4_5971998643215926874.mp3
7.54M
#هیئتمجازے 🍃
زیارت امین الله به نیت آرامش قلب و بخشش گناهان🌸
مداح🎤:استاد فرهمند
@shohaadaae_80
زیارت امین اللهpdf.pdf
619K
#هیئت_مجازی🍃
زیارت امین الله PDF🌸
@shohaadaae_80
#هیئتمجازے 🍃
✨چگونه مىتوانى در برابر اين همه آتش خانمانسوز آرام باشى؟
مسأله اين است، كه با اين همه زمينهى كار و با اين همه طلب و عطش،با اين همه جهل و فساد و فقر و درگيرى و با اين همه غفلت و لهو و لعب و فتنه و شبهه، نمىتوان بىكار نشست. تويى كه در برابر سوختن دست برادر و خواهر كوچكت آرام نيستى، چگونه مىتوانى در برابر اين همه آتش خانمانسوز آرام باشى؟ و بر اين همه جهل و فساد و تباهى و بر اين همه درگيرى و جنگ و خون، از خانه تا جامعه و تا جهان معاصر، چشم باز نكنى و همّت نگذارى؟
پس نمىتوانى به زندگى راحت و همسردارى وخانهدارى و رفاه گسترده و يا محدود، قانع باشى؛ چون در اين كشتى، كه تمامى ديوارهايش سوراخ شده، تو نمىتوانى آرام بمانى؛ كه در نهايت در اتاق سالم و كابين زيبا،به زير آب مىروى و در دنياى رابطهها، گرفتار مىشوى.
سخنران 🎙:استاد علی صفایی حائری
(منبع: 📚 نامه های بلوغ ص۱۷۶)
@shohaadaae_80
استغفار_1.mp3
8.68M
#هیئتمجازے 🍃
رجب ماه استغفاره!
ماه حمام کردن روح....
جسم آلوده رو با آب پاک میکنیم
و روح زنگار گرفته رو در نهر استغفار🍃
آماده میشویم برای استحمام روح!🌸
سخران 🎙:استاد شجاعی
@shohaadaae_80
Banifatemeh-EidGhadir1396[01].mp3
5.78M
#هیئتمجازے 🍃
#مولودی
نادِ علے
یادِ علے
دستـم و امــدادِ علے
بادهـ بہ من
دادهـ علے......
مداح🎤:سید مجید بنی فاطمه
@shohaadaae_80
دعای امام زمان.mp3
6.74M
#هیئتمجازے 🍃
دعای فرج به نیت سلامتی و ظهور امام زمان🌸
مداح🎤: شهید حسین معز غلامی
@shohaadaae_80
سلام ممنون از اینکه تا آخر هیئت ما رو همراهی کردین🌹
انشاءالله ثواب هیئت امشبون تعجیل در ظهور امام زمان بشه💚
نظرتون درباره هیئت امشب چیه!؟💖
⬇⬇⬇⬇⬇⬇⬇⬇⬇⬇⬇⬇
#نظرسنجی🗳
https://EitaaBot.ir/poll/9xiy?eitaafly
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
سلام ممنون از اینکه تا آخر هیئت ما رو همراهی کردین🌹 انشاءالله ثواب هیئت امشبون تعجیل در ظهور امام ز
اگر دوست دارین پیشنهاد یا انتقادی درباره کانال و هیئت امشب بدید بیاین پیوی⬇💚
@Shheed_BH_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_سی_و_ششم6⃣3⃣ میکرد دعواتون شده؟ پارچ رو از یخچال برداشتم وهمونطور که آب ر
#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_سی_و_هفتم7⃣3⃣
خلوت بود
_ از ماشین پیاده شدیم و وارد غار شدیم
همین که وارد شدیم آرامش خاصی پیدا کردم
اصلا خاصیت کهف همین بود وقتی اونجایی انگار از تعلقات دنیایی آزاد
میشی هیچ چیزی نیست که ذهنت رو درگیر و مشغول کنه
کنار قبر ها نشستیم فاتحه خوندیم
چند دیقه بینمون سکوت بود
_ علی سکوتو شکست و بدون هیچ مقدمه ای گفت...
