eitaa logo
هیئت شهدای گمنام شهر نوش آباد
273 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
330 ویدیو
14 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺حضرت مهدی(عج): "ما در رعایت حال شما کوتاهی نمی‌کنیم و یاد شما را از خاطر نبرده ایم، که اگر جز این بود گرفتاری ها به شما روی میآورد و دشمنان، شما را ریشه کن میکردند. از خدا بترسید و ما را پشتیبانی کنید." ❤️میلاد پر برکت حضرت مهدی (عج) مبارک❤️ 📚بحار، ج۵۳،ص۱۷۵ 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
⭕️ سربازان گمنام امام زمان (عج) 🔻امروز که گذشت ، روز سربازان گمنام امام زمان(عج) بود. 🔺کسانی که در گمنامی، کارهای بزرگی انجام می دهند و بعضی اوقات به صورت ناجوان مردانه از طرف بعضی ها زخم زبان میخورند و در عرصه ی میدان مبارزه از دشمن تیر. 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
⭕️ماشین بیت‌المال بعضی از قوم و خویش‌هایمان که از شهرستان می‌آمدند، رسیده و نرسیده گله می‌کردند: «آخه این درسته که علی آقا ماشین و راننده داشته باشه، اون وقت ما از ترمینال با تاکسی بیایم؟ ما که تهران رو خوب بلد نیستیم» اما گوشِ پدر به این حرف‌ها بدهکار نبود؛ می‌گفت: «طوری نیست؛ فوقش دلخور می‌شن. اونا که نمی‌خوان جواب بِدن، منم که باید جواب بدم. باید جواب بدم با ماشین بیت‌المال چیکار کردم». ⭕️وقتی طلبه‌های شیراز از آیت‌الله بهاءالدینی درس اخلاق خواستند؛ ایشان فرمودند: بروید از صیاد شیرازی درس زندگی بگیرید. اگر صیاد شیرازی شدید، هم دنیا را دارید و هم آخرت را... 🗓 به مناسبت ۲۱ فروردین، سالروز شهادت 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
آقـای من کاش فریاد "لبیک یا مهدی" منتظرانت زودتر به ندای "أنا المهدی" تو رنگ زیبای ادرکنی بگیرد ... که آخر به سر آید تنهایی منتظر و منتظران ... ▪️اللهم عجل لوليک الفرج ▫️بحق سيدتنا الزينب علیها السلام 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴خبرنگار بهش می گه ، چطوری اخوی؟ دیشب عملیات چطور بود؟جواب میده خیلی خوب بود فقط دستم از مچ قطع شد ولی با اون یکی دستم جنگیدم🌹 🌷شما رفتید و شرمندگی از شما برای ما ماند😔 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
سخن میگویم: از چند متر پارچهٔ مشکی🍃 ازعشــ😍ـقی که میان تارو‌پودش درتکاپوست💞 رنگ داشتنش ازتبار بودنش و صد شکر که از تبار زهراییم 👌☺️ 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
🦋❣ توصیه لقمان حکیم به فرزندش ✨بدى با بدى خاموش نمى‌شود چنان كه آتش با آتش خاموش نمى‌شود. ✨بدى با خوبى خاموش مى‌شود، چنان كه آتش با آب، خاموش مى‌گردد. 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
✔️✔️10 ویروس کلامی که موجب تخریب ارتباط می شود : 1. نصیحت تکراری 2. تذکر مداوم 3. سرزنش 4. منت گذاشتن 5. مقایسه کردن 6. جرو بحث کردن زیاد 7. برچسب منفی زدن 8. پیش بینی منفی(نفوس بد) 9. گله و شکایت مداوم 10. متهم کردن مراقب باشیم که ویروسی نشیم و کسی رو ویروسی نکنیم. 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
ساعت ۲۳:۲۰ امشب جمعه ۹۹/۱/۲۲ شبکه اصفهان عملکرد شهر نوش آباد در مقابله با کرونا پخش خواهد کرد 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
❣ سلام آقا ♥️ دوباره و من بر سر راهت گدایی می کنم را بریز در کاسه ام اگرچه گاهی از اوقات به راهت بی وفایی😔 می کنم 🌸🍃 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
هیئت شهدای گمنام شهر نوش آباد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_چهارم 💠 انگار گناه #ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمی‌شد که
✍️ 💠 هیاهوی مردم در گوشم می‌کوبید، در تنگنایی از به خودم می‌پیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را می‌دیدم و دیگر نمی‌شنیدم چه می‌گوید. بازوی دیگرم را گرفته و می‌خواست در میان جمعیتی که به هر سو می‌دویدند جنازه‌ام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم. از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانه‌ام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانه‌ام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود. 💠 بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بی‌حالم تنها سقف بلند بالای سرم را می‌دید که گرمای انگشتانش را روی گونه‌ام حس کردم و لحن گرم‌ترش را شنیدم :«نازنین!» درد از روی شانه تا گردنم می‌کشید، به‌سختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پرده‌ای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم. 💠 صدای مردانی را از پشت پرده می‌شنیدم و نمی‌فهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمی‌کردم حالا به حالم گریه کند. ردّ روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی می‌زد. می‌دید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمی‌شد که با هر دو دستش صورتم را می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم می‌کشوندم اینجا!» 💠 او با همان لهجه عربی به نرمی صحبت می‌کرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به فریاد می‌زدند، سرم را پُر کرده بود که با نفس‌هایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟» با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت می‌کشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.» 💠 صدای امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به عُمری آورده است و باورم نمی‌شد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمی‌تونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!» سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداری‌ام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!» 💠 و نمی‌فهمید با هر کلمه حالم را بدتر می‌کند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشی‌مان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که می‌دونی من تو عمرم یه رکعت نخوندم! ولی این مسجد فرق می‌کنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم بوده و الان نماد مخالفت با شده!» و او با دروغ مرا به این کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که می‌دونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بی‌پاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو تشکیل شده، باید خودمون رو می‌رسوندیم اینجا!» 💠 و من از اخبار بی‌خبر نبودم و می‌دیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ می‌رود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده می‌شد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟» حالت تهوع طوری به سینه‌ام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم می‌دید که از جا پرید و اگر او نبود از تنهایی جان می‌دادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟» 💠 کاسه صبرم از تحمل اینهمه در نصفه روز تَرک خورده و بی‌اختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش می‌زد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگی‌ام فرار کرد. تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزه‌ای که نمی‌دانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بی‌اجازه داخل شد. 💠 از دیدن صورت سیاهش در این بی‌کسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی می‌کنی ؟»... ✍️نویسنده: 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
