eitaa logo
رمان وحکایات وخاطرات شهدا
62 دنبال‌کننده
93 عکس
14 ویدیو
0 فایل
چه زیباست خاطرات مردانی که پروای نام ندارند ودر کف گمنامی خویش ماوا گرفتن وسلام درود بر سربازان گمنام امام زمان(عج) رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/ShohadayEAmniat
مشاهده در ایتا
دانلود
13.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📜 کلیپ داستانی معرفی امام حسین(ع) و کربلا برای کودکان 🦋💛🦋💛🦋💛🦋💛🦋💛🦋 ✅ کانال کودکانه ┄┅👒---✶---🧢┅┄ ایستگاه کودکانه😍👦🧒👶 https://eitaa.com/joinchat/26149080Cb4d7c15d29 👆👆👆 💌قسمت های بعدی را در این گروه دنبال کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز روز عاشوراست در کنار عزاداری امام حسین(ع) و خوندن زیارت عاشورا و نذری دادن که خیلی ثواب داره. بیاین برای سلامتی و آرامش دل امام زمان(عج) هم صدقه بدیم. صدقه دادن نه تنها باعث آرامش دل ها میشه، بلکه میتونه بلاها رو هم دفع کنه. 🌸 ان‌شاءالله که همهٔ خیرات و صدقات ذخیره آخرتمان باشد 🌸 ✳️ صدقات ‌و مشارکت های خود را به شماره کارت ✔️بنام حجت الاسلام سیدمجتبی حسینی نژاد شماره کارت 💳
6219861903431954
شماره شبا 💳
IR210560611828005180230401
واریز نمایید روی شماره کارت یا شبا برنید کپی می شود ┄┅══✼🍃🕊🍃✼══┅┄ 🍃🌷🌷🍃 〰〰〰🌟🌺🌟〰〰〰 🍃🌷🌷🍃 🍃🌷🌷🌷 🍃 ✳️نشر پست صدقه جاریه می باشد. گروه دیوار مهربانی https://eitaa.com/joinchat/825033039Cec0700a1f0 🌸با سپاس 🌸
🍂 🔻 7⃣2⃣ سردار علی ناصری اوایل زمستان 1362، حادثه ای بسیار خطرناک اتفاق افتاد که مو ها را از ترس بر انداممان راست کرد . حادثه البته در هور اتفاق نیفتاد در طلاییه رخ داد ؛ اما به ما هم مربوط می شد . یکی ازمحور هایی که ما کار شناسایی انجام می دادیم ، طلاییه بود . در حد فاصل طلاییه جدید و قدیم و روبه روی سیل بند شهید باکری ، شبی بچه ها به شناسایی می روند ؛ تیمی شامل محسن بنی نجار ، هدایت الله ترک زاده و کاظم جودی . مسئول آن محور ، مرتضی طالب زاده بود . قرار بوده برای شناسایی کانال پنجاه متری عراق بروند. دو نفر هم عقب می مانند . در حال عبور از میدان مین ، یکی از آن سه نفر روی مین می رود . انفجاری صورت می گیرد و هر سه نفر زخمی و بیهوش می شوند . مین جهنده بوده . عراقی ها شروع می کنند به تیر اندازی به طرف آن سه نفر ؛ اما چون شب و میدان مین بوده ، جرئت نزدیک شدن نداشته اند . محسن بنی نجار از آن دو احوال می پرسد . آنها پاسخ می دهند که پاهایشان زخمی شده و قدرت حرکت و راه رفتن ندارند . به محسن می گویندکه برود عقب و کمک بیاورد . محسن ، قطب نما را می گیرد ، صورت آن دو نفر را می بوسد و به عقب بر میگردد؛ اما هنوز کمی نرفته با صورت به زمین می خورد . هر چه صدایش می زنند ، جوابی نمی دهد . کشان کشان خود را به او می رسانند و می بینند بدنش سرد شده و شهید شده است . گویا ترکش به قلبش خورده بود . آن دو نفر ، پاهای خود را با چفیه می بندند و تا صبح در حالت هوش و بی هوشی همان جا می مانند . صبح که می شود ، عراقی ها می آیند و آن دو را به اسارت می گیرند . آن دو نفر که پشت کانال بودند ، وقتی که صبح می شود و از آن سه نفر خبری نمی شود ، بر می گردند و خبر می دهند که برای تیمشان دیشب اتفاقی افتاده است . به من که خبر دادند ، بلافاصله با حمید رمضانی به طلاییه و همان جایی که بچه ها شب پیش رفته بودند ، رفتم . با دوربین نگاه کردیم و دیدیم تحریک دشمن غیر عادی است و عراقی ها آنجا گشت می زنند . فهمیدیم برای بچه ها اتفاقی افتاده ؛ اما نمی دانستیم چه اتفاقی . حتی نمی دانستیم شهید یا اسیر شده اند . ترک زاده و جودی را عراقی ها به بصره می بردند و در آنجا پاهایشان را که روی مین رفته بوده ، قطع می کنند . بعد از عملیات خیبر ، عراقی ها آن دو را آزاد کردند و تحویل ایران دادند . من و حمید رمضانی برای استقبال از آنان به ایستگاه راه آهن اهواز رفتیم . در اهواز ، استقبال باشکوهی از آنان کردند . برای لحظه ای آن استقبال عظیم را که دیدم ، دلم خواست من هم اسیر شوم ! از ته قلب از خدا اسارت خواستم . از همان روز به دلم الهام شد که من نیز روزی اسیر خواهم شد ! این رازی بود بین من و خدا که با احد الناسی مطرح نکردم. پیگیر باشید
🍂 🔻 8⃣2⃣ سردار علی ناصری نزدیک های عملیات خیبر ، دشمن نیروهای خود را در جزایر شمالی و جنوبی مجنون تقویت کرد که ممکن است به ماجرای مشکوک اسارت سه تن از نیروهای شناسایی لشکر 27رسول الله مربوط باشد . این سه نفر در حوالی چاه نفتی که در غرب منطقه طلاییه بود ، به اسارت دشمن در آمدند و دشمن بلافاصله حساس شد و مواضعش را در جزایر مجنون کمی تقویت کرد . در طلاییه نیز دشمن خود را تقویت کرد ؛ اما خوشبختانه در سرتاسر منطقه هور هیچ گونه حساسیتی از او دیده نشد. ما در یک سالی که در هور کار اطلاعات و شناسایی می کردیم، ماموریت های برون مرزی زیادی در عمق خاک دشمن انجام داده بودیم و از آن طرف مرز نیز خبرهای دست اول و دقیقی در دست داشتیم. خود من چند بار تا عمق خاک دشمن نفوذ کردم که شرح آن را به تفصیل خواهم گفت. جا دارد در همین جا یادی کنم از شهیدان سید ناصر، سید نور و عبدالمحمد سالمی. این دو ، اولین عناصر اطلاعاتی ما بودند که تا عمق خاک دشمن نفوذ کردند و مناطق حساس دشمن را شناسایی کردند. آن دواغلب از منطقه تبور، رفیع ،حوضچه و.... به طرف استان العماره در عراق می رفتند. در آن نواحی ، نیروهای بومی عراقی بسیاری برای ما کار می کردند و همکاری اطلاعاتی خوبی با ما داشتند . این دو نفر ، ماموریت های زیادی به استانهای العماره ،بصره ، ناصریه و حتی کربلا ،نجف و خود بغداد انجام دادند و گزارش های دست اول و جالبی برای ما آوردند. گزارش های آنان هنوز در برخی از مراکز آرشیوی در داخل ایران موجود است. آنها با مدارک جعلی عراقی وارد خاک عراق می شدند و هر کجا که می خواستند ، می رفتند. پیگیر باشید
🍂 🔻 9⃣2⃣ سردار علی ناصری ما در مرکز اطلاعات قرارگاه نصرت واحدی داشتیم که کار اصلی اش جعل اسناد دشمن بود؛ جعل گواهی نامه، شناسنامه، کارت پایان خدمت، برگ مرخصی، برگ تردد. این کار با تردستی و مهارت بسیار بالایی انجام می گرفت طوری که مدارک جعلی با اصل یکسان بود. در عراق در جبهه ای برگ تردد خاص خود را داشت که رنگ آن با جبهه دیگر فرق می کرد. این برگه ها، هر یکی دو ماه نیز مرتب تغییر می کرد تا امکان جعل آن وجود نداشته باشد؛ اما ما در اطلاعات قرارگاه و زیر نظر مستقیم حمید رمضانی افراد خبره ای را گرد آورده بودیم که کارشان جعل انواع اسناد بود. در داخل ارتش عراق هم کسانی داشتیم که مرتب اسناد جدید و اصلی را برایمان می آوردند و از این نظر می توانستیم خوب کار کنیم. حتی یادم است که در چند نوبت کارت سازمان امنیت عراق (مخابرات) را نیز به دست آوردیم و جعل کردیم که خیلی به دردمان خورد. جالب اینکه ما در آغاز کار به آن دو مأموریت دادیم که فقط به استان های بصره و العماره بروند و از نقاط حساس و مهم عکس بگیرند و کروکی تهیه کنند؛ اما آن دو با دلیری وصف ناپذیر خود قلب دشمن را شکافتند و تا دل بغداد پیش