدای خنده ی علی و من بلند است. مصطفی گوشی را می گیرد. علی دارد صحبت می کند و مصطفی ساکت گوش می دهد. - یعنی علی! یک دماغی برات بسازم که تا آخر عمرت مجبور بشی هرماه عملش کنی. وقطع می کند. - خدایا شکرت حداقل کنار همه ی این سختی ها نعمت علی هست که مثل قاشق چای خوری عمل می کند. همراهم را می گیرد مقابلم؛ اما رهایش نمی کند. - چایی تلخه. هر چه قدر هم که شکر تهش باشه اگه هم نزنی مزه ی تلخ رونمی تونی از بین ببری. قاشق چای خوری نقش بزرگی داره توی شیرین کردن و رفع تلخی ها. چایی داغ رو نمی شه با انگشت هم زد. هردو دقیقه یکبار قاشق را پر می کند و می دهد دستم، از ترس تصادف قاشق را از دستش می گیرم. وقتی که می رساندم، می گوید: - لیلاجان ! باور کن که من اسیر توام، نی اسیر عدو. چشمانم را می بندم. نگاهش می کنم. چشمانش را بسته و سرش را به پشتی صندلی تکیه داده است. مصطفی هم مثل على، مثل دوقلوها، با محبت یک زن زنده است. می گویم: - کی بریم کوه؟... 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#ڪات_ڪتابـــــ🎬📚 ‌•• عنوان‌ڪتاب: "خاطرات سفیر" •• نویسنده‌‌ڪتاب: نیلوفر‌شاد‌مهری •• موضوع‌ڪتاب: خاط
🚁 ⃣ چندتا پذیرش داشتم از چند تا دانشگاه معتبر، مهم‌ترینش ENSAM پاریس بود. انسم‌ها اکل‌های ملی ممتاز مهندسی‌ان که اعتبار خیلی بالایی دارن، دانشجوی خوب و توانمند می‌گیرن و به اندازه کافی هم امکانات در اختیارش قرار می‌‌دن. هزار تا فکر و خیال می‌اومد توی سرم و می‌رفت و ذوقم رو ۱۰ برابر می‌کرد. خیلی خوشحال بودم که میتونستم دانشجوی انسم باشم. چقدر خوبه این سیستم دانشگاهی که برای میزان علم دانشجو و توانمندی‌های علمی‌ش اینقدر ارزش قائله. استادی که قرار بود استاد راهنمای تزم بشه یه نامه برام فرستاده بود که بیا همدیگر رو ببینیم‌. اون موقع ساکن شهر توغ بودم. با یه خانواده فرانسوی زندگی می کردم؛ چیزی شبیه دختر خونده. رفتم یه بلیط رفت و برگشت گرفتم برای دو روز بعد. یه ساعتی بود که رسیده بودم پاریس. جلوی در انسم بودم؛ یه بنای خیلی قدیمی و زیبا و اصیل. رفتم تو. چند دقیقه بعد، با راهنمایی برگه ای که توش بخش پذیرش و نگهبانی داده بودن دستم، رسیدم به دفتر استادی که مدیریت تز من رو قبول کرده بود؛ یه خانوم خیلی خیلی یخ و سرد. در زدم و خیلی مودب رفتم تو و با یه لبخند سلام کردم. به هر حال به اندازه کافی برای اینکه دانشجویی اون اکل بودم ذوق داشتم که قیافه سنگی استاد نتونه لبخند رو بپرونه! استاد بایه نگاه مبهوت سر تا پام رو برانداز کرد و بعد از یه مکث کوتاه جواب سلامم رو داد. ازم خواست بشینم. شاید ۱۰ ثانیه به سکوت گذشت. منتظر بودم ازم سوال کنه؛ اگرچه همه چیز رو میدونست که قبولم کرده بود. رزومه و سوابق تحصیلی من دستشون بود. من هم خیالم از همه چیز، به خصوص توان علمی و سطح تحصیلی‌م توی دوره های قبل، راحت راحت بود. برای همین اتفاقاً من بیشتر مایل بودم که ازم سوال کنه؛ از اینکه چه ایده هایی دارم، از اینکه چیزی تو سرمه و چه جوری می خوام به نتیجه برسونمش ... جواب همه‌ش رو آماده کرده بودم و داشتم فکر می کردم باید از کجا شروع کنم. خیلی خوشحال، منتظر شروع گفتگو بودم که خانوم دکتر، در حالی که با دست به سر تا پای من و حجابم اشاره می کرد، گفت: تو همین جوری می خوای بیای توی دانشگاه؟ انتظار همه جور حرفی رو داشتم به جز همین یکی رو! اما ... خب، نیازی به از قبل فکر کردن نبود. جوابش خیلی واضح بود. گفتم: البته!... 📚 ✏️نویسنده: نیلوفر شادمھری ...⌛ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#خاطرات‌سفیر🚁 #قسمت‌‌_اول1⃣ چندتا پذیرش داشتم از چند تا دانشگاه معتبر، مهم‌ترینش ENSAM پاریس بود. ا
🚁 ⃣ تلفن رو برداشت و زنگ زد به یه نفر دیگه که اون موقع نمی دونستم کیه. آقایی که قیافه‌ش اصلا شبیه فرانسویا نبود، اما ژست و اداهاش چرا، اومد توی اتاق دستش رو آورد جلو که دست بده. دستام رو روی هم گذاشتم و عذرخواهی کردم و توضیح دادم که من مسلمونم و نمیتونم با شما دست بدم. بعد‌ها فهمیدم اون آقا، که معاون رئیس اون لابراتوار بود، خودش یه مسلمون مراکشیه؛ از اون افرادی که اصرار دارن از خود اروپاییا هم اروپایی تر رفتار کنن! آقاهه یه نگاهی کرد به خانوم استاد و با هم از اتاق بیرون رفتن؛ اما به مدت فقط چند ثانیه. آقاهه یه جوری بود. خدا رو شکر می کردم که اون استادم نیست. استاد اومد تو بدون اینکه بخواد چیزی درباره من بدونه، گفت: فکر نمی‌کنم بتونیم با هم کار کنیم؛ به خصوص که توهم میخوای اینجوری بیای دانشگاه ... غیرممکنه ... اون هم توی انسم! توی سرم، که تا چند دقیقه قبل پر از ولوله و هیاهوی حرف های جور واجور بود، یهو ساکت شد؛ اما صدای فریاد و اعتراض دلم رو می‌شنیدم. بلند شدم. خیلی سخت بود؛ ولی دوباره بهش لبخند زدم. گفتم: ترجیح میدم عقایدم رو حفظ کنم تا مدرک دکتری انسم رو داشته باشم. گفت: هر طور می خوای! توی قطار، موقع برگشتن به شهر خودم، به این فکر می کردم که میزان دانش و توانمندی علمی‌م چقققدر توی این کشور مهمه ... و خب البته اینکه موهام دیده بشه مهم‌تره! نمیدونم چرا بغض کرده بودم. به خودم گفتم: چته؟ اگه حرفی رو که زدی قبول نداشتی و همینجوری یه چیزی پروندی که بیخود کردی دروغ گفتی؛ اما اگه قبول داری، بیخود ناراحتی. تو بودی و استاد. اما خدا هم بود. ان شاءالله که هرچی هست خیره. یه هفته بعد برای ثبت‌نام توی لابراتوار سه‌په‌ان‌ای دانشگاه آنژه عازم شهر آنژه شدم... 📚 ✏️نویسنده: نیلوفر شادمھری ...⏰ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#خاطرات‌سفیر🚁 #قسمت‌‌_دوم2⃣ تلفن رو برداشت و زنگ زد به یه نفر دیگه که اون موقع نمی دونستم کیه. آقای
