تقویم 99 رو دیدید؟
+ولادت امام زمان که نیمه ی شعبان باشه روز جمعه هست ^_^
+اولین روز ماه رمضون جمعه هست.
+شب قدر و شهادت امام علی جمعه هست.
+ولادت امام رضا و امام حسن عسکری و علی اکبر و حضرت ابوالفضل جمعه هست
+اولین روز محرم و آغاز سال قمری جمعه هست
+اربعین امام حسین جمعه هست
+عید قربان که حضرت ابراهیم میخواست پسرش رو سر ببره جمعه هست.
+عید مباهله جمعه هست
+رحلت پیامبر و حضرت معصومه و شهادت امام حسن و امام موسی کاظم علیه السلام جمعه هست
+جنگ جمل جمعه هست
+ ولادت حضرت عیسی مسیح جمعه هست
+ولادت امام علی و شروع ایام البیض جمعه هست
+مبعث حضرت رسول جمعه هست
[وبه نظر من از همه مهمتر]
دحوالارض که روز آفرینش زمین و سقوط آدم و حوا از بهشت به زمین بود جمعه هست
-
-
بااین همه جمعه ی پُرماجرا مگه میشه بگی بوی ظهور نمیاد؟!
هرچی مناسباتِ افتاده جمعه کاش ظهور هم بهشون اضافه بشه
اللّهُمَ عَجِلْ لِوَلیکْ الفرج
🌿❤️
@shohaadaae_80
هدایت شده از 『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
🔊 #صوت_مهدوی
📝 موضوع: #شرایط_ظهور
قسمت :سوم
این قسمت رو با یه سوال شروع میکنیم اگر کسی از شما عاشقان امام زمان سوال کرد که روایات فراوانی داریم که حضرت مهدی (ع) وقتی ظهور میکنند که دنیا پر باشند از ظلم و ستم امام صادق (ع) فرمودند مهدی کیه مهدی کسیست که زمین رو از عدل و داد پر میکنه همانجور که از جور و ستم پر شده و از این احادیث زیاد داریم و تعدادشم فراوان هست اگر کسی بگه ببینید این روایت اینجوری میگن وقتی امام ظهور میکنه که دنیا پر شده از ظلم ستم ما که علاقه مند به ظهوریم واسه این که ظهور رخ بده مام ظلم و ستم کنیم به ظلم و ستم دامن بزنیم چرا ظلم و ستم بکنیم دنیا از ظلم و ستم زودتر پر بشه در نتیجه دنیا از ظلم و ستم پر میشه و امام زمان زودتر ظهور میکنه یا با ظلم و ستم مبارزه نکنیم آیا به نظر شما این حرف ها حرف های درستی هست؟چه پاسخی باید به این ها بدیم جواب خوب و محکم برای این شبه این هست که در این حرف ها که معلومه غلطه هیچ جای دین به ما مجوز ظلم و ستم نمیده اینکه موقعی که امام زمان وقتی میان دنیا پر میشه از ظلم و ستم این ها چیو میخوان به ما بگن این روایت ها نمیخوان شرط ظهور رو بیان کنند منظور این روایت ها این نیست که اگر میخواید که امام زمان بیاند باید دنیا رو پر کنیم از ظلم و ستم این روایت ها میخوان نشانه های ظهور رو بیان کنند یک شرایطی باید جامعه ایجاد بکنه تا امام زمان بیاد از کجا بفهمیم ظهور امام زمان نزدیک هست یا نه وقتی به ظهور نزدیک باشیم این نشانه ها را همراه دارد درسته اینا ربط داره ولی شرط اومدن نیست عاشقان امام زمان باید فرق شرایط ظهور و نشانه های ظهور رو ببینید
سخران 🎤: استاد حسین پور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_سوم_چله💚
دروغ.....⛔️
🎤استاد رائفی پور
@shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_چهل_و_چهارم4⃣4⃣ چادرمو سر کردم پله هارو تند تند رفتم پایین چادرمو مرتب کرد
#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_چهل_و_پنجم5⃣4⃣
نیم ساعت گذشت. علی با یه شیرینی اومد خونمون
بعد از شام از قضیه ی امروز که مامان فکر کرده بود اردلان رو دیده بحث
شد ...
