رمان وحکایات وخاطرات شهدا
🈚️🈸🈺🈷✴️🆚📴☢🈸🈚️🈶📳 🛑مستند داستانی أمنیتی حیفا 🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی 👁🗨قسمت چهل وچهار
ادامه داستان از قسمت چهل وچهارم و..
🌍🌍🌍🌍⛔️⛔️⛔️🌍🌍🌍🌍
🔵 دکتر درباره سرنوشت رباب اینطور توضیح داد:
من با ماشین و سگ تعقیب و گریز رفتم دنبال حفصه و ابومحمد و زنش... مسلم را مامور کردم که به مسجد بره و از رباب واسم خبر بیاره... اما با محاسباتم جور در نمیومد که رباب الان توی مسجد باشه... ولی ازش سیگنال داشتیم... سیگنالش هم از مسجد بود...
بعد از حدودا یک ربع، مسلم بیسیم زد و گفت که: «من الان مسجد را زیر و زبر کردم اما رباب را پیدا نکردم... اما... اما قسمتی از گردنبد رباب را پیدا کردم... گردنبند در مسجد بود اما خبری از رباب نیست... راستی دکتر..»
🔴 مسلم حرفی زد که خیلی به دردمون خورد... مسلم گفت: «دکتر! بچه های پشتیبانی، رفتند به همون کوچه ای که بانو حنانه به زمین خورد و زخمی شد و... یه چیزی پیدا کردند که بسیار ریز هست... قاطی چند تا از تیکه های دندون حفصه که توسط بانو حنانه شکسته شده بود روی خاک و سنگ های کف کوچه افتاده بود ... یه میکرو Gps پیدا کردن... از ظاهر ماجرا برمیاد که وسط دندون های حفصه کار گذاشته بودن!»
👈 [بعدا که خودم مدیر مستقیم تعقیب و کنترل حیفا شدم، فهمیدم که از اون روز که بانو حنانه دندون حیفا را خورد کرد، حیفا برای سازمان موساد و اداره متساوا گم شد و ... حالا بعدا میگم چه بلایی به سر این حیفا خانم آوردیم...]
⚫️ خب! رباب که با ابومحمد و حفصه نبود... در مسجد هم نبود... پس کجا میتونست رفته باشه... نمیدونستیم به چه سرنوشتی دچار شده... اما بعید هم بود بلایی سرش اومده باشه...
⚪️ قرار همیشگیمون این بود که هر کدوم از بچه ها در جریان ماموریتش گم شد و امکان ارتباط نداره و یا احتمال میده که تحت تعقیب باشه و نمیتونه بیاد مَقر، باید تا کمتر از 24 ساعت پس از گم شدنش، پیامی را به دست خط خودش در خیابان هایی که از پیش مشخص کرده بودیم بنویسه... به دیوارهای خاصّ اون خیابان ها، «دیوارهای اعلام وضعیت» میگفتیم...
🔵 از نظر تعداد نیرو خیلی کمبود داشتیم و اذیت شدیم... مسلم رفت دنبال موضوع اعلام وضعیت رباب... مسلم در یکی از خیابان ها که قرار عملیاتیمون بود، پیام رباب را روی گوشه چپ پایین یکی از دیوارهای اعلام وضعیت دید که با خودکار آبی نوشته بود: «من زنده ام... حفصه نقطه انحرافی است... مقصدم الرمادی است...»
🔴 ما هم تقریبا با اون دو تا سندی که قبلا رسیده بود فهمیده بودیم که اتفاق بدی داره میفته اما نمیدونستیم حفصه اینجا چه غلطی میکنه... چون قطعا اسرائیل، چنین ریسکی را نمیکرد که یکی از ماموران زبده خودش را فقط برای پرت کردن حواس ما بفرسته...
از طرف دیگر، اون روز نفهمیدم چرا رباب به طرف الرمادی رفت... بعدها مشخص شد که از لابه لای پچ پچ های آن ها فهمیده بوده که قرار مهمی در الرمادی دارند و مقصدشان الرمادی است...
⚫️ رباب خیلی زحمت کشید و الان وقتش نیست که بگم کجا به دردمون خورد... اما فعلا همین قدر بگم که تنها کسی که سبب مهره سوخته شدن حفصه برای اداره متساوا و موساد شد، رباب بود...
👈 از دکتر درباره بانو حنانه پرسیدم... دکتر عزیز با لبخندی که حکایتگر خاطرات ناب عملیاتی با ایشان داشت، گفت:
💠 بانو حنانه چند هفته طول کشید تا رو به راه تر شد... از ناحیه کمر و نخاع گردن، اذیت شده بود اما مشکل حادی نداشت... الحمدلله خیلی مقاوم بود و تونست با آن صبر و تحمل مثال زدنی، بهتر بشه و به جمع مجاهدان پیوست...
👈 [بانو حنانه در حال حاضر، با اسم مستعار، به آموزش بانوان حشد الشعبی عراق مشغول است و چند ماه پیش برای زیارت امام رضا علیه السلام، به ایران آمد و پس از سه شب اقامت در مشهد و قم، به خاک عراق برگشتند.]
ادامه دارد...
‼️⛔️‼️⛔️‼️⛔️‼️⛔️‼️⛔️‼️⛔️
🛑مستند داستانی أمنیتی حیفا
🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی
👁🗨قسمت چهل و ششم
🔵 با اینکه فاصله ام با شیلین داشت زیاد میشد اما با چشمام تعقیبش میکردم و حروله ام تبدیل به دویدن شده بود... به کوچه دراز و باریکی که رسیدیم، خطر را بیشتر حس کردم... اسلحه را آوردم بیرون و با احتیاط بیشتری پیش میرفتم...
🔴 تا اینکه دیدم شیلین در یکی از خونه ها ایستاده و داره پوزه اش را روی زمین میکشه... زوزه میکشید و کل فاصله یکی دو متری اونجا را پوزه میکشید...
⚫️ خب طبیعیش این بود که فکر کنم در اون خونه یه خبرایی هست... اما منطقی نبود که کوچه را شلوغ کنیم... قرق کنیم... از در وارد بشیم و... نه... اما متاسفانه دیوارهای اونجا هم بلند بود... نمیشد از دیوار خونه مردم بالا رفت و به اون خونه رسید...
⚪️ فرصت زیادی نبود... نشستم و فکر کردم... برگشتم سر کوچه... همه چیز طبیعی به نظر میرسید... باید یه جوری شیلین را از اون خونه دور میکردم اما فاصلم با ماشینم زیاد بود...
🔵 برگشتم وسطای کوچه... با صحنه عجیبی واجه شدم... دیدم شیلین افتاده روی زمین... با احتیاط رفتم بالای سرش... دیدم زنده است... اما... اما ظاهرا سم موجود در اون مواد که روی پوزه های شیلین کشیده بودیم تا قدرت تشخیصش عمل کنه، روی شیلین هم اثر گذاشته بود و شیلین هم مثل حفصه، هر از چند ساعت، غش میکرد و ترشحاتی از خودش به جا میگذاشت... اینم شد یه دردسر دیگه...
🔴 باید به خونه نفوذ میکردم... خب راه های نفوذ به یک خونه ای که هیچ تصور و نقشه ای ازش نداری، حدودا نه تا راه بیشتر نیست اما من نمیتونستم هیچ راهی را برای نفوذ به اونجا انتخاب کنم... مگر اینکه از همین در ورودی اصلی وارد بشم...
⚫️ کسی توی اون کوچه نبود... بسیار خلوت و بی سر و صدا... سوزنم را از جیبم درآوردم و خیلی آرام با قفل در ور رفتم و بازش کردم... آروم در را باز کردم و یه نگاه به داخل انداختم... کسی را نمیدیدم... همین سبب شد بیشتر به خودم جرات بدم و یکی از پاهام را بذارم داخل و برم توی خونه...
⚪️ چشمتون روز بد نبینه... مثل اینکه منتظرم بودند... چنان طاق خونه را به گلوله بستند که اگر خوم را به داخل کوچه پرت نکرده بودم آبکش میشدم... نیم خیز شدم... اونها همینطور شلیک میکردن... شیلین را روی زمین کشیدم و از جلوی در اون خونه دور میشدم...
🔵 اما یه چیزی مشکوک بود... چون من فقط صدای یک کلاش را میشنیدم... فقط یکی بود که اینطور بی امان شلیک میکرد... حتی وسطش چند ثانیه مکث میکرد... که معلوم بود داره خشاب عوض میکنه... خیلی هم هرز و بی هدف میزد اما فهمیدم که کمینش طاق در بوده و قرار بوده طاق در را به گلوله ببنده...
⚫️ شکم بیشتر شد... که چرا فقط یه نفر هست و چرا اینقدر هول شده که حتی پس از پنج دقیقه باز هم ول کن نبود... داشت شلوغ میشد و کم کم همسایه ها ریختن بیرون...
⚪️ به ذهنم رسید که اینها باز هم یکبار دیگه در همچین صحنه ای مواجه شده اند... از عمد شلوغ میکنند تا بقیه فرار کنند... به خاطر همین، دُم شیلین را رها کردم و فورا خودم را رسوندم به سر کوچه و اطرافم را نگاه کردم...
🔵 دیدم جمعیت زیادی که از صدای مسلسلی پنج شش دقیقه ای به وحشت افتاده داره خودش را به محل شلیک و حادثه میرسونه... در مسیر جمعیت ایستادم و چشمم را به منتهی الیه دیوار بیرونی کوچه به سمت خیابان اصلی دوختم...
⚪️ کاملا حدسم درست از آب دراومد... چون بین اون جمعیت دیدم که دو نفر با چادر عربی با دو تا دختر کوچیک، دارن بر خلاف غالب جمعیت میدوند و خودشون را از کوچه و محل شلیک دور میکنند...
🔵 دیگه خون جلوی چشمم را گرفته بودم به خاطر بغضی که از حفصه به خاطر جراحت وارده به بانو حنانه داشتم، مثل باز شکاری دویدم دنبالش و تعقیبش کردم...
🔴 خب نیروی اسرائیلی هرچند هم زبده و کارکشته باشه، بازم نمیتونه در برابر سرعت دویدن من تحمل کنه... تا جایی هم که جا داشت، تلاش کردم که نفهمند که کسی دنبالشون هست...
⚪️ وارد خیابان اصلی شدند و منم با سرعت، از کوچه اومدم بیرون و پیچیدم و وارد خیابان شدم... خب اشتباهم همینجا بود... چون نباید اونجوری با سرعت میپیچیدم و وارد خیابون میشدم... چون تا پام را گذاشتم توی پیاده رو، چوب محکمی به صورت و دماغم زدند و منو نقش بر زمین کردند...😱
🖋ادامه دارد...
@ShohadayEAmniat
⛔️‼️⛔️‼️⛔️‼️⛔️‼️⛔️‼️⛔️‼️
◾️◾️◾️▪️▪️◾️◾️◾️▪️▪️◾️◾️
🛑مستند داستانی امنیتی حیفا
🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی
👁🗨قسمت چهل ونهم
⚫️ در مسیر بیابان الشمس که بودیم، میدیدم که کاروان های زیادی دارن به اون طرف میروند... خیلی وحشت کرده بودیم... از موج جمعیتی که همه مسلح و صورت پوشیده در بیابان الشمس جمع شده بودند... این جمعیت انبوه، تدریجا و خیلی حساب شده وارد شهرها و روستاها شدند... فقط همین را بهتون بگم که ظرف مدت یک روز، شاید یک روز هم نشد، فلوجه سقوط کرد... فلوجه جلوی چشم ما سقوط کرد و ما هم هنوز منتظر تعیین تکلیف از مثلا رجال سیاسیمون بودیم...
⚫️ فلوجه نقطه ثقل بغداد به اردن هست... اصلا به خاطر همین بیشتر کسانی که میخواستند به هر بهانه ای از عراق فرار کنند، به اردن میرفتند... این شهر به شهر مسجدها شهرت داره... چون حدودا 200 تا مسجد با رونق و قدمت تاریخی داره... اما متاسفانه همون مسجد ها به عنوان کندوی تروریست ها در کمتر از دو سه ماه تبدیل شد و تا حالا هم ادامه دارد...
⚫️ در زمان حکومت صدام حسین، فلوجه از مناطق اصلی پشتیبان رژیم او بود. در این دوران، بسیاری از افراد ارشد حزب بعث از اهالی فلوجه بودند و صدام به صنعتی کردن منطقه اقدام کرد و کارخانههای زیادی را در اطراف فلوجه بنا کرد...
⚫️ مسیر بزرگراهی که صدام حسین برای گذر از این شهر در نظر گرفته بود در جریان جنگ آمریکا با عراق تغییر کرد و باعث افول اهمیت آن شهر شد...اما از زمان حملات آمریکایی ها به عراق، این شهر از مراکز عمده نبرد با آمریکاییها بودهاست و درگیری افراد مسلح این شهر با نیروهای نظامی آمریکایی با سرکوب شدید آمریکاییان روبهرو شدهاست...
⚫️ خلاصه ملت عراق، هیچوقت از فلوجه و اهالی فلوجه و فلوجه جماعت خیری ندیده و نخواهد دید... الان هم یهو سر و کله رباب پیدا شده و میگه که کجایید که دارن در فلوجه دور هم ارتش تشکیل میدهند...
⚫️ دیگه این مسئله، مسئله ای نبود که بپرم وسط و مثلا فقط بخوام از اون انبار باروت، حفصه و ابومحمد را تور و ترور کنم... دیگه مسئله به صورت واضح، به یک مسئله امنیت ملی تبدیل شده بود و باید از بالا دستور میگرفتم...
⚫️ اما در این بین که ما درگیر استعلام و استخبار و کسب تکلیف بودیم... تروریست ها با خیال بسیار آسوده حتی موصل در استان نینوا را هم پوشش دادند... مدام اخبار نگران کننده از خریدن خانه ها و مزارع و مراتع استان نینوا به گوش ما میرسید... اما کاری از دستمان بر نمی آمد...
⚫️ حال کسی را داشتیم که جلوی چشمم، عزیزانش را داشتند به یغما میبردند اما نمیداند چه کند و به چه کسی پناه آورد... فقط یک مامور امنیتی میفهمد که توطئه یعنی چه؟ ... فقط یک مامور امنیتی و استراتژیک میداند که مثل موریانه، از درون تهی شدن و خیانت یعنی چه؟
⚫️ چرا این حرفها را زدم؟ ... چون مثلا موصل دومین شهر بزرگ عراق- همسان با بصره- در شمال غرب این کشور است که بیش از چهارصد کیلومتر با بغداد فاصله دارد. این شهر که مرکز استان نینواست و اهالی آن را اعراب سنی، اقشار مختلف شیعه و اکراد تشکیل می دهند، طی رویداد مشکوکی (در خرداد 1393) توسط داعش اشغال شد که در همان زمان بسیاری از جمله نوری مالکی نخست وزیر وقت را باور این بود که موصل نه به دلیل برتری نظامی داعش ، بلکه بر اساس توطئه از پیش طراحی شده سقوط کرده است. سقوط موصل که موجب شد تجهیزات نظامی و وجوه نقدی فراوانی نصیب داعش شود ضربه بزرگی به عراق بود و پس از آن شهرهای مهم دیگری به جرگه متصرفات داعش اضافه شد. این شهر در کنار شهر رقه سوریه، یکی از دو مرکز تجمع تروریست های داعش است و بازپس گیری آن ضربه مهلکی بر پیکر داعش خواهد بود.