🚁 ⃣ اون روز همه ی انسمی های پاریس دعوت بودن لابراتوار ما خانم استاد بوشقد محترم رو که یادتون هست؟ همونی که هیچ خوش نداشت من با اون حجابم دانشجوی انسم باشم به این دلیل که غیر ممکن بود و استاد اوست عزیز که متقاعد شده بود من دانشجوی انسم نباشم به خصوص که به اقایون دستم نمیدم! و وای وای اِه اِه دختره‌ی مسلمون روز موعود توی LBL بودم . چقدر خانم استاد بوشقد سختش بود طفلی، شماهم اگه بودید پدرتون در میومد . اون هم وقتی مجبور بودید ۷ ساعت تموم نشون بدید اصلا متوجه‌ی حضور تنها محجبه‌ی جمع نشدید . کسی که دست بر قضا دور میز کنار شماهم نشسته و از شانس بد شما خودکارتون که همه‌ی حواستون بهش هست می‌افته توی بغل طرف و شما نهایتا مجبورید به طرز یهویی متوجه‌ی حضورش بشید!! اون هم وقتی که بهتون لبخند میزنه و خودکارتون رو میده دستتون. -سلام خانم بوشقد . +اوه ، سلام شمایید ؟! عجب . برای من مثل این بود که یه مادری بعد از به دنیا اوردن بچش بگه ، اوه من بچه داشتم؟! ناهار مهمون لابراتوار بودیم اون هم توی رستوران چینی‌ها . بوی مارمولک پخته فضای رستوران رو گرفته بود . پرفسور قشیه توضیح داد که همه ی رستورانای اطراف رزرو بودن و اون از این فرصت استفاده کرده تا ما با غذاهای چینی آشنا بشیم . من نمیفهمم آخه موش برشته هم آشنا شدن داره؟ یکی از دخترای انسم پاریس سمت راستم بود . اسمش سلین بود . گفت :ببخشید ،چقدر این مانتوی شما قشنگه . این لباس محلی شماست؟ -نه این یکی از پوشش های رسمی کشور منه . برای وقتی که یه خانم میخواد از محیط خونه بیرون بره این نقوش هم نقوش سنتی ایرانه . +شما ایرانی هستید؟ -بله +وای چه جالب... و سر صحبت باز شد درباره ی همه چی و خیلی زود رسید به غذاهای چینی . از سلین پرسیدم : تو میخوای چی سفارش بدی؟ +فکر کنم صدف بخورم . خیلی خوشمزه است . البته به کیفیت صدف و نوع پختشم بستگی داره . راستی شما توی ایران صدف میپزید؟ -نه...! سرم رو کردم توی منو بلکه چیزی پیدا کنم، اما فایده نداشت . ای بابا معقول ترین غذاش حلزون و سبزیجات بود که هیچ تناسبی با عقل ایرانی نداره . ناچار قید غذا رو زدم و رفتم سراغ سوپ ها . یکی یکی خوندم ببینم توی هرکدوم چی پیدا میکنم یکی یکی خوندم ببینم تو هرکدوم چی پیدا میشه. قالب شون یا گوشت پرنده داشت یا چرنده!! جز یکی... 📚 ✏️نویسنده: نیلوفر شادمھری ...⏰ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#خاطرات‌سفیر🚁 #قسمت‌‌_سوم3⃣ اون روز همه ی انسمی های پاریس دعوت بودن لابراتوار ما خانم استاد بوشقد
🚁 ⃣ به سلین گفتم: ببخشید این کلمه ای که نوشته چیه؟ گوشته؟ _نه! یعنی آره‌ . تقریبا گوشته. سفارش غذا رو دادم. یه سوپ و یه سالاد. سفارش بقیه چی بود؟؟ یه پیش غذا و یه پرس غذای حسابی و سالاد. پیش دستی کردم و برای سلین که یکم از نوع سفارش من متعجب شده بود، از عشق وافر ام به سوپ و سوپی جات تعریف کردم. چشمتون روز بد نبینه. کاسه سوپ رو که گذاشتن جلوم چشمام گرد شد. اونقدر ازش فاصله گرفتم و چسبیدم به صندلی که نزدیک بود صندلی چپ شه!! نامردا!!!!! حالا چون من حلزون و گوشت و صدف نمیخوردم، باید سوپ ملخ بهم میدادین؟؟!! از کجا میدونستم ملخ پخته و یهو پر نمیزنه بیاد روی سر و صورتم؟؟!!! تصمیمم رو گرفتم... با خودم گفتم: فقط سالاد رو میخورم. تو یه فرصت مناسب که جماعت مشغول لمبوندن و حرف زدن ان،شوم رو با ملخ هاش به یکی از گارسون ها تحویل میدم. شروع کردم به خوردن سالاد کاهو که تو برگ کلم و پنیر هم کنارش بود. سلین گفت: عه ! پس چرا سوپ نمیخوری؟؟ گفتم: خب ، خیلی گشنه ام نیست. یکیش رو بیشتر نمیتونم بخورم، ترجیح میدم سالاد بخورم. درسته که سوپ فوق العاده است. اما سبزیجات خیلی برای سلامتی بهتره. من از سر بی غذایی و گشنگی کاهو میخوردم و اطرافیان در وصف رژیم و غذاهای گیاهی حرف میزدن و هی من رو تشویق میکردن و می ستودن. غذای بقیه و کاهوی من که تموم شد، نوبت به دسر شد. توی منوی دسر ها، دنبال یه دسر بزرگ و حجیم میگشتم . بلکه به زور و ضرب دسر ، یکمی سیر شم، همه سفارش مون رو دادیم. هنوز آخرین جملات حضار در تحسین رژیم من تموم نشده بود که گارسون ، جلوی چشم اون جماعت رژیم پرست، یه ظرف بزرگ بستنی گذاشت جلوی من، چهار_پنج تا گلوله خوشگل بستنی، با شکلات و خانه و توت فرنگی و یه مشت فشفشه و جنگولک روش. با چنان عشقی به بستنی نگاه میکردم که جرئت سوال کردن بای هیچ کس نبود. همیشه معتقد بودم ، نباید برای حرف مردم ، اهمیت قائل شد... 📚 ✏️نویسنده: نیلوفر شادمھری ...⏰ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#خاطرات‌سفیر🚁 #قسمت‌‌_چھارم4⃣ به سلین گفتم: ببخشید این کلمه ای که نوشته چیه؟ گوشته؟ _نه! یعنی آره‌
🚁 ⃣ ساعت ۶ عصر از دانشگاه برگشتم خوابگاه یه راست رفتم توی آشپزخونه بادوتا سیب زمینی و یه بسته پنیر پیتزا و سس مایونز . خداوند ان شاءالله هر آینه بر قبر مخترعش نور بتابانه. اولی رو بزاری توی ماکروفر بپزه و بعد دومی و سومیش رو سس بریزی روش و بخوری تا غم دنیا یادت بره . داشتم میخوردم و کِیف میکردم و غم دنیا یادم میرفت که یهو سمیه وارد آشپزخونه شد و صاف اومد نشست اون طرف ، تقریبا روبه روی من . و من غمباد گرفتم . سمیه یه دختر الجزایری بود که روزای قبل توی بحث طرف عمر رو گرفته بود . سلام و علیکی کرد و پرسید : به نظر تو خدا وجود داره ؟ -نداره؟ +چرا داره . اما نمیدونم چجوری باید اثباتش کنم . نیم ساعتی سر این مسئله صحبت کردیم و من یاد بچگیام افتادم . اون روزا که چهار پنج سالم بیشتر نبود و مادرم که تموم موفقیتام رو از ایشون دارم ، به من گفت: بیا بازی کنیم . تو یه مسلمونی و منم یه کافرم . ببین میتونی به من ثابت کنی که خدا وجود داره؟ و من چقدر این بازی ها رو دوست داشتم . بعد از موضوع اثبات خدا . سمیه بدون مقدمه گفت : میدونی ، من نماز نمیخونم . نه اینکه مخالفش باشم . اما مطمئنم خدا خیلی بزرگتر از اونه که بخواد بابت این چیزا ناراحت بشه . ادامه داد: البته روزه میگیرم ها ، خیلی هم یه خدا معتقدم . فکر کردم اگه این دختر نمیخواست کسی قانعش کنه که نماز بخونه ، اصلا این مسئله رو مطرح نمی کرد . اینه که مطمئن شدم فقط دنبال بهونه است تا دوباره نمازش رو شروع کنه . 📚 ✏️نویسنده: نیلوفر شادمھری ...⏰ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#خاطرات‌سفیر🚁 #قسمت‌‌_پنجم5⃣ ساعت ۶ عصر از دانشگاه برگشتم خوابگاه یه راست رفتم توی آشپزخونه بادوتا
🚁 ⃣ خونسرد گفتم : خب بیخود روزه میگیری . دیگه نمیخواد بگیری . گفت : واسه چی؟ گفتم : واسه چی بگیری ؟ گفت : واسه اینکه اگه نگیرم گناه داره . گفتم : کی گفته گناه داره ؟ یکم عصبانی شد فکر کرد دستش انداختم و گفت : خدا خودش به تو گفته اگه روزه نگیری گناه داره و اگه نماز نخونی گناه نداره ؟ +نه . اما روزه رو باید گرفت -خدا خیلی بزرگتر از اونیه که یخواد از روزه نگرفتن تو ناراحت بشه . + خب چرا باید نماز خوند ؟ توی همین هیر و ویر و صحبت از نماز و خدا و اطاعت از خدا ، یه دختریم اومد و جلومون نشست . داشت برا خودش شیر کاکائو درست می کرد . اما به حرفای ما هم خیلی جدی گوش می کرد . اینقدر نگاهم کرد که سلام کردم . +سلام . خوبی؟ هورا ، عین خودم زود دختر خاله شد . ادامه دادم: خوبم .تو چطوری؟چه خبر از مامان اینا؟ پقی زد زیر خنده . +مامانم؟خوبه بهت سلام رسوند . ازش پرسیدم اسمت چیه امبروژا. همین کلمه توی فرانسه طور دیگه ای تلفظ میشه. فرانسویا اَم قُزی صدام میکنن. تو چی صدام میکنی؟ -من؟ بهت میگم عم قزی...!!! بعد ، داستان عم قزی رو براش تعریف کردم. پرسید: راستی تو کجایی هستی؟؟؟ گفتم: من ایرانی ام. توچی؟ نگاه همه بچه ها به سمت ما برگشت. چند ثانیه مکث کرد، سقف رو نگاه کرد، بعد گفت: من آمریکایی ام. بدون اینکه هیییچ توضیحی به هم بدیم، نزدیک یه دیقه میخندیدیم. هی از بالای چشم ، به هم نگاه میکردیم و میخندیدیم. اونقدر که اشک هردومون در اومد. امبورژا ازم پرسید: تو با من دوستی دیگه نه؟ گفتم: معلومه. و بعد برام توضیح داد که بیشتر بچه های فرانسوی ساکن خوابگاه، از وقتی فهمیدن امریکاییه، باهاش حرف نمیزنن. اونروز اون قدر باهم حرف زدیم‌ تا نگهبان شب اومد و ما رو از آشپز خونه بیرون کرد تا درش رو قفل کنه.ما هم از رو نرفتیم. تا نصفه شب صحبت مون و تو پاسیو ادامه دادیم. چه قدر زود باهم دوست شدیم‌. چه قدر زود حس همدیگه رو فهمیدیم. چه قدر زود به هم وابسته شدیم. و چه قدر زود باهم صمیمی شدیم. 📚 ✏️نویسنده: نیلوفر شادمھری ...⏰ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#خاطرات‌سفیر🚁 #قسمت‌‌_ششم6⃣ خونسرد گفتم : خب بیخود روزه میگیری . دیگه نمیخواد بگیری . گفت : واسه چ
🚁 ⃣ +صبح های یکشنبه توی اتاقم مراسم پر فیض دعای عهد بود و دورهم جمع می‌شدیم ، خدا و من .... مگر بیشتر از این هم نیازه کسی باشه ؟ همه مواد لازم هم فراهم بود . یه لب تاب که بلنگو داشته باشه ، یه بلنگو که قادر به پخش اصوات باشه ، یه دیوار اتاق که با قطر استاندارد ساخته نشده باشه ، و یه عدد سلیم النفس که دیوار به دیوار اتاق سُکنا گزیده باشه . در اتاق رو باز کردم که برای شست و شوی لیوان شیر کاکائو ام برم آشپز خونه. _عه سلام +سلام بیلی جینی ، خوبی؟ _خوبم .کار موسیقی قشنگ و جدید گوش میکنی ؟ +اگر ارزش گوش کردن داشته باشه چرا که نه!؟ _پس برات دوتا کار خیلی جدید میارم . + منتظرم . رفتن بیلی جینی رو دنبال کردم ، صدای لخ لخ دمپایی اش می‌پیچید . توی همین هیری ویری در اتاق همسایه باز شد ؛ ریاض که معلوم بود تازه از خواب بیدار نشده ، بدون سلام و علیک گفت: _«موسیقی جدید میخوای ؟» + نه _ چرا!؟ خودم شنیدم به بیلی جینی گفتی بیاره برات. + نگفتم موسیقی جدید هرچی داری بردار بیار!! گفتم اگر ارزش گوش کردن داشته باشه دوست دارم بشنوم . _ یعنی اگه چی باشه می‌شنوی ؟ + اگه حلال بود . _ خب از کجا میفهمی حلاله ؟ + خب من به مرجع خودم مراجعه میکنم ؛ که ببینم درمورد حد حلال و حرام و نحوه تشخیص اون در موسیقی چی گفته .... _مرجع؛!!!! مرجع کیه؟؟؟ + ای بابا ، خیلی زود بود برای مطرح کردن بحث مرجع تقلید . حداقل باید دو ، سه ماه دیگه بحث میکردیم تا به جایی میرسیدیم که بشه فهموند مرجعیت از کجا اومده و فایده اش چیه ؟ راه افتادم به سمت آشپز خونه و گفتم :«مرجع دیگه!! رفرنس ، همون که ته تز دویست ، سیصد تاش رو مینویسی. در حین شستن لیوان با خودم گفتم: چند تا موسیقی قشنگ میدم گوش کنه تا از شر این آهنگ های ضربی تند خلاص بشه. خلاصه؛ تا دم در اتاقم ، فکر و خیال کردم. ریاض در اتاقش رو باز گذاشته بود. تا رسیدم جلوی در ، بلند گفت: همین آهنگی که صبح گوش میکردی بده. این چی بود که گوش میکردی؟؟؟ فایل رو بردم بشنوه. شنید. اما هیچی اش رو نفهمید!!! گفت: این فارسیه. مفاتیح الجنان رو بردم پیشش و مجبور شدم عبارات رو براش از رو بخونم. گوش میداد. خیلی با دقت گوش میداد. گفت: درباره چه کسیه؟ گفتم: امام زمان. آخرین امام مون که زنده است! _آخرین امام تون؟؟ +نه. آخرین امام مون. نیش خندی زد و گفت: امام من که نیست! گفتم: باشه. میخواهی امام نداشته باشی؟میخواهی تنها باشی؟ پس کی تو رو نجات بده؟ _اما... +باشه. ایشون آخرین امام شیعه ها هستن. _اون چیه؟ اون کتابه رو میگم. نگاهش یه مفاتیح الجنان بود که گذاشته بودمش روی میز... 📚 ✏️نویسنده: نیلوفر شادمھری ...⏰ ••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#خاطرات‌سفیر🚁 #قسمت‌‌_هفتم7⃣ +صبح های یکشنبه توی اتاقم مراسم پر فیض دعای عهد بود و دورهم جمع می‌شدی
🚁 ⃣ دستش رو دراز کرد که برش داره که با یه حرکت سریع کتاب رو برداشتم. +این یه کتابه. مجموعه ای از یه سری دعا و مناجات. سرش رو کج کرد و سعی کرد روی کتاب رو بخونه. و با لهجه کاملا عربی گفت: مفاتیح الجنان. او لا لا!!!! مفاتیح الجنان؟؟؟؟؟ کلید های بهشت همه این تو هستن؟؟ +بعضی هاشون بله. _خب ؛ ایران که این همه از این کلید های بهشتی داره، یکی اش هم بده به ما الجزایری ها. خدا خودش کلیدش رو رو کرد. صفحه رو باز کردم. بخشی از دعای کمیل رو شروع کردم به خوندن. یه دفعه دستش رو گرفت سمتم و گفت: بده ببینم این کتاب رو!! تو اصلا نمیتونی بفهمی اون چیه!!! کتاب رو از دستم گرفت. چند ثانیه بین خطوط گشت و بعد شروع کرد به خوندن. مثل یک دکلمه! با همه احساسش. با یه لحن عربی غلیظ . ریاض دعا رو بلند بلند میخوند و سر تکون میداد. یا الهی و سَیدی و مَولای و ربّی. صَبَرتُ علی عَذابک. فَکیفَ اَصبرُ عَلی فِراقِک. نصف صفحه رو خوند و شروع کرد به گریه کردن. سرش رو گذاشت روی میز . یکم حسودی ام شد. انگار عرب بودنش ، باعث می‌شد چیزی رو از متن بفهمه که من نمیفهمیدم. فکر میکردم که آیا اینا همش اتفاقی بود؟؟؟!!!! میتونست اون دعا رو بخونه و هیچیش هم نشه. نمیتونست؟؟ به زور لبخند زد و گفت: توی ایران کلید زیاده. این یدونه مال من. +آره زیاده. اما من متاسفانه همین یدونه رو با خودم آوردم. متن این دعا رو از توی اینترنت میتونید پیدا کنید و بخونید. _ چی بنویسم؟؟؟ +بنویسید دعای کمیل. این دعا رو امام به کمیل یاد دادن، که وقتی نیازی مثل نیاز شما رو داره، بدونه کدوم مسیر رو باید بره. _کدوم امام؟؟ +امام اول مون. ببخشید. یادم نبود شما به امام نیاز ندارید. خب ؛ امام اول من. امام علی (ع). تلخ لبخند زد. یه لبخند خیلی خیلی رام. شک نداشتم همون روز شروع میکنه به سرچ کردن درباره امام اولش، حضرت مولی الموحدین امیر المومنین علی (ع). 📚 ✏️نویسنده: نیلوفر شادمھری ...⏰ ••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#خاطرات‌سفیر🚁 #قسمت‌‌_هشتم8⃣ دستش رو دراز کرد که برش داره که با یه حرکت سریع کتاب رو برداشتم. +این
🚁 ⃣ یکشنبه بود. روز تعطیل;... اما از نظر ساعت بیدار شدن، فرقی برای من نداشت. دوست داشتم یه سر به امبروژا بزنم ببینم در چه حاله‌. میدونستم خواب نیست. یکشنبه ها صبح زود بیدار میشد که بره کلیسا. و چون کلیسا های شهر هیچ کدوم فعال نبودن، یه کلیسا بیرون از شهر پیدا کرده بود. آروم در اتاقش رو زدم. تق تق. حتی آروم تر از این. _ بیا تو همسایه. با نیش باز رفتم تو. +سلام. صدای در زدنم رو میشناسی هااا پشت میزش نشسته بود. دستش راستش رو گذاشته بود زیر چونه اش و بی حوصله داشت با کامپیوترش رادیو گوش می‌کرد. گفت: آخه کی غیر از من و تو که واسه دعا خوندن بیدار میشیم این وقت صبح بیدار میشه؟ پرسیدم: چی گوش میدی؟ گفت: اخبار . میخام ببینم دنیا چه خبره؟؟ +خب. چه خبره؟؟ _ همونی که همیشه بوده. زورگو ها زور میگن، بد بخت ها بد بخت تر میشن، ما آمریکایی ها هم منفور تر. چه قدر این وضع ناراحت کننده است. به نظر تو یه روز همچی عوض میشه؟؟ + آره . یقیناً یه روزی همه چی عوض میشه. به نظر و خواست من و تو هم ربطی نداره‌. چه بخواهیم و چه نخواهیم ، اتفاقی که قراره بیوفته، میوفته. اون روز دور نیست. امبورژا یکم چشماش رو تنگ کرد ، بعد با یکم تردید پرسید: یعنی چجوری میشه؟ +منجی ظهور میکنه. اون همه چی رو تغییر میده. اونایی که مسبب گمراهی و بدبختی مردم ان، از بین میبره. مردم طعم دین داری رو می چشند . اون میاد برای ایجاد وحدت و رهبر همه ما میشه من تو و همه آدمایی که به خدا اعتقاد واقعی دارند . - راستی شما به منجی اعتقاد دارید نه؟ + من میدونم که آخرالزمان یه نفر میاد یعنی شنیدم . شنیده بودم که عیسی بر میگرده . +و بعد ؟ _ بعد یه جنگ خیلی بزرگ پیش میاد و بعد همه چی تموم میشه . اینی که تو میگی ، این کیه ؟ عیسی؟ - ایشون مهدی هستند اما یارانی دارند که به ایشان کمک می کنند . عیسی از دوستان خیلی خوب ایشونه. پیامبر ما و شما عیسی به مسیحیان خواهد گفت که برای چه کاری از طرف خدا فرستاده شده عجب گره ای خورد اسلام و مسیحیت!! امبروژا یکم متحیر بود... 📚 ✏️نویسنده: نیلوفر شادمھری ...⏰ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#خاطرات‌سفیر🚁 #قسمت‌‌_نھم9⃣ یکشنبه بود. روز تعطیل;... اما از نظر ساعت بیدار شدن، فرقی برای من نداش