رفتند و برای ما از آنجا نیز اطلاعات آوردند؛ چیزی که حتی در مخیله دشمن هم نمی گنجید. البته در بازگشت، به دلیل تخلف از دستور فرماندهی و اقدام خودسرانه، با آنان برخورد هم شد. یک نیروی اطلاعات باید بسیار نظم پذیر باشد و فقط هدفی را که به او دیکته کرده اند، دنبال کند و از حاشیه روی جدأ بپرهیزد. علی هاشمی البته برخورد چندانی با آن دو نکرد و فقط به دادن تذکری عادی قناعت کرد. سید نور و سالمی در عملیات خیبر به شهادت رسیدند و واحد اطلاعات ما، دو عنصر شجاع فداکار و زیرک و باهوش را از دست داد. پیگیر باشید
🍂 🔻 0⃣3⃣ سردار علی ناصری قبل از عملیات، خودم هم یکی دو بار به مأموریت برون مرزی رفتم. در مأموریت اول پس از جعل کلیه اسناد و مدارک لازم، به اتفاق جاسم و حسن هله چی و ابو احمد میاحی و ثائر میاحی" که همگی از مجاهدان عراقی بودند و بعدها به شهادت هم رسیدند، از موقعیت شهید بتایی به طرف خاک و مرز عراق به راه افتادیم. جایی که به خاک عراق نفوذ کردیم، در منطقه نهر صویب بود؛ درست در منتهي اليه. حاج ابواحمد میاحی در منطقه القرنه روستای مویب که زادگاهش بود در حبن اجرای یک ماموریت به همراه مهدی میاحی و کامل میاحی با نیروهای دشمن درگیر می شوند و به شهادت می رسند. . تانر در انتفاضه شعبانیه عراق در سال ۷۰ در عراق به شهادت رسید. جنوب غربی هور، آن ناحیه بدون پوشش نی بود و به همین خاط آنجا را در دل تاریکی و شبانه طی کردیم، پشت کانال صویب، جایی سد مانند بود که محل نصب پمپ و تلمبه بود. از آن سد هم رد کردیم و با بلم وارد مرز عراق شدیم. شب به منزل خاله ثائر (به او ام میثم می گفتیم) در روستای صویب رفتیم که به معنی واقعی کلمه شیرزن بود. شوهرش به دلیل مبارزه با بعثیها در زندان بود و یکی از پسرهایش نیز برای ما کار می کرد و با ما بود. پسرش میثم در سال ۶۵ فکر میکنم در کربلای ۵ به شهادت می رسد. شب وقتی وارد منزل این زن شدیم، ثائر به خاله اش گفت: گرسنه ایم. شام مفصلی برایمان درست کرد که خوردیم. خود او هم با واحد اطلاعات ما همکاری داشت. زنی بود مطمئن و رازنگهدار. اهل انس با قرآن بود و قرآن را هم تدریس می کرد. بعد از شام، ثائر با اشاره به من گفت: .. خاله، میدانی این کیه؟ - نه. - پاسدار خمینیه! آثار شادی در چهره آن زن پیدا شد. مدتی صحبت کردیم. بعد به من گفت: - خدایا، تو خودت شاهد باش؛ فاطمه زهرا، من تو را گواه می گیرم که با رعبی که اینجا حاکم است و در بدترین حال، من پاسدار خمینی را به خانه ام راه داده ام. خدایا، اجر این کارها را از تو می خواهم. " از شنیدن حرفهای او، مو بر تنم راست شد و در خود احساس مسئولیت مضاعفی کردم. اگر بعثیها و عراقیها می دانستند که این زن با واحد اطلاعات قرارگاه نصرت همکاری می کنند و خانه اش پایگاه پاسدارهای ایرانی است، تکه پاره اش می کردند. پیگیر باشید چه زیباست خاطرات مردانی که پروای نام ندارند ودر کف گمنامی خویش ماوا گرفتن وسلام درود بر سربازان گمنام امام زمان(عج) رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/ShohadayEAmniat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 1⃣3⃣ سردار علی ناصری شام را که در منزل ام میثم خوردیم، خیلی خسته بودیم و خوابیدیم و به خواب رفتیم. فردا صبح، آن زن، در اتاقی را که ما داخل آن بودیم، از پشت قفل کرد. ساعت حوالی ده صبح بود که دختر همسایه وارد خانه شد. خیلی فضول بود. تا متوجه قفل بودن در شد گفت: - ننه میثم، چرا در این اتاق قفله؟! چی توشه؟ آمد به طرف اتاق و شروع کرد با قفل در ور رفتن. ما هم داخل اتاق بودیم و صدای قلب خود را می شنیدیم و در دل دختر را نفرین می کردیم! ثائر گفت: ۔ خدا به دادمان برسد. من این دختر را می شناسم. خیلی کنجکاو و فضول است. ننه میثم آمد و با لطایف الحیلی دختر را از در اتاق دور کرد و گفت: - چرا باز باشه؟ مرغ ها و خروس ها می روند داخل آن و کثافت می کنند. قفل کرده ام که نروند. . خوب درش را ببند؛ چرا آن را قفل کرده ای؟ - قفل باشه، بهتره. ممکنه باد در را باز کنه و مرغها بروند آنجا. خلاصه با هزار زحمت و کلک، ذهن آن دختر فضول را از اتاقی که ما در آن بودیم، منحرف کرد. مدتی ما در آن روستا مخفی بودیم. روزها در هور و حوالی آنجا کار شناسایی انجام می دادیم و شب ها برای استراحت و صرف غذا به منزل ام میثم باز می گشتیم. روزی با بلم به رودخانه شط العرب رفتیم. مهدی میاحی، از روستای شنانه در پنج کیلومتری جنوب القرنه و در غرب رودخانه، در این ماموریت با ما همکاری می کرد. قرار بود برایمان ماشینی بخرد تا ما بتوانیم راحت تر در خشکی و جاده ها تردد کنیم. محل ملاقاتمان منطقه شرش در جنوب القرنه و غرب رودخانه شط العرب بود. سر قرار که رسیدیم، مهدی هم با دست پر آمد. ماشین مناسبی خریده بود. سوار ماشین شدیم و به عقبه دشمن در القرنه رفتیم. پیگیر باشید در پیام رسان ایتا👇
🍂 🔻 2⃣3⃣ سردار علی ناصری در این مأموریت، مناطق استقرار نیروهای امنیتی، پلیسی و جيش الشعبی کاملا شناسایی و حتی عکس برداری شد. همچنین از سایت رادار «بربخ» در غرب رودخانه دجله و شرق جاده آسفالت اصلی نیز عکس برداری کردم و از محل دقیق آن کروکی کشیدم. سوژه اطلاعاتی دیگر، پل های ثابت و متحرک، خصوصا پایه های پل ها برای انفجارهای احتمالی بود که از همه آنها به طور دقیق عکس گرفتم. برای عکس برداری، اول صبح یا ظهر را انتخاب می کردیم که تردد کم بود. یکی از اولین جاده هایی که با ماشین رفتیم، شهر القرنه در استان العماره بود. مهدی رفت داخل یک عکاسی و عکس فوری گرفت. من هم بیرون و در خیابان ماندم و شهر و مناطق حساس آن را شناسایی کردم. عکس را برای کارت شناسایی لازم داشت. شهر به یک پادگان نظامی شباهت داشت و هر جا را نگاه می کردی، نظامی، بعثی و عناصر وابسته به صدام به چشم می خوردند. در قهوه خانه ای توقف کردیم تا چای بنوشیم. من برای آنکه کسی شک نکند، ریشم را تراشیده و سبیل کلفتی گذاشته و لباس سربازان عراقی را به تن کرده بودم. داخل قهوه خانه پر بود از نیروی نظامی و امنیتی که آمده بودند چای مصرف کنند. نظامی ها داشتند درباره جبهه و جنگ صحبت می کردند. از اینکه یک نیروی اطلاعاتی سپاه پاسداران ایران در کنار بعثی ها و دشمن نشسته بود و چای می خورد، در خود احساس خاصی داشتم و از لطف خدا شاکر بودم. در عین دلهره و اضطراب، داشتم. پیگیر باشید در پیام رسان ایتا👇
🍂 🔻 3⃣3⃣ سردار علی ناصری پس از گشت در شهر القرنه، به سراغ پل الم زرعه که روی رودخانه دجله احداث شده بود، رفتیم و از روی آن عبور کردیم. قبل از رسیدن به پل، مقر دژبانی بود. در دژبانی، همه عناصر اطلاعاتی و حفاظتی حضور و نماینده داشتند؛ از حزب بعث و استخبارات گرفته تا امنیت داخلی و حفاظت ارتش. چند نفر به دقت صورت افراد را نگاه می کردند که آب را در دلمان خشک کردند. البته ما همه کارتهای لازم را جعل کرده بودیم و همراه داشتیم؛ اما کوچک ترین بی احتیاطی یا ناشی گری کافی بود تا لو برویم و به دام دشمن بیفتیم. به هر حال، از دژبانی و پل المزرعه که روبه روی شهر القرنه بود، گذشتیم و به شرق دجله رفتیم و از