⚫️ و یا مثلا همین فلوجه، لانه داعش و تروریست های وابسته به آن است که طی سالها کنترل بر آن و اخراج شهروندان عادی، آن را به مرکز عملیات خود تبدیل کرده اند و تمام فعالیت های تروریستی که طی سالهای گذشته در بغداد و کربلا رخ داده ، در فلوجه طراحی و تامین امکانات شده است.
⚫️ الان پس از گذشت ماه ها، برخی از فرماندهان نظامی عراق فلوجه را به مثابه سر مار توصیف می کنند و معتقدند اگرچه موصل شهر مهمی است، اما فلوجه به دلیل نزدیکی به بغداد و اهمیت نمادین آن برای تروریست های داعش، باید در اولویت آزادسازی قرار گیرد و سخن گفتن از آزادی موصل و فراموش کردن فلوجه ، بی توجهی به امنیت بغداد و شهرهای مذهبی است...
🖋ادامه دارد...
@ShohadayEAmniat
◾️◾️◾️▪️▪️◾️◾️◾️▪️▪️◾️◾️
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
🛑مستند داستانی أمنیتی حیفا
🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی
👁🗨قسمت پنجاهم
🔵 من اون روز نتونستم نه رباب را پیدا کنم و نه حفصه و ابومحمد... ظرف مدت سه چهار روز، یکی یکی شهرها داشت سقوط میکرد... موصل... فلوجه... گرمه... کم کم استان نینوا ... کم کم استان الانبار...
🔴 یک سوم خاک عراق در طول کمتر از یک هفته به فنا رفت ... اتفاقی که نباید می افتاد به همین راحتی رخ داد... هنوز خبری از رباب و حفصه و ابومحمد نداشتم... از وضعیت آن یک هفته و رویدادهایی که به چشم خودم دیدم در اینجا صرف نظر میکنم... اگر یک روز به آخر عمرم مونده باشه، تشریح میکنم که چه اتفاقاتی در اون هفته رخ داد که کل ملت عراق به خاک سیاه نشستند... فقط و فقط به خاطر مصلحت اندیشی و اختلافات شدیدی که در سطوح عالی رجال سیاسی عراق وجود داشت...
⚫️ داعش شکل گرفت... داعش ابتدا در آن سوی مرزهای عراق برنامه ریزی شد... سپس عناصرش در افغانستان و لیبی و ترکیه، تربیت نظامی شدند... به زندان رفتند و توسط امثال حفصه و امثال خواهران پلیدش تربیت شدند... توسط مفتیان وحشی رژیم سعودی، از اهل سنت به وهابیت تکفیری تغییر ایدئولوژی دادند... و نهایتا به جان و مال و ناموسمان افتادند...
⚪️ دکتر، اشکهایش را که جاری شده بود، از گوشه چشمش جمع کرد و پس از چند لحظه سکوت و آه های داغی که از نهادش بلند میشد گفت: محمد جان میدونی از چی بیشتر از همه دلم میسوزه؟!
🔵 از اینکه دشمن، «بچه های خاک خودمان» را برداشت و اینگونه سفاک و خون خوار تربیت کرد و انداخت توی دامن خودمان... تکرار میکنم: بچه های خودمون! ... اگر از جای دیگر اومده بودند اینقدر آتش نمیگرفتم و دلم نمیسوخت... بچه های خودمون را بر علیه خودمون شوراندند.... جوری شوراندند که بچه های گول خورده خودمون، همه بچه های بد جهان را به عراق دعوت کردند... کم کم عراق و سوریه شد محل اجتماع همه مسئله دارها و جانیان و تروریست های کل جهان... با لباسی کوتاه و تا سر زانو... الله اکبر بر لب... خنجر در دست... کینه در دل... جهل در سر...
🔴 کم کم منطقه غرب آسیا تبدیل به انبار باروتی شد که فقط ظرف مدت سه ماه، در عراق و سوریه منفجر گشت و یک نسل و نیم از مسلمانان را در طول سه چهار سال نیست و نابود و آواره کرد... شهر زیبای حلب... شبهای قشنگ دمشق... شکوه تاریخی بغداد... پیشرفت و صنعت فلوجه... مراتع سرسبز خان طومان و شیخ مسکین... آثار اسلامی نینوا و موصل و... همگی به کوهی از خاک و خاکستر تبدیل شدند...
⚫️ در این وسط، حرفهای بانو رباب خیلی جای تامل داشت... بانو رباب در آن مدت، مثل سایه اما به روش مادر مجاهدش، از فرسنگ ها فاصله آنها را دنبال میکرد... من گزارشی که رباب پس از این جریان نوشته بود را مطالعه کردم... گزارش مفصل جالبی بود...
⚪️ رباب میگفت: شبی را که حفصه بر دوش داشتم و داشتم طعمه ام را از مهلکه کسانی که در برنامه نبودند(همان موتور سوارهای مسلح) دور میکردم، میدانستم که تا به هوش بیاید، به اولین کسی که شک خواهد کرد به من است... حفصه دختر بچه ای نبود که بشه گولش زد و با دو تا کلمه خامش کرد...
🔵 فکری به ذهنم رسید... وقتی رسیدم به صحن کنه مسجد، با هزار مکافات بردمش داخل و در یه جای مناسب که بتونند راحت پیداش کنند ولش کردم... دلیلی نداشت حفصه بمیره... یه کم بهش رسیدم تا خون ریزی نکنه و مشکل ناگواری پیش نیاد ... در دوره هایی که پیش ............. ایران و لبنان دیده بودیم یاد گرفته بودیم که بین جاسوس و مامور خیلی متفاوته...
👈 حفصه مامور بود... ماموری که کارش را تا اینجا خوب انجام داده بود اما فکرش نمیکرد که ردّ نامه های یعکوف را خیلی اتفاقی بتونیم بزنیم و از وجود زنی با این ماموریت و حساسیت در ابوغریب مطلع بشیم... لذا به هیچ وجه من الوجوه حفصه نه تنها حالا حالاها نباید بمیره بلکه باید تلاش کنیم تا جایی که لازمش داریم زنده بمونه...
🔴 من دو تا کار کردم... اول اینکه باید حرکت و مکان بعدی این تیم را حدس میزدم... با توجه به آنالیز محتوای صحبت هایی که در طول این چند روز شنیده بودم و مطالب نامه های ماموران بومی خودمان استفاده کرده بودم که بالاخره همه چیز در عراق به فلوجه ختم نمیشود... یکی از آن نشانه ها که سبب تقویت این احتمال شد این بود که علاوه بر نامه ها و صحبت های روزهای گذشته، میشنیدم که یکی از دختران ابومحمد به خواهرش درباره سفر به الرمادی و دیدن یکی از دوستان پدرش سخن میگفت... این صحبت کودکانه، احتمالی که در ذهن داشتم را تایید میکرد..
🔵 و دومین کاری که کردم این بود که نشانه ای از زنده بودن خودم به بچه های عملیات میدادم... لذا بخش مرکزی سینه ریزم را جا گذاشتم که بتونید پیداش کنید...
🖋ادامه دارد...
@ShohadayEAmniat
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
🛑مستند داستانی أمنیتی حیفا
🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی
👁🗨قسمت پنجاه و یکم
🔵 رباب نوشته بود: وقتی به دروازه های الرمادی رسیدم، دیدم که افراد مسلّح فراوانی پشت دروازه های الرمادی آماده بودند... آنها تدریجا حملات خود را با 9 عملیات انتحاری شروع کردند... بعدا کاشف به عمل آمد که آن عملیات های انتحاری، توسط تروریستهای غیر عراقی از کشورهای سوریه ، انگلستان ، تونس ، لبنان ، تاجیکستان ، مغرب و ... انجام گرفته بود... مگر آنها از کی شروع به جذب و نیروگیری کرده بودند که انتحاری های آنها از چنین تکثر در ملیت مواجه بود؟!!
🔴 بلافاصله پس از وقوع انفجارها حملات زمینی افراد مسلح به سمت مواضع نیروهای مدافع شهر رمادی در بخش مرکزی این شهر سازماندهی و اجرا شده است... تصور جمع آوری این همه امکانات، اعم از نفربر و انواع سلاح و... بغل گوش رجال سیاسی و امنیتی عراق، بسیار مشکوک ارزیابی میشود...
⚫️ «جبار العسافی» که از افسران پلیس الرمادی بود گفت: نیروهای امنیتی شامل ارتش و پلیس، به صورت کامل از الرمادی عقب نشینی کردند و به منطقه النخیب در جنوب استان الانبار رفتند... این حرکت خیانت گونه، سبب شد که ورق به نفع تروریست ها برگردد و حداکثر ظرف کمتر از 15 ساعت، به تمام شهر سیطره پیدا کنند...
🔵 اینقدر اوضاع، پیچیده و حساس و بحرانی شده بود که حفصه داشت از یادم میرفت و حکم زن تنهایی داشتم که در خانه ای تنها بود و تعدادی جنایتکار، از راه «در» وارد خانه شدند... کلید هم داشتند... خیلی هم طبیعی وارد خانه آن زن شدند ... جلوی چشمش مردش را به قتل، خانه اش را به غارت، و عفتش را به یغما بردند...
🔴 حدود یک هفته در الرمادی سرگردان بودم... شبها با نان خشک و آب و باقی مانده سبزی ها و میوه های موجود در سطل های زباله و کیسه ها و بغل خیابان ها و پیاده رو ها خودم را سر نگه میداشتم... شاید به جرات میتوانم بگویم که در طول این مدت یک هفته، ده پانزده ساعت بیشتر نخوابیدم... مثل زن های دوره گرد و خیابانی زندگی کردم... مسائل زیادی به چشمم میدیدم که بیانش در اینجا...
⚫️ از اینکه مادرم حفصه را زخمی کرده و حفصه ترشحات از جا میگذارد و میشود پیگیری کرد اطلاع نداشتم... یکی از شب ها تصمیم گرفتم که به یکی از محله های نگه داری زنان تروریست ها نفوذ کنم... سابقه نفوذ در محله های محدود و محصور را داشتم... طبق تحقیقاتی که کردم، فقط همان یک محله بود که در الرمادی هم گردان زنان چریک تروریست داشت و هم محل زندگی زن و بچه های تروریست ها بود...
🔵 باید زمینه ماندگاری خودم را در آن اردوگاه فراهم میکردم تا هم از این آوارگی دربیام و هم بتونم منتظر طعمه ام باشم... دو راه بیشتر نداشتم... یا باید خودم را برای جهاد نکاح معرفی میکردم ... که این اصلا معقول و مشروع نبود ... و یا باید خودم را برای چریکی و مبارزه داوطلب جلوه میدادم...
🔴 آبرومندانه ترین و بهترین آن، راه دوم بود ... چرا که هم از پسش برمی آمدم و هم تجاوز و نکاح به زور، برای زنان مجاهداشان ممنوع بود... با هزار مکافات و اشک و گریه و التماس، قرار شد اول از من تست بگیرند... سپس اگر از پسش برآمدم در گردان النخسا قرار بگیرم و آموزش ببینم...
😱 نامردی محض بود... خیلی نامردی بود... مردی هیکلی و سعودی تبار با حدودا 120 کیلو وزن برای مبارزه با من تعیین کردند... مونده بودم که چجوری مبارزه بکنم که هم زنده بمونم و استخوان ها و گردنم نشکند و هم شک نکنند که این همه فنون را از کجا و چطوری یاد گرفته ام... ترجیح دادم که سالم بمانم تا اینکه بخواهند شک کنند و ...
😨 مبارزه شروع شد... به خاطر وزن زیادش، قدرت شدت و سرعت عکس العمل نداشت... حدودا ده دقیقه چرخیدم و خسته اش کردم... اما متاسفانه فقط خسته میشد اما عصبانی نمیشد... باید عصبانی هم میشد... به خاطر همین امر، جلوی چشم همه مردان و زنانی که میدیدند، ضربه محکمی به ......... زدم و فورا ازش فاصله گرفتم... تا دادش درآمد، همه خندیدند... موفق شدم... او از خنده همه ناراحت و عصبانی شد... مثل شتری شد که از دهانش کف و خشم بیرون می آمد و جلوی چشمانش هم خون گرفته بود...
👈 بانو حنانه همیشه میگفت که برای پی کردن شتر خشمگین، باید حتما به پشت سرش بروی... از روبرو خطرناک است... من هم اینقدر چرخیدم و چرخاندمش که سه ثانیه فرصت کردم پشت سرش قرار گرفتم... سرتان را درد نیاورم...‼️ بعدها پزشک انگلیسی تبار آنجا میگفت: به خاطر ضربه ای که به نخاعش زدی، حدودا دو روز در کما بود و بعد از آن، قسمت راست بدنش نیمه جان بود... به خاطر همین، داعش تصمیم گرفت که این همه گوشت را فقط برای انتحاری مصرف کند...
ادامه دارد...
@ShohadayEAmniat
💠💠💠💠‼️‼️‼️💠💠💠💠
🛑مستند داستانی أمنیتی حیفا
🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی
👁🗨قسمت پنجاه و دوم
🔵 بانو رباب در ادامه گزارشش آمده که:
بالاخره ماندگار شدم و در کلاس های رزمی و اعتقادی شرکت داشتم... مطالبی که از گروه تروریستی داعش در این مدت دیدم فوق العاده دردآور بود... چه زن ها و کودکان بیچاره ای که به راحتی خون و جان و عفتشان به حراج میرفت و آب هم از آب تکان نمیخورد...
🔴 من در گردان زنان، مامور مراقبت از بخش زنان و کودکان درمانگاه داعش بودم... با چشم خودم میدیدم که چه جنایاتی فقط در همین درمانگاه رخ میداد... چه برسد به داخل شهر و... اما در بین تمام مشغله هایی که داعش برای گردان زنان و شخص من به وجود آورده بود، اما همیشه فقط به یک چیز فکر میکردم... و آن هم چیزی نبود مگر: حفصه!
