مادربزرگم یه چادرداشت؛ عین چشماش ازش مراقبت میکرد.
یه چادرسفید باگلای ریزِقرمز.
یه روزکه داشتم بابابزرگم رویِ تختِ حیاطشون منچ بازی میکردم ومادربزرگم مشغول شستن میوه ها توحوض بود ازبابابزرگم پرسیدم:
-چرا مادربزرگ همیشه اون چادرهمراهشه؟
به جای بابابزرگ مادربزرگ جواب داد:
میدونی مادر؛ وقتی واسه اولین بار برای همسایه جدیدمون اش نذری بردم این چادرسرم بود!
اونموقع هاهنوز بچه بودمو نمیدونستم ینی چی؟
اما الان که فکر میکنم میبینم مادربزرگم عین جونش ازاون چادرمحافظت کرد چون اولین باربااون چادربابابزرگمو دیده بودودلشو باخته بود:)!
« اعوذ بالنوم من کل الاحزان! »
پناه میبرم به خواب، از تمام اندوهها!
⇢. 🤍 .
من همان خسته ی بی حوصله ی غم زده ام
دختر بدقلقی که رگ خوابش شعر است
شعرهایم از خودم سرسختتر دل بستهاند
من فراموشت کنم، اینها که ول کن نیستند
ارزش آدما
به حرفاشون نیست به موندشونه
امان از نموندن کسی که حرفاشو یادته...