الم زرعه تا روطه را گشتیم و شناسایی کردیم. هر چه را که می دیدم، اعم از پل، جاده، دژبانی، مراکز تولید برق و آب، تأسیسات، مراکز نظامی و ... یادداشت می کردم و کروکی آنها را هم می کشیدم. نقشه هم با خودم داشتم و از آن استفاده می کردم. دوربین عکاسی هم همراهم بود و طوری که حساسیت مأموران مخفي عراقی را برنینگیزم، از مناطق حساس، خصوصا پل ها، جاده ها و مراکز نظامی عکس برداری می کردم. بعد از آن به اطراف بصره رفتیم و تا شهر الدير که محل استقرار سپاه سوم عراق بود، پیش رفتیم. در دو طرف جاده، مقر نظامی های عراقی بود که همگی را دقیق شناسایی کردم. به شهر الدير رسیدیم و در جلوی رستورانی برای صرف شام توقف کردیم. رستوران مملو از سرهنگ و سرگرد ارتش دشمن بود. . کنار میز ما، چند سرگرد و سرهنگ نشسته بودند و با هم حرف می زدند و غذا می خوردند. خودم هم باورم نمی شد که در چنین مکانی و نزدیک چنین کسانی نشسته ام و غذا صرف می کنم. در همین مأموریت، با برخی از منابع خودمان در ارتش عراق نیز تماس گرفتم و آخرین اسناد و اطلاعات مورد نیاز را که آنان به دست آورده بودند، تحویل گرفتم. ما در ارتش عراق در سطوح گوناگون منابع اطلاعاتی داشتیم. پیگیر باشید در پیام رسان ایتا چه زیباست خاطرات مردانی که پروای نام ندارند ودر کف گمنامی خویش ماوا گرفتن وسلام درود بر سربازان گمنام امام زمان(عج) رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/ShohadayEAmniat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چه زیباست خاطرات مردانی که پروای نام ندارند ودر کف گمنامی خویش ماوا گرفتن وسلام درود بر سربازان گمنام امام زمان(عج) رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/ShohadayEAmniat
با یاد خدای متعال و با عنایت امام زمان دور جدید چله عاشورا رو شروع میکنیم به نیت تعجیل در فرج و حاجتروایی همه شما عزیزان دل همچنین ذخیره ای باشه برای قبر و قیامتمون برای همراهی در این دوره از چله وارد گروه شین 👇👇
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم السلام علیک یا ابا عبدالله❤️ 🌴 چله زیارت عاشورا دور یازدهم هدیه به همه شهدا ،شهدای کربلا و صدر اسلام و مدافعان حرم و شهدای امنیت و سلامت و خدمت .. ❤️ 🔰 سلامتی و ظهور اقا امام زمان (عج) 🔰 هدیه به چهارده معصوم( ع) 🔰 به روح امامان( ع) 🔰  شهداء صلحاء ،علماء 🔰  گره گشایی مشکلات 🔰  همه بیماران مخصوصاً سفارش شده گروه 🔰  ذخیره قبر و قیامت 🔰 شادی ارواح مومنین و مومنات 🍀عاقبت بخیری و خوشبختی جوون ها 💫 نیت قلبی همه عزیزان شرکت کننده و عاقبت بخیری همه💫 💠 ✨ شروع : اتمام لیست 💠 ✨ پایان به مدت چهل روز ❗️سهم هر نفر یک مرتبه در شب یا روز (( "چله زیارت عاشورا )) به نیت سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عج و حاجت روایی همه شما دوستان خوبم مخصوصا 👇 ✅خانمها: ۱_خانم نصیری به نیابت از پدرو مادر و برادر ۲_خانم رسولی به نیابت از شهدا و اموات ۳_خانم امامی ۴_خانم رفیعی به نیت هدایت همه جوونها و عاقبت بخیری شان ۵_خانم اسماعیلی ۶_خانم زهرا عسگرزاده به نیت شهید نوید صفری و رد مظالم ۷_ ۸_ ۹_ ۱۰_ ۱۱_ ۱۲_ ۱۳_ ۱۴_ ۱۵_ ۱۶_ التماس دعای ظهور 🌴⛳️🌴⛳️🌴⛳️🌴⛳️ ⛳️گروه دلدادگان امام حسین ع (طرح چله زیارت عاشورا) https://eitaa.com/joinchat/2071986607C0c3444224b 🌴⛳️🌴⛳️🌴⛳️🌴⛳️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 4⃣3⃣ حدود یک هفته، جاهایی را که لازم بود، شناسایی و عکس برداری کردیم. غروب شب آخر به منزل ننه