هیئت شهدای گمنام شهر نوش آباد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_پنجم 💠 هیاهوی مردم در گوشم می‌کوبید، در تنگنایی از #درد به خودم می‌پیچیدم
✍️ 💠 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندان‌هایم زیر انگشتان درشتش خرد می‌شد و با چشمان وحشتزده‌ام دیدم را به سمت صورتم می‌آورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلی‌ام را صدا می‌زند :«زینب!» احساس می‌کردم فرشته به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمی‌دانست و نمی‌دانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!» 💠 قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این تنها نگاه‌مان می‌کرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این سنگدل را با یک دست قفل کرد. دستان همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه جاسوسی می‌کنه!» 💠 با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه می‌شدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس می‌کردم. یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربی‌اش چنگ زد و دیگر نمی‌دیدم چطور او را با قدرت می‌کشد تا از من دورش کند که از هجوم بین من و مرگ فاصله‌ای نبود و می‌شنیدم همچنان نعره می‌زند که خون این حلال است. 💠 از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را می‌شنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش می‌کرد :«هنوز این شهر انقدر بی‌صاحب نشده که تو بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانه‌اش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمی‌کردم زنده مانده‌ام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد. چشمان روشنش شبیه لحظات آفتاب به طلایی می‌زد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ می‌درخشید و نمی‌دانستم اسمم را از کجا می‌داند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس می‌لرزیدم و او حیرت‌زده نگاهم می‌کرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم می‌تپید و می‌ترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی می‌لرزید، سوال کرد :«شما هستید؟» 💠 زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش می‌کردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی دلم را قرص کرد :«من اینجام، نترسید!» هنوز نمی‌فهمید این دختر غریبه در این معرکه چه می‌کند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمی‌توانستم کلامی بگویم که سعد آمد. با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :«چی می‌خوای؟» در برابر چشمان سعد که از شعله می‌کشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بی‌رحمانه پرخاش کرد :«چه غلطی می‌کنی اینجا؟» 💠 پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینه‌اش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن فریاد کشید :«بی‌پدر اینجا چه غلطی می‌کنی؟» نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او می‌دانست چه بلایی دورم پرسه می‌زند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که می‌خواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :« دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!» 💠 سعد نمی‌فهمید او چه می‌گوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونه‌اش، اینجا بود! می‌خواست سرم رو ببُره...» و او می‌دید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیده‌ام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا رو نریزن آروم نمی‌گیرن!» دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش می‌لرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل . هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزاده‌ام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. می‌برمتون خونه برادرم!»... ✍️نویسنده: 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
ادامه ی رمان دمشق شهر عشق👆👆👆
ضد عفونی کردن سطح شهر 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
کارگاه تولید ماسک گروه جهادی شهدای گمنام 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
بسته بندی و پخش مواد ضد عفونی کننده و ماسک درب منازل 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
👆👆 تنها گوشه ای از فعالیت بچه های گروه جهادی شهدای گمنام 💐💐 این است مرام بچه هیاتی واقعی ، نوکر اهل بیت و خادم شهدا 🌺🌺 خدا قوت ✌️✌️ 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
4_420121559022174613.mp3
5.82M
📌 "امام زمان فرمانده است" ... 🎙حاج حسين يكتا 🌷 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
Do'aaye Asre Jom'eh.mp370105.mp3
4.76M
🔆دعای عصر روز جمعه اَللّهُمَّ عَرِّفْني نَفْسَکَ « در زمان غیبت به خواندن دعای «أَللهُم عَرفْنی نَفْسَک...» سفارش شده است، ظاهراً سری دارد». 📔 در روایتی از امام صادق آمده است که به زراره می‌فرماید: اگر آخرالزمان را درک کردی این دعا را بخوان: 🍃اللَّهُمَ عَرِّفْنِي نَفْسَكَ فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِي نَفْسَكَ لَمْ أَعْرِفْ نَبِيَّكَ اللَّهُمَّ عَرِّفْنِي رَسُولَكَ فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِي رَسُولَكَ لَمْ أَعْرِفْ حُجَّتَكَ اللَّهُمَّ عَرِّفْنِي حُجَّتَكَ فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِي حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دِينِي.🍃 ┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄ 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
Monajat_Shabanie_(Samavati).mp3
12.82M
🤲 مناجات شعبانیه صوت شماره 1 👈 «مدت زمان : 35 دقیقه» 🎤 با نوای حاج مهدی سماواتی حس و حال معنوی : ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ عالی ┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄ 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
Monajat Shabanieh Samavati .mp3
8.17M
🤲 مناجات شعبانیه صوت شماره 2 👈 «مدت زمان : 19 دقیقه» 🎤 با نوای حاج مهدی سماواتی حس و حال معنوی : ⭐️⭐️⭐️ خوب ┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄ 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad