eitaa logo
رمان وحکایات وخاطرات شهدا
61 دنبال‌کننده
95 عکس
17 ویدیو
0 فایل
چه زیباست خاطرات مردانی که پروای نام ندارند ودر کف گمنامی خویش ماوا گرفتن وسلام درود بر سربازان گمنام امام زمان(عج) رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/ShohadayEAmniat
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چه زیباست خاطرات مردانی که پروای نام ندارند ودر کف گمنامی خویش ماوا گرفتن وسلام درود بر سربازان گمنام امام زمان(عج) رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/ShohadayEAmniat
با یاد خدای متعال و با عنایت امام زمان دور جدید چله عاشورا رو شروع میکنیم به نیت تعجیل در فرج و حاجتروایی همه شما عزیزان دل همچنین ذخیره ای باشه برای قبر و قیامتمون برای همراهی در این دوره از چله وارد گروه شین 👇👇
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم السلام علیک یا ابا عبدالله❤️ 🌴 چله زیارت عاشورا دور یازدهم هدیه به همه شهدا ،شهدای کربلا و صدر اسلام و مدافعان حرم و شهدای امنیت و سلامت و خدمت .. ❤️ 🔰 سلامتی و ظهور اقا امام زمان (عج) 🔰 هدیه به چهارده معصوم( ع) 🔰 به روح امامان( ع) 🔰  شهداء صلحاء ،علماء 🔰  گره گشایی مشکلات 🔰  همه بیماران مخصوصاً سفارش شده گروه 🔰  ذخیره قبر و قیامت 🔰 شادی ارواح مومنین و مومنات 🍀عاقبت بخیری و خوشبختی جوون ها 💫 نیت قلبی همه عزیزان شرکت کننده و عاقبت بخیری همه💫 💠 ✨ شروع : اتمام لیست 💠 ✨ پایان به مدت چهل روز ❗️سهم هر نفر یک مرتبه در شب یا روز (( "چله زیارت عاشورا )) به نیت سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عج و حاجت روایی همه شما دوستان خوبم مخصوصا 👇 ✅خانمها: ۱_خانم نصیری به نیابت از پدرو مادر و برادر ۲_خانم رسولی به نیابت از شهدا و اموات ۳_خانم امامی ۴_خانم رفیعی به نیت هدایت همه جوونها و عاقبت بخیری شان ۵_خانم اسماعیلی ۶_خانم زهرا عسگرزاده به نیت شهید نوید صفری و رد مظالم ۷_ ۸_ ۹_ ۱۰_ ۱۱_ ۱۲_ ۱۳_ ۱۴_ ۱۵_ ۱۶_ التماس دعای ظهور 🌴⛳️🌴⛳️🌴⛳️🌴⛳️ ⛳️گروه دلدادگان امام حسین ع (طرح چله زیارت عاشورا) https://eitaa.com/joinchat/2071986607C0c3444224b 🌴⛳️🌴⛳️🌴⛳️🌴⛳️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 4⃣3⃣ حدود یک هفته، جاهایی را که لازم بود، شناسایی و عکس برداری کردیم. غروب شب آخر به منزل ننه میثم بازگشتیم. شام مختصری خوردیم و با این زن دلاور خداحافظی کردیم و شبانه و بدون جلب توجه از روستای صويب خارج شدیم و از جاده خشکی و بالای کوره های آجرپزی، پیاده خودمان را به سیل بند رساندیم. در ساعت مقرر، بلمی به دنبالمان آمد. سوار شدیم و همان شبانه به عقب و داخل خاک ایران بازگشتیم. مأموریت پر هراس و ترس آور اما پرباری بود. در بازگشت از این مأموریت، دوستان استقبال خوبی از من کردند و خیلی خوشحال شدند. در این سفر، همه توان رزمی نظامی و لجستیک دشمن در دو استان العماره و بصره برای ما روشن شد و هیچ نقطه مبهمی در این زمینه باقی نماند. دانستیم که عراقی ها در این دو استان چه اندازه توان دارند، نیروهای نظامی شان چند نفر است، کجا مستقر هستند و حتی وضعیت روحی و روانی آنان چگونه است. همه یگان های دشمن شناسایی شده و نفوذی با ارزشی در یکی از دبیرخانه های ستاد ارتش عراق پیدا کرده بودیم که علاوه بر فتوکپی اخبار محرمانه، برخی نقشه های نظامی ارتش عراق را هم برایمان تهیه می کرد و در اختیارمان قرار می داد. این دستاورد بسیار خوبی برای فرماندهانی بود که قصد عملیات در هور را داشتند. پس از بازگشت ابتدا به طور شفاهی گزارش فشرده ای به على هاشمی دادم و چند روز بعد، گزارش مفصل و مستندی از ماموریت همراه با عکس و کالک و نقشه تهیه کردم که خیلی مورد استفاده فرماندهان عالی رتبه سپاه قرار گرفت. در نوبت بعد که آقا محسن به قرارگاه نصرت آمد، گزارش شفاهی مفصلی نیز به ایشان دادم که با دقت و وسواس به آن گوش داد و یادداشت برداری کرد. سؤالات زیادی هم کرد که به آنها پاسخ دادم. پیگیر باشید در پیام رسان ایتا👇
