eitaa logo
رمان وحکایات وخاطرات شهدا
60 دنبال‌کننده
90 عکس
13 ویدیو
0 فایل
چه زیباست خاطرات مردانی که پروای نام ندارند ودر کف گمنامی خویش ماوا گرفتن وسلام درود بر سربازان گمنام امام زمان(عج) رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/ShohadayEAmniat
مشاهده در ایتا
دانلود
‼️⛔️‼️⛔️‼️⛔️‼️⛔️‼️⛔️‼️⛔️ 🛑مستند داستانی أمنیتی حیفا 🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی 👁‍🗨قسمت چهل و ششم 🔵 با اینکه فاصله ام با شیلین داشت زیاد میشد اما با چشمام تعقیبش میکردم و حروله ام تبدیل به دویدن شده بود... به کوچه دراز و باریکی که رسیدیم، خطر را بیشتر حس کردم... اسلحه را آوردم بیرون و با احتیاط بیشتری پیش میرفتم... 🔴 تا اینکه دیدم شیلین در یکی از خونه ها ایستاده و داره پوزه اش را روی زمین میکشه... زوزه میکشید و کل فاصله یکی دو متری اونجا را پوزه میکشید... ⚫️ خب طبیعیش این بود که فکر کنم در اون خونه یه خبرایی هست... اما منطقی نبود که کوچه را شلوغ کنیم... قرق کنیم... از در وارد بشیم و... نه... اما متاسفانه دیوارهای اونجا هم بلند بود... نمیشد از دیوار خونه مردم بالا رفت و به اون خونه رسید... ⚪️ فرصت زیادی نبود... نشستم و فکر کردم... برگشتم سر کوچه... همه چیز طبیعی به نظر میرسید... باید یه جوری شیلین را از اون خونه دور میکردم اما فاصلم با ماشینم زیاد بود... 🔵 برگشتم وسطای کوچه... با صحنه عجیبی واجه شدم... دیدم شیلین افتاده روی زمین... با احتیاط رفتم بالای سرش... دیدم زنده است... اما... اما ظاهرا سم موجود در اون مواد که روی پوزه های شیلین کشیده بودیم تا قدرت تشخیصش عمل کنه، روی شیلین هم اثر گذاشته بود و شیلین هم مثل حفصه، هر از چند ساعت، غش میکرد و ترشحاتی از خودش به جا میگذاشت... اینم شد یه دردسر دیگه... 🔴 باید به خونه نفوذ میکردم... خب راه های نفوذ به یک خونه ای که هیچ تصور و نقشه ای ازش نداری، حدودا نه تا راه بیشتر نیست اما من نمیتونستم هیچ راهی را برای نفوذ به اونجا انتخاب کنم... مگر اینکه از همین در ورودی اصلی وارد بشم... ⚫️ کسی توی اون کوچه نبود... بسیار خلوت و بی سر و صدا... سوزنم را از جیبم درآوردم و خیلی آرام با قفل در ور رفتم و بازش کردم... آروم در را باز کردم و یه نگاه به داخل انداختم... کسی را نمیدیدم... همین سبب شد بیشتر به خودم جرات بدم و یکی از پاهام را بذارم داخل و برم توی خونه... ⚪️ چشمتون روز بد نبینه... مثل اینکه منتظرم بودند... چنان طاق خونه را به گلوله بستند که اگر خوم را به داخل کوچه پرت نکرده بودم آبکش میشدم... نیم خیز شدم... اونها همینطور شلیک میکردن... شیلین را روی زمین کشیدم و از جلوی در اون خونه دور میشدم... 🔵 اما یه چیزی مشکوک بود... چون من فقط صدای یک کلاش را میشنیدم... فقط یکی بود که اینطور بی امان شلیک میکرد... حتی وسطش چند ثانیه مکث میکرد... که معلوم بود داره خشاب عوض میکنه... خیلی هم هرز و بی هدف میزد اما فهمیدم که کمینش طاق در بوده و قرار بوده طاق در را به گلوله ببنده... ⚫️ شکم بیشتر شد... که چرا فقط یه نفر هست و چرا اینقدر هول شده که حتی پس از پنج دقیقه باز هم ول کن نبود... داشت شلوغ میشد و کم کم همسایه ها ریختن بیرون... ⚪️ به ذهنم رسید که اینها باز هم یکبار دیگه در همچین صحنه ای مواجه شده اند... از عمد شلوغ میکنند تا بقیه فرار کنند... به خاطر همین، دُم شیلین را رها کردم و فورا خودم را رسوندم به سر کوچه و اطرافم را نگاه کردم... 🔵 دیدم جمعیت زیادی که از صدای مسلسلی پنج شش دقیقه ای به وحشت افتاده داره خودش را به محل شلیک و حادثه میرسونه... در مسیر جمعیت ایستادم و چشمم را به منتهی الیه دیوار بیرونی کوچه به سمت خیابان اصلی دوختم... ⚪️ کاملا حدسم درست از آب دراومد... چون بین اون جمعیت دیدم که دو نفر با چادر عربی با دو تا دختر کوچیک، دارن بر خلاف غالب جمعیت میدوند و خودشون را از کوچه و محل شلیک دور میکنند... 🔵 دیگه خون جلوی چشمم را گرفته بودم به خاطر بغضی که از حفصه به خاطر جراحت وارده به بانو حنانه داشتم، مثل باز شکاری دویدم دنبالش و تعقیبش کردم... 🔴 خب نیروی اسرائیلی هرچند هم زبده و کارکشته باشه، بازم نمیتونه در برابر سرعت دویدن من تحمل کنه... تا جایی هم که جا داشت، تلاش کردم که نفهمند که کسی دنبالشون هست... ⚪️ وارد خیابان اصلی شدند و منم با سرعت، از کوچه اومدم بیرون و پیچیدم و وارد خیابان شدم... خب اشتباهم همینجا بود... چون نباید اونجوری با سرعت میپیچیدم و وارد خیابون میشدم... چون تا پام را گذاشتم توی پیاده رو، چوب محکمی به صورت و دماغم زدند و منو نقش بر زمین کردند...😱 🖋ادامه دارد... @ShohadayEAmniat ⛔️‼️⛔️‼️⛔️‼️⛔️‼️⛔️‼️⛔️‼️
🛑مستند داستانی أمنیتی حیفا 🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی 👁‍🗨قسمت چهل وهفتم 🔵 الحمدلله بیهوش نشدم... با اینکه میزان شدت چوبی که به صورتم خورد زباد بود... اما تا به زمین خوردم، بلند شدم و باهاش درگیر شدم... چندان آماده به نظر نمیرسید... دستپاچه شده بود... فقط چوبش را محکم، میزد و اینور و اونور میکرد... پوشیه زده بود به چهره اش... قابل تشخیص نبود که کیه... 🔴 من فقط از خودم دفاع میکردم... چون اگر حفصه بود، نباید ناکارش میکردم... اما دیگه حوصله ام داشت سر میرفت... ضمن اینکه هر چی بین اون دعوا دقت کردم که اون یکی زن را با دو تا دختر کوچیک ببینم، ندیدم... ⚫️ شکم بیشتر شد... دیگه داشت خونم را به جوش میاورد... مردم هم داشتن جمع میشدن... ابتدا لگدی به ساق پاهاش زدم... نقش بر زمین شد... بعدش با اون یکی پام، محکم به قفسه سینه اش زدم... ⚪️ دادش دراومد و مثل مار گزیده به خودش میپیچید... روی سینه اش زانو زدم تا نتونه به این راحتی حرکت کنه... خیلی تقلا میکرد... دست بردم روی سرش و روپوشی را برداشتم... نه... گفتم خیلی ناشیانه داره مبارزه میکنه... زن ابومحمد بود... اون با من درگیر شده بود که حفصه با دو تا دخترش فرار کنند... 🔵 خیلی عصبانی شدم و با یه ضربت، بیهوشش کردم... پلیس محلی که اونجا بود داشت به طرفم میومد... سریع باهاش هماهنگ کردم و زن ابومحمد را به اون سپردم و خودم رفتم دنبال بقیه شون... 👈 بدی اینگونه عملیات ها اینه که به خاطر حساسیت و همچنین فرسایشی بودن، قادر به استفاده از نیروهای بیشتر نیستیم... چرا که هم ابتکار عمل را از فرمانده پروژه میگیره و هم کنترل و استفاده از نیروها بخشی از زمان و انرژی را میگیره... به همین خاطر شدیدا احساس تنهایی میکردم... 🔵 به مسلم بیسیم زدم که فورا بره دنبال شیلین و اونو برداره و سریع از محل دور کنه... از مسلم درباره رباب پرسیدم... مسلم گفت فعلا خبری نداره و ردی هم از رباب نداره... 🔴 هرچی نگاه کردم پیداشون نبود... خب مدت زمانی که من زمین خوردم و با زن ابومحمد درگیر شدم، بیشتر از سه دقیقه طول نکشید... عقل حکم میکرد که کسی که داره فرار میکنه... مخصوصا اگر پای جونش وسط باشه... قطعا در طول و عرض خیابان عبور نکنه... لذا دقت به انتهای خیابون کار بی فایده ای بود... باید به یکی از کوچه پس کوچه ها پناه آورده باشه... آروم شروع به دویدن کردم... به اندازه یکی دو دقیقه دویدم... سر راهم، یکی دو تا کوچه بود اما چون میدونستم بن بست هستند داخل آنها نرفتم... ⚫️ وقتی حدودا در حد قابل قبولی، ینی به اندازه دویدن دو سه دقیقه ای یک زن با دو تا دختر کوچک دویدم، وارد اولین کوچه شدم... از یه نفر پرسیدم یه خانم با دو تا دختر ندیدی که در حال دویدن باشن؟! ... گفت چرا... با یه مرد از این طرف رفتند!! ⚪️ با یه مرد؟! ینی چی؟ ... فورا مسیر را دنبال کردم... مدام زیر لبم ذکر «یا دلیل و یا برهان» میگفتم تا بتونم راه را پیدا کنم... 🔵 سرتون را درد نیارم... بالاخره پیداشون کردم و در یکی از محله های قدیمی اونجا با هم درگیر شدیم و تیراندازی شد... اما تعدادشون از دو نفر بیشتر بود... منظورم تعداد کسانی بود که تیراندازی میکردند... حدودا شش هفت نفر بودند که پوشش میدادند... ⚫️ همینطور که کمین گرفته بودم... حواسم بود که اونا دارن دو نفر را با دو تا دختر بچه از تیررس من خارج میکنند... وقتی یکی از اون دو نفر به طرفم برگشت، دیدم ابومحمد العدنانی هست!! ... زنش که گیر افتاد... اما خودش داره با حفصه و دو تا دخترش از چنگ من فرار میکنه... 🔴 تیراندازی های اونها خیلی بی وقفه و نامنظم بود... نمیتونستم تکون بخورم... اما میدونستم که اگر تکون نخورم، از زمین و آسمان میریزند روی سرم... به هر زحمتی بود، تغییر موضع دادم و در یک لحظه، به دو نفر شلیک کردم... یکی از گلوله ها به پای یکی از بچه ها خورد و یکی هم به پهلوی یکی از کسانی که داشت تیرانداری میکرد... ⚫️ آتش رگبارشون بیشتر شد... البته من هدفم بچه ها نبودند اما بالاخره خورد... کاریش هم نمیشد کرد... دختره در خون خودش غرق بود و مدام خودش را روی زمین میکشید... اما ... اما با صحنه ای مواجه شدم که هیچ کفتاری مرتکب نمیشه... چه برسد به یک انسان... 🔵 ابومحمد نشست بالا سر دخترش... خم شد و پیشونی دخترش را بوسید... بلند شد و به طرف من نگاه کرد... منو که نمیدید... منظورم اینه که به طرف همون سمتی که من بودم نگاه کرد... مثل اینکه میخواست به من پیامی برسونه... من به خاطر شدت رگبارها نمیتونستم سرم را کاملا بیارم بالا... اما از شکاف ریز اونجا صحنه را میدیدم... دیدم که ابومحمد... در عین ناباوری، جلوی چشم حفصه و اون یکی دخترش و بقیه مردهای مسلح که دورش بودند... هفت تیرش را آورد بیرون و سر دخترش را هدف قرار داد و با صدای بلند گفت: الله اکبر... و شلیک کرد و مغز دخترش را پاشید روی آسفالت کف کوچه‼️
😱 🖋ادامه دارد... @ShohadayEAmniat ⁉️💯🔅⁉️💯🔅⁉️