اردلان تعجب زده نگاهمون میکرد و سرشو میخاروند
بعد هم دستشو انداخت گردن مامان و گفت: مامان جان، مارو او جلوها که
راه نمیدن که ، ما از پشت بچه ها رو پشتیبانی میکنیم
لبخند پررنگی رو لب مامان نشست و دست اردلان رو فشار داد
یواشکی به دستش اشاره کردم و بلند گفتم:پشتیبانی دیگه
چشماش گرد شد ، طوری که کسی متوجه نشه ، دستش رو گذاشت رو
دماغش ،اخم کردو آروم گفت:هیس
_ بعد هم انگشت اشارشو به نشونه ی تحدید واسم تکون داد
خندیدم و بحث رو عوض کردم: خوب داداش سوغاتی چی آوردی
دوباره چشماشو گرد کرد رو به علی آروم گفت:بابا ای خانومتو جمع کن،
امشب کار دستمون میده ها...
زدم به بازوشو گفتم چیه دوماهه رفتی عشق و حال و پشتیبانی ولی واسه
ما یه سوغاتی نیوردی
خندیدو گفت چرا آوردم بزار برم کولمو بیارم.
- داداش بشین من میارم
رفتم داخل اتاقشو کوله ی نظامیشو برداشتم خیلی سنگین بود از گوشه
یکی از جیب هاش یه قسمت ازیه پارچه ی مشکی زده بود بیرون
کوله رو گذاشتم زمین گوشه ی پارچه رو گرفتم و کشیدم بیرون
یه پارچه ی کلفت مشکی که یه نوشته ی زرد روش بود
_ چشمامو ریز کردم و روشو خوندم
"لبیک یا زینب"که روی اون نوشته ها لکه های قرمز رنگی بود
پارچه رو به دماغم نزدیک کردم و بو کردم متوجه شدم اون لکه های خونه
لرزه ای به تنم افتاد و پارچه از دستم افتاد احساس خاصی بهم دست داد
نفسم تنگ شده بود
_ صدای قلبم رو میشندیدم
نمیفهمیدیم چرا اینطوری شدم
چند دقیقه گذشت اردلان اومد داخل اتاق که ببینه چرا من دیر کردم
رو زمین نشسته بودم و به یه گوشه خیره شده بودم
متوجه ورود اردلان نشدم و
اردلان دستش رو گذاشت رو شونمو صدام کرد:اسماء
_ به خودم اومدم و سرمو برگردوندم سمتش
چرا نشستی مگه قرار نبود کوله رو بیاری
بلند شدم و دستپاچه گفتم إ إ چرا الان میارم
کوله رو برداشت و گفت: نمیخواد بیا بریم خودم میارم
کوله رو که برداشت اون پارچه از روش افتاد
یه نگاه به من کرد یه نگاه به اون پارچه
اسماء باز دوباره فوضولی کردی
سرمو انداختم پایین و با صدای آرومی گفتم:ببخشید داداش این چیه؟
چپ چپ نگاهم کردو کوله پشتی و گذاشت زمین آهی کشیدو گفت:
بازوبند رفیقمه شهید شد سپرده بدم به خانومش
- داداش وقتی گرفتم دستم یه طوری شدم
خوب حق داری خون شهید روشه اونم چه شهیدی هر چی بگم ازش کم
گفتم
_ داداش میشه بگی خیلی مشتاقم بدونم درموردش
- الان نمیشه مامان اینا منتظرن باید بریم
با حالت مظلومانه ای بهش نگاه کردم و گفتم:خواهش میکنم
- إ اسماء الان مامااینا فکر میکن چه خبره میان اینجا بعد این بازو بندو
مامان ببینه میدونی که چی میشه
دستمو گرفت و بازور برد تو حال
با بی میلی دنبالش رفتم و اخمهام تو هم بود
همه ی نگاه ها چرخید سمت ما لبخندی نمایشی زدم و کنار علی نشستم
علی نگاهم کردو آروم در گوشم گفت:چیزی شده اخمهات و لبخند
نمایشیت باهم قاطی شده
همیشه اینطور موقع ها متوجه حالتم میشد
خندیدم و گفتم:چیزی مهمی نشده حس کنجکاوی همیشگیم حالا بعدا
بهت میگم
لبخندی زد و گفت:همیشه بخند،با خنده خوشگلتری اخم بهت نمیاد
لپام قرمز شد و سرمو انداختم پایین. هنوزهم وقتی ای حرفا رو میزد
خجالت میکشیدم
اردلان کولشو باز کرده بود و داشت یکسری وسیله ازش میورد بیرون
_ همه چشمشون به دستای اردالان بود
اردلان دستاشو زد به همو گفت:خب حالا وقت سوغاتیه البته اونجا کسی
سوغاتی نمیگیره فقط بچه های پشتیبانی میتونن
یه قواره چادر مشکی رو از روی وسایلی که جلوش گذاشته بود برداشت و
رفت سمت مامان
چهار زانو روبروش نشست:بفرمائید مادر جان خدمت شما. بعدش هم دست
مامان بوسید
_ مامان هم پیشونی اردلان رو بوسیدو گفت:پسرم چرا زحمت کشیدی
سلامتی تو برای من بهترین سوغاتی....