😡 مثل عزاریئیلی که در وقت و مکان معلوم و معینی منتظر خفت کردن طعمه اش است، منتظر حفصه بودم و برای آمدن و دیدن و تسویه حساب با او لحظه شماری میکردم... حتی قبرش هم کنده بودم اما چون فرمان آمد که او را نکشم و باید او را برای اربابان صهیونیزمش هدیه میفرستادیم، قبرش را به یکی از زنان اُزبکی آنجا هبه کردم... اسم جهادیش «شفعه» بود... او مامور خلاص کردن اسرایی بود که به اندازه کافی شکنجه و آزار دیده و استنطاق شده بودند و دیگر زنده ماندشان توجیهی برای داعش نداشت... او را قبل از همه کشتم و چال کردم... چرا که این عجوزه پلید، وقتی به اسرای شیعه میرسید، بدون آب و با ضربات فراوان غیرکاری، طعمه اش را زجر کش میکرد... او را با همان چاقویی به هلاکت کردم که بقیه را زجر کش میکرد... لحظه به درک واصل شدنش فهمیدم که آن چاقو، اصلا تیز نیست... چاقو وقتی تیز نباشد، طعمه ات بدتر میمیرد...😱
🔵 چیزی حدود سه ماه طول کشید... یک روز که مثل همیشه، بعد از نماز صبح بود و باید تا قبل از وقت صبحانه، حداقل دو ساعت کشیک میدادم، احساس کردم میان سران و ماموران خاص آنجا همهمه بود... به روش خودم، و با زحمت فراوان، از زیر زبان یکی از ماموران آنجا کشیدم و فهمیدم چه خبر است...
🔴 فهمیدم که آن شب به خاطر فتوحات زیادی که داعش در عراق و سوریه داشته است، قرار است جشن مفصلی بگیرند و احتمالا نمایندگان خلیفه هم می آیند... آن روز، تنها روزی بود که سه بار تهوع کردم و حتی یکبار برای لحظات کوتاهی از خودم بیخود شده بودم و احساس تنگی نفس میکردم...
😨 چون خیلی اتفاقی، چشمم به لیستی افتاد که باید برای آن شب فراهم میشد... بخشی از لیستی که من برای ده ثانیه کوتاه دیدم و حالم را آنگونه تغییر داد این بود: بیست مرد برای ذبح شدن، بیست کودک پسر برای هدیه به نماینده خلیفه، بیست دختر بچه کمتر از 12 سال برای هدیه دادن به بیست نفر اول پلیس شریعت، 40 زن میان 20 تا 30 سال برای کنیزی 60 نفری که از دروازه های الرمادی حفاظت کرده اند... 12 سر بریده اسرای شیعه برای سر سلامتی میهمانان و...😱😱
😔 لا اله الا الله... خدا لعنتشان کند... ستاد برگزاری جشن جانشین خلیفه در الرمادی خیلی حساس بود... چون مثلا خودشان در همه امور، مخصوصا هدایا دخالت مستقیم میکردند... مثلا کودکانی انتخاب میکردند که به مادرشان بیشتر وابسته بودند... چون معتقد بودند که وقتی این کودکان در جشن، گریه و زاری راه می اندازند، نشانه خواری اسرایی است که دستگیر کرده اند...
🔵 خیلی تلاش کردم تا توانستم در آن روز، خودم را جمع و جور کنم... آرزو میکردم که به دنیا نمی آمدم و این روزها را نمیدیدم... خیلی اسفناک بود... آنها الرمادی را در آن 24 ساعت، به عزا خانه تبدیل کردند...
⚫️ تا اینکه عصر شد... عصر قرار بود مهمانان به آنجا بیایند و خود را برای ضیافت آن شب آماده کنند... چهره های کثیف و وحشتناک تروریست های تازه وارد را هم دیدم... واقعا چندش آور بود و حالت تهوعم را تشدید میکرد... گردان ما تنها گردانی بود که پوشیه سیاه بر چهره داشت و از بخش زنان آنجا حفاظت میکرد...
🔵 حدود ساعت 6 عصر بود که ماشینی با پلاک قبلی فلوجه به طرف اردوگاه نزدیک میشد... احساس خطر و هیجانم دو چندان شد... خیلی باید زیرکانه رفتار میکردم... تا اینکه ماشین ایستاد... قلب من هم از هیجان داشت می ایستاد... احساس شیری را داشتم که بعد از مدت ها گرسنگی به چند قدمی طعمه اش رسیده بود... ناگهان دیدم که ابومحمد به همراه دو خانم کاملا پوشیده شده از ماشین پیاده شدند...
🖋ادامه دارد...
@ShohadayEAmniat
⚫️🔴🔵⚫️🔴🔵⚫️🔴🔵⚫️🔴
🛂🛃🛄🛅♿️🚭🚾🅿️🚰🚹🈂
🛑مستند داستانی أمنیتی حیفا
🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی
👁🗨قسمت پنجاه و سوم
🔵 چون پوشیه داشتم و صورتمو پوشونده بودم ابومحمد و همراهانش منو نمیشناختند... حدودا پنجاه متری آنها ایستاده بودم و مثلا از میهمانان محافظت میکردیم... چون مامور سیار بودم میتونستم جا به جا بشم و به این طرف و اون طرف جا به جا بشم...
🔴 ابومحمد به جایگاه مخصوص سران رفت و اون دو تا زن هم به طرف محل بقیه زن ها رفتند... هنوز تا غروب و شب که بخواد مراسم شروع بشه فرصت داشتیم... هر چه منتظر شدم، انها پوشیه های خودشون را نداشتن و نتونستم قیافه هاشون را ببینم...
⚫️ من چشم از روی اون دو تا زن برنمیداشتم... اما برای اینکه چندان جلب توجه نشه، از پشت سر و دور و بر حواسم بهشون بود... تا اینکه مسئول داخلی اون جلسه، از من خواست که بیرون برم و از بیرون مواظب اوضاع باشم... چون هر کسی را به این راحتی داخل راه نمیدادند...
🔵 برای اینکه گمشون نکنم، هیکل و ظاهرشون را کاملا در ذهنم حفظ و آنالیز کردم... تقریبا به همون ابعاد زن ابومحمد و حفصه میخورد... همینطور که بیرون نگهبانی میدادم واسشون نقشه میکشیدم... کاری به زن ابومحمد نداشتم... فقط باید ضربه شصتی که به من ابلاغ شده بود را به حفصه وارد میکردم...
🔴 جلسه شلوغ و شلوغ تر میشد... از همه بلندگوها یا قرآن پخش میشد یا نماهنگ و اخبار تصرفات و قتل و غارت های داعش به گوش میرسید... اینقدر جمعیت زیاد شده بود و از اکثر سرزمین های اشغالی عراق و سوریه آمده بودند که حد و حساب نداشت... دوس داشتم همین الان یک حمله هوایی انجام بگیره و این اردوگاه را بزنند... اگر به اخبار و اطلاعاتی که من ارسال کرده بودم بها داده میشد و گرفتار کشمکش های سیاسی سران نبودیم، قطعا این جلسه را به هم میزدیم و حداقل دو هزار نفر از موثرترین حکمرانان داعش را با یک حمله هوایی حساب شده از پا در می آوردیم...
⚫️ توی همین فکرها بودم که اذان نماز را گفتند و همه آماده برای نماز شدند... میدیدم که همه مردها با کفش و اسلحه نماز میخوندند... در بلندگو اعلام شد که: اقامه نماز جماعت مجاهدان به امامت شیبخ ابومحمد العدنانی... 😏
🔵 موجی از شعف در بین همه آنها افتاد و چندین مرتبه با صدای بلند الله اکبر الله اکبر گفتند... معمولا نمازهای یومیه ابومحمد حداقل سی یا چهل دقیقه طول میکشید... از بس سوره های طولانی را تند تند از حفظ میخواند...