🛑مستند داستانی أمنیتی حیفا 🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی 👁‍🗨قسمت چهل و هشتم 🔵 خب این کار ابومحمد خیلی پیام داشت... با اینکه متاثر شدم به خاطر دخترک... حداقل پیامی که داشت این بود: دل بریدن... معطل نشدن... مهم نبودن کسی برای ابومحمد... فقط الله اکبر... اینکه کارای واجبتر از احساساتی شدن دارم... اینکه تو نتونستی منو زمینگیر کنی... و ده ها برداشت احتمالی از این کار فجیع ابومحمد ... 🔴 من همونجا زمینگیر شدم و مجبور شدم برگردم عقب... چون دیگه تمام راه ها مسدود شده بود و با آتش رگباری که روی سرم بود، کاری نمیشد کرد... ⚫️ بیسیم زدم ببینم مسلم کجاست.... مسلم شیلین را برداشته بود و منتظر دستور من بود... بهش آدرس دادم که شیلین را ببره خیابان پشتی منطقه ای که من با اونها درگیر شده بودم... گفتم وقتی مستقر شدی خبرم کن... پرسیدم راستی کی توی خونه بود؟ ... خونه ای که شیلین دم در اون خونه بیهوش شد و منو بستند به رگبار... ⚪️ مسلم گفت: «از پلیس محلی کمک گرفتیم... الحمدلله خونه تصرف شد... اما متاسفانه کسی توش نبود... پشت بام، حدودا ده دوازده تا خشاب کلاش پیدا کردیم که خالی بود... از اونجا شما را میزدند... اما خونه را کاملا زیر و رو کردیم... کسی توش نبود...» 🔴 حدودا نیم ساعت گذشت تا خودم را به مسلم و شیلین رسوندم... دیدم شیلین داره یه تیکه گوشت و استخون میخوره... خیالم راحت شد که گرسنه نیست و میتونم روش حساب کنم... خیلی خسته بودم... چند لحظه، آرام به صندلی ماشین تکیه دادم و چند ثانیه چشمام را بستم... هم خوابم میومد و هم باید تمرکز میکردم... 🔵 همه چیز را باید مرور میکردم... همه چیز داشت به طرز غیر قابل پیش بینی جلو میرفت... نمیتونستم حرکات بعدی مهره های طرف مقابلم را حدس بزنم... هر جا میرفتیم ما را به گلوله میبستن... انگار هر جا میرفتیم منتظرمون بودند... ⚪️ همین لحظه یاد نامه ای افتادم که بچه های اطلاعاتی بومی الانبار داده بودند... همون که گفته بود دارن خونه هاشون را میفروشن به قیمت خوب ... به کسانی که آشنایی چندانی ندارن... این منطقه هم انگار همین بلا سرش دراومده بود... حتی من به دیر آمدن پلیس محلی هم مشکوک شدم... ⚫️ تحلیلم درست بود... چشمام را باز کردم... فهمیدم که ما الان توی دهان گرگ هستیم... اگر لو بریم، هر لحظه ممکنه ما را گلوله باران کنند... 🔴 دکتر عکس هایی را از کیفش درآورد و گفت: این عکس ها را دو سال بعد از اون ماجرا، درست وقتی که رسما تحت تصرف داعش بود گرفتیم... عکس هایی از حدودا پانصد منزل که یا از طریق تونل و یا از طریق برداشت دیوارهای وسطی منازلشان با هم وصل شده بودند... این یعنی یک پادگان بزرگ و گسترده شهری... 🔵 هرچند در اون محل، همه چیز مشکوک بود اما ... تا شب معطل شدیم ولی هیچ ماشین و یا مورد مشکوکی از اون محل خارج نشد... ⚪️ رودست خوردیم... اینو الان دارم میگم که رودست خوردیم... حفصه و ابومحمد و ارتشی که از اون محل تشکیل داده بودند به راحتی مثل موش های زیر زمینی، ظرف مدت دو ساعت از اون محل خارج شده بودند و حتی شهر را ترک کرده بودند... ⚫️ محاسبه سر انگشتی که کردم، فهمیدم که برای چنین اتصال زیر زمینی و تخریب دیوار میانی 500 منزل در اون محله بزرگ، حدودا باید 20 روز و حداقل 50 مرد ورزیده لازمه که چنین پروژه ای را اجرا کند... 🔴 ما عراقی ها همیشه از درون گل خورده ایم... از درون خودمون... خیانت از وسط خودمون شروع شد... از وسط محله های شهر و شهرک هایی داعش سر بلند کرد که روزی آقا و ارباب عراق در زمان صدام بوده اند... 🔵 هنوز برنگشته بودیم به مقر که بیسیم زدند و اعلام وضعیت خواستند... وضعیت را اعلام کردم... فورا صدا عوض شد و منو به کسی وصل کردند اصلا انتظارش را نداشتم... صدای رباب بود... رباب با یک ولع بسیار گفت: دکتر کجایید؟ اینجا قیامته... اینجا همه مگس ها و خرمگس ها جمع اند... پرسیدم کجا؟ ... گفت: غرب فلوجه... بیابان الشمس... ادامه دارد... @ShohadayEAmniat
ادامه داستان از قسمت چهل وچهارم و.. 🌍🌍🌍🌍⛔️⛔️⛔️🌍🌍🌍🌍 🔵 دکتر درباره سرنوشت رباب اینطور توضیح داد: من با ماشین و سگ تعقیب و گریز رفتم دنبال حفصه و ابومحمد و زنش... مسلم را مامور کردم که به مسجد بره و از رباب واسم خبر بیاره... اما با محاسباتم جور در نمیومد که رباب الان توی مسجد باشه... ولی ازش سیگنال داشتیم... سیگنالش هم از مسجد بود... بعد از حدودا یک ربع، مسلم بیسیم زد و گفت که: «من الان مسجد را زیر و زبر کردم اما رباب را پیدا نکردم... اما... اما قسمتی از گردنبد رباب را پیدا کردم... گردنبند در مسجد بود اما خبری از رباب نیست... راستی دکتر..» 🔴 مسلم حرفی زد که خیلی به دردمون خورد... مسلم گفت: «دکتر! بچه های پشتیبانی، رفتند به همون کوچه ای که بانو حنانه به زمین خورد و زخمی شد و... یه چیزی پیدا کردند که بسیار ریز هست... قاطی چند تا از تیکه های دندون حفصه که توسط بانو حنانه شکسته شده بود روی خاک و سنگ های کف کوچه افتاده بود ... یه میکرو Gps پیدا کردن... از ظاهر ماجرا برمیاد که وسط دندون های حفصه کار گذاشته بودن!» 👈 [بعدا که خودم مدیر مستقیم تعقیب و کنترل حیفا شدم، فهمیدم که از اون روز که بانو حنانه دندون حیفا را خورد کرد، حیفا برای سازمان موساد و اداره متساوا گم شد و ... حالا بعدا میگم چه بلایی به سر این حیفا خانم آوردیم...] ⚫️ خب! رباب که با ابومحمد و حفصه نبود... در مسجد هم نبود... پس کجا میتونست رفته باشه... نمیدونستیم به چه سرنوشتی دچار شده... اما بعید هم بود بلایی سرش اومده باشه... ⚪️ قرار همیشگیمون این بود که هر کدوم از بچه ها در جریان ماموریتش گم شد و امکان ارتباط نداره و یا احتمال میده که تحت تعقیب باشه و نمیتونه بیاد مَقر، باید تا کمتر از 24 ساعت پس از گم شدنش، پیامی را به دست خط خودش در خیابان هایی که از پیش مشخص کرده بودیم بنویسه... به دیوارهای خاصّ اون خیابان ها، «دیوارهای اعلام وضعیت» میگفتیم... 🔵 از نظر تعداد نیرو خیلی کمبود داشتیم و اذیت شدیم... مسلم رفت دنبال موضوع اعلام وضعیت رباب... مسلم در یکی از خیابان ها که قرار عملیاتیمون بود، پیام رباب را روی گوشه چپ پایین یکی از دیوارهای اعلام وضعیت دید که با خودکار آبی نوشته بود: «من زنده ام... حفصه نقطه انحرافی است... مقصدم الرمادی است...» 🔴 ما هم تقریبا با اون دو تا سندی که قبلا رسیده بود فهمیده بودیم که اتفاق بدی داره میفته اما نمیدونستیم حفصه اینجا چه غلطی میکنه... چون قطعا اسرائیل، چنین ریسکی را نمیکرد که یکی از ماموران زبده خودش را فقط برای پرت کردن حواس ما بفرسته... از طرف دیگر، اون روز نفهمیدم چرا رباب به طرف الرمادی رفت... بعدها مشخص شد که از لابه لای پچ پچ های آن ها فهمیده بوده که قرار مهمی در الرمادی دارند و مقصدشان الرمادی است... ⚫️ رباب خیلی زحمت کشید و الان وقتش نیست که بگم کجا به دردمون خورد... اما فعلا همین قدر بگم که تنها کسی که سبب مهره سوخته شدن حفصه برای اداره متساوا و موساد شد، رباب بود... 👈 از دکتر درباره بانو حنانه پرسیدم... دکتر عزیز با لبخندی که حکایتگر خاطرات ناب عملیاتی با ایشان داشت، گفت: 💠 بانو حنانه چند هفته طول کشید تا رو به راه تر شد... از ناحیه کمر و نخاع گردن، اذیت شده بود اما مشکل حادی نداشت... الحمدلله خیلی مقاوم بود و تونست با آن صبر و تحمل مثال زدنی، بهتر بشه و به جمع مجاهدان پیوست... 👈 [بانو حنانه در حال حاضر، با اسم مستعار، به آموزش بانوان حشد الشعبی عراق مشغول است و چند ماه پیش برای زیارت امام رضا علیه السلام، به ایران آمد و پس از سه شب اقامت در مشهد و قم، به خاک عراق برگشتند.] ادامه دارد...
‼️⛔️‼️⛔️‼️⛔️‼️⛔️‼️⛔️‼️⛔️ 🛑مستند داستانی أمنیتی حیفا 🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی 👁‍🗨قسمت چهل و ششم 🔵 با اینکه فاصله ام با شیلین داشت زیاد میشد اما با چشمام تعقیبش میکردم و حروله ام تبدیل به دویدن شده بود... به کوچه دراز و باریکی که رسیدیم، خطر را بیشتر حس کردم... اسلحه را آوردم بیرون و با احتیاط بیشتری پیش میرفتم... 🔴 تا اینکه دیدم شیلین در یکی از خونه ها ایستاده و داره پوزه اش را روی زمین میکشه... زوزه میکشید و کل فاصله یکی دو متری اونجا را پوزه میکشید... ⚫️ خب طبیعیش این بود که فکر کنم در اون خونه یه خبرایی هست... اما منطقی نبود که کوچه را شلوغ کنیم... قرق کنیم... از در وارد بشیم و... نه... اما متاسفانه دیوارهای اونجا هم بلند بود... نمیشد از دیوار خونه مردم بالا رفت و به اون خونه رسید... ⚪️ فرصت زیادی نبود... نشستم و فکر کردم... برگشتم سر کوچه... همه چیز طبیعی به نظر میرسید... باید یه جوری شیلین را از اون خونه دور میکردم اما فاصلم با ماشینم زیاد بود... 🔵 برگشتم وسطای کوچه... با صحنه عجیبی واجه شدم... دیدم شیلین افتاده روی زمین... با احتیاط رفتم بالای سرش... دیدم زنده است... اما... اما ظاهرا سم موجود در اون مواد که روی پوزه های شیلین کشیده بودیم تا قدرت تشخیصش عمل کنه، روی شیلین هم اثر گذاشته بود و شیلین هم مثل حفصه، هر از چند ساعت، غش میکرد و ترشحاتی از خودش به جا میگذاشت... اینم شد یه دردسر دیگه... 🔴 باید به خونه نفوذ میکردم... خب راه های نفوذ به یک خونه ای که هیچ تصور و نقشه ای ازش نداری، حدودا نه تا راه بیشتر نیست اما من نمیتونستم هیچ راهی را برای نفوذ به اونجا انتخاب کنم... مگر اینکه از همین در ورودی اصلی وارد بشم... ⚫️ کسی توی اون کوچه نبود... بسیار خلوت و بی سر و صدا... سوزنم را از جیبم درآوردم و خیلی آرام با قفل در ور رفتم و بازش کردم... آروم در را باز کردم و یه نگاه به داخل انداختم... کسی را نمیدیدم... همین سبب شد بیشتر به خودم جرات بدم و یکی از پاهام را بذارم داخل و برم توی خونه... ⚪️ چشمتون روز بد نبینه... مثل اینکه منتظرم بودند... چنان طاق خونه را به گلوله بستند که اگر خوم را به داخل کوچه پرت نکرده بودم آبکش میشدم... نیم خیز شدم... اونها همینطور شلیک میکردن... شیلین را روی زمین کشیدم و از جلوی در اون خونه دور میشدم... 🔵 اما یه چیزی مشکوک بود... چون من فقط صدای یک کلاش را میشنیدم... فقط یکی بود که اینطور بی امان شلیک میکرد... حتی وسطش چند ثانیه مکث میکرد... که معلوم بود داره خشاب عوض میکنه... خیلی هم هرز و بی هدف میزد اما فهمیدم که کمینش طاق در بوده و قرار بوده طاق در را به گلوله ببنده... ⚫️ شکم بیشتر شد... که چرا فقط یه نفر هست و چرا اینقدر هول شده که حتی پس از پنج دقیقه باز هم ول کن نبود... داشت شلوغ میشد و کم کم همسایه ها ریختن بیرون... ⚪️ به ذهنم رسید که اینها باز هم یکبار دیگه در همچین صحنه ای مواجه شده اند... از عمد شلوغ میکنند تا بقیه فرار کنند... به خاطر همین، دُم شیلین را رها کردم و فورا خودم را رسوندم به سر کوچه و اطرافم را نگاه کردم... 🔵 دیدم جمعیت زیادی که از صدای مسلسلی پنج شش دقیقه ای به وحشت افتاده داره خودش را به محل شلیک و حادثه میرسونه... در مسیر جمعیت ایستادم و چشمم را به منتهی الیه دیوار بیرونی کوچه به سمت خیابان اصلی دوختم... ⚪️ کاملا حدسم درست از آب دراومد... چون بین اون جمعیت دیدم که دو نفر با چادر عربی با دو تا دختر کوچیک، دارن بر خلاف غالب جمعیت میدوند و خودشون را از کوچه و محل شلیک دور میکنند... 🔵 دیگه خون جلوی چشمم را گرفته بودم به خاطر بغضی که از حفصه به خاطر جراحت وارده به بانو حنانه داشتم، مثل باز شکاری دویدم دنبالش و تعقیبش کردم... 🔴 خب نیروی اسرائیلی هرچند هم زبده و کارکشته باشه، بازم نمیتونه در برابر سرعت دویدن من تحمل کنه... تا جایی هم که جا داشت، تلاش کردم که نفهمند که کسی دنبالشون هست... ⚪️ وارد خیابان اصلی شدند و منم با سرعت، از کوچه اومدم بیرون و پیچیدم و وارد خیابان شدم... خب اشتباهم همینجا بود... چون نباید اونجوری با سرعت میپیچیدم و وارد خیابون میشدم... چون تا پام را گذاشتم توی پیاده رو، چوب محکمی به صورت و دماغم زدند و منو نقش بر زمین کردند...😱 🖋ادامه دارد... @ShohadayEAmniat ⛔️‼️⛔️‼️⛔️‼️⛔️‼️⛔️‼️⛔️‼️