#ادامه_دارد...⏱
-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^
⬇#اینجا_رمان_های_قشنگ_بخون⬇
💚@shohaadaae_80💚
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_چهل_و_پنجم5⃣4⃣ نیم ساعت گذشت. علی با یه شیرینی اومد خونمون بعد از شام از
#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_چهل_و_ششم6⃣4⃣
یه قواره چادری هم به من داد و صورتمو بوسید،در گوشم گفت لای چادرتم
یه چیزی برای تو و علی گذاشتم اینجا باز نکنیا
همه منتظر بودیم که به بقیه هم سوغاتی بده که یه جعبه شیرینی رو
باز کردو گفت:اینم سوغاتی بقیه شرمنده دیگه اونجا برای آقایون سوغاتی
نداشت،ای شیرینیا رو اینطوری نگاه نکنیدا گرون خریدم
همگی زدیم زیر خنده
_ چشمکی به زهرا زدم رو به اردلان گفتم:إداداش سوغاتی خانومت چی
دوباره اخمی بهم کردو گفت:اسماء جان دو ماه نبودم حس کنجکاویت
تقویت شده ها ماشاالله
- چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:خوب بگو میخوام تو خونه بدم بهش چرا
به من گیر میدی
- سواله دیگه پیش میاد
مامان و بابا که حواسشون نبود
اما علی و زهرا زدن زیر خنده
علی رو به اردلان گفت:
اردلان جان من و اسماء ان شاالله آخر هفته راهی کربلاییم
اردلان ابروهاشو داد بالا و گفت:جدی با چه کاروانی؟؟
علی سرشو به نشونه ی تایید تکون دادو گفت: با کاروان یکی از دوستام
_ إ خوب یه زنگ بزن ببین دوتا جای خالی نداره
برای کی میخوای؟
- برای خودمو خانومم
زهرا با تعجب به اردلان نگاه کردو لبخند زد
باشه بزار زنگ بزنم
علی زنگ زد اتفاقا چند تا جای خالی داشت
قرار شد که اردلان و زهرا هم با ما بیان
داشتن میرفتن خونشون که در گوشش گفتم:یادت باشه اردلان نگفتی
قضیه بازو بندو
خندیدو گفت: نترس وقت زیاد هست
بعد از رفتنشون دست علی روگرفتم و رفتم تو اتاقم
- علی بشین اونجا رو تخت
برای چی اسماء
- تو بشین
رو بروش نشستم چادرو باز کردم یه جعبه داخلش بود
در جعبه رو باز کردم دو تا انگشتر عقیق توش بود
علی عاشق انگشتر عقیق بود
اسماء این چیه
اینارو اردلان آورده برامون
یکی از انگشترارو برداشتم و انداختم دست علی
- وای چقد قشنگه علی بدستت میاد
علی هم اون یکی رو برداشت و انداخت تو دستم درست اندازه ی دستم بود
دوتامون خوشحال بودیم و به هم نگاه میکردیم...