🔴 در بین صفوف زن ها، خیلی با دقت و احتیاط گشتم و گشتم... اما اثری از این دو نفر در کنار هم نبود... همینطور که نماز میخواندند به طرف سالن برگشتم تا سر و گوش آب بدهم... همه جا را با دقت نگاه کردم... تعدادی زن و دختر آنجا بودند اما باز هم خبری از آن دو زن نبود... خیلی تعجب کردم... شروع به گشتن در تمام سوراخ سمبه های آنجا کردم...
⚫️ فقط یکی دو جا مانده بود که یکی از آنها حرمسرای داخلی بود... تا به طرف آنجا رفتم، حدودا سه چهار زن مامور مسلح را آنجا دیدم... انتظار دیدن آنها را نداشتم... میخواستم با آنها شروع به گپ و گفت کنم... اهل اردوگاه ما نبودند... خیلی هم بد اخلاق و عصبانی به نظر میرسیدند... در کل چندان تمایلی به صحبت کردن نداشتند...
⚫️ سر و صدای قابل توجهی از حرم سرا می آمد... صداهای ناجور و جیغ زنانی که در حرم سرا بودند... تپش قلب گرفتم... خیلی غصه میخوردم... معلوم نبود کدام زن و دختر بیگناهی است که الان...😔
👈 ناگهان زنی با پوشیه به طرف درب ورودی آمد... با دقت به او نگاه کردم... فهمیدم که یکی از همراهان ابومحمد بود... پوشیه اش را در نیاورد... فقط خیلی آرام از مسئول نگهبانان آن درب پرسید: شیخ «خلف المرعی» اینجا هستند؟ ... شیخ خلف المرعی، حاکم شرعی داعش در فلوجه بود... همان که تمام این تجاوات و کثافت کاری ها را مشروع جلوه میداد و خیال خونخواران را راحت تر میکرد... مسئول نگهبانان گفت: بله بانو... اینجا تشریف دارند و خیلی وقت است که منتظر شما هستند... بفرمایید... بفرمایید...
😡 صدایش را شناختم... تا صدایش را شنیدم که آن سوال را پرسید، فهمیدم کیست؟ ... خود حفصه بود... خود جنایتکارش بود... علی الظاهر فقط با بزرگانشان دم خور میشد... حفصه سراغ شیخ خلف المرعی رفت...
🖋ادامه دارد...
@ShohadayEAmniat
🛂🛃🛄🛅♿️🚭🚾🅿️🈂🏧
🈯️💹❇️✳️❎🈯️💹❇️✳️❎
🛑مستند داستانی أمنیتی حیفا
🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی
👁🗨قسمت پنجاه و چهارم
🔵 هرچه دست و پا زدم که داخل آن اتاق شوم، نمیشد و این محافظان اجازه نمیدادند... تعداد محافظان کمتر شد... حدودا چهار نفر... بداخلاق و ساکت و کاملا آماده...
🔴 با خودم فکر کردم و گفتم: الان نماز تموم میشه و همه هوس بازها به طرف حرم سراها هجوم میارن... بهتره کار این سه چهار نفر را بسازم و برم داخل... چون دیگه معلوم نیست که چنین موقعیتی پیش بیاد...
🔴 توی همین فکرها بودم که با صحنه عجیبی مواجه شدم... دیدم که زن دومی که با ابومحمد از ماشین پیاده شد، با یک مرد دیگر، غیر از ابومحمد به طرف حرم سرا آمدند... خیلی هر کی به هر کی بود... هر کس از یکی خوشش میومد، دیگه نگاه نمیکرد ببینه کیه؟ ... دستش را میگرفت و میومد به طرف حرمسرا...
تا به دم در رسیدند، رییس نگهبان ها ازشون پرسید: این خانم شوهر دارند❓‼️
مردک جواب داد: فکر کنم بله‼️😱
رییس نگهبان ها گفت: پس لطفا همین جا محرم بشید‼️‼️
مردک گفت: باید چه کار کنیم❓‼️
رییس نگهبان ها گفت: فقط سه بار تکبیر بگویید‼️‼️😳😱
🔵 مردک که تعادل نداشت و احتمالا چیزی مصرف کرده بود، سه چهار بار «الله اکبر» گفت و خیلی وحشیانه، پوشیه روی صورت اون زن را برداشت... بهت زده شدم... یه لحظه داشت قلبم می ایستاد... تا پوشیه اش را برداشت، دیدم زن ابومحمد نیست... یکی دیگه بود... نمیدونستم که زن ابومحمد توسط دکتر عزیز قبلا دستگیر شده بود...
🔴 پس این زن کیه که لابد مدتی پیش ابومحمد بوده و الان هم پیش این غول بیابونی هست؟! ... تازه با سه بار تکبیر هم به هر کی دلش خواست محرم میشه؟! ... مگه چنین چیزی ممکنه که زن شوهردار بر مرد غریبه محرم بشه؟! ... هیچ جای اسلام و هیچ عالم شیعه و سنی این حرف را تا حالا در طول کل تاریخ نزده اند و قبول ندارند‼️
🔵 یه فکر وحشتناک دیگر هم به سرم زد... اونم این بود که نکنه اون زن قبلی هم حفصه نباشه و الکی دارم اینجا معطل میشم... نکنه اصلا حفصه اینجا نباشه و تمام زحماتی که این مدت کشیدم بیهورده بشه...
🔴 گیر کرده بودم... از طرفی نمیتونستم این فرصت را از دست بدم... چون ممکن بود هر لحظه اینجا شلوغ تر بشه و دیگه نشه کاری کرد... از طرفی هم اگر حفصه نباشه، اینجا وایسادن و انتظار و کمین گرفتنم بیهوده است و باید یه فکر دیگری بکنم...
⚫️ مادرم بانو حنانه همیشه بهم میگفت: تمیزترین ماموریت ها، ماموریت هایی است که حتی ماه ها و سالها بعد از اتمام موفق آمیز ماموریت، کسی نفهمه که تو اونجا بودی!
🔵 این جمله همیشه توی ذهنم بود... به خاطر همین باید احتیاط میکردم... اما چطوری باید حفصه را از اونجا میکشیدم بیرون... و یا چجوری خودم میرفتم داخل... و یا اصلا خود حفصه اونجا هست یا نه؟... هیچی به ذهنم نمیرسید...
⚫️ تا اینکه تصمیم گرفتم برم داخل... از لابی رفتم توی حیاط و یه کم نفس کشیدم... اسلحه ام را مرتب کردم و آماده شلیک گذاشتم... برای اینکه جلب توجه نکنه، فیلتر صدا (خفه کن) را فعال کردم... چند تا قطره آب خوردم... رو به طرف کربلا کردم و به ارباب بی کفن سلام دادم... شهادتین را هم خوندم... برگشتم با قدم های استوار و محکم و آرام...😡😡
👈 رفتم داخل لابی... یه لحظه ایستادم... درب اون حرمسرا روبروم بود... حدوا 50 متر باهاش فاصله داشتم... چهار نفر مامور روبروم بود... حدودا 10 متر که راه رفتم، اسلحه ام را آوردم بیرون... بهشون امان ندادم... مثل شیری که یهویی از لای بوته ها میاد بیرون، رفتم سراغشون...🔫
😡 نفر اول حتی فرصت نکرد رو به طرف من کنه... سرش را هدف قرار دادم و زدم... نفر دوم تا سرش را بلند کرد و به طرفم نگاه کرد، جوری به بین دو ابروش شلیک کردم که صورتش از هم پاشید... نفر سوم که فرمانده بود، دست به اسلحه برد... چون زاویه دیدم باهاش خوب نبود، خیلی سریع به طرفش دویدم و مجبور شدم با چهارتا گلوله از پا درش بیارم...🔫
😡 دیگه تیرم تموم شده بود و باید خشاب عوض میکردم که دیدم فرصتش نیست... چون وقتی میبینی که یه حرفه ای داره دستش را میبره به طرف کمرش و به طرف تو چشم دوخته، دو سه ثانیه بیشتر فرصت نداری که یا بمیری و یا بکشی...