🚁 🔟 اما حس کردم خوشحالی خاصی تو صورتشه پرسید: این آقا از طرف کجا از پیش خدا میاد؟ از کجا میاد؟ گفتم :ایشون اجازه ی ظهور و از خدا میگیرن اما از جای خاصی نمیان . یعنی ایشون توی همین دنیا دارن زندگی می کنن . با هیجان پرسید کجای دنیا؟ گفتم: نمیدونم کسی نمیدونه وقتی که وقتش شد میان. مابه این شرایط دوران غیبت میگیم . وقتی ایشان را هنوز از نزدیک نمی شناسیم و ندیدیم اما ایشان صدای ما را میشنوند و مارو میبینن و همه اینا به اراده خداست . امبروژا داشت لبش رو میجویید و با دقت گوش می کرد. گفت : تو هیچ وقت به من دروغ نمیگی چند ثانیه به زمین خیره شد و بعد گفت: آقا صدای من را هم می شنوه ؟ +آره اگه باهاشون صحبت کنی آره که میشنوه . گفت: توباهاشون حرف میزنی؟ گفتم: آره. پرسید: چی میگی؟ +سلام میکنم. میگم تا اونجا که بتونم کمکشون میکنم و براشون کار میکنم که دعا میکنم زود تر بیان. تو نمیدونی چه قد ایشون مارو دوست دارن. _مسیحی ها رو هم؟؟ +همه خداپرست ها رو. ایشون با ما ها ، خیلی دوست اند. _ کی میان؟؟ + دیگه خیلی نزدیکه. اما نمیدونم کی؟!!! امبروژا داشت با خودش حرف می‌زد. سرش رو تکون میداد و یه چیزایی میگفت. حس کردم شاید ، باید یه مدت تنها باشه. موضوع سنگینی بود. درک کردنش وقت میخواست. اما اون واقعا با این موضوع ارتباط بر قرار کرده بود. براش شعر خوندم: °•روزی تو خواهی آمد،از کوچه های باران. تا از دلم بشویی ، غم های روزگاران. •° 📚 ✏️نویسنده: نیلوفر شادمھری ...⏰ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#خاطرات‌سفیر🚁 #قسمت‌‌_دهم🔟 اما حس کردم خوشحالی خاصی تو صورتشه پرسید: این آقا از طرف کجا از پیش خدا
🚁 ⃣1⃣ فردای اون روز برمیگشتم ایران بعد از یکسال تجربه های جوباجور و عجیب غریب و خواص اونقدر ذوق داشتم که نمیشد توصیف کرد. دوسه روزی بود چمدونم رو بسته بودم و همه چیز آماده بود برای ترک کردن چند ماهه ی خوابگاه. لابه لای لباسام و وسایلم میچرخیدمو از طرفی تمیزی اتاق رو کاملا تحویل میدادم همه‌چیز خوبو عالی و خوشحال کننده بود فقط دلم برای امرژوا خیلی تنگ میشه. یهو احساس کردم دلم خیلی براش تنگ شد. راه افتادم که برم اتاقش یه بسته شکلات هم بردم فکر کردم شاید آخرین چای و شکلاتی باشه که باهم میخوریم. گفت بیا تو، درو باز کردم رفتم کنارش و احوال پرسی جانانه ای کردیم چشمم که بهش افتاد غصه دوری ازش چند برابر شداما سعی میکردم به روی خودم نیارم انگار اونم سعی می کرد چیزی رو به روی خودش نیاره تا اینکه امبر بی هیچ پیش زمینه ای گفت تو فردا میری ایران..؟ آره... اما دوماه دیگه برمیگردم. وقتی برگردی من اینجا نیستم خیلی روز های خوبی داشتیم دلم برای لحظه لحظه اش تنگ میشه. فقط خندید من اصلا قرار نبود بیام این شهر هیچ وقت هم حکمتش رو نفهمیدم اما خیلی خوشحالم که اومدم اینجا اگر نمیومدم الان یه دوست خیلی خوب رو از دست داده بودم به لب تاپش نگاه کردو گفت : من هم قرار نبود بیام این شهر اما اومدم... حالا میتونی حکمت اومدن هردومون رو از من بپرسی منو امبروژا مسخره بازی زیاد در میاوردیم اما اون روز اصلا و ابدا فضا به سمت شوخی نمیرفت جدی ترین حرف های عمرمون بود انگار امبروژا گفت : میخوام بدونی هیچ وقت تصورم از مسلمونا چیزی نبود که اینجا و توی این مدت دیدم هی دختر من تازه فهمیدم که مسلمونا خودشونم چندجورن!! - مگه ‌مسیحی‌ها فقط یک جورن!؟ + نه نیستن! همین دیگه من نمی‌دونستم این چیزهارو من حرفهای تورو یادمه، بحثهایی که توی سالن و آشپزخونه میکردیم. ببین من توی این مدت خیلی فکر کردم به همه چیز، دین تو به نیاز من نزدیک تره . اینو می‌فهمم. حالا دوراه دارم؛ یا اینکه مسیحی بمونم و همیشه نگران این باشم که اگه اسلام حق باشه؟... یا اینکه مسلمان بشم و به خدا بگم اونچه رو فکر می کردم درست تره و اونقدر که عقلم ‌رسید انجام دادم!... تو نظرت چیه!؟ 📚 ✏️نویسنده: نیلوفر شادمھری ...⏰ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#ڪات_ڪتابـــــ🎬📚 ‌•• عنوان‌ڪتاب: "دخـتر شینـا" •• نویسنده‌‌ڪتاب: بھناز ضرابی‌زاده •• موضوع‌ڪتاب: رو
🧕🏻 ⃣ پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من ڪه به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد. همه ی فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند. عمویم به وجد آمده بود و می گفت: «چه بچه ی خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.» آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند، ڪه همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج ڪرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند. به همین خاطر، من شدم عزیزڪرده پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم. ما در یڪی از روستاهای رزن زندگی می ڪردیم. زندگی ڪردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای "قایش" برایم لذت بخش بود. دور تا دور خانه های روستایی را زمین های ڪشاورزی بزرگی احاطه ڪرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاڪستان های انگور. از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی ڪوچه های باریڪ و خاڪی روستا می دویدیم. بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می ڪردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسڪ هایی ڪه خودمان با پارچه و ڪاموا درست ڪرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانه ما. تمام عروسڪ ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می ڪردیم.... 📚 ✏️نویسنده: بھناز‌ضرابی‌زاده ...⌛ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#دخـتر‌شینـا🧕🏻 #قسمت_اول1⃣ پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من ڪه به دنیا