◾️◾️◾️▪️▪️◾️◾️◾️▪️▪️◾️◾️ 🛑مستند داستانی امنیتی حیفا 🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی 👁‍🗨قسمت چهل و‌نهم ⚫️ در مسیر بیابان الشمس که بودیم، میدیدم که کاروان های زیادی دارن به اون طرف میروند... خیلی وحشت کرده بودیم... از موج جمعیتی که همه مسلح و صورت پوشیده در بیابان الشمس جمع شده بودند... این جمعیت انبوه، تدریجا و خیلی حساب شده وارد شهرها و روستاها شدند... فقط همین را بهتون بگم که ظرف مدت یک روز، شاید یک روز هم نشد، فلوجه سقوط کرد... فلوجه جلوی چشم ما سقوط کرد و ما هم هنوز منتظر تعیین تکلیف از مثلا رجال سیاسیمون بودیم... ⚫️ فلوجه نقطه ثقل بغداد به اردن هست... اصلا به خاطر همین بیشتر کسانی که میخواستند به هر بهانه ای از عراق فرار کنند، به اردن میرفتند... این شهر به شهر مسجدها شهرت داره... چون حدودا 200 تا مسجد با رونق و قدمت تاریخی داره... اما متاسفانه همون مسجد ها به عنوان کندوی تروریست ها در کمتر از دو سه ماه تبدیل شد و تا حالا هم ادامه دارد... ⚫️ در زمان حکومت صدام حسین، فلوجه از مناطق اصلی پشتیبان رژیم او بود. در این دوران، بسیاری از افراد ارشد حزب بعث از اهالی فلوجه بودند و صدام به صنعتی کردن منطقه اقدام کرد و کارخانه‌های زیادی را در اطراف فلوجه بنا کرد... ⚫️ مسیر بزرگ‌راهی که صدام حسین برای گذر از این شهر در نظر گرفته بود در جریان جنگ آمریکا با عراق تغییر کرد و باعث افول اهمیت آن شهر شد...اما از زمان حملات آمریکایی ها به عراق، این شهر از مراکز عمده نبرد با آمریکایی‌ها بوده‌است و درگیری افراد مسلح این شهر با نیروهای نظامی آمریکایی با سرکوب شدید آمریکاییان روبه‌رو شده‌است... ⚫️ خلاصه ملت عراق، هیچوقت از فلوجه و اهالی فلوجه و فلوجه جماعت خیری ندیده و نخواهد دید... الان هم یهو سر و کله رباب پیدا شده و میگه که کجایید که دارن در فلوجه دور هم ارتش تشکیل میدهند... ⚫️ دیگه این مسئله، مسئله ای نبود که بپرم وسط و مثلا فقط بخوام از اون انبار باروت، حفصه و ابومحمد را تور و ترور کنم... دیگه مسئله به صورت واضح، به یک مسئله امنیت ملی تبدیل شده بود و باید از بالا دستور میگرفتم... ⚫️ اما در این بین که ما درگیر استعلام و استخبار و کسب تکلیف بودیم... تروریست ها با خیال بسیار آسوده حتی موصل در استان نینوا را هم پوشش دادند... مدام اخبار نگران کننده از خریدن خانه ها و مزارع و مراتع استان نینوا به گوش ما میرسید... اما کاری از دستمان بر نمی آمد... ⚫️ حال کسی را داشتیم که جلوی چشمم، عزیزانش را داشتند به یغما میبردند اما نمیداند چه کند و به چه کسی پناه آورد... فقط یک مامور امنیتی میفهمد که توطئه یعنی چه؟ ... فقط یک مامور امنیتی و استراتژیک میداند که مثل موریانه، از درون تهی شدن و خیانت یعنی چه؟ ⚫️ چرا این حرفها را زدم؟ ... چون مثلا موصل دومین شهر بزرگ عراق- همسان با بصره- در شمال غرب این کشور است که بیش از چهارصد کیلومتر با بغداد فاصله دارد. این شهر که مرکز استان نینواست و اهالی آن را اعراب سنی، اقشار مختلف شیعه و اکراد تشکیل می دهند، طی رویداد مشکوکی (در خرداد 1393) توسط داعش اشغال شد که در همان زمان بسیاری از جمله نوری مالکی نخست وزیر وقت را باور این بود که موصل نه به دلیل برتری نظامی داعش ، بلکه بر اساس توطئه از پیش طراحی شده سقوط کرده است. سقوط موصل که موجب شد تجهیزات نظامی و وجوه نقدی فراوانی نصیب داعش شود ضربه بزرگی به عراق بود و پس از آن شهرهای مهم دیگری به جرگه متصرفات داعش اضافه شد. این شهر در کنار شهر رقه سوریه، یکی از دو مرکز تجمع تروریست های داعش است و بازپس گیری آن ضربه مهلکی بر پیکر داعش خواهد بود. ⚫️ و یا مثلا همین فلوجه، لانه داعش و تروریست های وابسته به آن است که طی سالها کنترل بر آن و اخراج شهروندان عادی، آن را به مرکز عملیات خود تبدیل کرده اند و تمام فعالیت های تروریستی که طی سالهای گذشته در بغداد و کربلا رخ داده ، در فلوجه طراحی و تامین امکانات شده است. ⚫️ الان پس از گذشت ماه ها، برخی از فرماندهان نظامی عراق فلوجه را به مثابه سر مار توصیف می کنند و معتقدند اگرچه موصل شهر مهمی است، اما فلوجه به دلیل نزدیکی به بغداد و اهمیت نمادین آن برای تروریست های داعش، باید در اولویت آزادسازی قرار گیرد و سخن گفتن از آزادی موصل و فراموش کردن فلوجه ، بی توجهی به امنیت بغداد و شهرهای مذهبی است... 🖋ادامه دارد... @ShohadayEAmniat ◾️◾️◾️▪️▪️◾️◾️◾️▪️▪️◾️◾️
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 🛑مستند داستانی أمنیتی حیفا 🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی 👁‍🗨قسمت پنجاهم 🔵 من اون روز نتونستم نه رباب را پیدا کنم و نه حفصه و ابومحمد... ظرف مدت سه چهار روز، یکی یکی شهرها داشت سقوط میکرد... موصل... فلوجه... گرمه... کم کم استان نینوا ... کم کم استان الانبار... 🔴 یک سوم خاک عراق در طول کمتر از یک هفته به فنا رفت ... اتفاقی که نباید می افتاد به همین راحتی رخ داد... هنوز خبری از رباب و حفصه و ابومحمد نداشتم... از وضعیت آن یک هفته و رویدادهایی که به چشم خودم دیدم در اینجا صرف نظر میکنم... اگر یک روز به آخر عمرم مونده باشه، تشریح میکنم که چه اتفاقاتی در اون هفته رخ داد که کل ملت عراق به خاک سیاه نشستند... فقط و فقط به خاطر مصلحت اندیشی و اختلافات شدیدی که در سطوح عالی رجال سیاسی عراق وجود داشت... ⚫️ داعش شکل گرفت... داعش ابتدا در آن سوی مرزهای عراق برنامه ریزی شد... سپس عناصرش در افغانستان و لیبی و ترکیه، تربیت نظامی شدند... به زندان رفتند و توسط امثال حفصه و امثال خواهران پلیدش تربیت شدند... توسط مفتیان وحشی رژیم سعودی، از اهل سنت به وهابیت تکفیری تغییر ایدئولوژی دادند... و نهایتا به جان و مال و ناموسمان افتادند... ⚪️ دکتر، اشکهایش را که جاری شده بود، از گوشه چشمش جمع کرد و پس از چند لحظه سکوت و آه های داغی که از نهادش بلند میشد گفت: محمد جان میدونی از چی بیشتر از همه دلم میسوزه؟! 🔵 از اینکه دشمن، «بچه های خاک خودمان» را برداشت و اینگونه سفاک و خون خوار تربیت کرد و انداخت توی دامن خودمان... تکرار میکنم: بچه های خودمون! ... اگر از جای دیگر اومده بودند اینقدر آتش نمیگرفتم و دلم نمیسوخت... بچه های خودمون را بر علیه خودمون شوراندند.... جوری شوراندند که بچه های گول خورده خودمون، همه بچه های بد جهان را به عراق دعوت کردند... کم کم عراق و سوریه شد محل اجتماع همه مسئله دارها و جانیان و تروریست های کل جهان... با لباسی کوتاه و تا سر زانو... الله اکبر بر لب... خنجر در دست... کینه در دل... جهل در سر... 🔴 کم کم منطقه غرب آسیا تبدیل به انبار باروتی شد که فقط ظرف مدت سه ماه، در عراق و سوریه منفجر گشت و یک نسل و نیم از مسلمانان را در طول سه چهار سال نیست و نابود و آواره کرد... شهر زیبای حلب... شبهای قشنگ دمشق... شکوه تاریخی بغداد... پیشرفت و صنعت فلوجه... مراتع سرسبز خان طومان و شیخ مسکین... آثار اسلامی نینوا و موصل و... همگی به کوهی از خاک و خاکستر تبدیل شدند... ⚫️ در این وسط، حرفهای بانو رباب خیلی جای تامل داشت... بانو رباب در آن مدت، مثل سایه اما به روش مادر مجاهدش، از فرسنگ ها فاصله آنها را دنبال میکرد... من گزارشی که رباب پس از این جریان نوشته بود را مطالعه کردم... گزارش مفصل جالبی بود... ⚪️ رباب میگفت: شبی را که حفصه بر دوش داشتم و داشتم طعمه ام را از مهلکه کسانی که در برنامه نبودند(همان موتور سوارهای مسلح) دور میکردم، میدانستم که تا به هوش بیاید، به اولین کسی که شک خواهد کرد به من است... حفصه دختر بچه ای نبود که بشه گولش زد و با دو تا کلمه خامش کرد... 🔵 فکری به ذهنم رسید... وقتی رسیدم به صحن کنه مسجد، با هزار مکافات بردمش داخل و در یه جای مناسب که بتونند راحت پیداش کنند ولش کردم... دلیلی نداشت حفصه بمیره... یه کم بهش رسیدم تا خون ریزی نکنه و مشکل ناگواری پیش نیاد ... در دوره هایی که پیش ............. ایران و لبنان دیده بودیم یاد گرفته بودیم که بین جاسوس و مامور خیلی متفاوته... 👈 حفصه مامور بود... ماموری که کارش را تا اینجا خوب انجام داده بود اما فکرش نمیکرد که ردّ نامه های یعکوف را خیلی اتفاقی بتونیم بزنیم و از وجود زنی با این ماموریت و حساسیت در ابوغریب مطلع بشیم... لذا به هیچ وجه من الوجوه حفصه نه تنها حالا حالاها نباید بمیره بلکه باید تلاش کنیم تا جایی که لازمش داریم زنده بمونه... 🔴 من دو تا کار کردم... اول اینکه باید حرکت و مکان بعدی این تیم را حدس میزدم... با توجه به آنالیز محتوای صحبت هایی که در طول این چند روز شنیده بودم و مطالب نامه های ماموران بومی خودمان استفاده کرده بودم که بالاخره همه چیز در عراق به فلوجه ختم نمیشود... یکی از آن نشانه ها که سبب تقویت این احتمال شد این بود که علاوه بر نامه ها و صحبت های روزهای گذشته، میشنیدم که یکی از دختران ابومحمد به خواهرش درباره سفر به الرمادی و دیدن یکی از دوستان پدرش سخن میگفت... این صحبت کودکانه، احتمالی که در ذهن داشتم را تایید میکرد.. 🔵 و دومین کاری که کردم این بود که نشانه ای از زنده بودن خودم به بچه های عملیات میدادم... لذا بخش مرکزی سینه ریزم را جا گذاشتم که بتونید پیداش کنید... 🖋ادامه دارد... @ShohadayEAmniat 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
🛑مستند داستانی أمنیتی حیفا 🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی 👁‍🗨قسمت پنجاه و یکم 🔵 رباب نوشته بود: وقتی به دروازه های الرمادی رسیدم، دیدم که افراد مسلّح فراوانی پشت دروازه های الرمادی آماده بودند... آنها تدریجا حملات خود را با 9 عملیات انتحاری شروع کردند... بعدا کاشف به عمل آمد که آن عملیات های انتحاری، توسط تروریستهای غیر عراقی از کشورهای سوریه ، انگلستان ، تونس ، لبنان ، تاجیکستان ، مغرب و ... انجام گرفته بود... مگر آنها از کی شروع به جذب و نیروگیری کرده بودند که انتحاری های آنها از چنین تکثر در ملیت مواجه بود؟!! 🔴 بلافاصله پس از وقوع انفجارها حملات زمینی افراد مسلح به سمت مواضع نیروهای مدافع شهر رمادی در بخش مرکزی این شهر سازماندهی و اجرا شده است... تصور جمع آوری این همه امکانات، اعم از نفربر و انواع سلاح و... بغل گوش رجال سیاسی و امنیتی عراق، بسیار مشکوک ارزیابی میشود... ⚫️ «جبار العسافی» که از افسران پلیس الرمادی بود گفت: نیروهای امنیتی شامل ارتش و پلیس، به صورت کامل از الرمادی عقب نشینی کردند و به منطقه النخیب در جنوب استان الانبار رفتند... این حرکت خیانت گونه، سبب شد که ورق به نفع تروریست ها برگردد و حداکثر ظرف کمتر از 15 ساعت، به تمام شهر سیطره پیدا کنند... 🔵 اینقدر اوضاع، پیچیده و حساس و بحرانی شده بود که حفصه داشت از یادم میرفت و حکم زن تنهایی داشتم که در خانه ای تنها بود و تعدادی جنایتکار، از راه «در» وارد خانه شدند... کلید هم داشتند... خیلی هم طبیعی وارد خانه آن زن شدند ... جلوی چشمش مردش را به قتل، خانه اش را به غارت، و عفتش را به یغما بردند... 🔴 حدود یک هفته در الرمادی سرگردان بودم... شبها با نان خشک و آب و باقی مانده سبزی ها و میوه های موجود در سطل های زباله و کیسه ها و بغل خیابان ها و پیاده رو ها خودم را سر نگه میداشتم... شاید به جرات میتوانم بگویم که در طول این مدت یک هفته، ده پانزده ساعت بیشتر نخوابیدم... مثل زن های دوره گرد و خیابانی زندگی کردم... مسائل زیادی به چشمم میدیدم که بیانش در اینجا... ⚫️ از اینکه مادرم حفصه را زخمی کرده و حفصه ترشحات از جا میگذارد و میشود پیگیری کرد اطلاع نداشتم... یکی از شب ها تصمیم گرفتم که به یکی از محله های نگه داری زنان تروریست ها نفوذ کنم... سابقه نفوذ در محله های محدود و محصور را داشتم... طبق تحقیقاتی که کردم، فقط همان یک محله بود که در الرمادی هم گردان زنان چریک تروریست داشت و هم محل زندگی زن و بچه های تروریست ها بود... 🔵 باید زمینه ماندگاری خودم را در آن اردوگاه فراهم میکردم تا هم از این آوارگی دربیام و هم بتونم منتظر طعمه ام باشم... دو راه بیشتر نداشتم... یا باید خودم را برای جهاد نکاح معرفی میکردم ... که این اصلا معقول و مشروع نبود ... و یا باید خودم را برای چریکی و مبارزه داوطلب جلوه میدادم... 🔴 آبرومندانه ترین و بهترین آن، راه دوم بود ... چرا که هم از پسش برمی آمدم و هم تجاوز و نکاح به زور، برای زنان مجاهداشان ممنوع بود... با هزار مکافات و اشک و گریه و التماس، قرار شد اول از من تست بگیرند... سپس اگر از پسش برآمدم در گردان النخسا قرار بگیرم و آموزش ببینم... 😱 نامردی محض بود... خیلی نامردی بود... مردی هیکلی و سعودی تبار با حدودا 120 کیلو وزن برای مبارزه با من تعیین کردند... مونده بودم که چجوری مبارزه بکنم که هم زنده بمونم و استخوان ها و گردنم نشکند و هم شک نکنند که این همه فنون را از کجا و چطوری یاد گرفته ام... ترجیح دادم که سالم بمانم تا اینکه بخواهند شک کنند و ... 😨 مبارزه شروع شد... به خاطر وزن زیادش، قدرت شدت و سرعت عکس العمل نداشت... حدودا ده دقیقه چرخیدم و خسته اش کردم... اما متاسفانه فقط خسته میشد اما عصبانی نمیشد... باید عصبانی هم میشد... به خاطر همین امر، جلوی چشم همه مردان و زنانی که میدیدند، ضربه محکمی به ......... زدم و فورا ازش فاصله گرفتم... تا دادش درآمد، همه خندیدند... موفق شدم... او از خنده همه ناراحت و عصبانی شد... مثل شتری شد که از دهانش کف و خشم بیرون می آمد و جلوی چشمانش هم خون گرفته بود... 👈 بانو حنانه همیشه میگفت که برای پی کردن شتر خشمگین، باید حتما به پشت سرش بروی... از روبرو خطرناک است... من هم اینقدر چرخیدم و چرخاندمش که سه ثانیه فرصت کردم پشت سرش قرار گرفتم... سرتان را درد نیاورم...‼️ بعدها پزشک انگلیسی تبار آنجا میگفت: به خاطر ضربه ای که به نخاعش زدی، حدودا دو روز در کما بود و بعد از آن، قسمت راست بدنش نیمه جان بود... به خاطر همین، داعش تصمیم گرفت که این همه گوشت را فقط برای انتحاری مصرف کند... ادامه دارد... @ShohadayEAmniat 💠💠💠💠‼️‼️‼️💠💠💠💠
🛑مستند داستانی أمنیتی حیفا 🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی 👁‍🗨قسمت پنجاه و دوم 🔵 بانو رباب در ادامه گزارشش آمده که: بالاخره ماندگار شدم و در کلاس های رزمی و اعتقادی شرکت داشتم... مطالبی که از گروه تروریستی داعش در این مدت دیدم فوق العاده دردآور بود... چه زن ها و کودکان بیچاره ای که به راحتی خون و جان و عفتشان به حراج میرفت و آب هم از آب تکان نمیخورد... 🔴 من در گردان زنان، مامور مراقبت از بخش زنان و کودکان درمانگاه داعش بودم... با چشم خودم میدیدم که چه جنایاتی فقط در همین درمانگاه رخ میداد... چه برسد به داخل شهر و... اما در بین تمام مشغله هایی که داعش برای گردان زنان و شخص من به وجود آورده بود، اما همیشه فقط به یک چیز فکر میکردم... و آن هم چیزی نبود مگر: حفصه! 😡 مثل عزاریئیلی که در وقت و مکان معلوم و معینی منتظر خفت کردن طعمه اش است، منتظر حفصه بودم و برای آمدن و دیدن و تسویه حساب با او لحظه شماری میکردم... حتی قبرش هم کنده بودم اما چون فرمان آمد که او را نکشم و باید او را برای اربابان صهیونیزمش هدیه میفرستادیم، قبرش را به یکی از زنان اُزبکی آنجا هبه کردم... اسم جهادیش «شفعه» بود... او مامور خلاص کردن اسرایی بود که به اندازه کافی شکنجه و آزار دیده و استنطاق شده بودند و دیگر زنده ماندشان توجیهی برای داعش نداشت... او را قبل از همه کشتم و چال کردم... چرا که این عجوزه پلید، وقتی به اسرای شیعه میرسید، بدون آب و با ضربات فراوان غیرکاری، طعمه اش را زجر کش میکرد... او را با همان چاقویی به هلاکت کردم که بقیه را زجر کش میکرد... لحظه به درک واصل شدنش فهمیدم که آن چاقو، اصلا تیز نیست... چاقو وقتی تیز نباشد، طعمه ات بدتر میمیرد...😱 🔵 چیزی حدود سه ماه طول کشید... یک روز که مثل همیشه، بعد از نماز صبح بود و باید تا قبل از وقت صبحانه، حداقل دو ساعت کشیک میدادم، احساس کردم میان سران و ماموران خاص آنجا همهمه بود... به روش خودم، و با زحمت فراوان، از زیر زبان یکی از ماموران آنجا کشیدم و فهمیدم چه خبر است... 🔴 فهمیدم که آن شب به خاطر فتوحات زیادی که داعش در عراق و سوریه داشته است، قرار است جشن مفصلی بگیرند و احتمالا نمایندگان خلیفه هم می آیند... آن روز، تنها روزی بود که سه بار تهوع کردم و حتی یکبار برای لحظات کوتاهی از خودم بیخود شده بودم و احساس تنگی نفس میکردم... 😨 چون خیلی اتفاقی، چشمم به لیستی افتاد که باید برای آن شب فراهم میشد... بخشی از لیستی که من برای ده ثانیه کوتاه دیدم و حالم را آنگونه تغییر داد این بود: بیست مرد برای ذبح شدن، بیست کودک پسر برای هدیه به نماینده خلیفه، بیست دختر بچه کمتر از 12 سال برای هدیه دادن به بیست نفر اول پلیس شریعت، 40 زن میان 20 تا 30 سال برای کنیزی 60 نفری که از دروازه های الرمادی حفاظت کرده اند... 12 سر بریده اسرای شیعه برای سر سلامتی میهمانان و...😱😱 😔 لا اله الا الله... خدا لعنتشان کند... ستاد برگزاری جشن جانشین خلیفه در الرمادی خیلی حساس بود... چون مثلا خودشان در همه امور، مخصوصا هدایا دخالت مستقیم میکردند... مثلا کودکانی انتخاب میکردند که به مادرشان بیشتر وابسته بودند... چون معتقد بودند که وقتی این کودکان در جشن، گریه و زاری راه می اندازند، نشانه خواری اسرایی است که دستگیر کرده اند... 🔵 خیلی تلاش کردم تا توانستم در آن روز، خودم را جمع و جور کنم... آرزو میکردم که به دنیا نمی آمدم و این روزها را نمیدیدم... خیلی اسفناک بود... آنها الرمادی را در آن 24 ساعت، به عزا خانه تبدیل کردند... ⚫️ تا اینکه عصر شد... عصر قرار بود مهمانان به آنجا بیایند و خود را برای ضیافت آن شب آماده کنند... چهره های کثیف و وحشتناک تروریست های تازه وارد را هم دیدم... واقعا چندش آور بود و حالت تهوعم را تشدید میکرد... گردان ما تنها گردانی بود که پوشیه سیاه بر چهره داشت و از بخش زنان آنجا حفاظت میکرد... 🔵 حدود ساعت 6 عصر بود که ماشینی با پلاک قبلی فلوجه به طرف اردوگاه نزدیک میشد... احساس خطر و هیجانم دو چندان شد... خیلی باید زیرکانه رفتار میکردم... تا اینکه ماشین ایستاد... قلب من هم از هیجان داشت می ایستاد... احساس شیری را داشتم که بعد از مدت ها گرسنگی به چند قدمی طعمه اش رسیده بود... ناگهان دیدم که ابومحمد به همراه دو خانم کاملا پوشیده شده از ماشین پیاده شدند... 🖋ادامه دارد... @ShohadayEAmniat ⚫️🔴🔵⚫️🔴🔵⚫️🔴🔵⚫️🔴
🛂🛃🛄🛅♿️🚭🚾🅿️🚰🚹🈂 🛑مستند داستانی أمنیتی حیفا 🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی 👁‍🗨قسمت پنجاه و سوم 🔵 چون پوشیه داشتم و صورتمو پوشونده بودم ابومحمد و همراهانش منو نمیشناختند... حدودا پنجاه متری آنها ایستاده بودم و مثلا از میهمانان محافظت میکردیم... چون مامور سیار بودم میتونستم جا به جا بشم و به این طرف و اون طرف جا به جا بشم... 🔴 ابومحمد به جایگاه مخصوص سران رفت و اون دو تا زن هم به طرف محل بقیه زن ها رفتند... هنوز تا غروب و شب که بخواد مراسم شروع بشه فرصت داشتیم... هر چه منتظر شدم، انها پوشیه های خودشون را نداشتن و نتونستم قیافه هاشون را ببینم... ⚫️ من چشم از روی اون دو تا زن برنمیداشتم... اما برای اینکه چندان جلب توجه نشه، از پشت سر و دور و بر حواسم بهشون بود... تا اینکه مسئول داخلی اون جلسه، از من خواست که بیرون برم و از بیرون مواظب اوضاع باشم... چون هر کسی را به این راحتی داخل راه نمیدادند... 🔵 برای اینکه گمشون نکنم، هیکل و ظاهرشون را کاملا در ذهنم حفظ و آنالیز کردم... تقریبا به همون ابعاد زن ابومحمد و حفصه میخورد... همینطور که بیرون نگهبانی میدادم واسشون نقشه میکشیدم... کاری به زن ابومحمد نداشتم... فقط باید ضربه شصتی که به من ابلاغ شده بود را به حفصه وارد میکردم... 🔴 جلسه شلوغ و شلوغ تر میشد... از همه بلندگوها یا قرآن پخش میشد یا نماهنگ و اخبار تصرفات و قتل و غارت های داعش به گوش میرسید... اینقدر جمعیت زیاد شده بود و از اکثر سرزمین های اشغالی عراق و سوریه آمده بودند که حد و حساب نداشت... دوس داشتم همین الان یک حمله هوایی انجام بگیره و این اردوگاه را بزنند... اگر به اخبار و اطلاعاتی که من ارسال کرده بودم بها داده میشد و گرفتار کشمکش های سیاسی سران نبودیم، قطعا این جلسه را به هم میزدیم و حداقل دو هزار نفر از موثرترین حکمرانان داعش را با یک حمله هوایی حساب شده از پا در می آوردیم... ⚫️ توی همین فکرها بودم که اذان نماز را گفتند و همه آماده برای نماز شدند... میدیدم که همه مردها با کفش و اسلحه نماز میخوندند... در بلندگو اعلام شد که: اقامه نماز جماعت مجاهدان به امامت شیبخ ابومحمد العدنانی... 😏 🔵 موجی از شعف در بین همه آنها افتاد و چندین مرتبه با صدای بلند الله اکبر الله اکبر گفتند... معمولا نمازهای یومیه ابومحمد حداقل سی یا چهل دقیقه طول میکشید... از بس سوره های طولانی را تند تند از حفظ میخواند... 🔴 در بین صفوف زن ها، خیلی با دقت و احتیاط گشتم و گشتم... اما اثری از این دو نفر در کنار هم نبود... همینطور که نماز میخواندند به طرف سالن برگشتم تا سر و گوش آب بدهم... همه جا را با دقت نگاه کردم... تعدادی زن و دختر آنجا بودند اما باز هم خبری از آن دو زن نبود... خیلی تعجب کردم... شروع به گشتن در تمام سوراخ سمبه های آنجا کردم... ⚫️ فقط یکی دو جا مانده بود که یکی از آنها حرمسرای داخلی بود... تا به طرف آنجا رفتم، حدودا سه چهار زن مامور مسلح را آنجا دیدم... انتظار دیدن آنها را نداشتم... میخواستم با آنها شروع به گپ و گفت کنم... اهل اردوگاه ما نبودند... خیلی هم بد اخلاق و عصبانی به نظر میرسیدند... در کل چندان تمایلی به صحبت کردن نداشتند... ⚫️ سر و صدای قابل توجهی از حرم سرا می آمد... صداهای ناجور و جیغ زنانی که در حرم سرا بودند... تپش قلب گرفتم... خیلی غصه میخوردم... معلوم نبود کدام زن و دختر بیگناهی است که الان...😔 👈 ناگهان زنی با پوشیه به طرف درب ورودی آمد... با دقت به او نگاه کردم... فهمیدم که یکی از همراهان ابومحمد بود... پوشیه اش را در نیاورد... فقط خیلی آرام از مسئول نگهبانان آن درب پرسید: شیخ «خلف المرعی» اینجا هستند؟ ... شیخ خلف المرعی، حاکم شرعی داعش در فلوجه بود... همان که تمام این تجاوات و کثافت کاری ها را مشروع جلوه میداد و خیال خونخواران را راحت تر میکرد... مسئول نگهبانان گفت: بله بانو... اینجا تشریف دارند و خیلی وقت است که منتظر شما هستند... بفرمایید... بفرمایید... 😡 صدایش را شناختم... تا صدایش را شنیدم که آن سوال را پرسید، فهمیدم کیست؟ ... خود حفصه بود... خود جنایتکارش بود... علی الظاهر فقط با بزرگانشان دم خور میشد... حفصه سراغ شیخ خلف المرعی رفت... 🖋ادامه دارد... @ShohadayEAmniat 🛂🛃🛄🛅♿️🚭🚾🅿️🈂🏧