_ پیکر مصطفی رو نتونستن بیارن عقب
افتاد دست داعش
چشماش پر از اشک شد و سرش رو تکیه داد
دستی به موهاش کشید و با یک آه بلند ادامه داد
_ من و مصطفی از بچگی تو یه محله بزرگ شده بودیم
خنده هامو
گریه هامو
دعوا هامو،آشتی هامو
هیئت رفتنامون همش باهم بود
_ من داداش نداشتم و مصطفی شده بود داداش من
هم سن بودیم اما همیشه مثل داداش بزرگتر ازش حساب میبردم و به
حرفش گوش میدادم
کل محل میدونستن که رفاقت منو مصطفی چیز دیگه ایه
تا پیش دانشگاهی باهم تو یه مدرسه درس خوندیم همیشه هوای همدیگرو
داشتیم
_ کنکور هم دادیم. اما قبول نشدیم
بعد از کنکور تصمیم گرفتیم که بریم سربازی
سه ماه آموزشیمونو باهم بودیم اما بعدش هرکدوممون افتادیم یه جا
اون خدمتش افتاد تو سپاه کرج
منم دادگستری تهران
برامون یکم سخت بود چون خیلی کم همدیگرو میدیدیم
_ بعد از تموم شدن سربازی مصطفی همون جا تو سپاه موند
هر چقدر اصرار کردم بیا بریم درسمونو ادامه بدیم قبول نکرد
میگفت یکم اینجا جابیوفتم بعدش میرم درسمم ادامه میدم
_ همیشه با خنده و شوخی میگفت: داداش علی الان بخوای زن بگیری اول
ازت میپرسن حقوقت چقدره خونه داری ماشین داری
کسی به تحصیلاتت نگاه نمیکنه که بنظرم تو هم یه کاری برای خودت
جور کن
ازش خواستم منم ببره پیش خودش اما هر چقدر تلاش کردیم نشد که
نشد
_ از طرفی بابا هم اصرار داشت که من درسم و ادامه بدم
اون سال درس خوندم و کنکور دادم و رشته ی برق قبول شدم
من رفتم دانشگاه و مصطفی همچنان تو سپاه مشغول بود
_ ازش خواستم حالا که تو سپاه جا افتاده کنکور بده و وارد دانشگاه بشه
اما قبول نکرد میگفت چون تازه مشغول شدم وقت نمیکنم که درس هم
بخونم
یک سال گذشت. من توسط آشنایی که داشتیم تو همین شرکتی که الان
کار میکنم استخدام شدم.
_ ما هر پنج شنبه میومدیم کهف هیئت.
مصطفی عاشق کهف و شهدای اینجا بود
اصلا ارادت خاصی بهشون داشت هیچ وقت بدون وضو وارد کهف نشد
_ یه بار بعد از هیئت حالش خیلی خراب بود مثل همیشه نبود
اولش فکر کردم بخاطر روضه ی امشبه آخه اون شب روزه ی به شهادت
رسوندن ابی عبدالله رو خونده بودن. مصطفی هم ارادت خاصی به امام
حسین داشت. همیشه وقتی تو قضیه ای گیر میکرد به حضرت توسل میکرد
_ یک ساعتی گذشت اما حال مصطفی تغییری نکرد
گران شده بودم اما چیزی ازش نپرسیدم
تا اینکه خودش گفت که میخواد در مورد مسئله ی مهمی باهام حرف بزنه
دستشو گذاشت روشونمو بابغض گفت: داداش علی برام خیلی دعا کن،
چند وقته دنبال کارامم برم سوریه
_ دارم دوره هم میبینم اما این آخریا هرکاری میکنم کارام جور نمیشه
شوکه شده بودم و هاج و واج نگاهش میکردم موضوع به این مهمی رو تا
حالا نگفته بود
اخمام رفت تو هم لبخند تلخی زدم .دستم گذاشتم رو شونشو گفتم : دمت
گرم داداش حالا دیگه ما غریبه شدیم
_ حالا میگی بهمون
اینو گفتم و از کنارش گذشتم
دستم رو گرفت و مانع رفتنم شد
کجا میری علی
این چه حرفیه میزنی
به ما دستور داده بودن که به هیچ کس حتی خانواده هامون تا قطعی شدن
رفتنمون چیزی نگیم
_ الان تو اولین نفری هستی که دارم بهت میگم داداش از تو نردیکتر به
من کی هست!!!!!