اون هفته به سرعت گذشت
ساک هامون دستمون بود و میخواستیم سوار اتوبوس بشیم
دیر شده بود و اتوبوس میخواست حرکت کنه
اردلان و زهرا هنوز نیومده بودن
هر چقدر هم بهشون زنگ میزدیم جواب نمیدادن
روی صندلی نشستم و دستمو گذاشتم زیر چونم و اخمهام رفته بود توهم
نگاهی به ساعتم انداختم ای وای چرا نیومدن
_ هوا ابری بود بعد از چند دقیقه بارون نم نم شروع کرد به باریدن
علی اومد سمتم ، ساک هارو برداشت و گذاشت داخل اتوبوس
مسئول کاروان علی رو صدا کردو گفت که دیر شده تا ۵ دیقه دیگه حرکت
میکنیم
نگران به این طرف و اونطرف نگاه میکردم اما خبری ازشون نبود
۵دقیقه هم گذشت اما نیومدن
علی اومد سمتم و گفت: نیومدن بیا بریم اسماء
إ علی نمیشه که
- خب چیکار کنم خانوم نیومد دیگه بیا سوار شو خیس شدی
دستم رو گرفت و رفتیم به سمت اتوبوس
لب و لوچم آویزون بود که با صدای اردلان که ۲۰ متر باهامون فاصله
داشت برگشتم
بدو بدو با زهرا داشت میومد و داد میزد ما اومدیم
_ لبخند رو لبم نشست ، دست علی ول کردم و رفتم سمتشون
کجایید پس شماهاااا بدویید دیر شد
تو ترافیک گیرکرده بودیم
سوار اتوبوس شدیم. اردالان از همه بخاطر تاخیري که داشت حلالیت
طلبید
تو اتوبوس رفتم کنار اردلان نشستم
لبخندی زدمو گفتم: سلام داداش
- با تعجب نگاهم کردو گفت:علیک سلام چرا جای خانوم من نشستی
کارت دارم اخه
_ اهان همون فوضولی خودمون دیگه خوب بفرمایید
إ داداش فوضولی کنجکاوی. اردلان هنوز قضیه ي بازو بنده رو نگفتیا...
#ادامه_دارد...⏱
-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^
⬇#اینجا_رمان_های_قشنگ_بخون⬇
💚@shohaadaae_80💚
مداحی آنلاین - نمیذاریم که به این حرم جفا شه - نریمانی.mp3
11.19M
#رزق_معنوی_شبانه☁🌙☁
نمیذاریم که به این حرم جفا شه
قصهی سوریه مثل کربلا بشه
🎤سیدرضا نریمانی
#شبتون_مهدوی🌸
#وضو_یادتون_نره😊
@shohaadaae_80
#تلنگر_روزانه🔎
-- دقت کردی که بعد از این دوهفته یکم خسته شدی از اینکه همش توی خونه نشستی؟؟!
+ اره😅
-- میدونی عده ای هستند که ۳۵ ساله خونه نشین هستند و بیرون نرفتند، چون مشکل تنفسی دارند...!!!
واسه اونا ولی سخت نیست!؟؟!
+واسه چی مشکل پیدا کردن!؟😔
-- واسه اینکه من و شما امنیت داشته باشیم
⚠ولی حالا اونقدر خوشی زیر دلمون زده که میریم در حرم میشکونیم و اتیش میزنیم😏
🌙اسمشم میزاریم دین داری!!
+البته این رفتارا برای مطمناََ مال شیعه های نیست❌ کار یه مشت کافر به ظاهر دین داره... چون توی این کار سابقه دارند😡
در...
اتش...
لگد...
بازوی کبود...
سینه شکسته...
-- یازهرا خودت به دادمون برس😭
🔹 خلاصه حواسمون باشه به تک تک نفس هایی که می کشیم مدیون #شهدا و #جانبازان انقلاب هستیم.
کجای مجلسن اونایی که میگفتن اینا سهمیه دارن!
چند میگیری ۳۰ سال بیرون نری؟😏
#التماس_تفکر...🤔
@shohaadaae_80
15.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#جامونده_های_راهیان_نور😭🌙
✍روزهای آخر سال و دلهایی کہ هوایی شلمچہ و دهلاویہ و فکہ میشوند...
🔹«دل میزنم به دریا»
🎤حاج مهدی سلحشور
@shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#جامونده_های_راهیان_نور😭🌙 ✍روزهای آخر سال و دلهایی کہ هوایی شلمچہ و دهلاویہ و فکہ میشوند... 🔹«دل
+در بـــرگہهاے دفــــتـرِ دݪ
ثبــــت مےڪـــنم ...!
+دلتـــنگِ بـــرفِ #مشهــد🌨
وخــاڪ #شلمچــہ و
بــــارانِ #ڪربـلآ :)🌧🌩
#جامونده_راهیان_نور😔
@shohaadaae_80
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#رفیق_شهیدم🕊
شهدا مثل مسکن میمونن...
اونم از نوع خیلی قوی و تاثیرگذارش...
اگه یکیشون انتخاب کنی همچین بر روحت تاثیر میذارن که حال دلت از این رو به اون رو میشه....
واقعا معجزه می کنن...💓
و زندگیت تقسیم به دو قسمت میشه؛ قبل آشنایی با شهید و بعد آشنایی با شهید.🌷
فقط باید یک بار لذتش امتحان کنی... غیر قابل توصیف...
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@shohaadaae_80
اگـہ توے زندگیت...
یه دوست خوب داشته باشـے
خیلے خوبـہ...
حالا اگہ اون
دوستت همسـرت باشـہ؛
خوشبخت ترینے...
پس اول سعی ڪن
خودت براے همسرت؛
بهتریـن دوست باشے...
@shohaadaae_80
🔹چون امسال هیچ کدوممون توفیق نداشتیم بریم راهیان نور🍃
🔸 و واسه اینکه امسال هم رزقمون رو از راهیان نور و شهدا بگیریم یک کارخوب میخوایم بکنیم😉
#راهیان_نور_مجازی_برگزار_کنیم😅
#انشاءالله_به_همین_زودی✔
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
🔹چون امسال هیچ کدوممون توفیق نداشتیم بریم راهیان نور🍃 🔸 و واسه اینکه امسال هم رزقمون رو از راهیان نو
کسی اگر میتونه توی برگزاری #راهیان_نور_مجازی🍃 کمکمون کنه و#خادم_الشهدا باشه خبر بده😍
#ثبت_نام_خادم_الشهدا🌹
@Shheed_BH_80↩
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 ⚠یه سوال روزانه چقدر گناه میکنیم ؟ چقدر با گناهامون ظهور مولامون رو عقب
#روز_چهارم_چله❣
امروز بنا داریم حسادت رو ترک کنیم دیدید توی طول روز چقدر راحت داریم حسادت میکنیم 😞
🔹ما میخوایم این اتفاق دیگه نیوفته
❌❌❌حسادت❌❌❌
🔅امیرالمؤمنین عليه السلام:
🔺سلامت جسم، از كمى حسادت است
🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃
@shohaadaae_80
.
#حرف_خوب🍃..
.
رفیق (:
باید جـریان داشتھ باشیی
راڪد اگر بمانی
بوی تعـفن میگیری..
گیرِ وسایل دنیا اگھ بشوی
خـراب میشوی!!
.
.
@shohaadaae_80
گمنامے
براے شهرت پرستها دردآور است،
وگرنہ همہ ے اجرها در گمنامے است.
شهید آوینے🌹
✨إلهے هب لے ڪمال الإنقطاع إلیڪ✨
@shohaadaae_80
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
🔊 #صوت_مهدوی
📝 موضوع: شرایط ظهور
📌 قسمت پنجم
در جلسات قبل درباره شرایط ظهور نشانه های ظهور و فرق این دو را گفتیم در این قسمت میخوایم درباره خود شرایط ظهور صحبت کنیم اما قبل اینکه شرایط ظهور رو بشماریم یه سوالی هست اگر کسی از راه رسید از شما سوالی پرسید گفت کی گفته برای ظهور شرط هست ظهور شرط داره هر موقع خدا خواست اراده کرد ظهور اتفاق میوفته آیا مگه ظهور شرطی داره ؟ حالا ما میخوایم به این سوال جواب بدیم به اطراف خودتون نگاه کنید هر اتفاق هر پدیده ای یه شریطی داره بی شرط نیست نظام عالم نظام علت و معلومیت هست ظهور امام زمان هم از این قاعده کلی مستثنی هست یعنی چی یعنی ظهور امام زمان هم یکسری شرایط داره که حتما نباید خیال بکنیم ظهور امام زمان یکدفعه ای یکهویی اتفاق میوفته یه حرف خیلی ساده اگر قرار بود امام زمان بدون هیچ شرطی ظهور کنند بدون هیچ زمینه سازی از طرف مردم ظهور کنند اصلا چرا غایب شدند حضرت ظهور نمیکنند الا اینکه شرایطش مهیا باشه و حضرت غایب شدن چون شرایط آماده نبود ما 14 معصوما از حضرت فاطمه و حضرت محمد تا امام حسن عسکری کم یا زیاد درباره حضرت امام گفتند من میخوام از سخن امام باقر براتون بگم یه شخصی اومد محضر امام باقر گفت آقا راسته مردم میگند وقتی مهدی شما میخواد ظهور کنه همه چیز خود به خود خودش درست میشه بر وفق مرادش میشه امام باقر فرمودند نه اصلا اینطوری نیست به خدا قسم اگر قرار بود کار ها برای کسی خود به خود درست بشه برای پیامبر درست میشد بعد امام باقر فرمودند بدانید فرج مهدی نمیرسه تا اینکه ما و شما همه عرق و علق رو از پیشانیمون پاک کنیم عرق پاک کردن کنایه از زحمت کشیدنه باید زحمت بکشیم باید تلاش کنیم تا مهدی ما بیاد علق یعنی خون بسته ممکنه تو این مسیر دشمنان سراغ ما اومدن و خونی بشیم مسدوم تو روایت تاکید کردن باید تلاش کنیم تا ظهور اتفاق بیوفته
سخران 🎤: استاد حسین پور
@shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_چهل_و_ششم6⃣4⃣ یه قواره چادری هم به من داد و صورتمو بوسید،در گوشم گفت لای
#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_چهل_و_هفتم7⃣4⃣
بیخیال اسماء الان وقتش نیست
لباساشو کشیدم و گفتم:
بگو دیگه
- خیله خب پاره شد لباسم ول کن میگم
- اون بازوبند واسه یکی از رفیقام بود که شهید شد.
_ ازم خواسته بود که اگه شهید شد اون بازو بندو همراه با حلقش، برسونم
به خانومش
- وقتی شهید شد بازو بندشو تونستم از رو لباسش بردارم اما حلقش...
آهی کشید و گفت. انگشتش قطع شده بود پیداش نکردم.
_ بازو بندو دادم به خانومش و از اینکه نتونستم حلقشو بیارم کلی
شرمندش شدم
همین دیگه تموم شد
بی هیچ حرفی بلند شدم و رفتم و کنار علی نشستم
سرمو گذاشتم رو شونشو تو دلم گفتم:
هیچ وقت نمیزارم بری
چقدر آدم خودخواهی بودم...
من نمیتونم مثل زهرا باشم، نمیتونم مثل خانم مصطفی باشم، نمیتونم
خودمو بذارم جای خانوم دوست اردلان، یه صدایی تو گوشم میگفت:
نمیخوای یا نمیتونی
- آره نمیخوام ، نمیخوام بدن علی رو تیکه تیکه برام بیارن نمیخوام بقیه ی
عمرمو با یه قبر و یه انگشتر زندگی کنم ، نمیخوااام
دوباره اون صدا اومد سراغم:پس بقیه چطوری میتون
اوناهم نمیخوان اونا هم دوست ندارن...
اما...
_ اما چی
خودت برو دنبالش...
با تکون های علی از خواب بیدارشدم
اسماءاسماء جان رسیدیم پاشو ...
چشامو باز کردم ، هوا تاریک شده بود از اتوبوس پیاده شدیم
باد شدیدی میوزیدو چادرمو به بازی گرفته بود
_ لب مرز خیلی شلوغ بود...
همه از اتوبوس ها پیاده شده بودن و ساک بدست میرفتن به سمت ایستگاه
بازرسی
تا چشم کار میکرد آدم بود ، آدمهایی که به عشق امام حسین با پای پیاده
قصد سفر کرده بودن، اونم چه سفری
شلوغی براشون معنایی نداشت حاضر بودن تا صبح هم شده وایسن. آدما
مهربون شده بودن و باهم خوب بودن
_ عشق ابی عبدالله چه کرده با دلهاشون
یه گوشه وایساده بودم و به آدمها و کارهاشون نگاه میکردم. باد همچنان
میوزید و چادرمو بالا و پایین میبرد
علی کنارم وایسادو آروم دستشو گذاشت رو شونم: به چی نگاه میکنی
خانومم
یکمی بهش نزدیک شدم با لبخند گفتم:به آدما،چه عوض شدن علی
_ علی آهی کشیدو گفت:صحبت اهل بیت که میاد وسط حاضری جونتم
بدی هییی روزگار...