🍂 🔻 5⃣3⃣ عملیات خیبر با موفقیت انجام شد و با کمترین تلفات نیروها، توانستند جزایر مجنون را به تصرف خود درآوریم. دشمن حسابی غافلگیر شده بود. بعدها بچه ها برایم گفتند که عراقیها با ماشین در جزایر مجنون آوازخوان در حال عبور بودند که ما ناگهان مثل صاعته بر سرشان فرود آمدیم و ماشین آنها را با آرپی جی ۷ به هوا فرستادیم و سربازان دشمن را به رگبار مسلسل بستیم و نابود کردیم. بسیاری از سربازان و افسران عراقی با لباس زیر غافل گیر و اسیر شده بودند. روز دوم عملیات، حمید رمضانی پیشنهاد کرد که به خط مقدم برویم و آنجا را ببینیم. از روطه کنار رود دجله رفتیم. هنوز به قوس نود درجه رودخانه نرسیده بودیم که دشمن یک خمپاره فسفری زد. فوری به حمید گفتم: . حمید، اینجا نمائیم، خیلی خطرناک است. همراهمان، سعید خزائلی، فرمانده گروهان شناسایی، ن گفت: - حمید، اینجا نمانیم خطرناک است. حمید رمضانی با لهجه دزفولی گفت: . بگذار کمی بمانیم و نگاه کنیم. من گفتم: - حمید، نمانیم. فسفری زد و همین حالا شروع می کند به خمپاره جنگی زدن. - نه، بمانیم. هنوز از موتور پیاده نشده بودیم که یک خمپاره ۶۰ کنارمان مننجر شد. موج انفجار خمپاره، از روی زمین بلندمان کرد و آن طرف تر انداخت. حمید هراسان گفت: - بچه ها، خوردید؟ من گفتم: . بله. ترکشهای ریزی به سرم خورده بود و خون از سرم فواره می زد. پا و دستم هم زخمی شده بود. حمید گفت: - سعید، علی را برسان عقب. بدجوری از سرم خون می رفت. با خودم گفتم: نکند شهید بشوم قرار شد من اسیر شوم و اسارت را خواستم. خدایا، شاهد باش السلام علیک یا ابا عبدالله. اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله ... و فرازهایی از زیارت عاشورا را خواندم. _ سعید به همراه حمید با موتور مرا به عقبه رساند. هنوز هوش داشتم؛ اما خون زیادی از بدنم رفته بود و بی حس بودم.
🍂 🔻 6⃣3⃣ سردار علی ناصری در عقبه، به دستم سرم وصل کردند و مشغول پانسمان سرم شدند که بیهوش شدم. قبل از آنکه از هوش بروم، فقط به سیامک بمان که بالای سرم بود، گفتم: مواظب حاج حمید باش. می دانی که خیلی دوستش دارم. نگذار جلو برود. سیامک گفت: خود حمید هم ترکش خورده. حسابی تعجب کردم. مرا با قایق به عقب آورده و از آنجا با آمبولانس به بیمارستان امام اهواز منتقل کرده بودند. نمی دانم چه کسی خانواده ام را خبر کرده بود. به بیمارستان آمدند و کلی ابراز احساسات کردند که متأثر شدم. در بیمارستان، از سرم عکس گرفتند. ترکش در جای خطرناکی نبود و نیاز به جراحی و بیرون آوردن نداشت. سرم را بخیه و پانسمان کردند و عصر همان روز مرخص شدم. من هم فوری خود را به جبهه و هور رساندم. دلم قرار نمی گرفت که من در اهواز باشم و بچه ها در خط مقدم مشغول نبرد با دشمن. بدنم بی حس بود و سرم درد می کرد؛ اما مردانگی نبود به این بهانه پشت جبهه بمانم. غروب به جبهه رسیدم. بچه ها مرا در آغوش گرفتند و بوسیدند و از اینکه جراحتم جدی نبود، خوشحال شدند. فردا صبح مطلع شدم که نیروهای کمکی به موقع نتوانسته اند خود را به نیروهای مستقر در القرنه برسانند. بچه ها تا الم زرعه پیش رفته و خود را به پل المزرعه رسانده و نگهبانان پل را خلع سلاح کرده و به فرماندار شهر القرنه پیام فرستاده بودند که تسلیم شود و مقاومت نکند. فرماندار نظامی ابواعروبه نام داشت که مسئول شاخه بعث در القرنه بود. نگهبان پل وقتی پیام ایرانیان را به او می رساند، با پرخاش می گوید: احمق بیشعور، این حرفها چیه میزنی؟ نیروهای ایرانی کجا بودند؟ - والله خودم دیدم. مرا آزاد کردند تا بیایم و پیغامشان را به شما بگویم. - کجا؟ ۔ سر پل المزرعه. - ایرانی؟ مگر از آسمان آمده اند؟ - نمی دانم؛ اما آمده اند. پیگیر باشید در