🖋ادامه دارد...
@ShohadayEAmniat
🈯️💹❇️✳️❎🈯️💹❇️✳️❎
شب رغبت بهسوی خدا و پاداش الهی یا به تعبیر حدیثی "لیلة الرغائب"، عنوان اولین شب جمعه ماه رجب است.
رسول خدا صلی الله علیه و آله در این باره فرمود: از اولین شب جمعه در ماه رجب غافل نشوید؛ زیرا شبى است که ملائک آن را «لیلة الرغائب» مىنامند؛ این نامگذارى به این جهت است که هنگامى که یک سوم از شب گذشت، هیچ مَلکی در آسمانها و زمین نمىماند مگر اینکه در کعبه و اطراف آن جمع مىشوند. آنگاه خداوند نورش را بر آنان ظاهر میکند و به آنان مىفرماید: «اى ملائکم هر چه مىخواهید از من درخواست کنید. ملائک میگویند حاجت ما این است که روزه داران رجب را بیامرزی. خداوند مىفرماید: این کار را انجام دادم...
اولین شب جمعه ماه رجب را «لیلة الرغاب» (یعنى شب دلدادگان) می گویند و براى آن عملى با فضیلت بسیار
از حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله وارد شده که آن را سیّد در کتاب «اقبال» و علاّمه حلى در «اجازه بنى زهره» نقل کرده اند، بعضى از فضیلت آن اینکه به سبب انجام آن گناهان بسیار آمرزیده مى شود، و نیز نمازى در آن وارد شده که هرکه آن را به جای آورد.
هنگام شب اوّل قبرش حق تعالى ثواب آن را به نیکوترین صورت و با روى گشاده و درخشان و زبانى گویا به سوی او می فرستد، پس به او می گوید:
اى حبیب من تو را بشارت باد که از هر شدّت و سختى نجات یافتى، بنده می گوید: تو کیستى؟ به خدا سوگند من چهره اى زیباتر از چهره تو ندیدم، و سخنى شیرین تر از سخن تو نشنیدم، و بویى بهتر از بوی تو نبوییدم! ! پاسخ می دهد: من ثواب آن نمازم که در فلان شب، از فلان ماه، از فلان سال به جاى آوردی، امشب نزد تو آمدم تا حقّت را ادا کنم، و مونس تنهایى تو باشم، و هراس را از تو برگیرم و هنگامی که در صور (شیپور قیامت) دمیده شود، در عرصه قیامت سایه اى بر سرت خواهم افکند، پس خوشحال باش که خیر هرگز از تو جدا نخواهد شد.
⚪️⚫️🔴🔵⚪️⚫️🔴🔵⚪️⚫️
🛑مستند داستانی أمنیتی حیفا
🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی
👁🗨قسمت پنجاه و پنجم
🔵 دویدم به طرفش... دو سه ثانیه بیشتر فرصت نداشتم... باید این دو سه ثانیه را حداقل به پنج شش ثانیه میرسوندم تا بتونم بهش برسم... تصمیم گرفتم اسلحه ام را به طرفش پرتاب کنم... ریسک خیلی خیلی بزرگی بود...
اما به قول بانو حنانه: «شاید برای من و شما اسمش ریسک باشد اما خدا راه نجاتم را در آن به اصطلاح ریسک (بخوانید توکل) قرار داده باشد»
🔴همینطور که میدویدم، اسلحه ام را محکم و با شتاب هر چه تمام تر به طرفش پرتاب کردم... امیدوارم بودم که جا خالی نده و محکم بخوره به پیشونی و چشمش... اما متاسفانه جا خالی داد و سرش را برد پایین ... اسلحه ازش رد شد ... ته دل منم خالی شد... چون با دست خالی، داشتم میدویدم به طرف شکارچی وحشی که الان، یه اسلحه پر توی دستش داره و میتونه تمام گلوله هاش را توی بدن من خالی کنه... اما ... اما تا سرش را آورد بالا، اسلحه ای که از بالای سرش رد شده بود، پس از اینکه محکم به دیوار پشت سرش برخورد کرده بود، دوباره به طرف سرش برگشت و از پشت سر، محکم خورد توی سرش...😡
🔴 دادی زد و به طرف جلو پرتاب شد... ینی دقیقا دو متری من... دیگه باید کار اینم تموم میکردم... فرصت نداشتم که لوس بازی دربیارم و بشینم گلوله بذارم توی خشاب و ... کل بدن و سرش مثل توپی که یهویی میفته جلوی پای یک مهاجم آماده، داشت میفتاد جلوی پام... هنوز کاملا به زمین نخورده بود... چیزی بین زمین و هوا ... تا بهش رسیدم، با همون ضرب و شتابی که اومده بودم، مثل کسی که ده متر دویده تا توپی را شوت کنه، چنان لگدی با نوک تیز پوتین چیریکی به صورتش زدم که سرش به طرف سقف کشیده شد و صدای خورد و خاکشیر شدن تمام استخون های گردنش را شنیدم ...😡
🔵 خون بسیار غلیظ و کثیفی به طرف دیوارها پرتاپ شد... کار چهارتاشون را ساختم... یادم اومده بود که چقدر آدمای کثیفی بودن و چقدر به زن و دختر بی پناه مردم کتک و شلاق میزدند... یادم اومده بود که چقدر خون آدم بیگناه را ریختند ... الحمدلله که توفیق به درک واصل شدنشون به من رسید و خودم ترتیبشون را دادم...
⚪️ فورا دو تا اسلحه کمری برداشتم و پر کردم... خنجری هم که برای سلاخی بدن حفصه تیز کرده بودم را آماده گذاشتم... این خنجر را ظرف اون چند روز، سه چهار بار چنان تیز کرده بودم که حتی غلاف خودش را هم پاره میکرد... چه برسه به گلوی حفصه لعنتی...
🔵 اول رفتم و درب ورودی به لابی را قفل کردم... تا کسی فعلا به این جنازه ها برخورد نکنه... چند تا نفس عمیق کشیدم... یه کم موها و شکل و صورتم را مرتب تر کردم... بالاخره خانم ها باید همیشه مرتب باشند و نباید موهاشون بیرون باشه... مخصوصا یک بانوی چیریک شیعه حضرت زهرا سلام الله علیها...