🧕🏻 ⃣ نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم. با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می شدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم. بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازه پسرعمویش ڪه بقالی داشت. بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «آمده ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته.» پسرعموی پدرم یڪ چادر سفید ڪه گل های ریز و قشنگ صورتی داشت از لابه لای پارچه های ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم. پدرم چادر را باز ڪرد و آن را روی سرم انداخت. چادر درست اندازه ام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند. از خوشحالی می خواستم پرواز ڪنم. پدرم خندید و گفت: «قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت ڪنی، باشد باباجان.» آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم. همین ڪه ڪسی به خانه مان می آمد، می دویدم و از مادرم می پرسیدم: «این آقا محرم است یا نامحرم؟!» بعضی وقت ها مادرم از دستم ڪلافه می شد. به خاطر همین، هر مردی به خانه مان می آمد، می دویدم و چادرم را سر می ڪردم. دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر می ڪردم. 📚 ✏️نویسنده: بھنا‌زضرابی‌زاده ...⌛ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#دخـتر‌شینـا🧕🏻 #قسمت_دوم2⃣ نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گ
🧕🏻 ⃣ می گفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.» خواهرهایم غر می زدند و می گفتند: «ما از قدم ڪوچڪ تر بودیم ازدواج ڪردیم، چرا او را شوهر نمی دهید؟!» پدرم بهانه می آورد: «دوره و زمانه عوض شده.» از اینڪه می دیدم پدرم این قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. می دانستم به خاطر علاقه ای ڪه به من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا از خودش جدا ڪند؛ اما مگر فامیل ها ڪوتاه می آمدند. پیغام می فرستادند، دوست و آشنا را واسطه می ڪردند تا رضایت پدرم را جلب ڪنند. یڪ سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالا حالاها مرا شوهر نمی دهد؛ اما یڪ شب چند نفر از مردهای فامیل بی خبر به خانه مان آمدند. عموی پدرم هم با آن ها بود. ڪمی بعد، پدرم در اتاق را بست. مردها ساعت ها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند. من توی حیاط، زیر یڪی از درخت های سیب، نشسته بودم. حیاط تاریڪ بود و ڪسی مرا نمی دید؛ اما من به خوبی اتاقی را ڪه مردها در آن نشسته بودند، می دیدم. ڪمی بعد، عموی پدرم ڪاغذی از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد، با خودم گفتم: «قدم! بالاخره از حاج آقا جدایت ڪردند.» آن شب وقتی مهمان ها رفتند، پدرم به مادرم گفته بود: «به خدا هنوز هم راضی نیستم قدم را شوهر بدهم. نمی دانم چطور شد قضیه تا اینجا ڪشیده شد. تقصیر پسرعمویم بود. با گریه اش ڪاری ڪرد توی رودربایستی ماندم. با بغض و آه گفت اگر پسرم زنده بود، قدم را به او می دادی؟! حالا فڪر ڪن صمد پسر من است.» پسرِ پسرعموی پدرم سال ها پیش در نوجوانی مریض شده و از دنیا رفته بود. بعد از گذشت این همه سال، هر وقت پدرش به یاد او می افتاد، گریه می ڪرد و تأثر او باعث ناراحتی اطرافیان می شد. حالا هم از این مسئله سوء استفاده ڪرده بود و این طوری رضایت پدرم را به دست آورده بود... 📚 ✏️نویسنده: بھنا‌زضرابی‌زاده ...⌛ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#دخـتر‌شینـا🧕🏻 #قسمت_سوم3⃣ می گفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.» خواهرهایم غر می زدند و می
🧕🏻 ⃣ در قایش رسم است قبل از مراسم نامزدی، مردها و ریش سفیدهای فامیل می نشینند و با هم به توافق می رسند. مهریه را مشخص می ڪنند و خرج عروسی و خریدهای دیگر را برآورد می ڪنند و روی ڪاغذی می نویسند. این ڪاغذ را یڪ نفر به خانواده داماد می دهد. اگر خانواده داماد با هزینه ها موافق باشند، زیر ڪاغذ را امضا می ڪنند و همراه یڪ هدیه آن را برای خانواده عروس پس می فرستند. آن شب تا صبح دعا ڪردم پدرم مهریه و خرج های عروسی را دست بالا و سنگین گرفته باشد و خانواده داماد آن را قبول نڪنند. فردا صبح یڪ نفر از همان مهمان های پدرم ڪاغذ را به خانه پدر صمد برد. همان وقت بود ڪه فهمیدم پدرم مهریه ام را پنج هزار تومان تعیین ڪرده. پدر و مادر صمد با هزینه هایی ڪه پدرم مشخص ڪرده بود، موافق نبودند؛ اما صمد همین ڪه رقم مهریه را دیده بود، ناراحت شده و گفته بود: «چرا این قدر ڪم؟! مهریه را بیشتر ڪنید.» اطرافیان مخالفت ڪرده بودند. صمد پایش را توی یڪ ڪفش ڪرده و به مهریه پنج هزار تومان دیگر اضافه ڪرده و زیر ڪاغذ را خودش امضا ڪرده بود. عصر آن روز، یڪ نفر ڪاغذ امضاشده را به همراه یڪ قواره پارچه پیراهنی زنانه برای ما فرستاد. دیگر امیدم ناامید شد. به همین سادگی پدرم به اولین خواستگارم جواب مثبت داد و ته تغاری اش را به خانه بخت فرستاد. چند روز بعد، مراسم شیرینی خوران و نامزدی در خانه ما برگزار شد. مردها توی یڪ اتاق نشسته بودند و زن ها توی اتاقی دیگر. من توی انباری گوشه حیاط قایم شده بودم و زارزار گریه می ڪردم. خدیجه، همه جا را دنبالم گشته بود تا عاقبت پیدایم ڪرد. وقتی مرا با آن حال زار دید، شروع ڪرد به نصیحت ڪردن و گفت: «دختر! این ڪارها چه معنی دارد؟! مگر بچه شده ای؟! تو دیگر چهارده سالت است. همه دخترهای هم سن و سال تو آرزو دارند پسری مثل صمد به خواستگاری شان بیاید و ازدواج ڪنند. مگر صمد چه عیبی دارد؟ ... 📚 ✏️نویسنده: بھنا‌زضرابی‌زاده ...⌛ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#دخـتر‌شینـا🧕🏻 #قسمت_چھارم4⃣ در قایش رسم است قبل از مراسم نامزدی، مردها و ریش سفیدهای فامیل می نش
🧕🏻 ⃣ ڪلاه سرش گذاشته بود تا بی موی اش پیدا نباشد. یڪ ساڪ هم دستش بود. تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و ساڪ را داد دستم و گفت: «قابلی ندارد.» بدون اینڪه حرفی بزنم، ساڪ را گرفتم و دویدم طرف یڪی از اتاق های زیرزمین. دنبالم آمد و صدایم ڪرد. ایستادم. دم در اتاق ڪاغذی از جیبش درآورد و گفت: «قدم! تو را به خدا از من فرار نڪن. ببین این برگه مرخصی ام است. به خاطر تو از پایگاه مرخصی گرفتم. آمده ام فقط تو را ببینم.» به ڪاغذ نگاه ڪردم؛ اما چون سواد خواندن و نوشتن نداشتم، چیزی از آن سر درنیاوردم. انگار صمد هم فهمیده بود، گفت: «مرخصی ام است. یڪ روز بود، ببین یڪ را ڪرده ام دو. تا یڪ روز بیشتر بمانم و تو را ببینم. خدا ڪند ڪسی نفهمد. اگر بفهمند برگه مرخصی ام را دست ڪاری ڪرده ام، پدرم را درمی آورند.» می ترسیدم در این فاصله ڪسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف می زنیم. چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق. نمی دانم چرا نیامد تو. از همان جلوی در گفت: «پس لااقل تڪلیف مرا مشخص ڪن. اگر دوستم نداری، بگو یڪ فڪری به حال خودم بڪنم.» باز هم جوابی برای گفتن نداشتم. آن اتاق دری داشت ڪه به اتاقی دیگر باز می شد. رفتم آن یڪی اتاق. صمد هم بدون خداحافظی رفت. ساڪ دستم بود... 📚 ✏️نویسنده: بھنا‌زضرابی‌زاده ...⌛ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#دخـتر‌شینـا🧕🏻 #قسمت_پنجم5⃣ ڪلاه سرش گذاشته بود تا بی موی اش پیدا نباشد. یڪ ساڪ هم دستش بود. تا من
🧕🏻 ⃣ رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز ڪردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقه اش خوشم آمد. نمی دانم چطور شد ڪه یڪ دفعه دلم گرفت. لباس ها را جمع ڪردم و ریختم توی ساڪ و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط. صمد نبود، رفته بود. فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. ڪم ڪم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ ڪس نمی توانستم راز دلم را بگویم. خجالت می ڪشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه. یڪ روز ڪه سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی دهند. پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف می زد و اینڪه در اغلب شهرها حڪومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حڪومت و ضد شاه سر می دهند؛ اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند. یڪ ماه از آخرین باری ڪه صمد را دیده بودم، می گذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانه ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانه های روستایی، درِ حیاط ما هم جز شب ها، همیشه باز بود. شنیدم یڪ نفر از پشت در صدا می زند: «یاالله... یاالله...» صمد بود. برای اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد. برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش ڪرد بیاید تو. صمد تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس ڪردم صورتم دارد آتش می گیرد. انگار دو تا ڪفگیر داغ گذاشته بودند روی گونه هایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق. خدیجه تعارف ڪرد صمد بیاید تو. تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می ڪشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم یا توی اتاقی ڪه او نشسته، بنشینم. صمد یڪ ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدن من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی ڪرد برود. توی ایوان من را دید و با لحن ڪنایه آمیزی گفت: «ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاج آقا و شیرین جان سلام برسانید.» بعد خداحافظی ڪرد و رفت... 📚 ✏️نویسنده: بھنا‌زضرابی‌زاده ...⌛ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#دخـتر‌شینـا🧕🏻 #قسمت_ششم6⃣ رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز ڪردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم
🧕🏻 ⃣ ڪم ڪم حرف عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم می گرفتند چطور مراسم را برگزار ڪنند؛ اما من و صمد هنوز دو ڪلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم. یڪ شب خدیجه من را به خانه شان دعوت ڪرد. زن برادرهای دیگرم هم بودند. برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زن ها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شب نشینی. موقع خواب یڪی از زن برادرهایم گفت: «قدم! برو رختخواب ها را بیاور.» رختخواب ها توی اتاق تاریڪی بود ڪه چراغ نداشت؛ اما نور ضعیف اتاقِ ڪناری ڪمی آن را روشن می ڪرد. وارد اتاق شدم و چادرشب را از روی رختخواب ڪنار زدم. حس ڪردم یڪ نفر توی اتاق است. می خواستم همان جا سڪته ڪنم؛ از بس ڪه ترسیده بودم. با خودم فڪر ڪردم: «حتماً خیالاتی شده ام.» چادرشب را برداشتم ڪه صدای حرڪتی را شنیدم. قلبم می خواست بایستد. گفتم: «ڪیه؟!» اتاق تاریڪ بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم. ـ منم. نترس، بگیر بنشین، می خواهم باهات حرف بزنم. صمد بود. می خواستم دوباره دربروم ڪه با عصبانیت گفت: «باز می خواهی فرار ڪنی، گفتم بنشین.» اولین باری بود ڪه عصبانیتش را می دیدم. گفتم: «تو را به خدا برو. خوب نیست. الان آبرویم می رود.»... 📚 ✏️نویسنده: بھنا‌زضرابی‌زاده ...⌛ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#دخـتر‌شینـا🧕🏻 #قسمت_هفتم7⃣ ڪم ڪم حرف عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و
🧕🏻 ⃣ می خواستم گریه ڪنم. گفت: «مگر چه ڪار ڪرده ایم ڪه آبرویمان برود. من ڪه سرِ خود نیامدم. زن برادرهایت می دانند. خدیجه خانم دعوتم ڪرده. آمده ام با هم حرف بزنیم. ناسلامتی قرار است ماه بعد عروسی ڪنیم. اما تا الان یڪ ڪلمه هم حرف نزده ایم. من شده ام جن و تو بسم الله. اما محال است قبل از این ڪه حرف هایم را بزنم و حرف دل تو را بشنوم، پای عقد بیایم.» خیلی ترسیده بودم. گفتم: «الان برادرهایم می آیند.» خیلی محڪم جواب داد: «اگر برادرهایت آمدند، من خودم جوابشان را می دهم. فعلاً تو بنشین و بگو من را دوست داری یا نه؟!» از خجالت داشتم می مردم. آخر این چه سؤالی بود. توی دلم خدا را شڪر می ڪردم. توی آن تاریڪی درست و حسابی نمی دیدمش. جواب ندادم. دوباره پرسید: «قدم! گفتم مرا دوست داری یا نه؟! اینڪه نشد. هر وقت مرا می بینی، فرار ڪنی. بگو ببینم ڪس دیگری را دوست داری؟!» ـ وای... نه... نه به خدا. این چه حرفیه. من ڪسی را دوست ندارم. خنده اش گرفت. گفت: «ببین قدم جان! من تو را خیلی دوست دارم. اما تو هم باید من را دوست داشته باشی. عشق و علاقه باید دوطرفه باشد. من نمی خواهم از روی اجبار زن من بشوی. اگر دوستم نداری، بگو. باور ڪن بدون اینڪه مشڪلی پیش بیاید، همه چیز را تمام می ڪنم.» همان طور سر پا ایستاده و تڪیه ام را به رختخواب ها داده بودم. صمد روبه رویم بود. توی تاریڪی محو می دیدمش. آهسته گفتم: «من هیچ ڪسی را دوست ندارم. فقطِ فقط از شما خجالت می ڪشم.» نفسی ڪشید و گفت: «دوستم داری یا نه؟!» جواب ندادم. گفت: «می دانم دختر نجیبی هستی. من این نجابت و حیایت را دوست دارم. اما اشڪالی ندارد اگر با هم حرف بزنیم. اگر قسمت شود، می خواهیم یڪ عمر با هم زندگی ڪنیم. دوستم داری یا نه؟!» جواب ندادم. گفت: «جان حاج آقایت جوابم را بده. دوستم داری؟!» آهسته جواب دادم: «بله.»... 📚 ✏️نویسنده: بھنا‌زضرابی‌زاده ...⌛ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#دخـتر‌شینـا🧕🏻 #قسمت_هشتم8⃣ می خواستم گریه ڪنم. گفت: «مگر چه ڪار ڪرده ایم ڪه آبرویمان برود. من ڪه
🧕🏻 ⃣ مادرشوهرم همان شب، در بیمارستان رزن توانست آن یڪی فرزندش را به دنیا بیاورد. قل دوم دختر بود. فردا صبح او را به خانه آوردند. هنوز توی رختخوابش درست و حسابی نخوابیده بود ڪه نوزاد پسر را گذاشتیم توی بغلش تا شیر بخورد، بچه با اشتها و حرص و ولع شیر می خورد و قورت قورت می ڪرد. ما از روی خوشحالی اشڪ می ریختیم. با تولد دوقلوها زندگی همه ما رنگ و روی تازه ای گرفت. من از این وضعیت خیلی خوشحال بودم. صمد مشغول گذراندن سربازی اش بود و یڪ هفته در میان به خانه می آمد. به همین خاطر بیشتر وقت ها احساس تنهایی و دلتنگی می ڪردم. با آمدن دوقلوها، رفت و آمدها به خانه ما بیشتر شد و ڪارهایم آن قدر زیاد شد ڪه دیگر وقت فڪر ڪردن به صمد را نداشتم. از مهمان ها پذیرایی می ڪردم، مشغول رُفت و روب بودم، ظرف می شستم، حیاط جارو می ڪردم، و یا در حال آشپزی بودم. چند هفته ای بیشتر به عید نمانده بود ڪه سربازی صمد تمام شد. فڪر می ڪردم خوشبخت ترین زن قایش هستم. با عشق و علاقه زیادی از صبح تا عصر خانه را جارو می ڪردم و از سر تا ته خانه را می شستم. با خودم می گفتم: «عیب ندارد. در عوض این بهترین عیدی است ڪه دارم. شوهرم ڪنارم است و با هم از این همه تمیزی و سور و سات عید لذت می بریم.» صمد آمده بود و دنبال ڪار می گشت. ڪمتر در خانه پیدایش می شد. برای پیدا ڪردن ڪار درست و حسابی می رفت رزن. یڪ روز صبح ڪه از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم؛ مادرشوهرم در اتاق ما را زد. بعد از سلام و احوال پرسی دوقلوها را یڪی یڪی آورد و توی اتاق گذاشت و به صمد گفت: «من امروز می خواهم بروم خانه خواهرت، شهلا. ڪمی ڪار دارد. می خواهم ڪمڪش ڪنم. این بچه ها دست و پا گیرند. مواظبشان باشید.» موقع رفتن رو به من ڪرد و گفت: «قدم! اتاق دم دستی خیلی ڪثیف است. آن را جارو ڪن و دوده اش را بگیر.» صمد لباس پوشیده بود ڪه برود. ڪمی به فڪر فرو رفت و گفت: «تو می توانی هم مواظب بچه ها باشی و هم خانه تڪانی ڪنی؟!»... 📚 ✏️نویسنده: بھنا‌زضرابی‌زاده ...⌛ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80