🍂 🔻 7⃣3⃣ سردار علی ناصری بلافاصله فرمانده نظامی القرنه دستور می دهد آن سرباز را بازداشت کنند و به او می گوید: می روم؛ اما اگر خبری نبود، پدرت را در می آرم. وای به حالت! ابوعروبه با چند نفر دیگر سوار ماشین می شوند و به طرف پل المزرعه حرکت می کنند. تا وسط پل هم می روند که نیروهای ما با آرپی جی به آنها شلیک می کنند. پس از این ماجرا، نیروهای ایرانی وارد شهر القرنه می شوند و شهر را به تصرف خود در می آورند. مردم روستاهای اطراف، از نیروهای ما استقبال خوبی می کنند. مردم شهر مقاومتی نمی کنند و برخی هم می گریزند که نیروهای ما به دستور صریح آقا محسن هیچ ممانعتی نمی کنند. روز دوم یا سوم عملیات، برادر شمخانی و رشید مرا خواستند در راه پاسگاه خاتمی به پاسگاه برزگر، محلی را برای فرود هلی کوپترهای هوانیروز درست کرده بودیم تا نیروها را از آنجا به جزیره مجنون هلی برن کنند. روز دوم یا سوم عملیات بود. رفتم آنجا. غوغایی بود. هلیکوپترها مرتب در حال فرود و صعود بودند. چند تن از فرماندهان نیز حضور داشتند. من و شمخانی و رشید و صیاد شیرازی جلسه ای درباره آخرین وضعیت نیروهای مستقر در روطه و القرنه تشکیل دادیم و در این باره صحبت کردیم. قرار شد من با هلیکوپتر صیاد شیرازی بروم و از بالا آخرین وضعیت را بررسی کنم. صیاد به من گفت: . آقای ناصری، منطقه را که بلد هستید؟ . بله، آنجا رفته و شناسایی کرده ام. البته لطف کنید و خلبان ارتشی به من ندهید. صیاد خندید و قبول کرد که خلبان پاسدار در اختیارم بگذارد. دو پاسدار خلبان و کمک خلبان سوار هلی کوپتر شدند و من هم عقب نشستم و پرواز کردیم. از روی موقعیت شهید بقایی عبور کردیم. رزمندگان سوار در قایق برایمان دست تکان می دادند. آنان را دعا کردم. از آنجا به روطه رفتیم. با دوربین نگاه کردم و دیدم آنجا نیروهای خودی مستقر هستند. به خلبان گفتم: - برو به طرف نیروهای خودی. خلبان پایین آمد و در جای مناسبی نشست. من منطقه را کاملا شناسایی کردم و سپس به طرف پاسگاه الهویدی و و زردان پرواز کردیم. از بالا متوجه شدم که سیل عظیمی از دشمن، شامل انواع نفربر و تانک، به طرف منطقه در حال حرکت است. ما در آن منطقه نیروی زرهی نداشتیم و بچه ها با گوشت تنشان می جنگیدند. خلبان گفت: زرهی خودی است یا دشمن؟ ۔ خودی هستند. می دانستم اگر بگویم دشمن هستند، زود برمی گردد و من نمی توانستم خوب شناسایی کنم. برای احتیاط گفتم: .کمی فاصله بگیر. - بابا، اینها تانکهای دشمن است! - نه، خودی هستند. بالای پاسگاه زردان رسیده بودیم که از ستون زرهی عراق به طرف ما شلیک شد. نزدیک بود گلوله ها به هلیکوپتر بخورد. خلبان با ناراحتی گفت: - آدم نفهم، اینها دشمن هستند. می خواهی ما را به کشتن بدهی؟ - حرف دهنت را بفهم. تو خودت زیاد رفتی پایین. من نگفتم فاصله بگیر؟ پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇چه زیباست خاطرات مردانی که پروای نام ندارند ودر کف گمنامی خویش ماوا گرفتن وسلام درود بر سربازان گمنام امام زمان(عج) رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/ShohadayEAmniat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🎆 --» قصه های قرآنــی «-- 🎆 --» عکس نوشته های‌ قرآنی «-- 🎆 --» تفسیر روزانه «-- ‌‌ 🎆--» تلاوت‌های‌ دلنشین «-- 💫 دعا و ذکرهای روزانه💫 💫ختم هفتگی قرآن💫 با ما همراه باشین👇👇 در گروه ✅ «قــــــرآن و دعا» ✅ انجمن قرآن و دعا https://eitaa.com/joinchat/2442461601C72aa4ac014 ╰─┅🍃🦋🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 8⃣3⃣ سردار علی ناصری و روی زمین غوغایی بود. بچه ها روی سیل بند با نیروهای عراقی درگیر شده و جنگ سختی در حال انجام بود. دشمن با تانک به جان بچه ها افتاده بود و آنها را شکار می کرد. عده ای از نیروهای ما خود را به آب انداخته و در حال غرق شدن بودند. دشمن در آب هم به آنان امان نمی داد. قایق ها مملو از مجروح و رزمنده بود. برخی از قایقها پارو نداشتند و بچه ها با کلاه جنگی سعی می کردند قایقهایشان را از دشمن دور کنند. چند نفر از آنان متوجه هلیکوپتر خودی شدند و نومیدانه برای کمک دست تکان دادند. دلم ریش شد. یکی دو قایق واژگون شده و بچه ها در آب سرگردان بودند، دشمن با تیربار و توپ مستقیم تانک به جان بچه ها افتاده بود، صحنه هولناک و تکان دهنده ای بود که هرگز تا آخر عمر از یادم نمی رود. به خلبان گفتم: - برو به جزیره شمالی. در جزیره مجنون شمالی فرود آمدیم. از هلی کوپتر پیاده شدم و برادر عبدالزهرا داغری را کنار کشیدم و وضعیت اسفبار بچه ها را شرح دادم و متذکر شدم که کسی نفهمد تا روحیه نیروها تضعیف نشود. بعد گفتم: - بچه ها در هور در وضع وخیمی هستند. اگر می توانی، قایق برایشان بفرست تا عقب بیایند. بعد سوار هلی کوپتر شدم و در پدی در ضلع شمالی جزیره شمالی پیاده شدم. برادر غلام مهرابی، مسئول اطلاعات قرارگاه کربلا بود. تا مرا دید، با خنده گفت: - علی ناصری، کجا هستی؟ توی القرنه ای؟ نکند فرماندار القرنه شدی با ناراحتی گفتم: - دری وری نگو! - چه شده؟ توپت پرہ؟ - عراق داره همه جا را پس می گیره! دارند به طرف روطه می آیند. دشمن با تانک به جان بچه ها افتاده. غلام با ناراحتی گفت: - پس بریم به محسن بگوییم. مهرابی را سوار هلی کوپتر کردم و با هم به جایی که صیاد شیرازی و فرماندهان دیگر بودند، بازگشتیم. پیگیر باشید در
🍂 🔻 9⃣3⃣ سردار علی ناصری ظهر بود، همگی قدر برنج را توی نانی پیچیده بودند و سر پایی ساندویچ برنج می خورند. پس از فرود به خلبان گفتم: راستش را بخواهید، همه آن نیروهای زرهی، دشمن بودند؛ اما من اگر حقیقت را به شما می گفتم، برمی گشتید؛ وگرنه من منطقه را مثل کف دستم می شناسم. خلبان هم از توهینی که به من کرده بود، عذرخواهی کرد. جلسه ای تشکیل شد و من همه دیده هایم را باز گفتم. دوستان خیلی متأثر شدند. شمخانی گفت: - پس ما برایشان نیروی کمکی بفرستیم. دو گردان به روطه می فرستیم. صیاد شیرازی با خونسردی گفت: - آقای شمخانی، برای چی می خواهید به آنجا نیرو بفرستید؟ دشمن با زرهی و نفربر دارد جلو می آید. در روطه الان یک یا دو گردان نیرو دارید؛ می خواهید دو گردان دیگر ببرید آنجا که چی؟ اولا که زمین آنجا گنجایش آن همه نیرو را ندارد. دوم اینکه شما دیگر نمی توانید آنجا بیش از این مقاومت کنید. در شرق دجله، نیروهای پیاده شما تا کی می توانند در مقابل زرهی دشمن مقاومت کنند؟ الان دو روز است که مقاومت کرده اند، خیلی هنر کرده اند. افزایش نیرو در آنجا حلال مشکلات نیست. راه زمینی و خشکی باید یافت تا نیروی زرهی بفرستیم. شمخانی، بر حرف خود پافشاری کرد و گفت: - باید نیرو بفرستیم ماندن من در آنجا دیگر بی فایده بود. رفتم قرارگاه خاتم و با بی سیم با محسن رضایی تماس گرفتم و آنچه را که دیده بودم، باز گفتم. محسن گفت: - به رمز صحبت بکن. راستش من بلد نبودم به رمز حرف بزنم. خلاصه وضعیت آشفته نیروهایمان در روطه را به صراحت گزارش کردم. گفتم: . در منطقه امین، خرچنگهای دشمن دارند نیروهای ما را درو می کنند. - چی میگی؟ من با امین تماس داشتم، خبری نیست. - امین مطلع نیست! همین الان من بالای سرشان بودم. چه زیباست خاطرات مردانی که پروای نام ندارند ودر کف گمنامی خویش ماوا گرفتن وسلام درود بر سربازان گمنام امام زمان(عج) رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/ShohadayEAmniat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 0⃣4⃣ سردار علی ناصری روز سوم یا چهارم حمله، من و حمید رمضانی سری به خط طلایه زدیم. بچه های لشکر ۷ ولی عصر و فرمانده تیپ ۱، اسماعیل فرجوانی ، آنجا بود که در منطقه زید ناموفق عمل کرده بودند، آمده بودند طلاییه، به کمک نیروهای لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص). اوضاع طلاییه خیلی به هم ریخته بود. دشمن از طرف خط مرزی و از مقابل بر روی نیروهای ما آتش می ریخت و با بچه های ما درگیر بود. نیروی زرهی دشمن هم با قدرت و قوت حضور داشت. تانکها و نفربرهای زیادی از دشمن را در طلائیه دیدیم. آتش زیادی روی منطقه می ریخت. در برخی نقاط، زمین سیاه شده بود. طی چند روز اخیر، منطقه چند بار دست به دست شده بود. دشمن با همه توانش از جاده طلاییه که منتهی به شرق دجله می شد، دفاع می کرد. دو طرف تلفات زیادی داده بودند. سرانجام نیروهای لشکرهای 27 رسول الله صلی الله علیه و آله، 7 ولیعصر عج و لشکر ۴ امام حسین (ع) شکست را متحمل شدند و نتوانستند به اهداف برسند. از آن طرف، عراق نیروهای خود را در شرق دجله یک پارچه کرد و از مناطقی چون العزيز، نهيره، الم زرعه و ... از بالا از طرف البيضه و الصخره شروع و تا روطه آمد و همه این نواحی را از نیروهای ایرانی گرفت و مناطق اشغالی را دوباره پس گرفت. در عملیات خیبر، حمید باکری، جانشین لشکر 31 عاشورا، در نبردی سخت و مردانه در جنوب جزیره مجنون در پل شیطات به شهادت رسید. جسد حمید در صحنه نبرد ماند و هر چه بچه ها اصرار کردند که بروند و او را بیاورند، برادرش مهدی قبول نکرد و گفت:. ۔ برادرم با شهدای دیگر چه فرقی دارد؟ یا همه یا هیچ کس. فرمانده شهید دیگر، بهروز غلامی، فرمانده تیپ امام حسن (ع)، بود. ابراهیم همت، فرمانده محبوب لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص)، هم به شهادت رسید. دست حسین خرازی هم قطع شد. کریم نصر از ناحیه کمر زخمی و قطع نخاع شد. نام بسیاری از فرماندهانی که مجروح یا شهید شدند، از یادم رفته است. از بچه های واحد اطلاعات قرارگاه نصرت هم سید ناصر، سید نور و عبدالمحمد سالمی شهید شدند. چند نفر هم اسیر شدند که نام این عده به یادم مانده: کاظم صیفوری، چاسب منشداوی، محمد کله چی، سید رسول موسوی، طعمه غلامی و ... چند تن از اسرا مثل کله چی و سید رسول اهل عراق بودند و در اسارت برای حفظ جانشان خود را عرب بومی ایرانی معرفی کرده و با این ترفند جان سالم به در برده بودند. محمد هله چی، اهل القرنه بود و سید رسول از اهالي العماره در همان منطقه هم اسیر شد. پیگیر باشید در
🍂 🔻 1⃣4⃣ سردار علی ناصری دشمن برای بازپس گیری جزایر مجنون شمالی و جنوبی تلاش کرد و فشار بسیار زیادی بر نیروهای ما وارد آورد. هواپیماهای عراقی در سطح پایین و روی جزایر پرواز می کردند و مواضع و سنگرهای نیروهای ما را بمباران می کردند یا به رگبار می بستند. دفاع هوایی و حتی ضد هوایی چندانی نداشتیم که بتواند برای هواپیماهای دشمن مزاحمت ایجاد کند. وقتی هواپیماهای عراقی را می دیدم که در سطح پایین حرکت می کنند و بچه های ما را هدف گلوله قرار می دهند، ناخودآگاه یاد فیلم های سینمایی مربوط به جنگ جهانی دوم می افتادم. از طریق مقامهای سپاه خبر رسیده بود که حضرت امام خمینی دستور داده اند هر طور شده باید جزایر جنوبی و شمالی