میثم بازگشتیم. شام مختصری خوردیم و با این زن دلاور خداحافظی کردیم و شبانه و بدون جلب توجه از روستای صويب خارج شدیم و از جاده خشکی و بالای کوره های آجرپزی، پیاده خودمان را به سیل بند رساندیم. در ساعت مقرر، بلمی به دنبالمان آمد. سوار شدیم و همان شبانه به عقب و داخل خاک ایران بازگشتیم. مأموریت پر هراس و ترس آور اما پرباری بود. در بازگشت از این مأموریت، دوستان استقبال خوبی از من کردند و خیلی خوشحال شدند. در این سفر، همه توان رزمی نظامی و لجستیک دشمن در دو استان العماره و بصره برای ما روشن شد و هیچ نقطه مبهمی در این زمینه باقی نماند. دانستیم که عراقی ها در این دو استان چه اندازه توان دارند، نیروهای نظامی شان چند نفر است، کجا مستقر هستند و حتی وضعیت روحی و روانی آنان چگونه است. همه یگان های دشمن شناسایی شده و نفوذی با ارزشی در یکی از دبیرخانه های ستاد ارتش عراق پیدا کرده بودیم که علاوه بر فتوکپی اخبار محرمانه، برخی نقشه های نظامی ارتش عراق را هم برایمان تهیه می کرد و در اختیارمان قرار می داد. این دستاورد بسیار خوبی برای فرماندهانی بود که قصد عملیات در هور را داشتند. پس از بازگشت ابتدا به طور شفاهی گزارش فشرده ای به على هاشمی دادم و چند روز بعد، گزارش مفصل و مستندی از ماموریت همراه با عکس و کالک و نقشه تهیه کردم که خیلی مورد استفاده فرماندهان عالی رتبه سپاه قرار گرفت. در نوبت بعد که آقا محسن به قرارگاه نصرت آمد، گزارش شفاهی مفصلی نیز به ایشان دادم که با دقت و وسواس به آن گوش داد و یادداشت برداری کرد. سؤالات زیادی هم کرد که به آنها پاسخ دادم. پیگیر باشید در پیام رسان ایتا👇
🍂 🔻 5⃣3⃣ عملیات خیبر با موفقیت انجام شد و با کمترین تلفات نیروها، توانستند جزایر مجنون را به تصرف خود درآوریم. دشمن حسابی غافلگیر شده بود. بعدها بچه ها برایم گفتند که عراقیها با ماشین در جزایر مجنون آوازخوان در حال عبور بودند که ما ناگهان مثل صاعته بر سرشان فرود آمدیم و ماشین آنها را با آرپی جی ۷ به هوا فرستادیم و سربازان دشمن را به رگبار مسلسل بستیم و نابود کردیم. بسیاری از سربازان و افسران عراقی با لباس زیر غافل گیر و اسیر شده بودند. روز دوم عملیات، حمید رمضانی پیشنهاد کرد که به خط مقدم برویم و آنجا را ببینیم. از روطه کنار رود دجله رفتیم. هنوز به قوس نود درجه رودخانه نرسیده بودیم که دشمن یک خمپاره فسفری زد. فوری به حمید گفتم: . حمید، اینجا نمائیم، خیلی خطرناک است. همراهمان، سعید خزائلی، فرمانده گروهان شناسایی، ن گفت: - حمید، اینجا نمانیم خطرناک است. حمید رمضانی با لهجه دزفولی گفت: . بگذار کمی بمانیم و نگاه کنیم. من گفتم: - حمید، نمانیم. فسفری زد و همین حالا شروع می کند به خمپاره جنگی زدن. - نه، بمانیم. هنوز از موتور پیاده نشده بودیم که یک خمپاره ۶۰ کنارمان مننجر شد. موج انفجار خمپاره، از روی زمین بلندمان کرد و آن طرف تر انداخت. حمید هراسان گفت: - بچه ها، خوردید؟ من گفتم: . بله. ترکشهای ریزی به سرم خورده بود و خون از سرم فواره می زد. پا و دستم هم زخمی شده بود. حمید گفت: - سعید، علی را برسان عقب. بدجوری از سرم خون می رفت. با خودم گفتم: نکند شهید بشوم قرار شد من اسیر شوم و اسارت را خواستم. خدایا، شاهد باش السلام علیک یا ابا عبدالله. اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله ... و فرازهایی از زیارت عاشورا را خواندم. _ سعید به همراه حمید با موتور مرا به عقبه رساند. هنوز هوش داشتم؛ اما خون زیادی از بدنم رفته بود و بی حس بودم.