🈯️💹❇️✳️❎🈯️💹❇️✳️❎ 🛑مستند داستانی أمنیتی حیفا 🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی 👁‍🗨قسمت پنجاه و چهارم 🔵 هرچه دست و پا زدم که داخل آن اتاق شوم، نمیشد و این محافظان اجازه نمیدادند... تعداد محافظان کمتر شد... حدودا چهار نفر... بداخلاق و ساکت و کاملا آماده... 🔴 با خودم فکر کردم و گفتم: الان نماز تموم میشه و همه هوس بازها به طرف حرم سراها هجوم میارن... بهتره کار این سه چهار نفر را بسازم و برم داخل... چون دیگه معلوم نیست که چنین موقعیتی پیش بیاد... 🔴 توی همین فکرها بودم که با صحنه عجیبی مواجه شدم... دیدم که زن دومی که با ابومحمد از ماشین پیاده شد، با یک مرد دیگر، غیر از ابومحمد به طرف حرم سرا آمدند... خیلی هر کی به هر کی بود... هر کس از یکی خوشش میومد، دیگه نگاه نمیکرد ببینه کیه؟ ... دستش را میگرفت و میومد به طرف حرمسرا... تا به دم در رسیدند، رییس نگهبان ها ازشون پرسید: این خانم شوهر دارند❓‼️ مردک جواب داد: فکر کنم بله‼️😱 رییس نگهبان ها گفت: پس لطفا همین جا محرم بشید‼️‼️ مردک گفت: باید چه کار کنیم❓‼️ رییس نگهبان ها گفت: فقط سه بار تکبیر بگویید‼️‼️😳😱 🔵 مردک که تعادل نداشت و احتمالا چیزی مصرف کرده بود، سه چهار بار «الله اکبر» گفت و خیلی وحشیانه، پوشیه روی صورت اون زن را برداشت... بهت زده شدم... یه لحظه داشت قلبم می ایستاد... تا پوشیه اش را برداشت، دیدم زن ابومحمد نیست... یکی دیگه بود... نمیدونستم که زن ابومحمد توسط دکتر عزیز قبلا دستگیر شده بود... 🔴 پس این زن کیه که لابد مدتی پیش ابومحمد بوده و الان هم پیش این غول بیابونی هست؟! ... تازه با سه بار تکبیر هم به هر کی دلش خواست محرم میشه؟! ... مگه چنین چیزی ممکنه که زن شوهردار بر مرد غریبه محرم بشه؟! ... هیچ جای اسلام و هیچ عالم شیعه و سنی این حرف را تا حالا در طول کل تاریخ نزده اند و قبول ندارند‼️ 🔵 یه فکر وحشتناک دیگر هم به سرم زد... اونم این بود که نکنه اون زن قبلی هم حفصه نباشه و الکی دارم اینجا معطل میشم... نکنه اصلا حفصه اینجا نباشه و تمام زحماتی که این مدت کشیدم بیهورده بشه... 🔴 گیر کرده بودم... از طرفی نمیتونستم این فرصت را از دست بدم... چون ممکن بود هر لحظه اینجا شلوغ تر بشه و دیگه نشه کاری کرد... از طرفی هم اگر حفصه نباشه، اینجا وایسادن و انتظار و کمین گرفتنم بیهوده است و باید یه فکر دیگری بکنم... ⚫️ مادرم بانو حنانه همیشه بهم میگفت: تمیزترین ماموریت ها، ماموریت هایی است که حتی ماه ها و سالها بعد از اتمام موفق آمیز ماموریت، کسی نفهمه که تو اونجا بودی! 🔵 این جمله همیشه توی ذهنم بود... به خاطر همین باید احتیاط میکردم... اما چطوری باید حفصه را از اونجا میکشیدم بیرون... و یا چجوری خودم میرفتم داخل... و یا اصلا خود حفصه اونجا هست یا نه؟... هیچی به ذهنم نمیرسید... ⚫️ تا اینکه تصمیم گرفتم برم داخل... از لابی رفتم توی حیاط و یه کم نفس کشیدم... اسلحه ام را مرتب کردم و آماده شلیک گذاشتم... برای اینکه جلب توجه نکنه، فیلتر صدا (خفه کن) را فعال کردم... چند تا قطره آب خوردم... رو به طرف کربلا کردم و به ارباب بی کفن سلام دادم... شهادتین را هم خوندم... برگشتم با قدم های استوار و محکم و آرام...😡😡 👈 رفتم داخل لابی... یه لحظه ایستادم... درب اون حرمسرا روبروم بود... حدوا 50 متر باهاش فاصله داشتم... چهار نفر مامور روبروم بود... حدودا 10 متر که راه رفتم، اسلحه ام را آوردم بیرون... بهشون امان ندادم... مثل شیری که یهویی از لای بوته ها میاد بیرون، رفتم سراغشون...🔫 😡 نفر اول حتی فرصت نکرد رو به طرف من کنه... سرش را هدف قرار دادم و زدم... نفر دوم تا سرش را بلند کرد و به طرفم نگاه کرد، جوری به بین دو ابروش شلیک کردم که صورتش از هم پاشید... نفر سوم که فرمانده بود، دست به اسلحه برد... چون زاویه دیدم باهاش خوب نبود، خیلی سریع به طرفش دویدم و مجبور شدم با چهارتا گلوله از پا درش بیارم...🔫 😡 دیگه تیرم تموم شده بود و باید خشاب عوض میکردم که دیدم فرصتش نیست... چون وقتی میبینی که یه حرفه ای داره دستش را میبره به طرف کمرش و به طرف تو چشم دوخته، دو سه ثانیه بیشتر فرصت نداری که یا بمیری و یا بکشی... 🖋ادامه دارد... @ShohadayEAmniat 🈯️💹❇️✳️❎🈯️💹❇️✳️❎
شب رغبت به‌سوی خدا و پاداش الهی یا به تعبیر حدیثی "لیلة الرغائب"، عنوان اولین شب جمعه ماه رجب است. رسول خدا صلی الله علیه و آله در این باره فرمود: از اولین شب جمعه در ماه رجب غافل نشوید؛ زیرا شبى است که ملائک آن را «لیلة الرغائب» مى‌نامند؛ این نامگذارى به این جهت است که هنگامى که یک سوم از شب گذشت، هیچ مَلکی در آسمانها و زمین نمى‌ماند مگر اینکه در کعبه و اطراف آن جمع مى‌شوند. آنگاه خداوند نورش را بر آنان ظاهر می‌‏کند و به آنان مى‌فرماید: «اى ملائکم هر چه مى‌خواهید از من درخواست کنید. ملائک می‌گویند حاجت ما این است که روزه‏ داران رجب را بیامرزی. خداوند مى‌فرماید: این کار را انجام دادم... اولین شب جمعه ماه رجب را «لیلة الرغاب» (یعنى شب دلدادگان) می گویند و براى آن عملى با فضیلت بسیار  از حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله وارد شده که آن را سیّد در کتاب «اقبال» و علاّمه حلى در «اجازه بنى زهره» نقل کرده اند، بعضى از فضیلت آن اینکه به سبب انجام آن گناهان بسیار آمرزیده مى شود، و نیز نمازى در آن وارد شده که هرکه آن را به جای آورد.  هنگام شب اوّل قبرش حق تعالى ثواب آن را به نیکوترین صورت و با روى گشاده و درخشان و زبانى گویا به سوی او می فرستد، پس به او می گوید:  اى حبیب من تو را بشارت باد که از هر شدّت و سختى نجات یافتى، بنده می گوید: تو کیستى؟ به خدا سوگند من چهره اى زیباتر از چهره تو ندیدم، و سخنى شیرین تر از سخن تو نشنیدم، و بویى بهتر از بوی تو نبوییدم! ! پاسخ می دهد: من ثواب آن نمازم که در فلان شب، از فلان ماه، از فلان سال به جاى آوردی، امشب نزد تو آمدم تا حقّت را ادا کنم، و مونس تنهایى تو باشم، و هراس را از تو برگیرم و هنگامی که در صور (شیپور قیامت) دمیده شود، در عرصه قیامت سایه اى بر سرت خواهم افکند، پس خوشحال باش که خیر هرگز از تو جدا نخواهد شد.
⚪️⚫️🔴🔵⚪️⚫️🔴🔵⚪️⚫️ 🛑مستند داستانی أمنیتی حیفا 🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی 👁‍🗨قسمت پنجاه و پنجم 🔵 دویدم به طرفش... دو سه ثانیه بیشتر فرصت نداشتم... باید این دو سه ثانیه را حداقل به پنج شش ثانیه میرسوندم تا بتونم بهش برسم... تصمیم گرفتم اسلحه ام را به طرفش پرتاب کنم... ریسک خیلی خیلی بزرگی بود... اما به قول بانو حنانه: «شاید برای من و شما اسمش ریسک باشد اما خدا راه نجاتم را در آن به اصطلاح ریسک (بخوانید توکل) قرار داده باشد» 🔴همینطور که میدویدم، اسلحه ام را محکم و با شتاب هر چه تمام تر به طرفش پرتاب کردم... امیدوارم بودم که جا خالی نده و محکم بخوره به پیشونی و چشمش... اما متاسفانه جا خالی داد و سرش را برد پایین ... اسلحه ازش رد شد ... ته دل منم خالی شد... چون با دست خالی، داشتم میدویدم به طرف شکارچی وحشی که الان، یه اسلحه پر توی دستش داره و میتونه تمام گلوله هاش را توی بدن من خالی کنه... اما ... اما تا سرش را آورد بالا، اسلحه ای که از بالای سرش رد شده بود، پس از اینکه محکم به دیوار پشت سرش برخورد کرده بود، دوباره به طرف سرش برگشت و از پشت سر، محکم خورد توی سرش...😡 🔴 دادی زد و به طرف جلو پرتاب شد... ینی دقیقا دو متری من... دیگه باید کار اینم تموم میکردم... فرصت نداشتم که لوس بازی دربیارم و بشینم گلوله بذارم توی خشاب و ... کل بدن و سرش مثل توپی که یهویی میفته جلوی پای یک مهاجم آماده، داشت میفتاد جلوی پام... هنوز کاملا به زمین نخورده بود... چیزی بین زمین و هوا ... تا بهش رسیدم، با همون ضرب و شتابی که اومده بودم، مثل کسی که ده متر دویده تا توپی را شوت کنه، چنان لگدی با نوک تیز پوتین چیریکی به صورتش زدم که سرش به طرف سقف کشیده شد و صدای خورد و خاکشیر شدن تمام استخون های گردنش را شنیدم ...😡 🔵 خون بسیار غلیظ و کثیفی به طرف دیوارها پرتاپ شد... کار چهارتاشون را ساختم... یادم اومده بود که چقدر آدمای کثیفی بودن و چقدر به زن و دختر بی پناه مردم کتک و شلاق میزدند... یادم اومده بود که چقدر خون آدم بیگناه را ریختند ... الحمدلله که توفیق به درک واصل شدنشون به من رسید و خودم ترتیبشون را دادم... ⚪️ فورا دو تا اسلحه کمری برداشتم و پر کردم... خنجری هم که برای سلاخی بدن حفصه تیز کرده بودم را آماده گذاشتم... این خنجر را ظرف اون چند روز، سه چهار بار چنان تیز کرده بودم که حتی غلاف خودش را هم پاره میکرد... چه برسه به گلوی حفصه لعنتی... 🔵 اول رفتم و درب ورودی به لابی را قفل کردم... تا کسی فعلا به این جنازه ها برخورد نکنه... چند تا نفس عمیق کشیدم... یه کم موها و شکل و صورتم را مرتب تر کردم... بالاخره خانم ها باید همیشه مرتب باشند و نباید موهاشون بیرون باشه... مخصوصا یک بانوی چیریک شیعه حضرت زهرا سلام الله علیها... 🔴 رسیدم به در حرم سرا... تپش قلب داشتم... اما نه... وقت تپش قلب نبود... اون روز مدام یاد مادرم بانو حنانه میفتادم... اما باید از اون مادر هم عبور کرد... تنها مادری که در همه بحران ها پشت بچه اش را خالی نمیکنه، مادر همه بچه شیعه هاست... فقط حضرت زهراست ... یازهرا گفتم... گوشه چشمم خیس شد... با پشت دستم گوشه چشمم را خشک کردم... نفسم داغ داغ شده بود... وقتی نفسم داغ میشه، هیچی نمیتونم بگم... فقط میتونم بگم: یا زهرا .... همین... چون میدونم که مواقع حساس تشریف میارن... 😭 😭 احساس حضرت زینب داشتم که دم درب ورودی تالار بزرگ کاخ یزید، با امام و بچه های یتیم، ایستاده بود... زینب کجا و مجلس بزم و شراب کجا؟... خدایا زینب کبری کجا و من روسیاه کجا... اون موقع هم زینب، اسم مادرش را آورد... همونی گفتم که زینب با اسمش آرام میشد... بغض امونم نمیداد... اما نباید بغض میکردم... فقط اسم مادر زینب را بردم ... فقط میگفتم: یازهرا ... یازهرا... یاقاطمه الزهرا...😭 😡 در را آروم باز کردم... سالن نسبتا بزرگ بود ... داشتن چه بر سر ناموس مردم میاوردن... باید آرام و بدون جلب توجه رد میشدم تا به دو تا اتاق آخری برسم... وقت نداشتم دونه دونه اون حرام زاده های داعشی را ذبح کنم... [از نقل صحنه هایی که بانو رباب در ادامه نوشته اند معذورم] ⚫️تا رسیدم دم در هر دو اتاق... درها کنار هم بود... اما نمیدونستم حفصه توی کدومش هست... خیلی خیلی آرام، در اولی را باز کردم... اون مردک مست لایعقل با اون زن دومی (که با ابومحمد اومده بود و معلوم بود که جایگاه خاصی در بین بزرگان داعش داشت و دم در حرمسرا با این مردک مثلا محرم شده بودن) خلوت کرده بود....... بگذریم...... مردک خیلی مست بود... حواسش به خون ریزی سینه اش نبود ... حالیش نبود که زنی که الان پیشش خوابیده، چنان خنجری در کمرش فرو کردم که از قفسه سینه اش هم گذشت و نوک خنجرش، بخشی از سینه خود مردک را هم پاره کرد... این برای اون دو نفر کافی بود...😡 🖋ادامه دارد... @ShohadayEAmniat ⚪️⚫️🔴🔵⚪️⚫️🔴?