#ادامــه_دارد...⏱
-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^
⬇#اینجا_رمان_های_قشنگ_بخون⬇
💚@shohaadaae_80💚
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_سی_و_هفتم7⃣3⃣ خلوت بود _ از ماشین پیاده شدیم و وارد غار شدیم همین که و
#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_سی_و_هشتم8⃣3⃣
برگشتم سمتش و با بغض گفتم: حالا اون هیچی تنها میخوای بری بی
معرفت
پس من چی
تنها تنها میخوای بری اون بالا مالا ها
داشتیم آقا مصطفی
اینه رسم رفاقت و برادری
علی جان به ولله دنبال کارای تو هم بودم اما به هر دری زدم نشد که نشد
رفتن خودم هم رو هواست.
هرکسی رو نمیبرن ماهم جزو ماموریتمونه
خلاصه اون شب کلی باهام حرف زدو ازم خواست براش دعا کنم
یک هفته بعد خبر داد که کاراشه جور شده تا چند روز دیگه راهیه
خیلی دلم گرفت
اما نمیخواستم دم رفتن ناراحتش کنم
وقتی داشت میرفت خیلی خوشحال بود
چشماش از خوشحالی برق میزد
- رو کرد به من و گفت حالا که من نیستم پنج شنبه ها کهف یادت نره
ها از طرف من هم فاتحه بخون و به یادم باش از شهدای کهف بخواه هوای
منو داشته باشن و ببرنم پیش خودشون
اخمهام رفت تو هم وگفتم این چه حرفیه خیلی تک خوریا مصطفی
خندیدو گفت تو دعا کن من اونور هوای تورو هم دارم
بعد از رفتنش چند هفته اومدم کهف اما نمیتونستم اینجارو بدون مصطفی
تحمل کنم
از طرفی احتیاج داشتم با شهدا حرف بزنم و دردو دل کنم برای همین
بجای کهف پنج شنبه ها میرفتم بهشت زهرا
_ اولین دورش ۴۵ روزه بود
وقتی برگشت خیلی تغییر کرده بود مصطفی خیلی خوش اخلاق بود
طوری که هرجا میرفتیم عاشق اخلاقش میشدن
مردتر شده بود احساس میکردم چهرش پخته تر شده
_ تصمیم گرفت بود قبل از این که دوباره بره ازدواج کنه
خیلی زود رفت خواستگاری و با دختر خالش که از بچگی دوسش داشت
اما چیزی بهش نگفته بود ازدواج کرد
دوهفته بعد از عقدش دوباره رفت
دلم خیلی هوایی شده بود
اکثرا تو مراسم تشییع پیکر شهدای مدافع حرم شرکت میکردم.
حالم خیلی خراب میشد یاد مصطفي می افتادم
مطمئن بودم که شهید میشه خودمو تو مراسم تشییعش تصور میکردم
_ اما بخودم میگفتم مصطفی بدون من نمیپره بهم قول داده هوای منو هم
داشته باشه
این سری ۷۵ روز اونجا موند.
_ وقتی که برگشت رفتم پیشش و پا پیچش شدم که باید هر جوری شده
سری بعد من رو هم باخودش ببره
اما اون برام توضیح میداد که ایران خیلی سخت نیروهاشو میفرسته اونجا و
منو ظاهرا متقاعد میکرد اما فقط ظاهرا
قلبم آروم نمیشد. هر چقدر هم که میگذشت مشتاق تر میشدم که برم
_ همش از اونجا ، اتفاقاتی که میوفتاد کاراهایی که میکردن و ... میپرسیدم
خیلی مقاومت میکرد که نگه اما اونقد پاپیچش میشدم که باالخره یه
چیزایی میگفت
اسماء نمیدونی که اونجا چه مظلومانه بچه ها به شهادت میرسن ...