مجنون را نگاه داریم. این پیام امام، روحیه خاصی به بچه ها داد و آنان با چنگ و دندان از جزیره دفاع کردند. همه یگانهایی که در جاهای دیگر شکست خورده بودند، به جزیره منتقل شدند و مصمم شدند به هر قیمتی جزیره را حفظ کنند. فرمان امام بود و کسی دلش نمی خواست حرفش روی زمین بماند. جنگ اصلی، در جزیره جنوبی بود. روز، دشمن برخی مواضع را می گرفت؛ اما بچه ها شب آنها را پس می گرفتند. مواضع چند بار دست به دست شد. در مقطعی، دشمن ما را از پل شیطات عقب زد و مقداری در جزیره جنوبی جلو آمد. وقتی هم با بمب و موشک و توپخانه نتوانست کاری از پیش ببرد، دست به سلاح شیمیایی زد و به طور گسترده ای از آن استفاده کرد. اولین بار بود که نیروهای عراقی به طور وسیع از سلاح شیمیایی در جنگ علیه ایران استفاده می کردند. منطقة شط علی و تبور مورد حمله شیمیایی قرار گرفتند. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 چه زیباست خاطرات مردانی که پروای نام ندارند ودر کف گمنامی خویش ماوا گرفتن وسلام درود بر سربازان گمنام امام زمان(عج) رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/ShohadayEAmniat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 2⃣4⃣ سردار علی ناصری نیروهای ما که تا آن زمان تجربه چندانی در زمینه مقابله با ۔ شیمیایی نداشتند، حسابی غافلگیر شدند. بسیاری از نیروهای ایرانی حتی ماسک ضد شیمیایی هم نداشتند و به همین جهت تلفات زیادی دادیم. دشمن در جزایر برای از پا درآوردن ما از تیر مستقیم تانک استفاده می کرد. اگر بچه ها شبانه سنگری احداث می کردند، فردا عراقیها با تیر مستقیم تانک آن را هدف قرار می دادند و منهدم می کردند. ما در جزیره نیروی زرهی نداشتیم و برای وصل به عقبه نیز دشواریهای زیادی داشتیم و همه ترددها با قایق و کشتی انجام می شد. از این رو تدارک نیروها در جزیره خیلی دشوار بود. برای حل این معضل به فکر افتادیم تا بین عقبه و جزیره پل بزنیم. در این مرحله نیز بچه های واحد اطلاعات قرارگاه نصرت به واحد مهندسی و تدارکات خیلی کمک کردند. دشمن کل منطقه را زیر انواع آتش هوایی و توپخانه گرفته و جهنمی آفریده بود. زیر چنین آتش گسترده ای، نیروهای ما شروع کردند به پل زدن. مسیری که می بایست پل احداث می شد، حدود دوازده کیلومتر بود. ابتدای پل از موقعیت شهید باقری بود. در مدت کمی، با تلفات و دشواری طاقت فرسا، بچه ها دوازده کیلومتر پل شناور که معروف به خیبری بود زدند. در این مرحله، دشمن بسیار کوشید که ما را از این کار باز دارد؛ اما ایثار و از جان مایه گذاشتن بچه ها دشمن را ناکام گذاشت. دشمن از این کار خیلی برآشفت و در عوض، نیروهای ما خیلی روحیه گرفتند. احداث پل دوازده کیلومتری خیبر، از آن دست معجزات انسانی است که فقط انسانهای عاشق خدا می توانند از عهده آن برآیند. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇
🍂 🔻 3⃣4⃣ سردار علی ناصری چندی پس از عملیات خیبر، روزی در قرارگاه نصرت بودم. على هاشمی و حمید رمضانی هم بودند. علی هاشمی از عقب نشینی نیروهای ما از شرق دجله و شکستمان در طلاییه خیلی ناراحت بود. یکی از بچه ها گفت: . با این عقب نشینیها نمی دانم آقای رفسنجانی در نماز جمعه قضيه را چطوری می خواهد تشریح کند. در همان روزها، تبلیغات دشمن هم به اوج خود رسیده بود. آقای رفسنجانی سفری به خوزستان کرد و به قرارگاه نصرت هم آمد. در سنگر زیرزمینی مخابرات بود. محسن رضایی هم بود. هنوز دستش بسته بود. من و علی هاشمی هم برای صرف ناهار به سنگر مخابرات که جای بسیار محکمی بود، رفتیم. وارد که شدیم، به آقای رفسنجانی سلام کردم و با ایشان روبوسی کرده، کناری نشستم. غذا آوردند. برنج و خورش بود. وضع خورش خیلی بد بود. همه چیز را درهم قاطی کرده و معجونی ساخته بودند. آقای هاشمی گفت: این چیه؟ این چه غذایی است که به بچه های ما می دهید؟ محسن رفیق دوست هم همراه آقای هاشمی بود، یکی از بچه ها به او اشاره کرد و گفت: - آقای رفسنجانی، همه اش تقصير آقای رفیق دوسته! همه زدند زیر خنده. آقای هاشمی به رفیق دوست گفت: . آقا، این چه غذایی است به بچه های ما می دهید؟ درستش کنید. گناه دارند! از اینکه می دیدم به رغم آن همه ناکامی ها و شکستها آقای هاشمی در حال شوخی کردن است، روحیه گرفتم. روحیه علی هاشمی هم خوب شد. در میان ما فقط محسن رضایی ساکت و خاموش نشسته و سرش پایین بود. موقع صرف غذا به من گفت: . ۔ علی، غذا زیاده، بیا با من بخور! مرا جفت خود نشاند و با هم غذا خوردیم. آقای هاشمی رفسنجانی در خطبه نماز جمعه اش شاهکار کرد و ادعا کرد که هدف اصلی ایران از کل عملیات خیبر صرفأ تصرف جزایر جنوبی و شمالی مجنون بوده که این اهداف صد در صد محقق گردیده و حمله به شرق دجله و جاهای دیگر هم برای سرگرم کردن دشمن بوده است. بعد هم روی چاه های نفت جزایر و میزان نفتی که می توان از آنها استخراج کرد، حسابی مانور داد و بزرگ نمایی کرد. بعد از عملیات خیبر، مقر ما به موقعیت شهید بهشتی منتقل شد. روزی احمد کاظمی، مرتضی قربانی، حسین خرازی و ... به مقر آمدند. احمد کاظمی به شوخی گفت: . . . علی هاشمی، خدا خیرت بده ... بچه های ما را کجا آوردی و به کشتن دادی؟ هور هم شد جا؟ نگاه كن انگشت دستم قطع شد. علی هاشمی با عصبانیت گفت: - مرد حسابی، من در این هور سید ناصر، سید نور و سالمی را از دست داده ام که هر کدام به اندازه صد نفر از نیروهایت می ارزیدند. این حرفها چیه که می زنی؟ احمد کاظمی که دید هوا پس است، بلند شد و علی هاشمی را بوسید. علی هاشمی هم او را بوسید. پس از عملیات خیبر، قرارگاه نصرت چندین بار تغییر مکان داد و سرانجام با ارتشی ها همسایه شدیم. روزی در قرارگاه نشسته بودم که سرهنگی وارد شد. علی هاشمی نبود و معاونش عباس هواشمی آنجا حضور داشت. آن سرهنگ با احترام خاصی برخورد کرد و حتی به هواشمی سلام نظامی داد. خیلی مؤدب بود. وقتی که رفت، پرسیدم: کی بود؟ - سرهنگ اقارب پرست بود.. وی مدتی در قرارگاه ماند. داماد شهید کلاهدوز بود و سابقه مبارزاتی قبل از انقلاب داشت. مردی اهل راز و نیاز بود. صبحها پس از نماز با قرآن مأنوس بود. زبان انگلیسی را به راحتی حرف می زد. وقتی عده ای خبرنگار خارجی آمده بودند، او برایشان مطالب را ترجمه می کرد. پس از مدت کوتاهی، روزی خودرویش در جزيرة شمالی هدف گلوله دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید. مرگ او همه ما را متأثر و متأسف کرد. افسری مؤمن، دانا، شجاع و مبارز بود. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 چه زیباست خاطرات مردانی که پروای نام ندارند ودر کف گمنامی خویش ماوا گرفتن وسلام درود بر سربازان گمنام امام زمان(عج) رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/ShohadayEAmniat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺معجزه طبیعت ودرمان،طب وسلامتی https://eitaa.com/joinchat/3788898504C7ec8025481