🔴 رسیدم به در حرم سرا... تپش قلب داشتم... اما نه... وقت تپش قلب نبود... اون روز مدام یاد مادرم بانو حنانه میفتادم... اما باید از اون مادر هم عبور کرد... تنها مادری که در همه بحران ها پشت بچه اش را خالی نمیکنه، مادر همه بچه شیعه هاست... فقط حضرت زهراست ... یازهرا گفتم... گوشه چشمم خیس شد... با پشت دستم گوشه چشمم را خشک کردم... نفسم داغ داغ شده بود... وقتی نفسم داغ میشه، هیچی نمیتونم بگم... فقط میتونم بگم: یا زهرا .... همین... چون میدونم که مواقع حساس تشریف میارن... 😭
😭 احساس حضرت زینب داشتم که دم درب ورودی تالار بزرگ کاخ یزید، با امام و بچه های یتیم، ایستاده بود... زینب کجا و مجلس بزم و شراب کجا؟... خدایا زینب کبری کجا و من روسیاه کجا... اون موقع هم زینب، اسم مادرش را آورد... همونی گفتم که زینب با اسمش آرام میشد... بغض امونم نمیداد... اما نباید بغض میکردم... فقط اسم مادر زینب را بردم ... فقط میگفتم: یازهرا ... یازهرا... یاقاطمه الزهرا...😭
😡 در را آروم باز کردم... سالن نسبتا بزرگ بود ... داشتن چه بر سر ناموس مردم میاوردن... باید آرام و بدون جلب توجه رد میشدم تا به دو تا اتاق آخری برسم... وقت نداشتم دونه دونه اون حرام زاده های داعشی را ذبح کنم... [از نقل صحنه هایی که بانو رباب در ادامه نوشته اند معذورم]
⚫️تا رسیدم دم در هر دو اتاق... درها کنار هم بود... اما نمیدونستم حفصه توی کدومش هست... خیلی خیلی آرام، در اولی را باز کردم... اون مردک مست لایعقل با اون زن دومی (که با ابومحمد اومده بود و معلوم بود که جایگاه خاصی در بین بزرگان داعش داشت و دم در حرمسرا با این مردک مثلا محرم شده بودن) خلوت کرده بود....... بگذریم...... مردک خیلی مست بود... حواسش به خون ریزی سینه اش نبود ... حالیش نبود که زنی که الان پیشش خوابیده، چنان خنجری در کمرش فرو کردم که از قفسه سینه اش هم گذشت و نوک خنجرش، بخشی از سینه خود مردک را هم پاره کرد... این برای اون دو نفر کافی بود...😡
🖋ادامه دارد...
@ShohadayEAmniat
⚪️⚫️🔴🔵⚪️⚫️🔴?
🔼🔽⏫⏬➡️⬅️⬆️⬇️🔼⏫⏫
🛑مستند داستانی أمنیتی حیفا
🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی
👁🗨قسمت پنجاه و ششم
🔵 خنجرم را با پارچه ای که همونجا بود تمیز کردم ... خیلی با احتیاط از اتاق اول اومدم بیرون... بازم چشمم به داعشی ها و زنان بیگناه عراقی افتاد که در اون سالن، خیلی علنی ...
🔴 خب دیگه باید به طرف اتاق دوم میرفتم و ماموریت اصلیم را انجام میدادم... با گام های آهسته و معمولی، به طرف درب اتاق دوم رفتم... رسیدم دم در... با ذکر یا فاطمه الزهرا، در را خیلی خیلی آرام باز کردم و عملیات اصلی را شروع کردم...
⚫️ خیلی آرام و بی سر و صدا وارد اتاق شدم... در را پشت سر خودم بستم... خلف المرعی (اون مفتی کثیف) خوابیده بود و حفصه... حفصه پشتش به طرف من بود... دوس نداشتم یکبارگی حمله کنم و کارش را یه سره کنم... باید با عزرائیل خودش یکی دو کلمه حرف میزد تا سایه وحشتش بیشتر بشه...😡
😨 خلف المرعی چشمش به من خورد... در اون حالت بی حالیش، به لکنت افتاد و به حفصه اشاره کرد... گفت: حححفصه اوووونجا... ححححفصه ااااین کیه❓‼️ ...
🔵 حفصه اما خیلی هول نشد... به کارش ادامه داد ... حتی به طرف من نگاه کرد... گفت: هر کی میخواد باشه... گفت: شیخ! اجازه بده ماموریتم را قشنگ انجام بدم... اول بذار تمام کمبودهای پنجاه شصت سال زندگیت را از دلت در بیارم ... بعد به اون هم میرسم...😳
🔵 داشت حالم از این حیوانیت به هم میخورد... حالم از اون بی حیایی و لجن بازی به هم میخورد... زن و این همه لجن بازی؟ ... زن و این همه حقارت؟ ... زن و این همه پستی و رذالت؟ ...
😡 اسلحه ام را آوردم بیرون ... خیلی آروم آوردم بیرون ... دو سه قدم به طرف حفصه نزدیک شدم ... صدای خفیفی از طرف حفصه اومد که میگفت:
👈 «خیلی خاطره خوشی از کسانی که از پشت سر و آهسته آهسته به طرفم میومدم ندارم... بذار از عراقی ها برات بگم... یادمه یکیش یه افسر عراقی خیلی مغرور و جدی به نام سیف محمد المعارج بود ... که گذشت... یکی دیگه اش یعکوف بود ... که اونم گذشت ...
👈 اما نمیدونم چرا تو خیلی مصمم تر از اونها قدم برمیداری... شاید هم امشب شب آخر زندگی من هست و خبر ندارم ... اما جای تو باشم شلیک نمیکنم... چون دیگه از اینجا زنده بیرون نمیری و همه میریزن اینجا... خب با دست خالی و بدون اسلحه هم که بعیده حریف من بشی... تصمیمت چیه رفیق؟ چیکار میکنی حالا؟!»
😡 داشت حوصله ام از حرفاش سر میرفت... حتی رو به طرف من نکرد و داشت همینجوری یک ریز حرف میزد... وسطاش هم قربون صدقه اون مفتی کثیف فلوجه ای میشد...
⚫️ بهش گفتم: «وقتی کسی در طول ده دقیقه گذشته، شش نفر را نفله میکنه تا به تو برسه، لابد فکر همه جا را کرده که الان سایه اش بالا سرته و نمیتونی ازش حتی به اندازه یک قدم فاصله بگیری...»
🔴 از حرکت ایستاد ... دیگه تکون نمیخورد ... منتظر بودم هر لحظه به طرف عقبش حمله کنه ... سرش را انداخت پایین و با دو تا دستش به بدن خلف المرعی چنگ زد و دندوناش را به هم جوری میسابید که صداش را میشنیدم...
🔴 سرش را بلند کرد و گفت: «وای بر من! چقدر صدای تو آشناست ... تو زن هستی و الان پشت سرم ایستادی؟ ... تو را کجا دیدم ؟ ... بذار خودم بگم ... تو ... تو همون زنی نیستی که اومدی خونه ابومحمد ... کثافت ... باید حدس میزدم ... اشتباه از من بود نه اینکه تو خیلی زرنگ باشی... تو اینجا چیکار میکنی دختر؟!»
😡 گفتم: هرکسی سر کار و ماموریت خودشه... تو الان ... اینجوری ... سر کارت هستی و در حال ماموریت ... منم اینجوری... تو اگر از جنسیتت و شرفت خرج نکنی و خودت را یادت نره، موفق نمیشی ... منم اگر روی تواناییم حساب نکنم و اینکه میتونم مثل مادرم باشم که زد و ناکارت کرد و از تو یه Gps متحرک غشی ساخت، موفق نمیشم...
⭕️ تا اسم مادرم را آوردم، فورا با حالت بسیار خشمناک به طرفم نگاه کرد و گفت: تو دختر اون زنی هستی که اون روز از پشت بام ... همیشه دعا میکردم فقط یک روز ببینمش ... پس الان من با دو نفر طرف هستم ... یکی تو و یکی مادرت... اما من یک نفرم... روی جنازه دوتان رد میشم و از این در میرم بیرون... البته بعد از اتمام ماموریتم با شیخ...
🖋ادامه دارد....
@ShohadayEAmniat
↗️↘️↙️↖️↕️↔️🔄↪️↗️↘️↙️