علی آهی کشید و ادامه داد...
_ مصطفی میگفت بچه ها که شهید میشدن تا درگیری تموم شه دشمن
پیشروی میکرد و توی شرایطی قرار میگرفتیم که دسترسی به جنازه ها
امکان پذیر نبود
بدن بچه ها چند روز زیر آفتاب میموند
بچه ها هر طور شده میخواستن جنازه ها رو برگردونن عقب. خیلی ها هم
تو این قضیه شهید میشدن
_ بعد از کلی درگیری و عملیات که به جنازه میرسیدیم بدناشون تقریبا
متلاشی شده بود از هر طرفی که میخواستیم برشون داریم اعضا بدنشون
جدا میشد
_ بعضی موقع ها هم که جنازه شهدا میوفتاد دست دشمن
چشماش پر از اشک شد و رفت تو فکر میدونستم یاد مصطفی و جنازش
که بر نگشته افتاده
من هم حال خوبی نداشتم اصلا تاحالا این چیزایی رو که میگفت و نشنیده
بودم
چادرم رو کشیدم رو سرم و چند قطره اشک از چشمام جاری شد
_ دیدن علی تو اون شرایط چیزایی که میگفت، نبود اردالن و میلش برای
رفتن نگران و داغونم کرده بود
_ ادامه داد
چادر و از رو صورتم کنار زدم و نگاهش کردم. صورتش خیس خیس بود
با چادرم اشکاشو پاک کردم
نگاهم نمیکرد تو حال هوای خودش بود و به رو برو خیره شده بود
دلم گرفت از نگاه نکردنش ولی باید درکش میکردم.
دستش رو گرفتم و به بقیه ی حرفاش گوش دادم...
#ادامــه_دارد...⏱
-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^
⬇#اینجا_رمان_های_قشنگ_بخون⬇
💚@shohaadaae_80💚
310804648(2).mp3
1.91M
#رزق_معنوی_شبانه ☁️🌙☁️
آرامش من ای خواهش من
جونم به فدات
ای عالی درجات ای....
🎤محمد حسین پویانفر
#شبتون_حسینی🌸
#وضو_یادتون_نره 😊
@shohaadaae_80
#حدیث_روزانه🌹
امام کاظم علیه السلام:
🔸بهترین عبادت بعد از شناختن خداوند انتظار فرج و گشایش است.
📚تحف العقول ص ۴۲
@shohaadaae_80
#تلنگر_روزانه🔎
🔓آزاده باش...
💸قیمتی خواهی شد...
آنقدر قیمتی که خداوند خریدارت شود
آن هم به بالاترین قیمت؛ یعنی 🍃«ولایت»🍃
📌سلمانش را با «مِنّا اهلَ البِیت» خرید
حُرَّش را با «حَلَّت بفِنائِک»
و یقین بدان تو را با «انتظار» خواهد خرید😍
و چه مقامیست این #انتظار ...🌱
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج💚
#التماس_تفکر...🤔
@shohaadaae_80
آخرین جمعه سال است
کجــــایی آقـــا
🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸
@shohaadaae_80
°
•
چون ڪودڪے ڪه گمـ شده در ازدحامـ شهر
دنبال رد پاےِ تو هر |جمعہ| مے دومـ....✨♡
°
•
|🍃| #اللهمعجللولیڪالفرج....
@shohaadaae_80
#عهد_جانان
چه باشم و چه نباشم، بهار در راه است
بهار، همنفس ذوالفقار در راه است
نگاه منتظران، عاشقانه می خواند
كه آفتاب شب انتظار، در راه است
@shohaadaae_80
41.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥نماهنگ #آخرین_جمعه_سال🌹
پنجاه و دوجمعه دیگر گذشت از امسال
ما به غفلت خواب، کین شب و ناگه روز
شاید حرفی باشد در تعداد این روزهای سال
که بدون جمعه می شود سیصدو سیزده روز
💚اللهم عجّل الولیک الفرج💚
♡| ڪپے با ذڪر صلوات آزاد |♡
#پیشنهاد_دانلود🔃
@shohaadaae_80