🔼🔽⏫⏬➡️⬅️⬆️⬇️🔼⏫⏫ 🛑مستند داستانی أمنیتی حیفا 🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی 👁‍🗨قسمت پنجاه و ششم 🔵 خنجرم را با پارچه ای که همونجا بود تمیز کردم ... خیلی با احتیاط از اتاق اول اومدم بیرون... بازم چشمم به داعشی ها و زنان بیگناه عراقی افتاد که در اون سالن، خیلی علنی ... 🔴 خب دیگه باید به طرف اتاق دوم میرفتم و ماموریت اصلیم را انجام میدادم... با گام های آهسته و معمولی، به طرف درب اتاق دوم رفتم... رسیدم دم در... با ذکر یا فاطمه الزهرا، در را خیلی خیلی آرام باز کردم و عملیات اصلی را شروع کردم... ⚫️ خیلی آرام و بی سر و صدا وارد اتاق شدم... در را پشت سر خودم بستم... خلف المرعی (اون مفتی کثیف) خوابیده بود و حفصه... حفصه پشتش به طرف من بود... دوس نداشتم یکبارگی حمله کنم و کارش را یه سره کنم... باید با عزرائیل خودش یکی دو کلمه حرف میزد تا سایه وحشتش بیشتر بشه...😡 😨 خلف المرعی چشمش به من خورد... در اون حالت بی حالیش، به لکنت افتاد و به حفصه اشاره کرد... گفت: حححفصه اوووونجا... ححححفصه ااااین کیه❓‼️ ... 🔵 حفصه اما خیلی هول نشد... به کارش ادامه داد ... حتی به طرف من نگاه کرد... گفت: هر کی میخواد باشه... گفت: شیخ! اجازه بده ماموریتم را قشنگ انجام بدم... اول بذار تمام کمبودهای پنجاه شصت سال زندگیت را از دلت در بیارم ... بعد به اون هم میرسم...😳 🔵 داشت حالم از این حیوانیت به هم میخورد... حالم از اون بی حیایی و لجن بازی به هم میخورد... زن و این همه لجن بازی؟ ... زن و این همه حقارت؟ ... زن و این همه پستی و رذالت؟ ... 😡 اسلحه ام را آوردم بیرون ... خیلی آروم آوردم بیرون ... دو سه قدم به طرف حفصه نزدیک شدم ... صدای خفیفی از طرف حفصه اومد که میگفت: 👈 «خیلی خاطره خوشی از کسانی که از پشت سر و آهسته آهسته به طرفم میومدم ندارم... بذار از عراقی ها برات بگم... یادمه یکیش یه افسر عراقی خیلی مغرور و جدی به نام سیف محمد المعارج بود ... که گذشت... یکی دیگه اش یعکوف بود ... که اونم گذشت ... 👈 اما نمیدونم چرا تو خیلی مصمم تر از اونها قدم برمیداری... شاید هم امشب شب آخر زندگی من هست و خبر ندارم ... اما جای تو باشم شلیک نمیکنم... چون دیگه از اینجا زنده بیرون نمیری و همه میریزن اینجا... خب با دست خالی و بدون اسلحه هم که بعیده حریف من بشی... تصمیمت چیه رفیق؟ چیکار میکنی حالا؟!» 😡 داشت حوصله ام از حرفاش سر میرفت... حتی رو به طرف من نکرد و داشت همینجوری یک ریز حرف میزد... وسطاش هم قربون صدقه اون مفتی کثیف فلوجه ای میشد... ⚫️ بهش گفتم: «وقتی کسی در طول ده دقیقه گذشته، شش نفر را نفله میکنه تا به تو برسه، لابد فکر همه جا را کرده که الان سایه اش بالا سرته و نمیتونی ازش حتی به اندازه یک قدم فاصله بگیری...» 🔴 از حرکت ایستاد ... دیگه تکون نمیخورد ... منتظر بودم هر لحظه به طرف عقبش حمله کنه ... سرش را انداخت پایین و با دو تا دستش به بدن خلف المرعی چنگ زد و دندوناش را به هم جوری میسابید که صداش را میشنیدم... 🔴 سرش را بلند کرد و گفت: «وای بر من! چقدر صدای تو آشناست ... تو زن هستی و الان پشت سرم ایستادی؟ ... تو را کجا دیدم ؟ ... بذار خودم بگم ... تو ... تو همون زنی نیستی که اومدی خونه ابومحمد ... کثافت ... باید حدس میزدم ... اشتباه از من بود نه اینکه تو خیلی زرنگ باشی... تو اینجا چیکار میکنی دختر؟!» 😡 گفتم: هرکسی سر کار و ماموریت خودشه... تو الان ... اینجوری ... سر کارت هستی و در حال ماموریت ... منم اینجوری... تو اگر از جنسیتت و شرفت خرج نکنی و خودت را یادت نره، موفق نمیشی ... منم اگر روی تواناییم حساب نکنم و اینکه میتونم مثل مادرم باشم که زد و ناکارت کرد و از تو یه Gps متحرک غشی ساخت، موفق نمیشم... ⭕️ تا اسم مادرم را آوردم، فورا با حالت بسیار خشمناک به طرفم نگاه کرد و گفت: تو دختر اون زنی هستی که اون روز از پشت بام ... همیشه دعا میکردم فقط یک روز ببینمش ... پس الان من با دو نفر طرف هستم ... یکی تو و یکی مادرت... اما من یک نفرم... روی جنازه دوتان رد میشم و از این در میرم بیرون... البته بعد از اتمام ماموریتم با شیخ... 🖋ادامه دارد.... @ShohadayEAmniat ↗️↘️↙️↖️↕️↔️🔄↪️↗️↘️↙️
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🛑مستند داستانی امنیتی حیفا- 🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی 👁‍🗨قسمت پنجاه و هفتم 🔵 گفتم: موضوع ماموریتم شیخ نیست... وگرنه دوتاتون را مثل دوتای اتاق کناری ... 🔴 حفصه یک اشتباه کرد که فکر میکرد نجاتش بده اما کارش را دشوارتر کرد... لیوانی که اونجا بود را برداشت و به طرف لامپی که روشن بود پرتاب کرد... میخواست اتاق را تاریک کنه تا بتونه یا از چنگم فرار کنه یا بهم حمله ور بشه... ⚫️ حساب یک چیزی را نکرده بود... حساب اینو که بدنش در اون تاریکی، حکم یک جسم منیر را پیدا کرده بود... باز هم هرجا میرفت برق میزد و به راحتی قابل تشخیص بود... به راحتی که نه ... اما میشد تشخیص داد که الان کجاست... 👈 یادمه که بانو حنانه میگفت: جنگ تن به تن، جنگ ثانیه هاست... یا زمان بخر یا جلوتر از زمان حریفت باش... حتی اگر به اندازه دو سه ثانیه ... 🔵 تا حفصه این کار را کرد و لامپ را شکوند، خیلی سریع از اون پیرمرد جدا شد و در یک چشم به هم زدن به طرف لباسش پرید... اما ... اما من چون حساب اینو کرده بودم که اسلحه اش یا با خودش توی رختخوابه یا توی لباسشه ... دو سه ثانیه قبل از حفصه واکنش نشون دادم و به طرف لباسش رفتم... 🔴 ینی تا حفصه به لباسش رسید، تازه جلوی نقطه ثقل ضربه یدان (اصطلاحی در ورزش های رزمی که قدرتمندترین ضربات پا را به همراه دارد) من قرار گرفته بود ... منم بالاخره باید یه جوری زمینگیرش میکردم تا بتونم بقیه کارام را انجام بدم ... از همون نقطه ثقل ضربه یدان، چنان ضربه محکمی به صورت کثیفش زدم که نوک تیز پوتین چریکی را بین دندوناش احساس کردم... ⚫️ داد بلندی زد ... اما فورا پریدم و روی سینه اش نشستم ... خوابیدم روش ... دست چپم را محکم گذاشتم جلوی دهنش... پیرمرد بلند شد تا فرار کنه ... خیلی وحشت کرده بود... با خشم و غضب حیدری بهش گفتم: از سر جات تکون نخور وگرنه سرت را گوش تا گوش میبرم... پیرمرد هم که داشت میلرزید گوشه تخت کز کرد و خفه خون گرفت... 🔵 هنوز دستم را محکم جلوی دهان حفصه گذاشته بودم... در دست راستم هم خنجر داشتم ... جوری دستم را جلوی دهانش گرفته بودم که بینی حفصه را هم شامل شده بود... مجرای نفس نداشت... فکرش هم نمیکرد که وسط اون صحنه های حیوانی، عزرائیلش از راه برسه و اینجوری خفتش کنه... 🔴 اینقدر طولش دادم که داشت خفه میشد ... دست و پا میزد... چون دو تا دستش را زیر زانوهام گذاشته بودم فقط به زانوهام چنگ میزد ... داشت برای زنده موندنش تلاش میکرد... داشت میلرزید و مثل ماری که سنگ گذاشته باشی روی سرش، خودش را روی زمین میکشید و میچرخید ... احساس میکردم تمام اسرائیل زیر زانوها و دست و خنجرم هست ... احساس میکردم این اسرائیل هست که داره برای یک لحظه بیشتر زنده موندن، همه زورش را جمع میکنه و به طرف بالا فشار میاره... ⚫️ اما میدونستم که در چنین موقع هایی نباید احساسی باشم ... خیلی با حوصله، تمام وزنم را روی بدنش انداخته بودم ... مثل ببری که روباهی را چنان زیر چنگال گرفته که روباه، راهی جز خورده شدن نداره... یا باید به زمین فرو میرفت یا باید منو از روی خودش برمیداشت... 🔵 پیرمرد کثیف وهابی که وحشت کرده بود، داشت ناله میکرد که دیگه صداش نیومد... سرم را بالا کردم و یه نگاه به اون انداختم ... دیدم از دیدن این صحنه، وحشت زده شده و غش کرده ... حیف شد ... چون برای اون هم برنامه ای خارج از دستور داشتم اما فرصت نشد... 😷 بوی بدی میومد ... احساس کردم داره علاوه بر خون، زمین خیس میشه ... همینجوری که مثل مارگزیده روی زمین کشیده میشد و میچرخید و نمیتونست از دست من فرار کنه، فهمیدم که خودش را خیس کرده ... فقط وقتی چنین آدمی به این روز و وضعیت میفته که هم خیلی ترسیده باشه و هم تا حدودی، حرکات ارادی نداشته باشه...😡 👈 این دقیقا اون چیزی بود که من میخواستم... داشت صورتش و گردنش سیاه میشد ... انگشتام توی صورت کثییفش فرو رفته بود... خون و نفس بهش نمیرسید... کم کم حرکاتش کمتر شد ... داشت چشماش نیمه بسته میشد ... واقعا چیزی به مردنش نمونده بود که دستم را کمی شل تر کردم و صورتمو بهش نزدیک کردم ... 😡 در همون حالتی که فقط چند ثانیه با مرگ حتمی فاصله داشت، دستم را کلا از جلوی دهانش برداشتم و دو تا فوت به دهانش کردم تا نمیره... صورتمو چسبوندم به صورتش و لبانمو به گوشاش نزدیک کردم و بهش گفتم: ببین دختر! من اجازه کشتن تو را ندارم ... به من گفتن نکشش ... فقط باهاش کاری کن که مرده متحرک بشه ... گفتن باهات کاری کنم که گنده های اداره متساوا و سازمان موساد، با دیدن حال و روز تو به رعشه بیفتند... پس دختر خوبی باش و شقیقه و پشت گردنت را به من بسپار ... من فقط با شقیقه و گودی پشت گردنت کار دارم ... ماموریت تو اینجا تموم شده ... پس بذار منم کارم و بکنم و برگردم پیش مامانم ... آفرین دختر خوب! 🖋ادامه دارد... @ShohadayEAmniat ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 🛑مستند داستانی أمنیتی حیفا 🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی 👁‍🗨قسمت پنجاه و هشتم 🔷 غافل گیر کردن حفصه، با اون هوش و کارکشتگی بالا اصلا کار راحتی نبود .... حتی معتقدم که کار معمولی و بشری هم نبود ... بلکه فقط لطف خداوند و توسل به حضرت زهرا (سلام الله علیها) سبب شد که اون مامور عالی رتبه رژیم غاصب صهیونیستی به دام افتاد ... بانو رباب در پایان گزارشش نوشته بود: 😡 حفصه سیاه شده بود اما هنوز نبض داشت ... بلند شدم و روی سینه این موجود کثیف اسرائیلی نشستم ... ابتدا چند خراش کوچک روی شقیقه هایش ... و سپس بانوک خنجرم، گودی پشت گردنش... مثل تکه گوشتی شده بود که فقط نفس میکشید ... چند لرزش شدید کرد... 😡 شاید در اون لحظه داشته یاد همه جنایت هایی میفتاده که در طول مدت عمرش مرتکب شده بود ... یاد شهید شیخ جعفر ... یاد گناهان بزرگی که در ابوغریب انجام داده بود ... یاد خیانتش به اسلام و خون شیعه های بیگناه ... یاد اینکه مثل آب خوردن آدم میکشت و فکر هیچ چیزی نمیکرد و... 💠 صدای سر و صدا شنیدم ... دیگه داشت اوضاع شلوغ پلوغ میشد... باید ولش میکردم ... دوس داشتم بازم پیشش باشم ... چند تا نفس دهان به دهان بهش دادم تا مطمئن بشم که نمیمیره... بعد پاشدم و خودم را مرتب کردم ... باید صبر میکردم تا چشماش نیمه باز کنه ... لگد آرامی بهش زدم ... انگشتان دستش حرکت کرد ... کمی هم گردنش را تکون داد ... خیالم راحت شد... 🔷 وقتی نشستم تا پوتینم را تمیز کنم، خم شدم و دم گوشش گفتم: اسم من رباب هست و اسم مادر بزرگوارم، بانو حنانه ... فکر نمیکنم سران اداره متساوا از دیدن تو خوشحال شوند ... چون تو از الان، نه تعادل داری و نه قادر خواهی بود که حتی عادی ترین کارهای خودت را انجام بدهی ... وقتی میزان تنفس و اکسیژن شخصی کمتر از میزان نیازش بشود و این سه نقطه مورد آسیب جدی قرار بگیرد، مرده متحرکی میشود که به احتمال قوی حتی زبانت را هم نمیتوانی بچرخانی... 