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 4⃣4⃣ سردار علی ناصری اردیبهشت ۱۳۶۲ بود. خانواده ام در روستای مظفری ساکن بودن از دختری در منطقه کوت عبدالله خواستگاری کردیم. پدر آن دختر، پسرخاله پدرم بود. روزی که برای خواستگاری به منزل آنها رفتیم، گفتم: . می دانی که من تو جبهه هستم. موقعیتم طوری است که ممکن است گاهی بیست روز تا یک ماه نتوانم به خانه بیایم. این را از همین حالا باید بدانی و بپذیری. همچنین ممکن است یکی از این سه حالت برایم پیش آید: شهادت، جانبازی یا اسارت. آن دختر گفت: - به رغم آنکه بعضی از افراد خانواده مرا از این وصلت منع کرده اند، به آنان گفته ام که من همه این شرایط را با جان و دل پذیرا هستم. مگر شما برای چه کسانی می جنگید؟ برای حفظ ما و این مملکت دارید می جنگید. مقدمات کار را خواهرم فراهم کرد و قرار شد روز چهارم تیر ماه ۱۳۶۳ عقد و ازداج کنیم. صبح آن روز، من در منطقه شط على بودم. همان صبح رفتم مأموریت شناسایی. محل مأموريتم، آن طرف روستای البيضه بود؛ مأموریتی سخت و دشوار. با خودم فکر می کردم: خوب است عصر که مردم برای مراسم عروسی جمع شده اند، خبر شهادتم را ببرند و پخش کنند. آی کیف دارد؟ ماموریت تا حوالی چهار بعد از ظهر طول کشید. عراقیها سخت در هور حساس شده و مشکلات فراوانی پیش آورده بودند. به شط علی که رسیدم، بچه ها گفتند: - علی هاشمی با تلفن صحرایی چندین بار تماس گرفته و دنبالت می گرده. خیلی هم ناراحت بود. - برای چی؟ - علی هاشمی گفته تا علی ناصری رسید، آب نخورد و به من زنگ بزند. حدس زدم ماجرا از چه قرار است. به همین خاطر تلفن نکردم. پیگیر باشید در
🍂 🔻 5⃣4⃣ سردار علی ناصری نماز ظهر و عصر را نخوانده بودم. وضو گرفتم و خواندم و چون ناهار نخورده بودم، چیزی گیر آوردم و شروع کردم به خوردن. در این حین، تلفن زنگ زد. سید صباح، راننده علی هاشمی بود. گفت: - علی ناصری، چطوری؟ ۔ الحمدلله. - آمدی؟ - ها! | - علی هاشمی کارت داره. علی هاشمی گوشی را گرفت و پس از حال و احوال مرسوم گفت: - مأموریت چطور بود؟ - خوب بود. ناهار را که خوردم، می آیم و گزارش مأموریتم را می دهم. - برای عروسی که دعوتم می کنی؟ - بله، ان شاء الله دعوتت می کنم. - قبلش به ما میگی؟ - بله، می گویم. - عروسی کې هست؟ - چطور؟ _ می خواهم بدانم. ۔ امشب است؟ علی هاشمی با حالت خاصی گفت: ۔ دیوانه ای تو. عقل توی کله ات نیست. این چه کاری است که تو می کنی؟ - چه شده؟! - برادرت از دادگاه انقلاب اهواز به سپاه سوسنگرد زنگ زده و آنجا دنبال تو می گردد. راستش خانواده ام، حتی برادر بزرگم، نمی دانست که من در اطلاعات قرارگاه نصرت کار می کنم. همه خیال می کردند هنوز در سپاه سوسنگرد هستم. علی هاشمی گفت: ۔ اگر امروز اسیر یا شهید می شدی، من جواب خانواده ات را چه می دادم؟ - مگر جواب دیگران را که شهید یا اسیر شدند، چه دادی؟ آقای هاشمی، امام جواب می دهند. - به همین سادگی؟ - بله. گزارش را می نویسم و می آیم. علی هاشمی با عصبانیت فریاد زد: لازم نکرده گزارش بنویسی. همین الان پاشو بیا، آدم کله شق! تلفن را قطع کرد. من نشستم تا گزارش مأموریتم را بنویسم. هنوز آن را تمام نکرده بودم که سید صباح با استیشن هاشمی آمد دنبالم و گفت: - علی هاشمی گفته علی ناصری را می گیری، می اندازی توی ماشین و یک راست می بری خانه شان. _ مرا بردند به منزل خواهرم که در منطقه کوت عبدالله نزدیک خانه عروس بود. هنوز لباس مأموریت تنم بود. نزدیک غروب بود. همه ناراحت بودند. مادرم تا مرا دید، گفت: ۔ اگر زن نمی خواستی، چرا به ما چیزی نگفتی؟! این کاره که تو می کنی، خدا خوشش می آد؟ من- من آماده ام. - با این قیافه و این لباس ؟ پولی به من داد تا بروم و لباس دامادی بخرم. کفش و پیراهنی خریدم؛ اما پولم به شلوار نرسید. حمام کردم و به خانه خواهرم رفتم. همه مردم منتظر داماد بودند. برادرم فاخر با عصبانیت گفت: - حیف که شب عروسی ات است وگرنه کتک مفصلی می زدمت. ۲۴ ساعت بعد از ازدواجم به قرارگاه بازگشتم و خود را معرفی کردم. علی هاشمی خیلی ناراحت شد و به زور مرا چند روز به مرخصی فرستاد. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