اردلان و زهرا هم اومدن کنار ما وایسادن
اردلان زد به شونه ی علی و گفت:ببخشید مزاحم خلوتتون میشما، اما
حاجی ساکاتونو نمیخواید بردارید
علی دستشو گذاشت رو کمرشو گفت:دوتا کوله پشتیه دیگه
_ خوب من هم نگفتم دویستاست که
نکنه انتظار داری من برات بیارم
هه هه بابا شوخی کردم حواسم هست الان میرم میارم
زدم به بازوی اردلان و گفتم: داداش خیلی آقای مارو اذیت میکنیا...
صداشو کلفت کردو گفت: پس داماد شده برای چی
دستمو گذاشتم رو کمرم و گفتم: باشه باشه منم میتونم خواهر شوهر
خوبی باشماااااا
خیله خوب حالا تو هم بیاید بریم تو صف
داداش شما برید من وایمیسم باعلی میام
چند دقیقه بعد علی اومد
از داخل ساک چفیه ی مشکیشو درآوردم و بستم دور گردنش
زل زده بود تو چشمامو نگاهم میکرد
_ چیه علی چرا زل زدی بهم
اسماء چرا چشمات غم داره ؟چشمای خوشگل اسماء من چرا باید اشک
داشته باشه؟ از چی نگرانی؟
بازهم از چشمام خوند، اصلا نباید در این مواقع نگاهش میکردم
بحثو عوض کردم ، یکی از ساک هارو برداشتم و گفتم بیا بریم دیر شد
دستمو گرفت و مانع رفتنم شد
منو نگاه کن اسماء نمیخوای بگی چرا ؟؟تو خودت چرا نگرانی؟
_ ببین هیچکی نیست پیشمون
بغضم گرفت و اشکام دوباره به صورتم هجوم آوردن
نمیتونستم بهش بگم که میترسم یه روزی از دستش بدم...چون میدونستم
یه روزی میره با رضایت منم میره!!!!!...
#ادامه_دارد...⏱
-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^
⬇#اینجا_رمان_های_قشنگ_بخون⬇
💚@shohaadaae_80💚
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_چهل_و_هفتم7⃣4⃣ بیخیال اسماء الان وقتش نیست لباساشو کشیدم و گفتم: بگو دی
#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_چهل_و_هشتم8⃣4⃣
یقین داشتم داره میره پیش آقا که ازش بخواد لیاقت نوکری خواهرشو
بهش بده
_ با چفیش اشکامو پاک کرد و گفت: باشه نگو،فقط گریه نکن میدونی که
اشکاتو دوست ندارم
بریم ...
یک ساعت تو صف وایساده بودیم...
پاسپورتهامونو تحویل دادیم و از مرز رد شدیم
دوباره سوار اتوبوس شدیم
هوا تقریبا روشن شده بود به جایی رسیدیم که همه داشتن پیاده میرفتن
تموم این مدت رو سکوت کرده بودم و داشتم فکر میکردم
از اتوبوس پیاده شدیم
_ به علی کمک کردم و کوله پشتی رو انداخت رو دوشش
هوا یکمی سرد بود
چفیه رو ، رو گردنش سفت کردم و زیپ کاپشنشو کشیدم بالا
لبخندی زدو تشکر کرد. بعد هم از جیبش یه سربند درآوردو داد دستم .
اسماء این سربندو برام میبندی
_ نگاهی به سربند انداختم روش نوشته بود: "لبیک یا زینب"
لبخند تلخی زدم ، میدونستم این شروع همون چیزیه که ازش میترسیدم
سربندو براش بستم ، ناخدا گاه آهی کشیدم که باعث شد علی برگرده
سمتم
چیشد اسماء
ابروهامو دادم بالا و گفتم هیچی بیا بریم اردلان و زهرا رفتن
بعد از مدت زیادی پیاده روی رسیدیم نجف دست در دست رفتم زیارت
حس خوبی داشتم
اما این حس با رسیدن به کربلا به ترس تبدیل شد
وارد حرم شدیم...