👈 اما اگر زبانت کار کرد و توانستی به آنها حرفی بزنی، به آنها بگو که وضعیت حال حاضر تو، بخشی از ذلت برنامه ریزی شده ای است که برای اسرائیل طراحی کرده ایم... [در ادامه بانو رباب، از پروژه و مسائلی نام برده که ذکر آن به دلیل در حال اجرا بودن آنها صلاح نیست.] پایان گزارش بانو رباب ... شیعه ... اهل عراق... 🔷 دکتر عزیز در آخرین ملاقاتی که درباره این موضوع با او داشتم گفت: این پروژه که با محوریت دستگاه های اطلاعاتی و امنیتی خط مقاومت انجام شد، تمام نشد و هنوز ادامه دارد... چرا که بچه های عراقی این پروژه، مدیون بچه های............. هستند که انصافا همیشه آخرین دستاوردهای فنی و تکنیکی را در اختیار بچه های ما قرار میدهند... 💠 بانو رباب، مجبور بود تنهایی برگردد ... اما خیلی تمیز عمل کرده بود... حدودا سه چهار روز دیگر هم آنجا مانده بود تا از ختم به خیر شدن ماموریتش مطمئن شود... او موفق شده بود که آن شب را برای داعش، تیره و تار کند و جشنشان را به عزای سنگینی تبدیل نماید ... نه تنها برای داعش، بلکه برای رژیم صهیونیستی هم به چنین روز افتادن مامورش خیلی سخت و سنگین بود... 🔷 بانو رباب، پس از چهار روز دیگر که آنجا مانده بود، با کمک بچه هایی که برای انتقال ایشان برنامه ریزی شده بود، به مقرّ برگشت ... او حتی استراحت و مرخصی هم نداشت و دقیقا فردای اون روز، راس ساعت هفت صبح، به سر کار آمد و ظرف مدت سه روز، گزارش کامل ماموریتش را هم نوشت و تقدیم کرد... 💠 تمام بچه هایی که از عراق، در این پروژه سهم داشتند، از بچه های مخابرات و سمعی گرفته تا ماموران عملیاتی، حدودا هفت نفر بودند و بقیه زحماتش از جمله طرح و نکته و سنجش میزان عملیاتی بودن و... به عهده بچه های ............. بود که خدا آنها را همیشه تایید نماید... 👈 [از بیان مشخصات دقیق بانو رباب معذورم اما ایشان حدودا 30 ساله و اصالتا عراقی و مسلط به چهار زبان زنده دنیا و دارای مدرک ارشد علوم سیاسی است ... ضمنا ایشان در حال حاضر، حدودا چهار ماه هست که با یکی از رزمندگان خوب و کارکشته مقاومت عقد کرده و خطبه محرمیت آنها در حرم امامین عسکرین در شهر سامراء منعقد شد... خدا به ایشان و زندگی و فرزندان آینده آنها برکت و سلامتی عطا کند...] @ShohadayEAmniat 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🛑مستند داستانی أمنیتی حیفا 🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی 👁‍🗨قسمت شصتم 🔵 نمیشد شلوغ بازار راه انداخت ... تازه اگر پیداش میکردیم هم ماموریت خاصی در قبالش نداشتیم ... فقط میخواستم بدونم رژیم صهیونیستی باهاش چیکار میکنه ... حفصه یا همون حیفای واقعی یهودی زاده اسرائیلی از اداره متساوای سازمان موساد ... با همه امکانات گرون قیمتی که در بدنش کار گذاشته بودن ... اگر با این وضعیت ببیننش چیکارش میکنند؟ ... ✔️ آخرین برگ گزارشی که من در این زمینه نوشتم و تحویل دادم از این قرار بود: به: .......... از: ......... موضوع: پایان ماموریت تاریخ: دوم دسامبر 2014 (11 آذر 1393) با سلام و عرض تسلیت مجدد به مناسبت ایام سوگواری ماه محرم و صفر چنانچه در خبرهای خبرگزاری های رسمی لبنان به دنیا اعلام شد، امروز صبح، همسر و پسر ابوبکر البغدادی در مرز لبنان و سوریه دستگیر و به یک محل امن متعلق به وزارت دفاع منتقل شده است. این زن، یکی از همسران بغدادی و اهل سوریه است که با اوراق شناسایی لبنانی تردد می کرد. نام آن زن، سجی الدلیمی است که دختر حمید الدلیمی یکی از فرماندهان ارشد حزب بعث صدام می باشد که پس از حمله امریکا به عراق، از چنگ کمیته های مجازات مردم عراق نجات یافته و در الانبار مستقر شد. 🔹پس از تحقیقات بنده به نظر میرسد که در صورت صحت داشتن گزارش رسانه های لبنانی، اگر این زن، سجی الدلیمی باشد، پسربچه 9 ساله ای که همراه با اوست، پسر ابوبکر البغدادی نیست. پدر این پسربچه، همسر قبلی سجی است که قبل از البغدادی، شوهر سجی بوده... 🔸همچنین چنان چه از قرائن پیداست، اعلام خبر بازداشت همسر و پسر بغدادی، به احتمال زیاد آخرین تلاش ارتش لبنان برای جلوگیری از قتل عام زنانی بوده است که در دست داعش اسیر هستند. لذا طبق آمار واصله، زن ابوبکر البغدادی بیش از یک هفته پیش دستگیر شده بوده اما امروز اعلام کرده اند. 🔹زیرا اطلاع کامل دارم که نهادهای امنیتی لبنان از مدت ها پیش این زن را تحت نظر داشتند، اما پس از تعیین ضرب العجل از سوی تکفیری ها، (حدود ده روز پیش) ارتش لبنان اقدام به دستگیری همسر و به اصطلاح پسر بغدادی کرد تا در صورت امکان از او برای معامله و تبادل اسرا استفاده کند. 🔹همسر البغدادی، حتی اگر سجی الدلیمی، دختر ژنرال بعثی نباشد، یک زن معمولی و ناآشنا به امور امنیتی نیست و بطور قطع، اطلاعات زیادی درباره شبکه های ارتباطی تکفیری ها و حامیان آنها دارد. اطلاعات او لااقل از شبکه ای که ماموریت محافظت، پشتیبانی و انتقال او را داشته، می تواند کمک زیادی در این زمینه به نهادهای امنیتی لبنان ارائه دهد... حتی پیشنهاد میکنم که به خاطر حساسیت موضوع، بنده و ..... و ..... هم معرفی شویم تا بتوانیم در روند بازجویی، بهتر انجام وظیفه کنیم... 🔸یک زن دیگر هم خبر دستگیریش همین امروز اعلام شد ... او همسر یکی از فرماندهان جبهه النصره می باشد ... امروز نیروهای امنیتی لبنان، همسر «انس شرکس»، موسوم به «علی چچنی»، مسئول گروه تروریستی «جبهه النصره» را در بیروت، بازداشت کردند... 🔹دستگیری دو زن اول دو گروه تروریستی، یکی داعش و یکی هم جبهه النصره، در یک روز و به فاصله چند ساعت، اگر هم واقعیت داشته باشد ... نحوه پوشش خبری آن چندان جالب به نظر نمیرسد... 🔸آنچه برای پرونده بنده اهمیت بالایی دارد و همین امروز رخ داد ... برخورد با ماشینی در باغ مشرف به پارکینگ منزل سجی الدلیمی بود ... زمان پاک سازی این منزل و پارکینگ و باغ، ظاهرا از چشم ماموران پاکسازی ارتش لبنان مغفول مانده بوده و فکر میکردند که گروه های موازی، آن ماشین را بررسی کرده اند ... 🔹وقتی برای بازبینی به آن باغ رفتم و با آن ماشین برخورد کردم، در صندوق عقب آن ماشین، به جنازه متعفّن و بدبوی زنی برخورد کردم... انگار در طول آن هفته، حواسشان به این ماشین نبوده و جنازه آن زن در اثر گذر زمان و تابش آفتاب و... گندیده شده بود... نکته قابل توجه این بود که: حدودا 17 نقطه از بدن آن زن، سوراخ و تخلیه شده بود ... از جمله کاسه چشم ها ... شکم ... کلیه ... رحم و ... که قطعا بی هدف نبوده و از بررسی دقیق زخم ها معلوم بود که اشیائی را از این نقاط برداشته اند که متعلق به اصل بدن نبوده است ... 🔹پس از بررسی های لازم و تطبیق مطالب موجود و تجمیع نظرات کارشناسان مختلف، یقین حاصل شد که این زخم ها در طول همین یک هفته اخیر و توسط عناصر رژیم صهیونیستی صورت گرفته و اشیائی را که از بدن آن زن لازم داشته اند برداشته و با خود برده اند... وگرنه چه بسا این زن با وضعیت فلج بودنش، میتوانسته مدتی دیگر هم زنده بماند ... آن جنازه، جنازه حیفا یا همان حفصه بود... امضاء ... محمد... اتمام ماموریت... @ShohadayEAmniat 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
💐پایان داستان حیفا💐
رمان،،،(مستندات امنیتی): ... ...: از امروز داستان کوتاه دفترچه نیمه سوخته یک تکفیری گذاشته میشه : موضوعش خلاصه ای از خاطرات روزانه یک تکفیری که توسط نیروهای مدافع حرم به هلاکت رسیده رو بیان میکنه ... ...: 1 ✅ سلام بر دوستان گلم دو شبه که حسابی ذهنم درگیر دفترچه ای هست که یکی از بچه ها واسم از منطقه حلب آورده. این دفترچه نیم سوخته را از جیب یکی از تروریست های تکفیری در حومه حلب پیدا کرده بودند که حاوی مطالب قابل توجهی هست. چون نیم سوخته هست و علاوه بر زبان عربی محلی اماراتی، بخشی هم به زبان عِبری نوشته و حاوی یه سری علامات و ارقام است، ترجمه اش طول میکشه. تلاش مکنم در پنج شماره خدمتتون تقدیم کنم: 👈 ص1: الحمدلله... له الحمد... امروز بعد از مدتها انتظار به پادگان الریف رسیدیم. برادر ابی خدیجه خیلی باهام حرف زد. راضیش کردم که دوره سه ماهه عقیدتی را مختصرتر شرکت کنم. چون فهمید که خیلی وقت ندارم..❗️ 👈 ص2: ناراحت نیستم از اینکه هنوز کارهای گزینش حل نشده اما دلم قرصه که موندگارم. کاش مادرم نمیدونست که باهاش دعوام شده. کاش بهش گفته بودم که تصمیمم چیه تا تحت تاثیر شبکه های مرتدین و منافقان قرار نگیره... امیدوارم عملیات ها نزدیک تر باشه تا دیگه مجبور نباشم به ابوعلا سر بزنم و اون هم مدام گیر بده که چرا ریشت از یک مُشت کمتره. 👈 ص3: برادرا دارن میرن واسه عملیات اما من هنوز کارام تکمیل نشده... تا جایی که فهمیدم امشب قراره عملیات تا عمق منطقه سوقیه و بستان القصر کشیده بشه. نمیدونم چرا به این پسر بلغاری که قراره تا چند دقیقه دیگه به بهشت برود اینقدر عطر و مشک میزنند. مگه اونجا از این خبرا نیست؟ شیخ ابوعدنان که میگفت که همه شهدایی که با مرتدین جنگیده اند خوشبو و با بدن سالم به بهشت میروند! ... اما من دلم نمیخواد بدنم بسوزه...😔 👈 ص4: بالاخره کارای پذیرشم تموم شد و به کلاسهای عقیدتی راه پیدا کردم. تعدادمون در هر کلاس حدودا پنجاه نفره. اجازه سوال نداریم. میگن سوال سبب میشه که ذهنمون درگیر بشه و از ایمانمون کم بشه!! ... دو بار اومدم سوال بپرسم اما ترسیدم و قورتش دادم... شیخ این کلاس در بخش آموزش شرعیات، شیخ ابوطاهر اهل سعودی است... گفت من گذرنامه ام را آتش زده ام و حتی به سمت قبله هم نماز نمیخوام!! میگفت چون الان مرتدها و بت پرست ها به طرف قبله نماز میخونند...😳 👈 ص5: داره یک هفته میگذره اما هنوز از برادرانی که رفته بودن عملیات منطقه سوقیه و بستان القصر خبری نداریم. کسی هم چیزی نمیپرسه اما معلومه که خبرهای خوبی نیست و تقریبا نوعی از وحشت همه را فرا گرفته... زمزمه هایی هست که میگن به کمین خوردیم و از یه گردان 90 نفره، حدودا 20 تا 30 نفر بیشتر برنگشتن!... امروز تونستم به بازار برم و برای خودم کمی میوه بخرم... در اینجا خوردن موز حرام اعلام شده! دلیلش نمیدونم چیه با اینکه خیلی خوشمزه است و فقط مشکلش اینه که میگن نفّاخ هست❗️❗️ 👈 ص6:کلاس ها فشرده است... در کلاس شرعیات که اجازه سوال نداریم... در کلاس جهاد هم مدام حالت تهوع به من و چند نفر دیگه دست میده... امروز شیخ ستار محمد داشت از ثواب مزمزمه کردن اجزاء و قطعات بدن صلیبی ها و مرتدین حرف میزد... تا یک ساعت تهوع داشتم...امروز اصلحه ای که قراره مانوسم باشه را دریافت کردم...❗️❗️ 🖋ادامه دارد... @ShohadayEAmniat