🍂 🔻 6⃣3⃣ سردار علی ناصری در عقبه، به دستم سرم وصل کردند و مشغول پانسمان سرم شدند که بیهوش شدم. قبل از آنکه از هوش بروم، فقط به سیامک بمان که بالای سرم بود، گفتم: مواظب حاج حمید باش. می دانی که خیلی دوستش دارم. نگذار جلو برود. سیامک گفت: خود حمید هم ترکش خورده. حسابی تعجب کردم. مرا با قایق به عقب آورده و از آنجا با آمبولانس به بیمارستان امام اهواز منتقل کرده بودند. نمی دانم چه کسی خانواده ام را خبر کرده بود. به بیمارستان آمدند و کلی ابراز احساسات کردند که متأثر شدم. در بیمارستان، از سرم عکس گرفتند. ترکش در جای خطرناکی نبود و نیاز به جراحی و بیرون آوردن نداشت. سرم را بخیه و پانسمان کردند و عصر همان روز مرخص شدم. من هم فوری خود را به جبهه و هور رساندم. دلم قرار نمی گرفت که من در اهواز باشم و بچه ها در خط مقدم مشغول نبرد با دشمن. بدنم بی حس بود و سرم درد می کرد؛ اما مردانگی نبود به این بهانه پشت جبهه بمانم. غروب به جبهه رسیدم. بچه ها مرا در آغوش گرفتند و بوسیدند و از اینکه جراحتم جدی نبود، خوشحال شدند. فردا صبح مطلع شدم که نیروهای کمکی به موقع نتوانسته اند خود را به نیروهای مستقر در القرنه برسانند. بچه ها تا الم زرعه پیش رفته و خود را به پل المزرعه رسانده و نگهبانان پل را خلع سلاح کرده و به فرماندار شهر القرنه پیام فرستاده بودند که تسلیم شود و مقاومت نکند. فرماندار نظامی ابواعروبه نام داشت که مسئول شاخه بعث در القرنه بود. نگهبان پل وقتی پیام ایرانیان را به او می رساند، با پرخاش می گوید: احمق بیشعور، این حرفها چیه میزنی؟ نیروهای ایرانی کجا بودند؟ - والله خودم دیدم. مرا آزاد کردند تا بیایم و پیغامشان را به شما بگویم. - کجا؟ ۔ سر پل المزرعه. - ایرانی؟ مگر از آسمان آمده اند؟ - نمی دانم؛ اما آمده اند. پیگیر باشید در
🍂 🔻 7⃣3⃣ سردار علی ناصری بلافاصله فرمانده نظامی القرنه دستور می دهد آن سرباز را بازداشت کنند و به او می گوید: می روم؛ اما اگر خبری نبود، پدرت را در می آرم. وای به حالت! ابوعروبه با چند نفر دیگر سوار ماشین می شوند و به طرف پل المزرعه حرکت می کنند. تا وسط پل هم می روند که نیروهای ما با آرپی جی به آنها شلیک می کنند. پس از این ماجرا، نیروهای ایرانی وارد شهر القرنه می شوند و شهر را به تصرف خود در می آورند. مردم روستاهای اطراف، از نیروهای ما استقبال خوبی می کنند. مردم شهر مقاومتی نمی کنند و برخی هم می گریزند که نیروهای ما به دستور صریح آقا محسن هیچ ممانعتی نمی کنند. روز دوم یا سوم عملیات، برادر شمخانی و رشید مرا خواستند در راه پاسگاه خاتمی به پاسگاه برزگر، محلی را برای فرود هلی کوپترهای هوانیروز درست کرده بودیم تا نیروها را از آنجا به جزیره مجنون هلی برن کنند. روز دوم یا سوم عملیات بود. رفتم آنجا. غوغایی بود. هلیکوپترها مرتب در حال فرود و صعود بودند. چند تن از فرماندهان نیز حضور داشتند. من و شمخانی و رشید و صیاد شیرازی جلسه ای درباره آخرین وضعیت نیروهای مستقر در روطه و القرنه تشکیل دادیم و در این باره صحبت کردیم. قرار شد من با هلیکوپتر صیاد شیرازی بروم و از بالا آخرین وضعیت را بررسی کنم. صیاد به من گفت: . آقای ناصری، منطقه را که بلد هستید؟ . بله، آنجا رفته و شناسایی کرده ام. البته لطف کنید و خلبان ارتشی به من ندهید. صیاد خندید و قبول کرد که خلبان پاسدار در اختیارم بگذارد. دو پاسدار خلبان و کمک خلبان سوار هلی کوپتر شدند و من هم عقب نشستم و پرواز کردیم. از روی موقعیت شهید بقایی عبور کردیم. رزمندگان سوار در قایق برایمان دست تکان می دادند. آنان را دعا کردم. از آنجا به روطه رفتیم. با دوربین نگاه کردم و دیدم آنجا نیروهای خودی مستقر هستند. به خلبان گفتم: - برو به طرف نیروهای خودی. خلبان پایین آمد و در جای مناسبی نشست. من منطقه را کاملا شناسایی کردم و سپس به طرف پاسگاه الهویدی و و زردان پرواز کردیم. از بالا متوجه شدم که سیل عظیمی از دشمن، شامل انواع نفربر و تانک، به طرف منطقه در حال حرکت است. ما در آن منطقه نیروی زرهی نداشتیم و بچه ها با گوشت تنشان می جنگیدند. خلبان گفت: زرهی خودی است یا دشمن؟ ۔ خودی هستند. می دانستم اگر بگویم دشمن هستند، زود برمی گردد و من نمی توانستم خوب شناسایی کنم. برای احتیاط گفتم: .کمی فاصله بگیر. - بابا، اینها تانکهای دشمن است! - نه، خودی هستند. بالای پاسگاه زردان رسیده بودیم که از ستون زرهی عراق به طرف ما شلیک شد. نزدیک بود گلوله ها به هلیکوپتر بخورد. خلبان با ناراحتی گفت: - آدم نفهم، اینها دشمن هستند. می خواهی ما را به کشتن بدهی؟ - حرف دهنت را بفهم. تو خودت زیاد رفتی پایین. من نگفتم فاصله بگیر؟ پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇چه زیباست خاطرات مردانی که پروای نام ندارند ودر کف گمنامی خویش ماوا گرفتن وسلام درود بر سربازان گمنام امام زمان(عج) رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/ShohadayEAmniat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🎆 --» قصه های قرآنــی «-- 🎆 --» عکس نوشته های‌ قرآنی «-- 🎆 --» تفسیر روزانه «-- ‌‌ 🎆--» تلاوت‌های‌ دلنشین «-- 💫 دعا و ذکرهای روزانه💫 💫ختم هفتگی قرآن💫 با ما همراه باشین👇👇 در گروه ✅ «قــــــرآن و دعا» ✅ انجمن قرآن و دعا https://eitaa.com/joinchat/2442461601C72aa4ac014 ╰─┅🍃🦋🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 8⃣3⃣ سردار علی ناصری و روی زمین غوغایی بود. بچه ها روی سیل بند با نیروهای عراقی درگیر شده و جنگ سختی در حال انجام بود. دشمن با تانک به جان بچه ها افتاده بود و آنها را شکار می کرد. عده ای از نیروهای ما خود را به آب انداخته و در حال غرق شدن بودند. دشمن در آب هم به آنان امان نمی داد. قایق ها مملو از مجروح و رزمنده بود. برخی از قایقها پارو نداشتند و بچه ها با کلاه جنگی سعی می کردند قایقهایشان را از دشمن دور کنند. چند نفر از آنان متوجه هلیکوپتر خودی شدند و نومیدانه برای کمک دست تکان دادند. دلم ریش شد. یکی دو قایق واژگون شده و بچه ها در آب سرگردان بودند، دشمن با تیربار و توپ مستقیم تانک به جان بچه ها افتاده بود، صحنه هولناک و تکان دهنده ای بود که هرگز تا آخر عمر از یادم نمی رود. به خلبان گفتم: - برو به جزیره شمالی. در جزیره مجنون شمالی فرود آمدیم. از هلی کوپتر پیاده شدم و برادر عبدالزهرا داغری را کنار کشیدم و وضعیت اسفبار بچه ها را شرح دادم و متذکر شدم که کسی نفهمد تا روحیه نیروها تضعیف نشود. بعد گفتم: - بچه ها در هور در وضع وخیمی هستند. اگر می توانی، قایق برایشان بفرست تا عقب بیایند. بعد سوار هلی کوپتر شدم و در پدی در ضلع شمالی جزیره شمالی پیاده شدم. برادر غلام مهرابی، مسئول اطلاعات قرارگاه کربلا بود. تا مرا دید، با خنده گفت: - علی ناصری، کجا هستی؟ توی القرنه ای؟ نکند فرماندار القرنه شدی با ناراحتی گفتم: - دری وری نگو! - چه شده؟ توپت پرہ؟ - عراق داره همه جا را پس می گیره! دارند به طرف روطه می آیند. دشمن با تانک به جان بچه ها افتاده. غلام با ناراحتی گفت: - پس بریم به محسن بگوییم. مهرابی را سوار هلی کوپتر کردم و با هم به جایی که صیاد شیرازی و فرماندهان دیگر بودند، بازگشتیم. پیگیر باشید در