حس عجیبی داشتم سرگردون تو بین الحرمین وایساده بودیم
نمیدونستیم اول بریم حرم امام حسین یا حرم حضرت عباس
به اصرار اردلان اول رفتیم حرم اما حسین
دست در دست علی وارد شدیم چشمم که به گبند افتاد بی اختیار اشک از
چشمام جاری شد و روزمین نشستم
_ علی هم کنارم نشست و تو اون شلوغی شروع کرد به روضه خوندن
چادرمو کشیدم رو صورتم و با تموم وجودم اشک میریختم نمیدونم چرا
تمام صحنه های اون ۴ سال ، مثل چادری شدنم ، اون خوابی که دیدم
پیرزنی که منتظر پسرش بود ، نامه ای که پسرش نوشته بود ،خواستگاری
علی ، شهادت مصطفی ، خانومش و ...حتی رفتن علی به سوریه میومد
جلوی چشمم و باعث شدت گریه ام شده بود
_ وای اما از روضه ای که علی داشت میخوند
روضه ی بی تابی حضرت زینب بعد از شهادت امام حسین
قلبم داشت از سینم میزد بیرون گریه آرومم نمیکرد داشتم گریه میکردم
اما بازهم بغض داشت خفم میکرد
نفسم تنگ شده بودو داشتم از حال میرفتم
تو همون حالت چند تا نفس عمیق کشیدم و زیر لب از خدا کمک
میخواستم
چادرمو زدم کنار تا راحت تر نفس بکشم
مردم دور تا دور ما جمع شده بود با روضه ی علی اشک میریختن
اشکامو پاک کردم که واضح تر اطرافمو ببینم
به علی نگاه کردم توجهی به اطرافش نداشت روضه میخوندو با روضه ی
خودش اشک میریخت یاد غریبی حضرت زینب و روضه ای که خودش
برای خودش میخوندو اشک میریخت افتادم .
_ بغضم بیشتر شد و نفسم تنگ تر
به زهرا که کنارم نشسته بود با اشاره گفتم که حالم بده
زهرا نگران بطری آب رو از کیفش درآورد و داد بهم و بعد شونه هامو ماساژ
داد
روضه ی علی تموم شد
اطرافمون تقریبا خلوت شده بود علی که تازه متوجه حال من شده بود با
سرعت اومد سمتم و با نگرانی دستمو گرفت: چیشده اسماء حالت خوبه
_ هنوز اشکاش رو صورتش بود دلم میخواست کسی اونجا نبود تا اشکاشو
پاک میکردم و برای بودنش ازش تشکر میکردم
لبخندی زدم و گفتم:چیزی نیست علی جان یکم فشارم افتاده بود
دستات یخه اسماء مطمئنی خوبی
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم
بهش نزدیک شدم و در گوشش گفتم:علی چه صدایی داری تو ، ببین منو
به چه روزی انداخت
_ با تعجب بهم نگاه کردو از خجالت سرشو انداخت پایین
چند روزی گذشت، سخت هم گذشت از طرفی حرم آقا و روضه هاش از
طرف دیگه اشکهای علی که دلیلش رو میدونستم
میدونستم که بعد از شهادت مصطفی یکی از دوستاش برای ردیف کردن
کارهای علی اومده بود پیشش میدونستم که بخاطر من تا حالا نرفته الان
هم اومده بود از آقا بخواد که دل منو راضی کنه
_ با خودم نمیتونستم کنار بیام، من علی رو عاشقانه دوست داشتم ، دوری
و نداشتنش رو مرگ خودم میدونستم ، علی تمام امید و انگیزه ی من بود...
#ادامه_دارد...⏱
-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^
⬇#اینجا_رمان_های_قشنگ_بخون⬇
💚@shohaadaae_80💚
Majid Bani Fateme - Arezoe Par Zadan Ba Man Haram Ba To.mp3
2.65M
#رزق_معنوی_شبانه ☁️🌙☁️
ای کس و کارم
به تو خیلی گرفتارم
🎤سید مجید بنی فاطمه
#شبتون_زینبی🌸
#وضو_یادتون_نره😊