🛑مستند داستانی أمنیتی دفترچه_نیم_سوخته_یک_تکفیری 🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی 👁‍🗨قسمت دوم 👈ص7: کلاس عملیات، خیلی سخته... فکر نکنم به این زودی بتونم سر کسی را ببرم... اما خیلی به خودشون مطمئن هستند... اینقدر مطمئنند که توقع دارند بعد از گذشت سه ماه، یا با کمربند انفجاری تردد کنم یا بتونم به پلیس شریعت ملحق بشم و سر و دست مردم را قطع کنم...😱 👈ص8: چون تونستم ابوالاعلی را از خودکشی نجات بدم، به من سهمیه یک کنیز ایزدی تعلق گرفت... وقتی به بازار مرکزی کنیز فروش ها رفتم و کاغذم را نشون دادم، گفتند برو یکی را انتخاب کن!... دختر بدی نبود اما نگام نمیکرد و مقاومت میکرد... وقتی صورتش را با زور با دوتا انگشتم محکم فشار دادم تا با من حرف بزنه، تازه فهمیدم 12 سالشه و اسمش سوده است... چرا اینجوری شدم؟ قبلا عاطفی تر بودم... از سکس خشن خوشم نمیومد... از کودک آزاری بدم میومد... اما حالا...😔😱 👈ص9: این چند روز قلم و کاغذم پیشم نبود... یا مشغول آموزش ها بودم یا مشغول سوده... فکر میکرد داره زنم میشه اما بهش فهموندم که کنیزمه... وقتی میخواستم بیام، به بن فاروق فروختمش... الان با ده تا ماشین کاپرا داریم میریم تا اولین عملیات را در تپه های فلاتیه تجربه کنم... ما پیروز میشیم... باید اسد نابود بشه... به مرتدین و مجوس رحم نمیکنیم... الله اکبر... الله اکبر...😱 👈ص10: دو روز هست که زمینگیر شدیم... دو تا کاپرا را با اهلش زدند... مَشعل فقط ازش پوتینش مونده... بیسیم پیش خودمه و منم دو قدمی ابو یزید الشامی هستم... ابو یزید فرمانده پر تجربه ای هست... چچن آموزش دیده... نمیدونم خیلی شجاعه یا خیلی وحشی است... چون به خودی ها هم رحم نمیکند... ابویزید مدام به اون طرف بیسیم میگه: «زمینگیرمون کردند... باید برگردیم... اصلا نمیدونم کجا گِرا دارن...» ... میشنوم که اون طرف بیسیم میگه: «حق برگشتن نداری... تو در شرایط سختتر هم بودی... حساب بانک های لندنت الکی پر نشده... به سه تا کنیزی فکر کن که قراره از بَعل امارات بگیریم برات... واسه جهاد نکاح اومدند... خوراک خودت هستند...»😡😡 👈ص11: بالاخره از جهنم برگشتیم... ابویزید قطع نخاع شد... نفهمیدم چی شد که موجی شدم... تلفات زیاد دادیم... میگن به این خاطر بوده که به ایرانی ها خوردیم... مثل اشباح متحرک و پرسرعت بودند... اینقدر دقیق گرا میگرفتند که فکر میکردیم از وسط خودمون دارن زاویه میچینند... مگه میشه کسی مشرک و مجوس باشه اما تا آخرین گلوله اش بایسته؟!... کم آوردم... خدا با اوناست یا با ما؟!😔😡 👈ص12: دیشب اردوگاه به هم ریخت... داشتیم به فیلم سخنرانی شیخ محمد العریفی گوش میدادیم که صدای انفجار اومد... همه میدویدند و به طرف غرفه دو میرفتند... غرفه بن فاروق بود... آتش شعله ور کشیده بود... داشت همه چیز را میسوزوند... صدای زوزه آتش همه را به وحشت انداخته بود... بعدش فهمیدم که بن فاروق بی رحم خاکستر شده... سوده به خودش کمربند انفجاری بسته بوده و با خودش سه چهار نفر را کُشت... 😔😔 🖋ادامه دارد... @ShohadayEAmniat 😡😁😡😁😡😁😡😁
🛑مستند أمنیتی دفترچه نیم سوخته یک تکفیری 🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی 👁‍🗨قسمت سوم ص13: ده روز هست که سردرد دارم... موج انفجار اون شب به حدی شدید بود که حتی گاهی از گوشام خون میاد... قدرت شنواییم کمتر شده... وقتی به ابو مجد طبیب مراجعه کردم قرصی بهم داد که حسابی آرومم میکنه... ابو مجد اصالتا اهل بحرین هست و در انگلستان درس خونده... زمزمه هایی وجود داره که احتمالا چند شب دیگه با تیپ دوم الحوث چچنی ها بریم عملیات... ص14: دیشب چند نفر را آوردند که سر و صورتشون را با کیسه پوشونده بودند... سحر قبل از نافله شب از یکی از برادرا پرسیدم اونا کی بودند؟ گفت: یه تعداد از مجانین و عقب مانده های ذهنی!!... گفتم برای چه کاری؟ اصلا چه کاری از دست اونا برمیاد؟... گفت: آوردنشون عاقبت به خیر بشوند(و خندید!)... پرسیدم ینی چی؟ گفت: به دستور شیخ احمد آل کثیر ، این مجانین و عقب مانده ها اگر به درد هیچ کاری نخورند، به درد عملیات های انتحاری هم نمیخورند؟!!!... گفتم ینی میخواید به اینا بمب کنترلی ببندید و بفرستید وسط جمعیت؟!... گفت: تو با این مسئله مشکلی داری؟... ص15: بعد از دو هفته آموزش های سخت تر با بدن برهنه، قرار شده که سه روز بین مردم شهر زندگی کنیم... به من دو تا زن به نام های ملکه و جاریه تعلق گرفت که از لیبی برای جهاد نکاح اومده بودند... جزء گردان شباب النساء بودند... ملکه دختر بود و توسط یکی از کاربران مجازیمون جذب الدوله شده بود... جاریه هم به جرم قتل دو نفر متواری بوده که جایی امن تر از الدوله پیدا نکرده بود... حرص و ولع ملکه که دختر بود برای خدمت به من بیشتر بود... و در طول این سه روز، ملکه ما را واسه نافله شب و نماز صبح هم بیدار میکرد... ص16: عملیاتمون عقب افتاد... ارتش سوریه از موانع اول و دوم رد شده... دارن به طرف ما میان... اگر غافلگیر بشیم تلفات سنگینی میدیم... ظاهرا عملیات فرداشب لو رفته و پیش دستی کرده اند... دو نفر که از پادگان فرار کرده بودند در مرز ترکیه توسط دولت ترکیه دستگیر شدند و امروز ظهر بعد از اینکه تحویل الدوله داده شدند تیربارونشون کردند... هردوشون را میشناختم... ص17: جاریه چهار پنج روزه که پیداش نیست... خبر مفقود شدنش را به پلیس شریعت دادم... گفتند از همین حالا مُرده فرضش کن... گفتم شاید گم شده باشه... گفتند مهم نیست... اما ملکه همچنان به آموزش هاش ادامه میداد... یه شب ازش پرسیدم چند سالته؟ گفت 22 سال و دانشجوی کامپیوتر دانشگاه جوبا ست... امروز برای عملیات (انتحاری) به ترکیه رفت... میگفت در هر حال دیگه برنمیگرده... ص18: سردرد دارم... ابومجد نمره قرص ها را زیادتر کرد... اما باز هم شبها اذیت میشم... مخصوصا وقتی امشب شنیدم که ملکه توسط فرشته کوبانی(تک تیر انداز زن ماهر و نماد مقاومت در برابر الدوله) قبل از عملیات ترور شد... واسه اجزاء بدن فرشته کوبانی با اسم مستعار ریحانه جایزه تعیین کرده اند... ص19: بعد از مدتها سردرگمی، مثل اینکه فرداشب خبرهایی هست... احتمالا عملیات ایذایی به خط جنوبی داریم... 🖋ادامه دارد... @ShohadayEAmniat
🛑مستند داستانی أمنیتی دفترچه_نیم_سوخته_یک_تکفیری 🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی 👁‍🗨قسمت چهارم 👈ص20: تمام بدنم درد میکنه... کف پاهام احساس سوزش دارم.. مجبورم بنویسم تا اندکی متوجه گذر زمان و گودال آتش چند روز قبل نباشم... پنج تا پسری که عقب مانده ذهنی بودند، در طول عملیات سه روز گذشته استفاده شدند... دوتاشون که مقاومت میکردند را با قرص های کیتاگون(روانگردان فوق العاده قوی و خشونت زا) راضی و بلکه غیرقابل کنترلشون کردیم... شیخ جبران عزیز اجازه استفاده از کیتاگون را برای مجاهدین در حال عملیات یا هنگام شکنجه مرتدین و مجوس ها مجاز میداند...🔻 👈ص21: جنوب حُمص را گرفتیم... بالاخره محاصره جواب داد و تونستیم نفوذ کنیم... الحمدلله اینجا نعمت فراوان هست... از طرف پلیس شریعت، تا سه روز همه چیزشون علی الخصوص زن ها و دخترانشون مباح اعلام شده... همون ساعت اول، حدود 200 نفر از مردهاشون که بیشتر از اهل سنت بودند اعدام شدند... باید جوری اینجا از اهل سنت زهر چشم بگیریم که شیعیان شهرهای نبل و الزهرا (دو شهر تماما شیعه نشین شمال حلب) بدونند که اگر اسلحه ها را زمین گذاشتند که هیچ، اما اگر خودمون نفوذ کردیم واویلا... وایلا... تازه اینها اهل سنت بودند که بازارهای کنیز فروشیمون پُر شد و حتی صادر هم کردیم... اما واویلا اگر اهالی نبل و الزهرا کوتاه نیایند و خودمون نفوذ کنیم...🔺 👈ص22: به خاطر جراحت هایی که برداشته ام، به من استراحت عملیاتی داده و اینجا مامور گرفتن زکات شده ام... زکات از واجباتی است که باید خلیفه مسلمانان توسط دستگاه الدوله از مردم بگیرد و به مصرف مجاهدان و فقیران برساند... حدّ نصاب زکات در اینجا، سه پنجم(!!) معرفی شده و ما باید به همین تعداد از گوسفندان و مرغ و شتر کسانی که دارند بگیریم... با کمک سه چهار نفر از اهالی همین جا به خانه هایی که مشمول زکات میشوند راهنمایی میشویم... معمولا مقاومت نمیکنند مخصوصا وقتی با شکل و قیافه ابوهاجر الفلسطینی مواجه میشوند...🔻 👈ص22: اینجا با یکی از مجاهدین به نام بن راشد سعودی آشنا شدم... خیلی در کارش جدی هست... دیشب قبل از نماز عشاء کلی با هم حرف زدیم... قبلا سر زندانبان و شکنجه گر منطقه درعا بوده... میگفت به خاطر مهارتش معمولا طعمه های خارجی را که اسیر میشدند به اون میسپردند... از جمله از افغانستان، ایران، لبنان و... میگفت اول جسمشون را ادب میکردم بعدش هم با یاد دادن صحیح وضو و نماز به تربیت روح و ایمانشون میپرداختم... میگفت چون تحت تاثیر آموزش های مشرکانه بوده اند باید بهشون دین را آموزش بدیم... دینی که از اندیشه های جناب ابن تیمیه و رشید رضا(دو تن از بزرگان وهابیت) آموخته ایم... وقتی باهاش حرف میزدم احساس میکردم مرد عجیبی هست و با تمام مجاهدینی که تا حالا دیده بودم فرق داشت...🔺 👈ص23: سه چهار نفر فرار کرده اند... هیچ چیز مثل خبر فرار کردن مجاهدان در تخریب روحیه بقیه اثر منفی نداره... با اینکه موفقیت های بدی هم نداشتیم اما نمیدونم چرا خبر فرار این چند نفر خیلی پیچید... بنظرم دلیلی برای فرار وجود نداره جز فقدان ایمان به نابودی اسد... امروز بیشتر ورزش کردم و نماز خوندم.. چندان لذتی از نماز خوندنم نمیبرم... نمیدونم چرا؟ اما مثل قبلا نیستم...🔻 🖋ادامه دارد @ShohadayEAmniat
🛑مستند داستان أمنیتی دفترچه نیمه سوخته یک تکفیری 🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی 👁‍🗨قسمت پنجم (قسمت آخر) ✍🏽 ص24: داره کم کم حالم بهتر میشه اما چندان نمیتونم سریع بدوم. در تمرینات خیلی نمیتونم خودمو مثل قبلا نشون بدم. مخصوصا از دیوار و گودال خاردار خیلی به زحمت رد میشم. فرمانده دسته مون بد نگام میکنه. دوست ندارم انتحاری بشم. چون شنیدم مجاهدین عملیاتی که نتونند خودشون را به تمرینات دشوار برسونند در انتحاری به کار گرفته میشوند.🔺 👈🏽 (صفحات مابین، دارای حروف و مطالب نامعلوم است که قابل خواندن نیست)🔻 ✍🏽 ص27: نتونسته بودم بن راشد را پیدا کنم... آدم عجیبیه... بعد ار اون شب، فقط یکبار دیده بودمش... از بس به کارش مشغوله، حتی غذا هم در زندان میخوره... امروز رفتم پیشش... زندانی در یک پاسگاه متروکه بود... زندانیاش داشتن با سر و بدن خون آلود پشت سرش نماز میخوندند!! ... البته معلوم بود که دارن بالاجبار این کار را میکنند و حتی بعضیاشون ناله میکردند... تا حالا چنین صحنه ای ندیده بودم... بعد از نماز عصر برای زندانیاش حرف زد... براشون از شیوه صحیح خوندن نماز صحبت کرد... بعدش رفتم پیشش... معانقه کردیم... گفتم: فرداشب عملیات داریم... گفت: صحبت میکنم که تو هم بتونی بری... گفتم: حتما این کارو بکن... ساعتی طول کشید تا تونست اجازه بگیره و من هم مثل همه مجاهدان دَم عملیات، به قرنطینه عملیاتی رفتم...🔺 ✍🏽 ص28: امشب نتونستیم نماز عشا را به جماعت بخونیم... داریم حرکت میکنیم... شیخ جبار المفرح برامون سخنرانی کرد... گفت پیامبر منتظرتون هست... گفت قرار نیست حتی بوی جهنم را بشنوید... گفت هرکس خونالودتر بهتر... گفت تا میتونید نشون بدید که نمیترسید و در برابر مرتدین مقاومت میکنید... نمیترسم اما حالت تهوع دارم... مثل روزای اولی که اومده بودم سوریه... صدای تپش قلبم را میشنوم... فقط با نوشتن آروم میشم...🔻 🔫 ص30: (نقاشی یک اسلحه کمری در این صفحه کشیده شده که آرم جبهه النصره وسطش نقاشی شده)🔺 ✍🏽 ص31: در گودال های یک متری نشستیم و منتظر دستوریم... ابوبکر سیف الدین از دور توجهش به یه چیزی جلب شده... میگه احتمالا بازم به کمین خوردیم اما نمیدونم چرا شلیک نمیکنند با اینکه دقیقا در دهان گرگ هستیم... پرسید: داری چی مینوسی؟ ... گفتم: دارم خودم را آروم میکنم... نمیدونم چرا همه اش یاد بن راشد میفتم... چهره اش مدام روبرومه... 🔻 ‼️ (این آخرین صفحه ای بود که قابل خواندن و ترجمه کردن بود و بقیه صفحات یا سفید هستند یا سوخته اند)📛 @ShohadayEAmniat